خواجه نصير، بزرگترين متكلم شيعي‌





دكتر موسي ملايري، عضو هيات علمي و مدير گروه معارف اسلامي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران مركز است. با ايشان در رابطه با خواجه نصير گفتگويي انجام داديم كه ايشان در بخش اول اين گفتگو به بررسي شخصيت عمومي، علمي و سياسي خواجه نصير پرداخت و خواجه نصير الدين طوسي را بزرگ‌ترين متكلم شيعي مذهب عنوان كرد. در ادامه از ايشان پرسش‌هايي در خصوص كتاب‌هاي تجريدالاعتقاد، اخلاق ناصري و اساس‌الاقتباس به عمل آمد كه در متن زير تقديم حضورتان مي‌شود.
نام گفت و گو شونده : موسي ملايري
خواجه نصيرالدين طوسي در واقع از علماي قرن هفتم هجري قمري به حساب مي‌آيد كه تولدش در سال 597 هجري قمري و وفاتش در سال 672 هجري قمري واقع شده است. ايشان استاد برجسته‌اي نداشته، بلكه اصل و شالوده علمي‌اش را خود با مطالعه و تحقيق به دست آورده است. اما به هر روي، در فلسفه فريدالدين داماد استاد وي بوده است. همچنين رياضي را نزد محمد حسيب و فلسفه را در محضر قطب‌الدين فرا گرفته است. در فقه و اصول سالم بن بدران را درك كرده و بخش ديگري از علوم را نزد والد خود در موطن خويش آموخته است.
نقش خواجه نصير كه به وجهه سياسي وي در اين زمان برمي‌گردد، در ماجراي مغول مهم بوده است؛ زيرا وي در دوره اسماعيليان و هلاكو مي‌زيست و در صحنه سياسي ايفاي نقش مي‌كرد. خواجه نصير در نزديكي خود با خوانين مغول، توفيق زيادي در رفع بربريت مغول و سلامت بخشيدن به آن خوي وحشيگري و خونخواري آنها ايفا كرده است و در حقيقت بزرگ‌ترين معلم اخلاق مغول در ايران به حساب مي‌آيد. خواجه نصير علاوه بر وجه علمي‌اي كه در آن دوران او را از ديگران متمايز كرده بود، ولي با احاطه بر علم اخلاق نزد مغول جايگاه ويژه‌اي يافته است.
خواجه نصير از شخصيت‌هاي بزرگ عالم اسلام بويژه شيعه است كه ذوجوانب بودن وي باعث شده است در علوم مختلف نيز صاحب فكر و نظر و در زمينه‌هاي متعددي كه در آن روز حكمت را تشكيل مي‌داد، متبحر باشد. وي در رياضيات صاحب‌نظر است و در ستاره‌شناسي فعاليت‌هاي وي بر كسي پوشيده نبوده است كه از جمله آنها مي‌توان به تاسيس رصدخانه مراغه اشاره كرد. تاسيس رصدخانه مهم مراغه در زمان وي بي‌سابقه بوده است. خواجه نصير با توان شخصي خود آن لوازم را ساخته و ابداع كرده است.
تفسيري كه فلاسفه از ايمان داشتند، اين بود كه ايمان معرفت يقيني است، يعني شناخت و معرفتي كه نسبت به سعادت انسان كسب مي‌كند. كم و بيش اين نگاه، نگاه فقهاي ما نيز هست؛ زيرا فقها در باب عقايد معتقدند ما در باب عقايد نمي‌توانيم تقليد كنيم و بايد به معرفت دست يابيم؛ اگرچه در جاهاي ديگر به تقليد معتقدند، ولي فلاسفه تاكيد دارند كه ايمان محصول شناخت و معرفت است.
اگر چنين باشد، نقش علم كلام به عنوان مولد و زاينده تضعيف مي‌شود و نهايتا علم كلام مفيد جدل براي پاسخ به شبهات است، آن هم در مقابل كساني كه با برهان آشنا نباشند والا اگر كسي به فنون جدل آشنا باشد، با علم كلام نمي‌توان از عهده شبهه‌هاي ديني هم برآمد، لذا چنين گرايشي ميان فيلسوفان و كساني كه اين گونه گرايشي از ايمان داشتند، وجود داشت و اين سبب تنزل شأن علم كلام ميان اهل علم شد و كم‌كم همان بحث را به صورت فلسفي و برهاني انجام دادند و بتدريج شيوه جدلي علم كلام جايش را به شيوه فلسفي برهاني داد كه در الهيات فلسفي بحث مي‌شود.
