زنان كوچك





1- جوزفين غرغركنان گفت: «كريسمسي كه بدون هديه باشد، كريسمس نيست.» کريسمس نزديک بود، اما چهار دختر خانوادة مارچ از اينکه فقير بودند و در آن فصل زمستان و آمدن سال نو نمي‎توانستند به خاطر حرف مادرشان براي خودشان هديه بگيرند ناراحت بودند.
چون مادرشان گفته بود وقتي مردها در جبهة جنگ سختي مي‎كشند درست نيست براي خوشگذراني پول براي خودشان خرج كنند. جوزفين كه عاشق كتاب بود گفت: «ما الان هر كداممان يك دلار داريم. آخر اين چند دلار فايده‎اي براي ارتش ندارد.»
براي همين نه جوزفين حاضر بود از خريد يك كتاب براي خودش بگذرد و نه مِگ كه مي‎خواست يك جعبه مداد رنگي بخرد و نه بت كه مي‎خواست آن را خرج موسيقي كند. آنها واقعاً حسرت خانواده هاي پولدار را مي‎خوردند كه مي‎توانند يك عالم چيزهاي مختلف داشته باشند. البته چند سال پيش وضع آنها خوب بود. اما پدرشان آقاي مارچ براي کمک به يک دوست، همة ثروتش را از دست داده بود. به علاوه اينک نيز پدر فرسنگ ها دور از آنها به عنوان كشيش ِ ارتش، در جبهة جنگ بود و فقط گاهگاهي مي‎توانست به آنها نامة محبت‎آميز بنويسد.
به همين دليل، مادر آنها خانم مارچ و دو دختر بزرگ تر، مِگ ( مارگارت ) و جو ( جوزفين )، به ناچار براي گذران زندگي، سخت کار مي‎کردند و دختر سومي بت هم مجبور بود بيشتر كارهاي خانه را انجام دهد. مِگ و جو از سختي كارشان خيلي ناراحت بودند و هركدام معتقد بودند كارشان سخت‎تر از ديگري است. بت نيز معتقد بود كار خانه حتي از كار آنها هم سخت‎تر است. اما از همه جالب‎تر حرف ايمي بود. چون او معتقد بود از همه بيشتر زجر مي‎كشد چون در مدرسه همه به خاطر لباس‎هاي فقيرانه و و بي‎پولي‎اش او به او توهين مي‎كنند.
بين چهار دختر خانوادة مارچ، مِگ از همه بزرگ‎تر بود و شانزده سال داشت و عاشق زندگي مجلل و با شکوه بود. وي که دختري زيبا و سفيد، با موهايي خرمايي بود، در خانوادة آقاي کينگ معلم سرخانة چند بچة شيطان بود جوزفين پانزده سال داشت و لاغراندام و سبزه بود. وي که دختري عصبي و شلخته حرکاتش همه پسرانه بود، براي كسب درآمد از عمة پير و ثروتمندش پرستاري مي‎کرد، پيرزني كه به قول جوزفين عصبي و وسواسي بود و هميشه ناراضي.
جوزفين از اينكه پسر نشده بود ناراحت بود و حتي دوست داشت مثل مردها در جبهة جنگ باشد تا در خانه، اما از ميان همة اين آرزوها فقط توانسته بود اسمش را كه جوزفين بود تغيير بدهد و مثل پسرها جو بگذارد. سومين دختر بت (اليزابت) بود سيزده سال داشت و عاشق موسيقي بود. به علاوه انگار هميشه در دنياي شاد خودش زندگي مي‎كرد. ضمناً آنقدر خجالتي بود که پدر و مادرش در همان ابتدا مجبور شده بودند او را از مدرسه به خانه بياورند و در خانه به وي درس بدهند.
اينک انجام تمام کارهاي خانه بر عهدة بت و حنا ( خدمتکاري که از سال‎ها پيش با آنها زندگي مي‎کرد) بود. دختر چهارم اِيمي نيز کوچک‎ترين دختر خانواده بود. او که چشماني آبي و موهايي طلايي داشت بي‎اندازه به خود مي‎باليد و هميشه دوست داشت به بهانة تقويت زبانش کلمه‎هايي قلنبه‎سلمبه يا به قول خودش بهتر، به کار ببرد اگرچه همواره در تلفظ آنها اشتباه مي‎کرد و دائم خواهرانش غلط‎هاي زباني او را به وي گوشزد مي‎كردند. اِيمي از داشتن دماغي زشت رنج مي‎برد و با اينکه کسي به دماغ او اهميتي نمي‎داد، کارهاي زيادي انجام داده بود تا دماغش قلمي شود، اما فايده‎اي نکرده بود. ضمناً دائم بر ورقه‎هايش انواع و اقسام دماغ‎ها را نقاشي مي‎كرد. اينک تنها دلخوشي اِيمي، استعداد او در نقاشي بود. اگر چه معلم‎هايش گلايه مي‎كردند كه او به جاي حل مسئله‎هايش دائم نقاشي و كاريكاتورهاي مضحك مي‎كشد.
دخترها بالاخره با ديدن دمپايي كهنة مادرشان به فكر افتادند که به جاي هديه براي خودشان، هديه‎اي براي مادرشان بخرند و او را غافلگير کنند. جوزفين مي‎خواست يک جفت دمپايي، مگ يک جفت دستکش، بت چند تا دستمال و اِيمي يک ادكلن براي مادرش بخرد.
با آمدن مادرشان، آنها همة غم‎هايشان را فراموش كردند. به علاوه وقتي مادرشان نامة رسيدة پدرشان را براي آنها خواند همگي با چشماني اشك‎آلود بار ديگر قول دادند باز هم سخت كار كنند تا بارهاي معنوي‎شان را در كوره راه زندگي به مقصد برسانند.
2-صبح کريسمس وقتي دخترها از خواب بيدار شدند فهميدند مادرشان زير بالش‎هاي هر كدام از آنها يك كتاب به عنوان هديه گذاشته است. همگي رفتند تا به مادرشان تبريک بگويند. اما مادرشان نبود. حنا گفت: «يك گداي بدبختي آمد و مادرتان فوري رفت تا ببيند به چي احتياج دارد.» همه هديه‎‎هايشان را براي مادرشان آماده كردند و منتظر شدند تا خانم مارچ بيايد. وقتي خانم مارچ آمد دخترها همه به مادرشان كريسمس را تبريك گفتند و به طرف ميز صبحانه رفتند. خانم مارچ نيز به آنها تبريك گفت اما بعد گفت: «قبل از اينكه بنشينيد سر ميز صبحانه مي‎خواستم چيزي به شما بگويم.
اين نزديکي‎ها يک زن بيچاره، نوزاد کوچکي به دنيا آورده و شش تا بچه‎اش در يک تخت به هم چسبيده‎اند تا از سرما يخ نزنند. حاضريد صبحانه‎تان را به عنوان هدية کريسمس به آنها بدهيد؟» دخترها با اينکه خودشان بيش از حد گرسنه بودند، همه قبول كردند به کمک خانوادة هومل بروند. خانم مارچ گفت: «مطمئن بودم قبول مي‎كنيد. صبحانه فقط نان و شير مي‎خوريم. عوضش شام خيلي خوبي مي‎خوريم.»
وقتي هومل كه زني آلماني بود آنها را با غذاهايشان ديد هيجان زده شد و به آلماني گفت: «آه فرشته‎هاي مهربان آمدند!» آنها نيز پس از اينکه خانة فقيرانة خانوادة هومل را با روشن كردن بخاري، گرم و شکمشان را سير کردند، به خانه برگشتند و بعد هديه‎هايشان را به مادرشان دادند. سپس مشغول تدارك جشن كريسمس شدند و بعداز ظهر نمايش تئاتري را كه آماده كرده بودند در حضور مادرشان و دخترها اجرا كردند. پس از نمايش نيز خانم مارچ از آنها خواست سر ميز شام تشريف ببرند. وقتي آنها ميز باشكوه شام را ديدند از تعجب جا خوردند.
روي ميز بستني و كيك و گل و غذا بود. اول فكر كردند لابد عمه مارچ ثروتمندشان آن غذا را فرستاده اما بعد فهميدند اين كار آقاي لارنس همساية ثروتمندشان است. چون همساية ثروتمند آنها آقاي لارنس که از طريق خدمتکارانش قضية بخشش دخترها را شنيده بود، همان شب، براي آنها شامي شاهانه به عنوان هديه فرستاده بود. دسته گل‎هاي شام را نيز نوة آقاي لارنس يعني لاري آورده بود. لاري پسرك مودبي بود كه پيش معلمي خصوصي درس مي‎خواند. جوزفين خيلي دلش مي‎خواست با لاري آشنا شود، اما لاري روزهايش را فقط با معلم خصوصي‎اش جان بروک مي‎گذراند.
3- چند روز بعد وقتي همسايه‎شان خانم گاردينر، مارگارت و جو (جوزفين) را به مراسم جشن سال نو دعوت کرد، جوزفين موفق شد لاري را در آن جشن ببيند. اما قبل از رفتن به آن جشن مگ و جو عزا گرفته بودند چه بپوشند. بدتر از همه اين بود كه يك جاي لباس جوزفين سوخته بود و او بايد كاري مي‎كرد تا در آن جشن كسي پشت لباسش را نبيند. بالاخره وقتي آنها با پوشيدن بهترين لباس‎هايي كه داشتند راهي جشن شدند، جو كه از ترس سوختگي لباسش، نمي‎توانست در سالن پرسه بزند و خودش را سرگرم كند از ترس اينكه مبادا كسي متوجه سوختگي لباسش شود، خجلت‎زده پشت پرده‎اي، پنهان شد.
اما اتفاقاً نوة آقاي لارنس يعني لاري هم چون بچة خجولي بود و با کسي آشنا نبود و از طرفي آداب و رسوم اين جورجشن‎ها را نمي‎دانست، براي فرار از مهمان‎ها به آنجا پناه آورده بود! جو گفت: «خداي من! نمي‎دانستم كه يك نفر ديگر هم اينجاست!» و خواست از پشت‎پرده بيرون بپرد كه لاري از او خواهش كرد نرود. لاري همسن و سال جوزفين و پسري مودب بود. موهاي مشکي و وزوزي، پوستي سبزه و چشماني مشکي داشت.
جو سر صحبت را با او باز کرد و فهميد که لاري در مدرسه اي در سوئيس به زبان فرانسه درس خوانده است و حالا هم پيش معلم خصوصي‎اش درس مي‎خواند تا به دانشگاه برود. اگر چه خود او از دانشگاه رفتن متنفر بود و به جاي آمريكا دوست داشت در ايتاليا زندگي كند.
آنها از پشت پرده مهمان‎ها را مي‎ديدند و از آنها ايراد مي‎گرفتند و مي‎خنديدند. طوري كه به زودي به خاطر رفتار پسرانة جو با هم خودماني شدند. جوزفين حتي قضية سوختگي پشت لباسش را نيز به او گفت اما براي لاري اين موضوع اصلاً مهم نبود.
جشن تمام شد اما هنگامي که همه مي‎خواستند براي غذا خوردن بروند، مگ به جوزفين گفت که کفش تنگش باعث شده تا پايش پيچ بخورد! با اين حساب آنها نمي‎توانستند پياده به طرف خانه بروند و مجبور بودند كالسكه بگيرند. اما گرفتن كالسكه براي آنها خيلي گران تمام مي‎شد. اين بود كه به اين نتيجه رسيدند تا منتظر حنا شوند. جوزفين رفت غذايي براي مگ بياورد كه لاري او را ديد و آنها با هم كمي خوردني و تنقلات براي مگ بردند. كمي بعد حنا نيز آمد اما از دست او كاري برنمي‎آمد. جو بيرون رفت ولي هر چه تلاش كرد كالسكه‎اي گير نياورد.
اما لاري كه اتفاقي حرف‎هاي آنها را شنيده بود پيشنهاد كرد با كالسكة خودشان آنها را به خانه برساند و آنها هم بناچار قبول كردند. در راه وقتي آنها در کالسکه مجلل پدربزرگ لاري بودند و به خانه مي‎رفتند مگ به جو گفت: « قبل از اينكه پايم پيچ بخورد به من خيلي خوش گذشت. حتي دوست سالي، آني موفت از من دعوت کرد که فصل بهار با سالي، يک هفته‎اي بروم پيششان. اگر مادر اجازه بدهد خيلي عالي مي‎شود!» آنها وارد خانه شان شدند كه ناگهان خواهرهاي كوچكشان با شب‎كلاه‎هايشان جلوي آن دو ظاهر شدند و گفتند: «يالا تعريف كنيد! يالا تعريف كنيد!»