خواجه نصيرالدين طوسي در اوج اين جريان قرار دارد؛ لذا خواجه نصيرالدين به عنوان شخصيتي كه مكمل و متمم اين جريان است، مدنظر است و كتاب تجريدالاعتقاد خواجه نصيرالدين اوج جريان تقريب بين فلسفه و كلام يا باز گرداندن علم كلام به فلسفه است.
در حقيقت خواجه نصيرالدين طوسي بر خلاف بعضي‌ها كه گمان مي‌كردند كلام را به طور كلي بايد كنار گذاشت و فلسفه اسلامي است كه كلام را به عهده مي‌گيرد، چنين اعتقادي نداشته است؛ مثلا فرض كنيد كسي مثل صدرالمتألهين مخالف خواجه است و بسختي به متكلمان مي‌تازد و هر جا موقعيتي پيش مي‌آيد، در تضعيف شأن و مقام متكلمان سخن مي‌گويد و آنها را تمسخر مي‌كند به ورود و نحوه ورود آنها به شريعت ايراد وارد مي‌كند و معتقد است آنها تنها با الفاظ شريعت آشنا هستند و شايد هم خواجه نصيرالدين طوسي در اين اعتقاد تا حد زيادي با صدرالمتألهين همراه باشد، ولي در عين حال موضوعات كلامي و شيوه‌هاي كلامي را حفظ مي‌كند و كتاب مستقلي در كلام مي‌نويسد. منتهي اين كتاب بر اين اساس تنظيم شده كه مباني تئوريك علم كلام را از فلسفه مي‌گيرد؛ لذا تفاوت‌هاي عمده با حرف‌هاي متكلمان پيدا مي‌كند.
براي نمونه، متكلمان غالبا در خصوص نفس قائل به تجرد نفس نيستند، ولي خواجه نصيرالدين طوسي چنين رايي ندارد و قائل به تجرد نفس است. متكلمان موجودي غير از خداي متعال را قديم نمي‌دانند، ولي خواجه نصيرالدين روي اين قضيه اصرار ندارد كه صرفا قديم فقط به خدا اطلاق مي‌شود. در اين موارد تفاوت عقيده بين خواجه نصيرالدين و ديگر متكلمان وجود دارد، بعلاوه بعدها نيز عموما شيوه ورودش متكي به مباني فلسفي است.
فرض كنيد براي اثبات ضرورت نبوت كه يك بحث اساسي كلامي است، خواجه نبوت را مبتني بر قاعده لطف نمي‌داند. بر خلاف اين كه ديگر متكلمان اين گونه استدلال مي‌كنند، ايشان در خصوص نبوت برهان فلسفي مي‌آورد؛ يعني برهان را از شفاي ابوعلي سينا با شيوه جديدتري به عنوان كار كلامي مي‌آورد و مثلا در مساله اثبات وجود خداوند شيوه خواجه شبيه شيوه متكلمان نيست كه برهان اني بياورد، بلكه نوعي برهان لمي ارائه كرده است. متكلم اصلا چنين ديدي نداشته است.
يكي از تفاوت‌هاي عمده ميان متكلم و فيلسوف اين بوده كه معمولا متكلم عالم را از پايين به بالا نگاه مي‌كند، يعني ماوراء طبيعت را مي‌خواهد از راه طبيعت ثابت كند. ولي فيلسوف نگاه لمي دارد و از بالا به پايين نگاه مي‌كند. شريعت، ضرورت نبوت و معاد را از طريق خداشناسي اثبات مي‌كند.
و لذا عمده‌ترين رويكرد خواجه طوسي در كتاب تجريدالاعتقاد همين نحوه نگاه به مفاهيم ديني است كه نگاهي مخالف با نگاه اني متكلمان است و نگاهي فلسفي و لمي دارد و به همين دليل است كه مي‌توان گفت اين كتاب از حيث اين خصوصيات برجسته و ممتاز و متفاوت با بقيه كتاب‌هاست.