4-روز بعد، روز کار بود و همه بدعنق بودند. جو گفت: «آه كاش هميشه كريسمس بود!» مگ گفت: «به نظر من خيلي خوب است آدم مثل ديگران كار نكند و همه‎اش مهماني برود و استراحت كند. آه، هميشه به دخترهايي كه زندگي با شكوه دارند حسوديم مي‎شود.» اما مگ مجبور بود به خانة آقاي کينگ برود و با ديدن زندگي با شکوه آنها و سر و كله زدن با چهار تا بچة لوس‎شان، به قول خودش بيشتر حسرت بخورد و ناراحت بشود. جو هم بايد به پرستاري عمة وسواسي و غرغرويش مي‎رفت.
اما تنها دلخوشي او، کتابخانة بزرگ عمه‎اش بود که در آن مي‎توانست انواع و اقسام کتابهايي را که دوست داشت بخواند. بت نيز که همدم و همراز جو بود، بايد به کارهاي خانه مي‎رسيد، و کمي پيانو تمرين مي‎کرد. اِيمي هم که مگ از او مراقبت مي‎کرد غر مي‎زد چون درس‎هايش را ياد نگرفته بود و بايد دوباره به مدرسه مي‎رفت. خانم مارچ داشت نامه‎اي فوري مي‎نوشت و حنا كه دير بلند شده بود غر مي‎زد.
وقتي آنها از خانه بيرون مي‎رفتند جوزفين گفت: «تا حالا من يك همچين خانوادة بد اخمي نديده بودم. حقش بود مادر به جاي بوسه از پشت پنجره براي ما بچه‎هاي ناسپاس مشت‎هايش را تكان مي‎داد.» مگ گفت: «جو اين قدر كلمات زشت به كار نبر!» جو كه آرزو داشت يك روز دست به كاري بزرگ بزند و كسي بشود گفت: «تو چون نمي‎تواني دائم در ناز و نعمت باشي امروز بدعنق شده‎اي. حيوونكي! فقط صبر كن من پولدار بشوم آن وقت فقط در كالسكه مي‎نشيني و بستني مي‎خوري و دمپايي‎هاي پاشنه بلند پايت مي‎كني و دسته‎گل دستت مي‎گيري!»
آن روز عصر وقتي دخترها به خانه برگشتند همه كسل بودند اما جو كه عاشق داستان تعريف كردن بود يكي ديگر از ماجراهاي بامزة خودش و عمه‎اش را در آن روز تعريف كرد و همه قاه قاه خنديدند.
5-جو چون مي‎خواست هر طور شده با نوة همساية ثروتمندشان: لاري آشنا شود، و از ماجراجويي در هواي سرد لذت مي‎برد، با جارويي دسته بلند، از بين برف هاي دور تا دور باغ، راهي درست کرد و نگاهي به پنجرة خانة همسايه‎شان انداخت. خانة آنها و خانة آقاي لارنس در حومة شهر قرار داشت و بين دو خانه يک پرچين بود. اما در يک طرف، خانه‎اي فقيرانه و در طرف ديگر خانه‎اي با شکوه بود و در آن کالسکه خانه و گلخانه، و در داخل خانه هم انواع و اقسام وسايل گرانقيمت بود. با وجود اين در اين خانه فقط آقاي لارنس و نوه‎اش لاري زندگي مي‎کردند و آن خانة باشكوه سوت و كور و دلمرده بود.
جوزفين مدت‎ها بود كه مي‎خواست اين شكوه و جلال مخفي خانة همسايه‎شان را ببيند و سر از كار نوة آقاي لارنس درآورد. با خود فكر مي‎كرد حتماً دل لاري براي تفريح لك زده اما پدربزرگش او را در خانه حبس كرده است.
براي همين آن روز خانه را زير نظر گرفت و به محض اينكه آقاي لارنس سوار بر كالسكه از خانه بيرون رفت، جوزفين گولة برفي به طرف پنجرة طبقة بالاي خانه که لاري پشت آن نشسته بود، و سرش را به دست لاغرش تكيه داده بود پرت کرد. لاري پنجره را باز کرد و جو حالش را پرسيد. لاري با صدايي گرفته گفت: «خوبم. ممنون. اما سرماي سختي خورده‎ام و يک هفته است در خانه حبس شده‎ام.»
جوزفين پرسيد: «با چي خودت را سرگرم مي‎كني؟» لاري گفت: «هيچ چيز!» جو پيشنهاد کرد برود و براي او کتابي بخواند. لاري قبول کرد و جوزفين پس از اينکه از مادرش اجازه گرفت، با يک ظرف راحت الحلقوم كه هدية مگ بود و سه تا بچه گربه كه هدية بت بود، رفت تا لاري را سرگرم کند. با اينكه خانة آقاي لارنس پنج، شش خدمتكار داشت اتاق لاري به همه چيز شباهت داشت غير از اتاقي تميز و منظم. جو اتاق لاري را مرتب کرد و وضع اتاق كاملاً عوض شد. لاري كه خيلي دوست داشت با خانوادة مارچ آشنا شود.
گفت: «من اغلب از اين بالا، با عرض معذرت خانة شما را مي‎بينم، البته گاهي كه يادتان مي‎رود پرده‎هاي پشت پنجره‎تان را بكشيد. انگار شما هميشه خوش هستيد. همه با مادرتان دور ميز مي‎نشينيد. مي‎دانيد که، من مادر ندارم.» جو گفت: «خوب مي‎تواني به جاي يواشكي نگاه كردن بيايي به خانة ما. البته اگر پدر بزرگت اجازه بدهد.» لاري گفت: «اجازه مي‎دهد . پدر بزرگم با کتاب‎هايش زندگي مي‎کند. معلمم آقاي بروک هم اينجا نمي‎ماند. به همين دليل من هم بايد هميشه در خانه بمانم.»
وقتي صحبتشان گل انداخت، جو بعضي از ماجراهايش را هنگام پرستاري در خانة عمه‎اش براي لاري تعريف کرد و لاري از خنده روده بر شد. بعد، لاري او را به ديدن کتابخانة بزرگشان به طبقة پايين برد و عکس‎ها، مجسمه‎ها و قفسه‎هاي پر از سکه و اشياي قديمي را نشانش داد. جو با ديدن زندگي آنها احساس کرد که لاري خوشبخت‎ترين پسر روي زمين است. چند دقيقه بعد آقاي لارنس هم از راه رسيد. آقاي لارنس از همسايه‎هاي قديمي آنها بود و حتي پدربزرگ جوزفين را هم مي‎شناخت.
جو به او علت آمدنش را به آنجا گفت و اضافه كرد كه لاري تنهاست و به تفريح احتياج دارد. بعد صحبت هدية آقاي لارنس و خانوادة هومل بينوا شد. آقاي لارنس گفت: «مادرتان در نيکوکاري مثل پدرش است. يک روز که هوا خوب شد مي‎آيم ببينمشان.»
اگر خانوادة لارنس خشك و رسمي بودند جو خجلت زده و دستپاچه مي‎شد. اما هم پدربزرگ لاري و هم خود او آدم‎هايي گرم و صميمي بودند به همين دليل جو به زودي با آنها گرم و صميمي شد. بعد از عصرانه لاري و جو به ديدن گلخانه رفتند و هنگامي که دوباره به خانه برگشتند، جو که چشمش به پيانو افتاده بود، از لاري خواهش کرد کمي پيانو بزند. لاري خيلي خوب پيانو مي‎زد و جو از او خيلي تعريف کرد. اما پدر بزرگ لاري که ناراحت شده بود، گفت: «كافي است بانوي جوان، البته پيانو را بد نمي زند اما اميدوارم در کارهاي مهم‎تر موفق شود.» جو آن موقع علت ناراحتي پدر بزرگ را نفهميد لاري هم توضيح درستي در اين باره به او نداد.
شب که از راه رسيد، جو تمام ماجراي آن روزش را در خانة آقاي لارنس تعريف کرد. همه خواهرانش مي‎خواستند به ديدن لاري بروند، اگرچه هر كدام آنها از يك چيز خانة آقاي لارنس خوششان مي‎آمد. جو از مادرش پرسيد: « مادر! چرا آقاي لارنس دوست ندارد لاري پيانو بزند؟» خانم مارچ گفت: «چون پدرِ لاري برخلاف ميل آقاي لارنس با يک خانم موسيقيدان ايتاليايي ازدواج کرد. بعد از ازدواج، آقاي لارنس هرگز حاضر به ديدن پسر و عروسش نشد. اما وقتي لاري کوچک بود هر دوي آنها مردند و بعد پدر بزرگ لاري، او را به خانة خودش آورد. حالا هم مي‎ترسد که مبادا نوه‎اش را هم از دست بدهد. آخر لاري هم مثل مادرش عاشق موسيقي است اما پيرمرد دوست ندارد او موسيقيدان بشود.»
6-از آن به بعد دوستي دو خانواده مثل چمن هاي بهاري، به سرعت قد کشيد. يك روز هم آقاي لارنس نيز به خانوادة مارچ سر زد. با وجودي كه فقر ِآنها و ثروت آقاي لارنس دو خانواده را از هم جدا مي‎كرد همة دخترها با آقاي لارنس و لاري خودماني شده بودند، البته غير از بت ِ خجالتي كه از آقاي لارنس مي‎ترسيد. به علاوه دخترها نيز به زودي غرورشان را كنار گذاشتند و كم كم پايشان به خانة آقاي لارنس باز شد.
رفت و آمد لاري با خانوادة مارچ باعث غفلت لاري از درس و مشق شد. اما آقاي لارنس در جواب معلم لاري ـ آقاي بروک ـ گفت: «مهم نيست. مدتي درس را تعطيل کنيد. اما بعداً درس هاي عقب مانده‎اش را جبران کنيد. خانمي در همسايگي ما مي‎گويد او بيش از حد مطالعه مي‎كند و لازم است ورزش و تفريح هم بكند! ظاهراً من به جاي پدربزرگ براي او مادربزرگ بوده ام. بگذاريد لاري شاد و خوشحال باشد چون امکان ندارد او در صومعة آن خانوادة کوچک، بچة شروري بشود.»
از آن به بعد لاري نيز هميشه به خانة خانوادة مارچ مي‎آمد و مدتي را به بازي و تفريح مي‎گذراند. مگ نيز متقابلاً هر وقت دلش مي‎خواست مي‎توانست به گلخانة آقاي لارنس برود. جوزفين هم کتاب‎هاي کتابخانة آقاي لارنس را با ولع مي‎خواند و ايمي از روي تصاوير تابلوهاي آنها نقاشي مي‎كرد. با وجود اين بت از خجالت و ترس جرات نداشت به پيانوي بزرگ آنها نزديك شود. يك بار وقتي بت به پيانو نزديك شد، پيرمرد که نقطه ضعف بت را نمي‎دانست چنان نگاه تندي به بت کرد که بت بعد از آن ديگر حاضر نبود حتي براي پيانو پا به خانة آقاي لارنس بگذارد.
اما اين خبر از طريق نامعلومي به گوش پيرمرد رسيد، و او سعي کرد خودش اين قضيه را رفع و رجوع کند. براي همين يک بار که به خانوادة مارچ سر زده بود به شکل ماهرانه‎اي صحبت را به موسيقي کشاند و چنان دربارة آهنگ‎ها و خوانندگان بزرگ حرف زد و لطيفه‎هاي با مزه گفت که بت بي‎اختيار از گوشة اتاق مثل افسون‎زده‎ها به پيرمرد نزديک و نزديک‎تر شد. اما آقاي لارنس بي‎توجه به او دربارة درس و معلم لاري حرف زد و بعد انگار که فکري به ذهنش رسيده گفت: «لاري موسيقي را فراموش کرده و من از اين بابت خوشحال هستم. اما اگر کسي از پيانو استفاده نکند خراب مي‎شود. مي‎شود يکي از دخترها بيايد و گاهگاهي کمي با آن تمرين کند خانم؟» و بعد که متوجه خوشحالي بت شد دوباره گفت: «البته لزومي ندارد کسي او را ببيند و از کسي اجازه بگيرد. چون من دائم در آن طرف خانه سرگرم مطالعه هستم.»
ازآن به بعد بت هر روز از پرچين رد مي‎شد و به تالار پذيرايي خانة آقاي لارنس مي‎رفت و با پيانوي آنها تمرين مي‎كرد، بدون آنکه بداند آقاي لارنس اغلب در اين جور مواقع در اتاق مطالعه‎اش را باز مي‎گذارد تا آهنگ‎هاي قديمي که دوست داشت بشنود. چند هفته بعد، بت براي قدرداني از آقاي لارنس يك جفت دمپايي ِ قشنگ براي او بافت و همراه با يادداشت کوتاه و ساده اي صبح زود قبل از اينکه پيرمرد بيدار شود با کمک لاري آن را روي ميز مطالعة آقاي لارنس گذاشت. و بعد دو روز منتظر شد تا ببيند آيا دوست اخمويش از هدية او ناراحت مي‎شود يا خوشحال.
دو روز بعد دنبال کاري بيرون رفته بود اما وقتي برگشت ديد سه تا خواهرش از پنجره اشاره مي‎کنند تا زود بيايد و نامة پيرمرد را بخواند. بت هيجان زده به خانه دويد و با ديدن يک پيانوي مبلي در وسط اتاق نفسش نزديک بود بند بيايد. آقاي لارنس با فرستادن يك پيانوي مبلي براي بت، او را غافلگير كرده بود! روي پيانو نيز نامه‎اي بود. آقاي لارنس نوشته بود: «من در عمرم دمپايي‎هاي زيادي به پا کرده ام اما هيچ کدام تا اين اندازه برازندة پايم نبوده است. اما من نيز دوست دارم محبت شما را جبران کنم. براي همين مطمئناً به اين پيرمرد اجازه مي‎دهيد كه چيزي را كه متعلق به فرزند از دست رفته‎اش بوده به شما هديه كند.»
بت خجالتي با خواندن نامه از هيجان مي‎لرزيد. آنقدر ذوق زده شده بود كه وقتي جو به شوخي گفت بايد از آقاي لارنس تشکر کني، همه با كمال تعجب ديدند که به طرف خانة آقاي لارنس رفت تا شخصاً از او تشکر کند. بعد يکراست به اتاق مطالعة آقاي لارنس رفت و با دست‎هاي كوچكش صورت پيرمرد را در دست گرفت و بوسيد. آقاي لارنس نيز چنان خوشحال بود که احساس مي‎کرد فرزند کوچک از دست رفته‎اش دوباره پيش او بازگشته است. براي همين بعد از مدتي صحبت با او، طوري با احترام و به طور رسمي او را تا خانه‎شان بدرقه کرد که مگ به خواهرانش گفت: «واقعاً ديگر باورم شده دنيا دارد به آخر مي‎رسد!»
7-ايمي در حالي که از پنجره اسب سواري لاري را مي‎ديد گفت که کاش او هم کمي از پول‎هايي را داشت که لاري خرج اسبش مي‎کند. مگ پرسيد: «چرا اين حرف را مي‎زني؟» ايمي گفت: «خوب من حداقل دوازده ليمو ترش به دوستانم بدهکارم. اما پول ندارم ليمو بخرم. مادر هم نسيه خريدن از مغازه‎ها را قدغن کرده. آخر مي‎داني دخترها دائم ليموترش مي‎خرند و مي‎خورند. آنها به نوبت همديگر را مهمان مي‎کنند و بارها مرا مهمان کرده‎اند اما من نتوانسته‎ام مهماني‎شان را پس بدهم.»
مگ کيف پولش را باز کرد و براي حفظ آبرو و اعتبار ايمي، 25 سنت به او داد تا ليمو ترش بخرد. روز بعد ايمي دير اما با بيست و چهار ليمو ترش به مدرسه رفت. اما نتوانست آوردن ليموها را به رخ همه نكشد. يكي از همشاگردي‎هاي ايمي به نام جني اسنو كه قبلاً ايمي را به خاطر خساستش دست مي‎انداخت اين بار براي به دست آوردن ليموترش خواست با ايمي دوست شود اما ايمي كه متلك‎هايش را فراموش نكرده بود به او گفت لزومي ندارد خيلي مودب شود چون به او ليمو ترش نخواهد داد!
جني اسنو هم عصباني شد و به معلمشان آقاي ديويس خبر داد كه ايمي با خود ليمو سر كلاس آورده است و در جا ميزي اش گذاشته است. آقاي ديويس معلمي مستبد بود و با درايت توانسته بود پنجاه دختر ياغي را با كارهايش سر به راه كند. از جمله توانسته بود عادت آدامس جويدن، شكلك درآوردن، كاريكاتور كشيدن و رد و بدل كردن نامه را از سر بچه ها بيندازد. به علاوه موفق شده بود با رمان‎هاي مصادره شده، جشن كتابسوزان در مدرسه راه بيندازد.
وي ليمو آوردن به مدرسه را اكيداً قدغن كرده بود و آن روز هم چون خلقش تنگ بود، كلمة ليموترش برايش مثل جرقه‎اي در انبار مواد منفجره بود. براي همين ايمي را مجبور كرد تمام ليموترش‎هايش را از جاميزي درآورد و بعد آن ها را دو تا دو تا از پنجره بيرون بيندازد. همة بچه ها از اين كار خشمگين بودند حتي يكي از عاشقان پرشور ليموترش بغضش تركيد و گريه كرد. از اين بدتر اينكه آقاي ديويس با زدن چوب به دست‎هايش او را تنبيه كرد و در تكميل تنبيهش او را وادار كرد كه تا زنگ تفريح جلوي بچه هاي كلاس، روي سكو بايستد. ايمي كه تا آن موقع آن همه تحقير نشده بود بعد از زنگ تفريح وسايلش را برداشت و براي هميشه مدرسه را ترك كرد.
عصر در خانه فوري جلسه‎اي تشكيل شد تا تصميم بگيرند چه بكنند. مگ دستان تنبيه شدة ايمي را با گليسيرين و اشك چشم نرم و شاداب كرد. جوزفين پيشنهاد مي‎كرد فوري آقاي ديويس را دستگير كنند! اما خانم مارچ حرف زيادي نزد. با وجود اين غروب آن روز به ايمي گفت: «من با تنبيه بدني دخترها موافق نيستم، اما فكر نمي‎كنم دوستانت در مدرسه خير و صلاح تو را مي‎خواستند ايمي. تو تا حدودي مغرور شده‎اي عزيزم! تو استعدادهاي زيادي داري، اما لزومي ندارد آنها را به رخ ديگران بكشي. حالا ديگر موقعش شده كه رفتارت را درست كني. با اين حال قبل از اينكه تو را به مدرسة ديگري بفرستم بايد با پدرت مشورت كنم.»
ايمي در حالي كه احساس مي‎كرد قهرمان است گفت: « كاشكي همة دخترهاي ديگر هم مدرسه را ترك مي‎كردند. آدم وقتي به آن ليموهاي نازنين فكر مي‎كند ديوانه مي‎شود! » اما خانم مارچ گفت: « البته من ناراحت تلف شدن ليموهاي تو نيستم. برعكس تو بايد به خاطر اينكه از قانون سرپيچي كردي به نحوي مجازات مي‎شدي عزيزم.»
8-روز يكشنبه مگ و جو مي‎خواستند به دعوت لاري، يواشكي به تئاتر بروند. اما ايمي از رفتار و حركات آنها متوجه شد. و با اينكه جو به او جواب هاي سر بالا مي‎داد تا او را دك كند، بالاخره فهميد قضيه چيست. براي همين هم اصرار كرد كه او را هم با خود به تئاتر ببرند. گفت: «خودم هم پول دارم. شما هم خيلي بدجنس هستيد كه به من نگفتيد.» اما مگ با ترديد گفت: «مامان گفت كه نمي‎خواهد تو اين هفته بروي. هفتة بعد مي‎تواني با بت و حنا بروي.» اما ايمي اصرار داشت با آنها و لاري برود. مگ گفت: «جو، به نظرم اگر خوب او را بپوشانيم و ببريمش مادر چيزي نگويد، هان؟»
جوزفين كه از دردسر مواظبت از ايمي خوشش نمي‎آمد گفت: «اگر او بيايد من نمي‎آيم. تازه لاري فقط ما را دعوت كرده و صندلي‎ها هم رزرو شده.» ايمي روي زمين نشست و گريه كرد، اما دو خواهر بي توجه به او پايين رفتند تا با لاري بروند. ايمي نيز از بالاي پلكان تهديد كنان گفت: «جو مارچ! از كارت پشيمان مي‎شوي.» جوزفين گفت: «شر و ور نگو!» و در خانه را به هم زد و رفت. با وجود اين آن شب در تماشاخانه اصلاً به جو خوش نگذشت، چون دائم به تهديد ايمي فكر مي‎كرد. چون ايمي هم مثل جو آدمي جوشي بود و ممكن بود به تهديدش عمل كند. به همين دليل وقتي پاي جو به خانه رسيد، فوري به سراغ كشو و وسايلش رفت. اما انگار همه چيز سرجايش بود و ايمي تهديدش را عملي نكرده بود. فكر كرد حتماً ايمي او را بخشيده است. اما اشتباه مي‎كرد.
چون روز بعد چيز ناجوري را كشف كرد و جنجال عجيبي به پا شد. كتاب دستنويس پنج افسانه اي كه او بازنويسي كرده بود نبود. جو نفس نفس زنان پيش خواهرانش رفت و فهميد مگ و بت از كتابش خبر ندارند. در حالي كه از عصبانيت سرخ شده بود يقة ايمي را چسبيد و از او پرسيد كتابش كجاست.
ايمي اولش گفت نمي داند و او آن را برنداشته است ولي بعد كه جو به او گفت اگر نگويد مجبورش مي‎كند به حرف بيايد، با عصبانيت گفت: «هر چقدر دلت مي‎خواهد داد و بيداد كن! اما ديگر رنگ آن كتاب مزخرف را نمي‎بيني. چون من سوزاندمش!» رنگ جو پريد. در حالي كه هنوز يقة ايمي را گرفته بود و او را تكان تكان مي‎داد گفت: «چي؟ من روي آن كتاب كار كرده بودم.» بعد سيلي محكمي به ايمي زد و گفت: «احمق! ديگر هيچ وقت نمي توانم آن را بنويسم. تا عمر دارم ازت نمي‎گذرم.» و فوري از اتاق بيرون پريد و به اتاق زير شيرواني كه محل تنهايي‎اش بود رفت. ايمي حاصل چند سال كارش را از بين برده بود!
عصر كه همه دور هم جمع شدند جوزفين آنقدر عصباني و اخمو بود كه نمي‎شد طرفش رفت. ايمي باز از جو معذرت خواست اما جو گفت: «نه هرگز تو را نمي بخشم!» خانم مارچ چيزي نگفت. چون همه به تجربه فهميده بودند وقتي جوزفين در آن حالت است بهتر است صبر كنند. اما آن شب براي خانوادة آنها شب غم‎انگيزي بود حتي وقتي بت پيانو مي‎زد ايمي به گريه افتاد. شب خانم مارچ در گوش جوزفين كه در حال رفتن به رختخواب بود گفت: «عزيزم! نگذار تا آفتاب فردا عصباني باشي. همديگر را ببخشيد.» جو مي‎خواست گريه كند اما چون نمي‎خواست خودش را جلوي همه ضعيف نشان دهد گريه نكرد. فقط گفت: «كارش خيلي بد بود. او لايق بخشيده شدن نيست.» و رفت كه بخوابد.
جو روز بعد هم مثل ابر سياه، عبوس بود. تازه صبح هم روز بدي بود چون هوا خيلي سرد بود. به علاوه شيريني خوشمزة جو در جوي آب افتاد، و مگ هم افسرده بود. اين بود كه جو با خود گفت: «همه نفرت انگيز شده‎اند. بهتر است بروم با لاري اسكيت‎بازي تا حالم بهتر شود.»