در پاسخ به بخش اول اين پرسش كه آيا فلسفه به كلام تبديل شد و يا اين كه اصلا كلامي باقي‌ماند، بايد گفت كه بين كلام و فلسفه تمايز به چند شكل است. ابتدا تمايز در موضوع، بعد تمايز در روش و آخر تمايز غايي است. در باب موضوع، ارتباط فلسفه و كلام عموم و خصوص من وجه است؛ يعني قواعد ديني برخي مسائلي است كه هم در كلام و هم در فلسفه مورد بحث قرار گرفته است؛ مثل خداشناسي و معاد. پس از حيث موضوع بين آنها تفاوتي نيست؛ چون اين مباحث هم در فلسفه و هم در كلام مورد بحث قرار مي‌گيرد.
شايد برخي تفاوت در حيثيت را مطرح كنند كه اين نيز جاي ورود ندارد؛ زيرا در باب خداشناسي هر دو وجود خدا را با يك حيثيت اثبات مي‌كنند.
اما تفاوت در غايت نيز نمي‌تواند باشد؛ زيرا متكلم كه ادعاي دفاع از شريعت را كرده است و غالب فيلسوفان نيز چنين ادعايي را انجام داده‌اند كه ما براي دفاع از دين چنين كاري انجام مي‌دهيم، حتي اگر عنوان نكند يك بحث روان‌شناختي است به اين معنا كه ما نمي‌توانيم از باطنشان باخبر شويم كه چنين قصدي داشته يا نداشته‌اند، پس تمايز در غايت نيز از اين بحث خارج است.
تنها تفاوت، تفاوت روش است؛ يعني متكلم بحثي جدلي و فيلسوف بحثي برهاني را دنبال مي‌كند با اين ديد كه نگاه كنيم، كار خواجه طوسي در كتاب كشف‌المراد يك كار فلسفي است با اين ديد اين بخش از كلامي كه با زبان برهاني بيان شده است با فلسفه تفاوتي ندارد.
اما بخش دوم سوال كه آيا اين كار به ضرر علم كلام است يا به سود آن، بايد بگويم اين عمل به ضرر علم كلام است؛ زيرا ما نظام فلسفه را از قبل داشتيم و فيلسوفان به اين مسائل ورود داشته و بحث مي‌كردند. افرادي چون ابن‌سينا، فارابي، ملاصدرا و... اين موارد را بحث كردند و ضعفي وجود نداشته است اما آن وجهي كه باقي بود و مي‌بايست انجام شود بحث كلامي بود؛ زيرا كلام بحثي جدلي است و مخاطب خودش را دارد.
ما در علم منطق مي‌خوانيم كه فلسفه علمي برهاني است كه نسبت به كلام مزيت‌هاي خاصي دارد، اما علم كلام كه علمي جدلي است در بين مردم گستره وسيعي دارد كه اين برد و گستره را علم فلسفه ندارد و همه كس قدرت درك برهان را نيز ندارد؛ لذا اين كار به ضرر كلام تمام شده است؛ زيرا كار متكلم با اين اختلاط تمام شده است؛ چون كار فيلسوف از قبل ادامه داشته و همچنان نيز ادامه دارد.
اما بحث ديگر ي كه اينجا مطرح است آن است كه اگر كار ما يافتن معرفت نسبت به حق تعالي است، پس كلام نمي‌تواند مفهومي داشته باشد و ما را در اين راه كمك كند. اما اگر قائل باشيم كه خداوند از ما تسليم خواسته كه اگرچه اين تسليم به حد يقين منطقي هم نرسد كفايت مي‌كند؛ يعني يقين عقلايي و باور داشته باشيم و بتدريج ايمان را تقويت كنيم پس قطعا اين علم بسيار لازم است پس تصوير ما از ايمان در بود يا نبود علم كلام بسيار مهم است؛ زيرا كالاي علم كلام يك يقين اجمالي است نه يقين منطقي و حقيقي.
لاهيجي مي‌گويد اگر بخواهيم مردم را به ايمان نزديك كنيم، ابتدا با يك دستمايه كم مي‌توان كار را شروع كرد و كم‌كم با زياد شدن آن، آگاهي آنها را به سمت معرفت سوق داد؛ يعني حتي با تقليد هم مي‌توان گام‌هاي اول را برداشت كه اين رويكرد با نظر صدرالمتألهين، خواجه طوسي و ديگران كاملا متفاوت است. اين رويكرد با نظر كساني چون ايمان‌گرايان امروزي ارتباط دارد چون آنها اراده را عنصر مهمي مي‌دانند.
منبع:روزنامه جام جم