ايمي صداي كفش‎هاي او را شنيد و به مگ گفت: «من هم دلم مي‎خواهد با جو بروم اسكيت‎بازي. جو گفت: «دفعة ديگر مي‎برمت». ايمي گفت: «اما اگر باز هم صبر كنم كه ديگر يخي باقي نمي ماند.» مگ گفت: «فكر نمي كنم جو الآن تو را ببخشد. اما كفش‎هايت را پا كن و برو دنبالش، و يك كم صبر كن تا روحية جو عوض شود. بعد از او معذرت بخواه شايد تو را ببخشد.» ايمي كفش‎هايش را پايش كرد و دوان دوان دنبال جوزفين كه در حال اسكيت‎بازي در كنار رودخانه بود رفت.
جوزفين، ايمي را ديد كه به زور كفش‎هاي اسكيتش را پايش مي‎كند اما به او اعتنايي نكرد و در طول ساحل شروع به اسكيت‎بازي كرد. در آن لحظه اتفاقاً سر و كلة لاري هم پيدا شد. گفت: «وسط رودخانه نرويد. يخ‎هاي آنجا خطرناك است.» اما ايمي كه سرگرم پوشيدن كفش‎هاي اسكيتش بود نشنيد . جو متوجه شد ايمي نشنيده است. اما زير چشمي به ايمي نگاه كرد و با خود گفت: «نشنيد كه نشنيد. بگذار خودش مواظب خودش باشد.»
لاري به زودي سر ِپيچي غيبش زد. جو به طرف لاري رفت اما ايمي كه خيلي عقب بود با سرعت به طرف يخ‎هاي صاف وسط رودخانه رفت. جو يك لحظه ايستاد، مردد بود چه كند اما بعد به راهش ادامه داد. با وجود اين كمي كه رفت چيزي او را نگه داشت و برگشت. در همان موقع ايمي را ديد كه دستانش را بالا آورد و ناگهان يخ‎هاي ِ زير پايش شكست وفرياد زنان در آب افتاد. جوزفين دست و پايش را گم كرد. نمي دانست براي نجات ايمي چه بكند. سعي كرد لاري را صدا بزند اما صدايش در نمي‎آمد.
سعي كرد بدود اما انگار پاهايش قدرت نداشت. براي يك لحظه فقط توانست از ترس به كلاه ِ آبي ايمي كه روي آب سياه ايستاده بود زل بزند. در اين موقع چيزي به سرعت از كنارش گذشت و صداي لاري را شنيد كه گفت: «زودباش برو يك تكه نرده بياور. عجله كن!» جو نيز مثل جن‎زده‎ها فوري رفت و يك تكه از نرده‎هاي پرچين را كشان‎كشان پيش لاري كه با خونسردي روي يخ‎ها دراز كشيده بود و دست ايمي را گرفته بود برد. بعد با كمك او و استفاده از چوب‎هاي پرچين، ايمي را بيرون كشيدند.
سپس او را در كت ِ لاري پيچيدند و كفش‎هايش را كه انگار يك عالم گره ِكور داشت از پايش درآوردند و فوري او را به خانه بردند. ايمي مي‎لرزيد و گريه مي‎كرد. به زودي شور و هيجان تمام شد و ايمي جلوي آتش بخاري ديواري خوابش برد. در تمام اين مدت جو خيلي كم حرف مي‎زد. هنوز رنگش پريده بود.
دستانش را يخ و چوب نرده كبود و زخمي كرده بود. آن شب وقتي خانم مارچ دست هاي جو را باندپيچي مي‎كرد جو در حالي كه اشك مي‎ريخت به مادرش گفت: «مادر اگر ايمي مي‎مُرد تقصير من بود. » بعد پيش مادرش اعتراف كرد كه او عمداً گذاشته ايمي روي يخ هاي رودخانه برود. گفت: «همه‎اش هم به خاطر اخلاق گَند من است. وقتي خشمگين مي‎شوم از اذيت كردن ديگران لذت مي‎برم.
آه مادر! چه كار كنم كه اخلاقم خوب شود؟ كمكم مي‎كني؟ » خانم مارچ در حالي كه سر ژوليدة جو را به شانه‎هايش مي‎چسباند، گفت: «همة ما در معرض وسوسه‎ايم عزيزم. تو فكر مي‎كني بدترين اخلاق را داري اما من هم يك روز مثل تو بودم.» جو تعجب كرد. پرسيد: «اخلاق شما مادر؟ اما شما كه هيچ وقت عصباني نمي شويد.» خانم مارچ گفت: « اما چهل سال طول كشيد تا ياد گرفتم چطور عصبانيتم را مخفي كنم.
حالا هم هر وقت عصباني مي‎شوم، لب‎هايم را گاز مي‎گيرم و چند دقيقه‎اي از اتاق بيرون مي‎روم. البته پدرت خيلي به من كمك كرد تا اخلاقم عوض شود. به هر حال اين اتفاق براي تو يك هشدار بود جو. سعي كن قبل از اينكه عصبانيت برايت غصه و پشيماني به بار بياورد بر آن غلبه كني.»
9-يكي دو ماه بعد در يكي از روزهاي بهاري مگ به خاطر دعوتِ آني موفت، هر چه لباس خوب داشت جمع كرد. چيزهايي هم مثل روبان، كلاه، چتر، جوراب و بادبزن پرنقش و نگار و غيره را از خواهرانش قرض گرفت تا با دوستش سالي چند روزي به سفر برود و دو هفته‎اي تفريح كند. اگر چه مادرش با اكراه قبول كرده بود كه او به اين سفر برود. روز سفر هوا آفتابي بود و آنها به خانة آني موفت، دوست سالي رفتند.
خانوادة موفت بسيار امروزي بودند. مگ با ديدن خانة باشكوه و آراستگي آدم‎هاي آنجا مرعوب شد و به زودي سعي كرد اَداي آنها را درآورد. از جملات فرانسوي استفاده و هميشه راجع به مد صحبت مي‎كرد. آنها زندگي سطح بالا و كالسكه‎هاي زيبا داشتند و هر روز بهترين لباس‎ها را مي‎پوشيدند. مگ هر چه بيشتر آني موفت را مي‎ديد، بيشتر به او حسودي‎اش مي‎شد. آنها به خريد مي‎رفتند، قدم مي‎زدند، كالسكه‎سواري مي‎كردند، تمام روز به مهماني‎هاي مختلف دعوت مي‎شدند، به تئاتر و اپرا مي‎رفتند و شب‎ها در خانه تفريح مي‎كردند.
خواهر بزرگ آني، بل نامزد داشت و مگ فكر مي‎كرد چقدر جالب و رمانتيك است. در آن حال او از وضع لباس‎هايش كه مد روز نبود، و دستكش‎ها و جوراب‎هايي فقيرانه داشت خجالت مي‎كشيد و افسوس مي‎خورد كه چرا ثروتمند نشده است. آخر لباس‎هايش در مقايسه با لباس‎هاي سالي به نظر كهنه، بي‎رنگ و رو و پست مي‎آمد. مگ مي‎ديد كه دخترها به لباسش و بعد به همديگر نگاه مي‎كنند. البته هيچ كس راجع به لباسش چيزي نگفت اما به غرور او برخورد. حتي وقتي سالي به او پيشنهاد كرد فرم موهايش را عوض كند و خواهر سالي از پوست او تعريف كرد احساس كرد آنها دارند به خاطر فقرش برايش دلسوزي مي‎كنند. با وجود اين وقتي دسته گلي براي او آمد و خدمتكار جلوي همه گفت اين را براي خانم مگ مارچ فرستاده‎اند، تا حدودي حالش بهتر شد.
دسته گل را لاري همراه با يادداشتي از طرف مادرش فرستاده بود كه خيلي به موقع بود. براي همين آن شب خيلي به او خوش گذشت. با اين حال كمي بعد وقتي تصادفاً در گلخانه منتظر بود، از آن طرف ديوارِ گل شنيد كه مادر آني به زني گفت كه خانم مارچ نقشة ماهرانه‎اي كشيده تا دخترش مگ، با لاري نوة آقاي لارنس ازدواج كند. زن ديگر نيز گفت: «وقتي گل‎هايي كه نوة آقاي لارنس فرستاده بود به آن طرز جالب آمد دختره سرخ شد و طوري چاخان كرد كه انگار خودش هيچ چيز نمي داند. طفلك اگر به سر و وضعش خوب مي‎رسيد دختر خيلي قشنگي مي‎شد.» مگ دختري معصوم بود براي همين معني غيبت زن‎ها را نمي‎فهميد اما به خاطر غرورش احساس سرافكندگي مي‎كرد. چون دنياي معصوميت نوجواني او با اين حرف‎ها به هم ريخته بود.
آن شب مگ از ناراحتي در رختخواب آنقدر فكر و گريه كرد كه سرش درد گرفت و صبح با چشماني پف كرده از خواب بيدار شد. با اين حال آن روز، خواهران آني طوري با مگ خوشرفتاري كردند كه مگ ساده‎دل تحت تأثير قرار گرفت. حتي گفتند مي‎خواهند لاري را نيز به جشن ِ روز پنج شنبه دعوت كنند! بل نيز پيشنهاد كرد كه مگ براي روز جشن يكي از لباس‎هاي او را كه برايش تنگ شده بود، بپوشد.
البته از او خواهش كرد و مگ كه مثل تمام دخترها زيبايي را دوست داشت همة ناراحتيش را از خانوادة موفت، فراموش و قبول كرد. به علاوه آنها با چربزباني او را راضي كردند كه روز پنجشنبه اجازه دهد آرايشش كنند. روز پنجشنبه آنها مگ را مثل زن ها آراستند و لباسي چسبان تنش كردند و جواهرات مختلف به او آويختند و از زيبايي اش آنقدر تعريف كردند كه مگ احساس كرد واقعاً زيبا شده است. آن روز در مهماني حتي رفتار برخي با او به خاطر سر و لباس‎هايش عوض شده بود.
به علاوه خانم موفت وقتي مگ را به برخي از مهمان‎هاي كنجكاو معرفي مي‎كرد گفت: «ديزي مارچ است! پدرش سرهنگ ارتش است. يكي از خانواده‎هاي اصيل هستند كه بدبياري آوردند. از دوستان صميمي خانواده لارنس هستند. پسرم نِد، شيفته اش است!» مگ با اينكه از دروغ‎هاي او يكه خورد اما از اينكه احساس مي‎كرد زني زيبا شده است خيلي لذت مي‎برد. با وجود اين وقتي در مجلس با اداي خاصي راه مي‎رفت چشمش به لاري افتاد و خشكش زد. لاري كه به همان مهماني دعوت داشت سري براي او خم كرد اما با تعجب و ناراحتي به او نگاه مي‎كرد. براي همين مگ سرخ شد.
به لاري گفت: «راحت آمديد؟گفتم شايد نياييد؟» لاري گفت: «جو خواست بيايم و به او بگويم شما چه شكلي شديد. اما من اولش شما را نشناختم. مثل آدم‎بزرگ‎ها شده ايد. من از اين جور آرايش‎ها اصلاً خوشم نمي‎آيد. از لباس‎هاي قرضي شما هم همين طور. راستش كمي از شما مي‎ترسم.» مگ از حرف او خيلي ناراحت شد. گفت: « تو بي‎ادب‎ترين پسري هستي كه تا به حال ديدم‎» و از او دور شد و به كنار پنجره رفت و پيشاني‎اش را به شيشة خنك پنجره چسباند و خودش را پشت پرده‎ها مخفي كرد. اما كمي بعد حس كرد كسي كنارش ايستاده. لاري بود. لاري از او معذرت خواست.
و مگ نيز از لاري خواهش كرد در اين باره چيزي به خواهرهايش نگويد. در همين موقع ند پسر خانم موفت، به طرف آنها آمد و مگ با بي‎حالي گفت: «آه چه ملال آور!» اما بعد رفتار مگ دوباره تغيير كرد و طوري جلف شد كه لاري به او گفت كه اگر مادرش بشنود مسلماً از كارهاي او خوشش نخواهد آمد. مگ گفت: «اما من امشب عروسكم، فردا دوباره دختر خيلي خوبي مي‎شوم! »
مگ بعد از دو هفته لذت بردن از زندگي با شكوه و تجملات، به خانة خودشان برگشت. اما يكشنبه شب وقتي با مادرش و جو تنها بود به سر و وضع زننده و رفتار زشتش در خانة خانوادة موفت اعتراف كرد و ضمناً گفت كه مادر آني موفت، پشت سر آنها چه گفته است.جو گفت: « بگذار من فقط آني موفت را ببينم. نشانش مي‎دهم كه چطوري جواب اين مزخرفات مسخره‎شان را مي‎دهم.» خانم مارچ گفت: «مگ تو بايد ياد بگيري چطور براي ستايش هاي واقعي ارزش و اهميت قائل بشوي. البته من هم حماقت كردم كه گذاشتم به خانة كساني كه كم مي‎شناختمشان بروي. آنها ذهنشان پر از افكار زشت است.»
مگ پرسيد: «مادر! آيا شما به قول خانم موفت نقشة ازدواج براي ما كشيديد ؟» خانم مارچ گفت: «بله عزيزم. همة مادرها نقشه مي‎كشند اما نقشه‎هاي من با تصورات خانم موفت فرق دارد. من ترجيح مي‎دهم شما با يك مرد فقير ازدواج كنيد و راضي باشيد تا اينكه با يك شاهزاده ازدواج كنيد. اما بي‎عزت شويد. من مي‎خواهم دخترانم صاحب كمالات شوند و عاقلانه ازدواج كنند. و البته كمترين غم و غصه را هم در زندگيشان داشته باشند.»
10-بهار كه شد دخترها سرگرمي‎هاي تازه‎اي پيدا كردند. هر كدام يك در يك قسمت از باغ گل رز، گل هميشه بهار، آفتابگردان، ميخك، بنفشة فرنگي و گل هاي ديگر كاشتند. آنها علاوه بر باغباني و پياده روي و قايقراني در رودخانه، باشگاهي به نام پيك ويك نيز به راه انداختند. در اين باشگاه كه در اتاق زير شيرواني تشكيل مي‎شد، خواهرها اسامي مردانه داشتند و هفته نامه‎اي منتشر مي‎كردند كه جو يا آقاي اِسناد گراس! سردبير آن بود.
در اين هفته نامه اشعار جديد، اخبار ِ محلي، آگهي‎هاي بامزه و نكاتي دربارة خطاها و عيوب ِ اعضاي باشگاه درج مي‎شد. دخترها در يكي از جلسات باشگاه، لاري را نيز بعد از بحث هاي زياد به عضويت پذيرفتند. لاري نيز براي حقشناسي از باشگاه، باجة پستي را در گوشة باغ و كنار پرچين به باشگاه اهدا كرد. اين باجة پست كه در گذشته لانة كبوتران بود، محلي براي دستنوشته ها، كتاب‎ها و چيزهاي ديگري بود كه اعضا مي‎خواستند غيرمستقيم به دست يكديگر برسانند.
11-به زودي تابستان از راه رسيد و سه ماه تعطيلي مگ و جوزفين نيز شروع شد. چون خانوادة كينگ به كنار دريا سفر كردند و عمة مارچ هم به سفر رفت. البته موقع رفتن سرش را از كالسكه بيرون آورد تا چيزي به جو بگويد. اما جو كه ترسيده بود عمه اش‎او را با خود به سفر ملال آورش ببرد، در كمال گستاخي فرار كرده بود! دخترها تصميم گرفتند در آن سه ماه بخورند و بخوابند و تفريح كنند. جو هم مي‎خواست يك خروار كتاب بخواند. خانم مارچ كه در گوشه اي از خانه دوخت و دوز مي‎كرد وبه حرف‎هاي دخترانش گوش مي‎كرد مخصوصاً گفت: «بله مي‎توانيد يك هفته اين كار را تجربه كنيد و ببينيد كه آيا اين جور زندگي را دوست داريد يانه.»
روز بعد مگ ساعت ده از خواب بيدار شد و تنهايي صبحانه خورد. اتاق پذيرايي نامرتب بود. جو به گلدان‎ها آب نداده بود و بت گردگيري نكرده بود و كتاب‎هاي ايمي پخش و پلا بود. مگ نيز نشست و استراحت كرد و كتاب خواند و اشك ريخت! بت سراغ تمرين موسيقي رفت و ظرف ها نشسته ماند.
ايمي نيز در زير آلاچيق نشست و نقاشي كرد. كار آنها يك هفته در خانه همين بود و كسي كار نمي‎كرد. خانم مارچ نيز معمولاً وقتي به خانه مي‎آمد، با كمك حنا كارهاي خانه را انجام مي‎داد.اما در طول هفته روزها بلند و بلندتر مي‎شد، هوا هم به نحو عجيبي متغير بود و اخلاق‎ها هم.
جو آنقدر كتاب خوانده بود كه از هر چه كتاب بود بيزار شده بود. بت با اينكه همه اش به عروسك‎بازي مشغول بود گاهي يادش مي‎رفت بايد تفريح كند وكمي از كارهاي خانه را هم انجام مي‎داد. ايمي پس از چند روز تفريح عصبي شد و كم كم احساس پوچي كرد. اما با اينكه همه در پايان هفته از آن وضع خسته شده بودند هيچ كس شكايتي نكرد. خانم مارچ براي اينكه آزمايش خود را تكميل كند روز شنبه حنا را به مرخصي فرستاد و به دخترها گفت كه روز بعد خسته است و مي‎خواهد استراحت كند!
صبح كه دخترها از خواب بيدار شدند صبحانه حاضر نبود. براي همين صبحانة آن روز را مگ با كمك جوزفين درست كرد. چون جو معتقد بود اين كار خيلي راحت است و يك سرگرمي جديد است! بت و ايمي هم ميز را چيدند. جوزفين براي مادر هم كمي صبحانه برد اما چاي خيلي تلخ بود، املت سوخته بود و بيسكويت‎ها از زيادي ِ جوش شيرين، سفيدك زده بود. خانم مارچ بعد از رفتن جو لبخندي زد و صبحانه اي را كه خودش درست كرده بود خورد و صبحانة بچه ها را يواشكي دور ريخت.
در طبقة پايين همه غر زدند و صبحانه را خوردند. با همه اين ها جو كه از مگ هم كمتر از آشپزي سر در مي‎آورد به بقيه گفت ناهار ظهر را هم او درست خواهد كرد! بعد هم به قول مگ شلوغش كرد و لاري را نيز به ناهار دعوت كرد. خانم مارچ گفت ناهار را بيرون مي‎خورد چون از خانه داري خسته شده است! جو كه از همه جا مايوس شده بود دست به كار شد و از مواد غذايي كه در خانه بود هر جوري بود غذا را درست كرد. اما متأسفانه ناهار آن روز براي يك عمر ماية خنده و مسخرة همه شد, چون غذاها نپخته و بدمزه بود.
مارچوبه‎ها سرشان پخته و ساقه‎هايشان سفت بود. نان هم سوخته بود. سيب زميني‎ها هم نپخته بود و ژله‎ها قلنبه قلنبه شده بود! براي همين تقريباً هيچ‎كس چيزي نخورد. با وجود اين جو فكر كرد تنها برگ برنده‎اش دسر ميوه است. چون به دسر ميوه اي شكر فراواني زده بود و يك عالمه خامه روي آن ريخته بود. فكر كرد همه دسر را با ولع خواهند خورد. اما اولين نفري كه آن را خورد، لب‎هايش را جمع كرد و آب خواست. ايمي هم يك قاشق خورد و بعد عُق زد. مگ با ناراحتي گفت: « جو! به جاي شكر، به دسر نمك زده‎اي! خامه هم ترش است!»
جو مي‎خواست بزند زير گريه. اما وقتي چشمش به چهرة شاد لاري افتاد، به فكر جنبة خنده‎دار قضيه افتاد و قاه قاه خنديد و بقيه هم خنده‎شان گرفت. پس از شستن ظرف‎ها و مرتب كردن خانه، آنها خيلي خسته بودند و شام فقط چاي و نان سوخاري خوردند. غروب جو كه هميشه اول حرف مي‎زد گفت: « چه روز مزخرفي!» مگ گفت: «انگار از روزهاي ديگر كوتاه‎تر بود ولي خيلي سخت گذشت.»
خانم مارچ كه تازه به خانه آمده بود بين آنها نشست و پرسيد: «از اين يك هفته تجربه راضي هستيد؟ مي‎خواهيد يك هفتة ديگر هم اين نوع زندگي را تجربه كنيد؟» دخترها با ناراحتي گفتند: «نه!نمي خواهيم. نمي خواهيم!» و بعد وقتي بچه‎ها فهميدند كه مادرشان چطوري عمداً گذاشته تا آنها زندگي توام با بيكاري را تجربه كنند تعجب كردند. جو گفت: «مادر، ما از اين به بعد همه مثل زنبور كار مي‎كنيم. من آشپزي را هم ياد مي‎گيرم.» مگ گفت: «من هم خياطي مي‎كنم و چند پيراهن براي پدر مي‎دوزم.» خانم مارچ گفت: «عالي است! اما فقط مثل برده‎ها در كار كردن افراط نكنيد. مثل هميشه،هم كار كنيد و هم تفريح.»
12-چند روز بعد، بت كه رئيس پست باشگاه پيك ويك شده بود، براي مگ يك نامه و يك لنگه دستكش، و براي جو، دو نامه آورد. مگ وقتي يك لنگه دستكش نخي طوسي‎اش را ديد گفت: «من يك جفت دستكش جا گذاشتم اما اين فقط يك لنگه است!» اما كسي نمي‎دانست لنگة ديگر دستكش او كجاست. يكي از نامه‎هاي ِ فرستاده شده براي جوزفين را مادرش پست كرده بود.
مادر در نامه‎اش نوشته بود كه خوشحال است كه مي‎بيند جو سعي مي‎كند خشمش را كنترل كند. جوزفين با خواندن نامه گريه‎اش گرفت. نامة ديگر را لاري به همراه يك كلاه مضحك و بزرگ براي جوزفين فرستاده بود! جو گفت: «‎چقدر اين لاري بدجنس است. من گفتم كاشكي كلاه هاي بزرگ مد بود چون آفتاب پوست صورت آدم را مي‎سوزاند او هم اين كلاه را فرستاده تا ببيند من به مد اهميت مي‎دهم يا نه. » لاري در نامه اي كه همراه كلاه فرستاده بود خبر داده بود كه قرار است چهار خواهر و برادر انگليسي به ديدن او بيايند و آنها همه با هم به اتفاق معلمش آقاي بروك، براي گردش به لانگ مدو بروند و در آنجا اردو بزنند؛ بعد اصرار كرده بود كه آنها هم بيايند. جو داد زد: « چه نعمتي! » روز بعد نيز جوزفين و سه خواهر ديگرش به محل تجمع بچه ها رفتند.
علاوه بر بچه هاي انگليسي خانوادة وان (كيت، فرد، فرانك و گريس)، ند موفت پسر خانم موفت نيز به هواي مگ، به اردو آمده بود. معلم لاري آقاي بروك هم همراه لاري بود. بروك جواني موقر و كم حرف بود و چشماني عسلي و صدايي دلنشين داشت. در ابتدا همه جدي بودند، اما با ديدن كلاه مضحك جو همه خنديدند و با هم خودماني شدند. بعد با قايق به اردوگاه رفتند.
اتاق پذيرايي روي چمن ها بود. كيت كه دختري همسن ِ مگ بود، خيلي خودش را مي‎گرفت, و ند موفت هم دائم تاكيد مي‎كرد كه به خاطر مگ آمده است. در ميان بچه‎هاي خانوادة وان نيز فِرد پسر ناآرامي بود. آنها در اردو، دو گروه شدند و كروكه بازي كردند. اما فِرِد تقلب كرد. جوزفين كه تقلب او را ديده بود، گفت: « تو توپ را با پا زدي.» اما فرد قبول نكرد. جوزفين عصباني شد، و دهانش را باز كرد تا چيز زشتي بگويد اما به موقع جلوي خشمش را گرفت و چند دقيقه به هواي آوردن توپ از زمين بيرون رفت. با اين حال گروه ِ جو برنده شد. بعد از بازي، مگ، جوزفين را كنار كشيد و گفت: «خوشحالم كه خشمت را كنترل كردي جو.»
بعد از ناهار، بازي مهمل بافي شروع شد. در اين بازي يكي از بازيكنان داستاني من در آوردي مي‎گفت و در جاي مهيجي، داستان را تمام مي‎كرد و نفر بعدي داستان را ادامه مي‎داد. آقاي بروك داستان شواليه اي را كه سعي مي‎كند زني زيبا را از قصري نجات بدهد تعريف كرد و بعد از او كيت، ند، مگ، جوزفين، فرد، سالي، ايمي و لاري داستان او را ادامه دادند. لاري داستان را در جاي سختي قطع كرد و فرانك كه تخيل لازم را براي ادامه دادن داستان نداشت گفت: «من نمي توانم. من اصلاً بازي نمي‎كنم.»
در اين موقع دو نفر ديگر با قيمانده نيز هر كدام از اين كار شانه خالي كرده بودند: بت غيبش زده بود و گرِيس خواب بود. بعد آنها مشغول بازي حقيقت شدند. در اين بازي به ترتيب يك نفر را انتخاب مي‎كردند و بقيه هر چه از او مي‎خواستند، مي‎پرسيدند و او صادقانه به سئوال ها جواب مي‎داد. نوبت به فِرد كه رسيد، جو سئوال هاي ماهرانه اي از او كرد و فرد نيز هنگام پاسخ مجبور شد اعتراف كند در بازي آن روز تقلب كرده است. كم‎كم جمع آنها به جمع‎هاي كوچك‎تري تقسيم شد.
كيت طراحي مي‎كرد و بروك، كين و مگ در يك گوشه دربارة نقاشي صحبت مي‎كردند. مگ به كيت گفت: «كاشكي من هم طراحي بلد بودم.» كيت گفت: «خوب چرا ياد نمي گيري. از معلم سرخانه ات ياد بگير.» مگ گفت: «من خودم معلم سرخانه هستم.» و كيت با لحني تحقيرآميز گفت: «آه، جداً؟» مگ از حالت قيافة او سرخ شد و به خودش گفت كه كاش آنقدر صاف و ساده نبود.
اما بروك گفت: «در آمريكا خانم هاي جوان دوست دارند مستقل باشند و خرج خودشان را درآورند و ديگران هم براي همين به آنها احترام مي‎گذارند.» كيت با حالتي ترحم آميز گفت: «بله در انگلستان هم اشراف خانم‎هاي جوان و تحصيل كرده را براي همين استخدام مي‎كنند!» بعد از رفتن كيت، مگ به بروك گفت: «يادم نبود كه انگليسي‎ها معلم‎هاي سرخانه را آدم حساب نمي‎كنند. اما كاشكي من هم مثل شما تدريس را دوست داشتم.» بروك گفت: «اگر شما هم شاگردي مثل لاري داشتيد از تدريس خوشتان مي‎آمد. اما سال ديگر لاري به دانشگاه مي‎رود و من هم مي‎روم سربازي.» مگ گفت: «اما حتماً براي مادر و خواهرتان خيلي سخت است.» بروك گفت: «اما من هيچ كس را ندارم. دوستان ديگري هم ندارم كه مرگ يا زندگي من برايشان مهم باشد.» مگ گفت: « اما لاري و پدر بزرگش و خانوادة ما به شما علاقه داريم.»
غروب همه به خانه برگشتند. در قايق، ند موفت آوازي عاشقانه خواند. اما مگ خنديد و او را مسخره كرد و ند ناراحت شد و به خواهرش سالي گفت: « اين دختر اصلاً آدم مهرباني نيست. »
13-مدتي بعد در يك بعداز ظهرگرم سپتامبر، لاري روي ننو دراز كشيده و خلقش تنگ بود. چون پدر بزرگ و خدمتكارهايشان را عصباني كرده بود. اما وقتي خواهران مارچ را ديد كه آواز مي‎خوانند و با كتاب، كيف، كفش، بالش و سبد از تپه بالا مي‎روند، تصميم گرفت كه پيش آنها برود, پس رفت و كلاهش را آورد و با زحمت جاي آنها را در وسط درختان كاج پيدا كرد. مگ خياطي مي‎کرد، بت ميوه‎هاي کاج را سوا مي‎کرد، ايمي مشغول طراحي بود و جو در حالي که چيز مي‎بافت، براي بقيه کتاب مي‎خواند. لاري پرسيد: «مي‎شود من هم پيش شما بيايم؟» آنها هم با خوشحال گفتند بله، اما مگ گفت: «ما زنبوران پركاريم! بودن تو اينجا شرطش اين است که تو هم مثل بقيه کاري بكني. اينجا بيكار بودن خلاف مقررات است!»
لاري پرسيد: «چه كار كنم؟» جو كتابي به او داد و گفت: «بيا. وقتي من كفشم را تعمير مي‎كنم تو اين داستان را براي بقيه بخوان و تمام كن.» لاري نيز شروع کرد به خواندن بقية کتابي كرد که جوزفين مي‎خواند. وقتي داستان تمام شد صحبت از نمايشي كه بچه ها با نام سير و سلوك زائر قبلاً اجرا كرده بودند به ميان آمد و بعد صحبت به قصرهاي آسماني و سرزميني را كه هر كس دوست دارد در آينده در آن زندگي كند، كشيده شد.
جو گفت: «من بايد تقلا كنم و كار كنم و منتظر بشوم تا شايد پايم به اين سرزمين برسد.» مگ گفت: «اگر كسي سعي كند حتماً به آن سرزمين خواهد رسيد.» بعد قرار شد هر کس مشخصات سرزميني را که آرزو دارد در آن زندگي کند، بگويد. لاري دوست داشت در آلمان زندگي کند و موسيقيدان مشهوري بشود. مگ آرزو داشت در خانه‎اي مجلل زندگي کند. جو مي‎خواست در قصري پر از کتاب زندگي کند و نويسنده‎اي مشهور و پولدار شود. آرزوي ايمي نيز اين بود که بهترين نقاش دنيا بشود و به رم برود. اما بت برخلاف همه فقط آرزو داشت که هميشه پيش پدر و مادرش زندگي کند! لاري با شيطنت از مگ پرسيد:« ببخشيد خانم، قصر شما آقا ندارد؟» جو گفت: «مگ، چرا نمي‎گويي آرزو داري شوهر خوب و فهميده‎اي هم در اين قصر داشته باشي؟ وگرنه قصرت كامل نيست.»
مگ گفت: «تو چي كه قصرت غير از اسب و قلم و دوات و رمان چيز ديگري ندارد؟» جوزفين گفت: « اما من کليد قصرم را دارم. روزي نويسندة مشهور و پولداري مي‎شوم.» لاري گفت: «من هم دارم، اما اجازه ندارم در قصرم را باز کنم، چون پدر بزرگ مي‎خواهد من هم مثل او تاجر اجناس هندي بشوم. ولي من از ابريشم و ادويه و اين جور آت و آشغال ها يي که کشتي‎هاي قديمي مي‎آورند، متنفرم و براي اينکه تا چهار سال ديگر از اين کار معاف بشوم مجبورم بروم دانشگاه، مگر اينکه مثل پدرم، پدر بزرگم را ول کنم. اگر کسي مانده بود با پدر بزرگم زندگي کند، همين فردا اين کار را مي‎کردم.» جو او را تشويق به اين کار کرد اما مگ به او گفت: « نه اين درست نيست. برويد دانشگاه و خوب درس بخوانيد. هرگز هم پدربزرگتان را ترک نکنيد. مطمئن باشيد که کار خوب بي پاداش نمي‎ماند. مثل آقاي بروک که همه دوستش دارند.»
لاري با حالتي اعتراض آميز گفت: «اما شما دربارة او چه مي‎دانيد؟» مگ گفت که از آقاي لارنس شنيده که بروک قبل از مرگ مادرش از او مواظبت مي‎کرده و به خاطر او به خارج نرفته است. و حالا هم بدون اينکه کسي بداند، خرجي پرستار پير مادرش را مي‎دهد. لاري گفت: «پس بروک قضيه‎اش اين است! بروک نمي‎فهميد چرا مادرتان نسبت به او اين قدر مهربان است و هميشه او را هم همراه من دعوت مي‎کند. خوب من اگر به آرزويم برسم مي‎بينيد كه براي بروك چه مي‎كنم.»
شامگاه آن روز، وقتي بت مثل هميشه براي آقاي لارنس پيانو مي‎زد، لاري از پشت پرده، پدر بزرگش را مي‎ديد که سرش را روي کف دستش گذاشته است و به بچة مرحومش كه سخت عاشقش بود فكر مي‎كند. با خود فکر کرد: «من از قصرم مي‎گذرم و پيش پدربزرگم مي‎مانم. به من احتياج دارد. فقط من برايش مانده‎ام.»
14-ماه بعد جوزفين دو تا از داستان‎هايي که نوشته بود، برداشت و به دفتر روزنامه‎اي در شهر برد. دفتر روزنامه در ساختماني بود كه يك دندانپزشكي نيز قرار داشت. لاري كه در همان زمان در شهر و در يك باشگاه ورزشي بود از پشت پنجره جو را ديد كه وارد ساختمان روبرو شد اما فكر كرد لابد به دندانپزشكي رفته است و جلوي ساختمان رفت تا غافلگيرش كند. جو وقتي از دفتر روزنامه بيرون آمد، به لاري برخورد. لاري كه فكر مي‎كرد جو به دندانپزشكي رفته پرسيد: « خيلي درد داشت؟ » اما از خندة جو تعجب کرد.
اما براي اينكه جو را وادار كند بگويد براي چه به آن ساختمان رفته گفت: «گوش كن جو. مي‎خواهم رازي را به تو بگويم اما به شرطي که تو هم رازت را بگويي.» جو قبول کرد ولاري از او خواست اول جو بگويد. جو نيز گفت براي دادن داستان‎هايش به يك روزنامه به آن ساختمان رفته بود. روزنامه‎نگاري نيز داستان‎هايش را گرفته بود تا آنها را بررسي کند و هفتة بعد جوابش را مي‎داد. لاري كلاهش را به هوا پرت كرد و گفت: «هورا براي نويسندة معروف، خانم مارچ!» بعد خودش نيز راز رمانتيكش را گفت تا جو را خوشحال كند. لاري يک لنگه ديگر دستکش مگ را كه گم شده بود در جيب جليقة آقاي بروک ديده بود. اما جو از شنيدن اين راز رمانتيک ناراحت شد و وحشت كرد. به لاري هم گفت از شنيدن اين خبر حالش خراب شده است، چون طاقت ازدواج خواهرش و جدايي از او را نداشت.
اگر چه نمي‎دانست خواهرش هم به بروک علاقه دارد يا نه. تا يكي دو هفته بعد نيز رفتار جو براي همه عجيب بود. با آقاي بروك بي ادبانه رفتار مي‎كرد و گاهي نيز مي‎نشست و با حالتي غمناك به خواهرش زل مي‎زد!
شنبة بعد مگ, لاري را ديد که خنده کنان دنبال جوزفين مي‎دود و مي‎خواهد روزنامه اي را از او بگيرد. با خود گفت: «واقعاً نمي دانيم با اين دختر چه کار کنيم. رفتارش اصلاً شبيه خانم ها نيست.» چند دقيقه بعد جو وارد اتاق شد و وانمود کرد که روزنامه مي‎خواند.همه به داستاني كه او مي‎خواند علاقه‎مند شدند و اصرار كردند جو آن را براي آنها نيز بخواند.
جو هم داستان عاشقانه و غم‎انگيز روزنامه را خواند و خواهرانش به گريه افتادند. مگ پرسيد: « حالا اين داستان را چه کسي نوشته بود؟» ناگهان جو روزنامه را به هوا پرت کرد و گفت: «خواهرتان!» همة خواهرها ذوق زده شدند و دور جو حلقه زدند و او را سئوال پيچ کردند. جو نيز برايشان توضيح داد که چطور داستان هايش را به دفتر روزنامه برده است. بت گفت: « مي‎دانستم! مي‎دانستم! جو من به تو افتخار مي‎كنم.» ايمي هم پيشنهاد كرد جو داستان را ادامه دهد. اما غير ممكن بود چون قهرمان زن و مرد داستان مرده بودند! جو گفت: «اما آقاي روزنامه نگار گفت كه به نويسندگان تازه کار پول نمي‎دهند. بايد باز هم داستان بنويسم. شايد با اين کار بتوانم بالاخره خرج خودم را درآورم و به خواهرانم کمک کنم.»
15-چند ماه بعد در يک بعدازظهر سرد پاييزي لاري آمد تا به اتفاق دخترها بروند سواري، اما ناگهان تلگرامي از بيمارستان بلانک در واشنگتن براي مادرشان رسيد که در آن نوشته بود آقاي مارچ سخت مريض است. حال خانم مارچ بد شد اما بعد از چند دقيقه گفت: «بايد فوري حرکت کنم.»
همه گريه مي‎کردند. خانم مارچ لاري را فرستاد تا تلگرامي به بيمارستان بزند که او فردا با اولين قطار خواهد آمد. بعد جو را فرستاد تا از عمه مارچ، پول قرض کند. آقاي لارنس نيز دوان دوان آمد و گفت كه خيال خانم مارچ از بابت بچه ها كاملاً راحت باشد و اگر خانم مارچ مايل باشند او حتي مي‎تواند همراه ايشان به واشنگتن برود. اما خانم مارچ قبول نکرد. بعد آقاي لارنس رفت و به بروک گفت که روز بعد همراه خانم مارچ به واشنگتن برود. لاري نيز با نامة عمه مارچ و پولي كه او داده بود آمد.
عمه مارچ در نامه نوشته بود كه او به برادرش هميشه گفته كه پيوستن به ارتش كار احمقانه اي است! شب همه در حال حاضر کردن وسايل خانم مارچ بودند که جو در حالي که کلاهي بر سر داشت از راه رسيد و 25 دلار مچاله شده را جلوي خانم مارچ گذاشت. خانم مارچ گفت: «عزيزم اين پول را از كجا آوردي؟» جو کلاهش را برداشت. بت گفت: «آه موهايت! موهاي قشنگت نيست.» مگ گفت: «آه جو چطور اين كار را كردي؟ » جو گفت که موهايش را فروخته تا او هم براي پدرش کاري کرده باشد. شب، کسي حاضر نبود به رختخواب برود. اما وقتي همه خوابيدند، مگ صداي گرية جو را شنيد. پرسيد: «جو داري براي پدر گريه مي‎کني؟» جو گفت: «نه، براي موهايم. آن قسمت از وجودم که مغرور و خودخواه است، دارد به اين شکل احمقانه گريه مي‎کند.»
ساعت ديواري كه نيمه شب را اعلام كرد شبحي آرام از تختي به تخت ديگر مي‎رفت تا روانداز بچه ها و متكاهاي آنها را كه در خواب ناز بودند درست كند و دعايي براي آنها بخواند، دعايي كه فقط مادران بلدند.
16-روز بعد سر صبحانه همه ديدند که مادرشان از اضطراب و بي‎خوابي رنگ به چهره ندارد. وقت رفتن، مادرشان به آنها گفت: «به حنا و آقاي لارنس سپرده‎ام که مواظب شما باشند. جو برايم زود به زود نامه بنويس.» بعد با بروک سوار کالسکه شد و رفت.
وقتي مادر رفت مگ گفت: « آه، انگار نصف خانه رفته.»
باران اشك دخترها كه بند آمد، حنا با قوري قهوه آمد و گفت: « خانم ها گريه و زاري را بگذاريد كنار و قهوه بخوريد. حرف مادرتان يادتان نرود. بچسبيد به كار و باعث افتخار خانواده باشيد. » در مدتي كه مادر حضور نداشت بچه‎ها سخت كار مي‎كردند و دائم براي مادرشان نامه مي‎نوشتند. از آن طرف نيز دائم نامه و هر بار با اخبار شادتري مي‎رسيد.
17-با اينكه بعد از رفتن خانم مارچ رفتار دخترها توام با فداکاري بود، اما وقتي از بيمارستان خبر رسيد که حال پدرشان بهتر شده است، کم کم بچه ها دوباره همان راه و روش سابق را پيش گرفتند. جو سرما خورد و عمه مارچ از ترس سرايت بيماري او، گفت كه تا خوب نشده در خانه بماند. براي همين هم جو فقط دوا مي‎خورد و کتاب مي‎خواند. ايمي هم كارش شده بود مجسمه سازي.
مگ وقتي از خانة آقاي کينگ برمي گشت، به خياطي و نامه‎نگاري با با شهر واشنگتن مشغول مي‎شد. به همين دليل تمام کارهاي خانه روي دوش بت و حنا افتاده بود. ده روز پس از رفتن خانم مارچ، بت از مگ خواست سري به خانوادة فقير هومل كه قبلاً مادرشان از آنها حمايت مي‎كرد بزند، چون بچة اين خانوادة فقير آلماني، مريض شده بود. خود بت هر روز به آنها سر مي‎زد، اما آن روز سرش درد مي‎کرد. به مگ و جو گفت که سبدي خوراکي براي آنها ببرند. جو و مگ بهانه آوردند و مگ نيز به ايمي گفت اين كار را بكند.
اما يک ساعت بعد خود ِ بت مجبور شد که براي خانوادة هومل خوراكي ببرد. اما وقتي برگشت يکراست به اتاق مادرش رفت تا از جعبة دارو، دوا بردارد. جو برحسب تصادف به اتاق مادرش رفت اما فهميد که وقتي چند ساعت پيش بت به خانة خانم هومل رفته بچة كوچك آنها كه به بيماري مخملک مبتلا بوده ، در ميان دست هاي بت مرده است.
متاسفانه خود بت هم مبتلا به بيماري مخملک شده بود و حالا دنبال دارو براي خودش مي‎گشت. جو وحشت كرد. گفت: «كاش مادر بود. من ِ خوك خودخواه گذاشتم تو بروي بين آنها و خودم نشستم و مزخرفاتم را نوشتم.» بعد فوري سراغ حنا رفت. حنا آمد و بت را معاينه کرد. بعد او را روي تخت خواباندند و دکتر بنگز را بالا سرش آوردند. دكتر بنگز گفت علائم بيماري خفيف است اگر چه در فكر بود. سپس آنها به دستور دكتر با بدبختي زياد ايمي را كه نمي خواست از خانه دور شود، راضي کردند که براي اينکه مريض نشود به خانة عمه مارچ برود.
مگ نگران بود و مي‎خواست به مادرش اطلاع بدهد، اما حنا گفت نبايد به مادرشان خبر بدهند، چون مادرشان نمي تواند در آن حالت آقاي مارچ را تنها بگذارد.
از طرف ديگر، عمه مارچ در غيبت پرستارش جوزفين، از ايمي استقبال کرد اما باز وقتي مريضي بت را شنيد غرغركنان به ايمي گفت: «وقتي پدر و مادرت اجازه مي‎دهند شما بين اين بدبخت بيچاره‎ها برويد، توقع ديگري نمي‎شود داشت.»
18-بت مخملک گرفته بود و مريض تر از آن بود که خواهرهايش فکر مي‎کردند. مگ چون مي‎ترسيد بيماري بت به بچه هاي آقاي کينگ سرايت کند، در خانه ماند. جو شب و روز از بت پرستاري مي‎کرد، اما حال بت گاهي آنقدر بد مي‎شد که هذيان مي‎گفت و خواهرهايش را نمي شناخت. از واشنگتن خبر رسيد که بيماري آقاي مارچ نيز شدت گرفته است و مادرشان ديرتر برمي گردد. ساية مرگ بر فراز خانه بال بال مي‎زد. مگ گريه مي‎کرد و آقاي لارنس چون طاقت نداشت به ياد بت بيفتد روکش پيانوي بزرگش را قفل کرده بود.
همة همسايه‎ها نگران بت بودند. مگ متن تلگرافي را آماده کرده بود تا وقتي لازم شد فوري براي مادرشان بفرستند. اوايل دسامبر برف سنگيني باريد و دکتر بنگز پس از اينکه مدتي طولاني بت را معاينه کرد گفت فوري تلگرامي براي خانم مارچ بفرستند كه بيايد. جو تلگرام را برد دفتر مخابرات و زود برگشت. سپس لاري با نامه‎اي آمد و گفت كه حال آقاي مارچ دوباره خوب شده است.
اما جو زياد خوشحال نشد و گفت : «اما حال بت خيلي بد است» و گريه كرد. لاري براي اينكه جو را خوشحال كند گفت كه او با مشورت پدر بزرگش، بدون اطلاع آنها روز قبل رفته و به خانم مارچ تلگرام زده است بيايد. خانم مارچ نيز ساعت دوي صبح روز بعد مي‎رسد. جوزفين با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شد. خواهرهاي ديگرش هم از خبر برگشتن خانم مارچ ذوق زده شدند البته غير از بت. چهرة بت رنگ پريده بود و لبانش خشكه زده و موهايش ژوليده بود.
دكتر گفته بود كه تقريباً نيمه شب يا حالش بهتر خواهد شد يا بدتر. براي همين نيمه شب دكتر مي‎خواست دوباره برگردد. مگ و جوزفين بالاي سر بت، و لاري و آقاي لارنس بيرون اتاق بودند. نيمه شب حال بت تغيير نكرد. ساعت يك، لاري دنبال خانم مارچ رفت. ساعت دو شد، اما از خانم مارچ خبري نشد. جو پشت پنجره ايستاده بود و به برف ها نگاه مي‎كرد اما حس كرد چيزي در كنار تخت تكان خورد. برگشت و مگ را ديد كه جلوي تخت نشسته و چهره اش را پوشانده است.با خود فكر كرد: «بت مرده و مگ مي‎ترسد به من بگويد» و از ترس يخ كرد. سرجايش برگشت و روي بت خم شد و گفت: «خداحافظ بت من، خداحافظ! » در اين موقع ناگهان حنا از خواب پريد و فوري به طرف تخت رفت. بعد دست بت را گرفت و گفت: « خدا را شكر، تبش قطع شده. راحت هم نفس مي‎كشد.» همه نفس راحتي كشيدند. وقتي سپيده زد، لاري از راه رسيد و گفت: «مادر آمد! مادر آمد!»
19-از آن طرف در تمام اين مدت، ايمي به جاي جوزفين، در خانة عمه مارچ از او پرستاري مي‎كرد و خيلي رنج مي‎كشيد. عمه مارچ كه مي‎ديد ايمي دختر حرف گوش‎كني است، به جاي نوازش او، مي‎خواست همة چيزهايي كه شصت سال پيش ياد گرفته بود، به دخترك ياد بدهد. ايمي مجبور بود هر روز صبح فنجان‎ها را بشويد و قاشق‎هاي قديمي، قوري بزرگ نقره‎اي و ليوان‎ها را برق بيندازد. بعد، اتاق را گردگيري كند، به طوطي غذا بدهد، و پشم هاي سگ ِ عمه را شانه بزند! به علاوه براي انجام كارهاي عمه اش نيز مجبور بود دائم از پله‎ها بالا و پايين برود. بعد هم درس مي‎خواند.
بعد از ناهار نيز براي عمه اش كتاب مي‎خواند تا خوابش ببرد. سپس حوله‎ها و چيزهاي ديگر را وصله پينه مي‎كرد. طوري كه بيچاره وقتي به رختخواب مي‎رفت، از بس خسته بود، گريه نكرده خوابش مي‎برد! ايمي فقط از مستخدم فرانسوي عمه اش خانم اِستِر خوشش مي‎آمد. استر كه فردي مومن بود، براي ايمي نمازخانة كوچكي درست كرد تا او در آنجا خلوت كند و براي خواهرش بت دعا كند. استر در ضمن يواشكي به ايمي گفت كه عمه‎اش چون از او خوشش آمده به زودي يك انگشتر فيروزه به او خواهد داد. ايمي تصميم گرفت علاوه بر عبادت، وصيتنامه اي هم بنويسد. به همين دليل به كمك استر و لاري وصيت كرد كه چيزها و وسايلش بعد از مرگ، به خانواده و دوستانش برسد!
20-خانم مارچ وقتي به خانه رسيد به بچه‎ها گفت كه توفان باعث شده تا با تاخير به خانه برگردد. عصر نيز به ديدن ايمي رفت. ايمي به مادرش گفت كه در نمازخانة كوچكي كه دارد عبادت مي‎كرده است. مادرش گفت: « فكر خوبي است. » ايمي گفت: « عمه امروز اين انگشتر فيروزه را به من داد. من مي‎خواهم هر وقت چشمم به اين انگشتر افتاد يادم بيفتد كه مثل بت، نبايد خودخواه باشم. » خانم مارچ گفت: « بله، اما من به نمازخانة كوچك و عبادت بيشتر اعتقاد دارم. »
همان شب وقتي مگ براي پدرش نامه مي‎نوشت تا خبر سلامتي مادرش را بدهد، جوزفين يواشكي به مادرش گفت: « مي‎دانيد، تابستانِ ِ سال پيش مگ يك جفت دستكش در خانة آقاي لارنس جا گذاشت ولي فقط يك لنگة آن برگشت. بعداً لاري به من گفت يك لنگة ديگر دستكش را در جيب ِ جليقة آقاي بروك ديده است و آقاي بروك اعتراف كرده مگ را دوست دارد. به نظر شما اين باعث آبرو ريزي نيست مادر؟ »
اما خانم مارچ اصلاً از اين خبر يكه نخورد! بلكه مي‎خواست بداند مگ هم به بروك علاقه‎مند است يا نه، اما جو نمي‎دانست. خانم مارچ گفت: « بروك آنقدر به پدر بيچاره‎ات خدمت كرد كه ما بي‎اختيار شيفته‎اش شديم. او خيلي صريح و محترمانه به ما گفت كه به مگ علاقه دارد، اما قبل از اينكه از او خواستگاري كند، مي‎خواهد خانه‎اي خوب بخرد. او مي‎خواست ما اجازه بدهيم كه نظر مگ را هم جلب كند. البته من و پدرت اجازه نمي‎دهيم مگ با كسي نامزد شود، چون سنش كم است. اما وقتي جان ( بروك ) بيايد، مي‎فهميم نظر مگ چيست.»
جو گفت: «اما مگ قلب نازكي دارد. براي همين هم زود عاشق آقاي بروك مي‎شود و من قلبم مي‎شكند و همه چيز ناجور و مزخرف مي‎شود! » خانم مارچ گفت: « طبعاً همه يك روز سر خانه و زندگيشان مي‎روند جو، اما متاسفم كه اين اتفاق اين قدر زود افتاد. چون مگ فقط هفده سال دارد اما اميدوارم خوشبخت بشود. » جوزفين پرسيد: « دوست نداريد او با آدم ثروتمندي مثل لاري ازدواج كند؟ » خانم مارچ گفت: « من بيشتر دوست دارم بدانم جان قصد دارد شغل خوبي داشته باشد يانه، چون به تجربه فهميده‎ام كه خوشبختي واقعي در خانه‎اي ساده و كوچك است. مگ با داشتن قلب يك مرد، ثروتمند است، اما لاري كوچك‎تر از مگ و دمدمي مزاج‎تر از آن است كه بشود به او تكيه كرد. جو! بگذار زمان و قلب‎ها، دوستانت را به هم برساند. در اين جور مسائل نمي‎شود دخالت كرد.»
جو گفت: «كاشكي مي‎شد يك اُتو روي سرمان بگذاريم تا بزرگ نشويم! اما حيف كه غنچه به گل تبديل مي‎شود و بچه گربه، به گربه!»
21-روز بعد، قيافة جو طوري بود كه نشان مي‎داد از راز مهمي با خبر است. لاري آمد و سعي كرد كه آن راز را از زير زبانش بيرون بكشد، اما تهديد، تطميع، تمسخر و تظاهر به بي‎تفاوتي فايده‎اي نكرد. به ناچار حدس زد كه بايد قضيه مربوط به مگ و بروك باشد. رفت و براي اينكه از جو انتقام بگيرد نامه‎اي عاشقانه به بروك نوشت و آن را براي مگ فرستاد. نامه باعث بروز جنجال در خانوادة مارچ شد، اما جو فهميد كه نامه را لاري فرستاده است. براي همين خانم مارچ، جوزفين را دنبال لاري فرستاد. با اينكه جو چيزي به لاري نگفته بود، اما لاري با ديدن ِ خانم مارچ همه چيز را فهميد و بلافاصله از همه به خاطر نوشتن آن نامه معذرت خواست.
22-چند هفتة بعد با آرامش گذشت، اما صبح ِ روز كريسمس، ناگهان لاري به داخل خانه ِ آنها سر كشيد و گفت: «يك هدية كريسمس براي خانوادة مارچ!» و همه با ديدن مردي كه سر و صورتش را پوشانده بود، از جا پريدند و به طرف آقاي مارچ هجوم بردند. طوري كه آقاي مارچ در آغوش چهار جفت دست مشتاق گم شد! جو نزديك بود از خوشحالي غش كند. ايمي چكمه‎هاي پدرش را بغل كرده بود و هاي‎هاي گريه مي‎كرد. بت نيز درِ اتاق مطالعه را باز كرد و خودش را در آغوش پدرش انداخت. طولي نكشيد كه گريه‎ها به خنده تبديل شد، چون همه حنا را ديدند كه بالاي سر بوقلمون چاقي كه روي زمين افتاده بود، ايستاده و گريه مي‎كند: حنا از هولش با بوقلمون از آشپزخانه بيرون دويده بود!
آقاي مارچ به آنها گفت كه مي‎خواسته بي خبر بيايد تا غافلگيرشان كند. غروب وقتي خانوادة آنها تنها شدند، آقاي مارچ گفت: « شما دخترها، راهتان را با شجاعت طي كرده ايد و به زودي بارهاي مسئوليتتان را به مقصد مي‎رسانيد.»
مگ گفت: «آه پدر! چگونه اين قضيه را كشف كرديد؟» آقاي مارچ دست مگ را گرفت و گفت: « از اين. زماني اين دست، سفيد و نرم بود اما به نظرم الآن زيباتر شده. سوختگي و زبري دست، نشانة كنار گذاشتن خودخواهي است. جو هم خانم شده و ديگر مثل پسرها به يقه اش سنجاق نمي زند تا صاف بايستد، بند چكمه هايش را مرتب مي‎بندد، سوت نمي‎زند، عاميانه صحبت نمي كند، آرام‎تر شده و آهسته حرف مي‎زند و به جاي پريدن، آرام راه مي‎رود. بت هم به اندازة گذشته خجالتي نيست و ايمي از مادرش فرمان مي‎برد و هنگام غذا به همه كمك مي‎كند. وانگهي بدخلقي نمي‎كند و دائم خودش را در آينه نگاه نمي‎كند، و ياد گرفته است كه به ديگران بيش از خودش فكر كند.»
23-روز بعد آقاي مارچ از زيادي محبت خانواده‎اش داشت خفه مي‎شد! بعداز ظهر همان روز، مگ لاري را ديد كه پشت پنجره روي برف‎ها زانو زده و دستانش را به هم قلاب كرده است و اشك هاي خيالي‎اش را با دستمال پاك مي‎كند. نمي دانست منظور لاري چيست. جوزفين گفت: « دارد نشان مي‎دهد كه آقاي بروك به زودي به چه حال و روزي مي‎افتد.» مگ گفت: «جو! من قبلاً هم به تو گفتم كه علاقة زيادي به بروك ندارم.»
جو با عصبانيت گفت: «اما تو اصلاً مگ سابق نيستي. اگر مي‎خواهي كاري كني زودباش تمامش كن!» مگ لبخندي زد و گفت: «اما تا او حرف نزند كه من نمي‎توانم چيزي بگويم يا كاري كنم.» جو گفت: «اگر هم با تو صحبت مي‎كرد نمي‎دانستي چه بگويي.» مگ گفت: «من آنقدر هم كه تو فكر مي‎كني احمق نيستم. آرام و قاطع به او مي‎گويم: متشكرم آقاي بروك. شما خيلي لطف داريد، اما من با پدرم موافقم و در حال حاضر سنم براي ازدواج كم است. بعد خيلي سنگين و با وقار از اتاق بيرون مي‎روم!»
در همين موقع آقاي بروك به بهانة برداشتن چتري كه جا گذاشته بود به خانة آنها آمد، ولي وقتي خواهرها را ديد، دستپاچه شد و گفت: «عصر به خير. آمده‎ام چترم را، منظورم اين است كه ببينم حال پدرتان امروز چطور است؟» جو گفت: «حالش خيلي خوب است. روي جالباسي است! بروم بياورمش و به او بگويم شما اينجا هستيد!» و از اتاق بيرون رفت تا به مگ فرصت دهد كه قاطعانه درخواست بروك را رد كند. مگ به آقاي بروك گفت: «كاش مي‎توانستم به نحوي از محبت هايتان به پدرم تشكر كنم.»
آقاي بروك گفت: «بگويم چطوري؟» مگ گفت: «آه نه لطفاً نگوييد!» بروك از او پرسيد: «فقط مي‎خواهم بدانم بدانم كه اصلاً به من علاقه داريد يا نه؟» مگ گفت: «نمي دانم.» بروك اصرار كرد. مگ گفت: «آخر من هنوز سنم كم است.» بروك گفت: «خوب من مي‎توانم صبر كنم.» اما ناگهان احساس ابراز قدرت در مگ ظاهر شد و گفت: «لطفاً برويد و مرا تنها بگذاريد.»
بروك گيج شد، نمي‎فهميد منظور مگ چيست. اما در همين موقع عمه مارچ كه مي‎خواست برادرش را ببيند و ضمناً آنها را غافلگير كند، وارد اتاق شد و با ديدن بروك و مگ حدس زد كه احتمالاً حضور بروك در آنجا معني خاصي دارد. بروك زود از اتاق بيرون رفت، اما پشت ِ در ايستاد. عمه مارچ چون يك بار چيزهايي از جوزفين دربارة مگ و بروك شنيده بود، فهميد كه احتمالاً مگ مي‎خواهد با بروك ازدواج كند. به همين دليل او را نصيحت كرد و تهديد كنان گفت: «اگر با بروك ازدواج كني، حتي يك پني هم به تو نمي‎دهم.» اما لحن او، تاثير ِ عكس گذاشت و مگ را جدي تر كرد.
مگ گفت: «من با هر كسي كه او را دوست داشته باشم، ازدواج مي‎كنم.» عمه مارچ از در ديگري وارد شد و گفت مگ بايد با فرد ثروتمندي ازدواج كند و خانواده‎اش را از فقر نجات دهد. مگ گفت كه پدر و مادرش هم با اين ازدواج موافق‎اند. عمه مارچ گفت: «عزيزم! عقل پدر و مادرت در امور دنيوي به اندازة عقل بچه‎هاست! تو مي‎خواهي با آدمي بي پول، بي كسب و كار و بدون مقام ازدواج كني و سخت‎تر از حالا كار كني.» اما مگ از بروك دفاع كرد.
عمه مارچ گفت: «دختر! او مي‎داند كه تو فاميل‎هاي ثروتمندي داري و احتمالاً علاقه‎اش به تو همين است.» مگ عصباني شد و گفت: «اگر باز هم اين جوري حرف بزنيد، ديگر به حرف‎هايتان گوش نمي‎دهم. من از اينكه فقير هستم، ناراحت نيستم و مي‎دانم كه با او خوشبخت خواهم شد.» عمه مارچ چنان عصباني شد كه گفت «ديگر تا ابد كاري با تو ندارم» و رفت. سپس بروك وارد اتاق شد و گفت: «مگ از اينكه به من علاقه داري متشكرم.» جو از پله‎ها پايين آمد تا ببيند مگ چه بلايي سر بروك آورده است، اما وقتي ديد آنها در اتاق نشسته‎اند و مي‎گويند و مي‎خندند، با عصبانيت بالا رفته و به همه گفت: «آه، برويد پايين، ببينيد چه خبر است!» و خودش را روي تخت انداخت و گريه كرد. اما همه برخلاف جو، از نامزدي مگ و بروك خوشحال بودند. جوزفين فكر مي‎كرد حداقل لاري با او همدردي خواهد كرد. اما عصر، لاري هم با دسته گلي آمد و به مگ و بروك تبريك گفت. بعد پيش جو كه گوشة اتاق پذيرايي نشسته بود رفت و گفت: «چه شده؟ انگار خوشحال نيستي.» جوزفين گفت: «من با اين ازدواج موافق نيستم، اما تصميم گرفته‎ام آن را تحمل كنم. نمي داني چقدر جدايي از مگ برايم مشكل است. من بهترين دوستم را از دست دادم.»
لاري گفت: «اما تو مرا داري. من تا آخر عمر در كنار تو مي‎مانم جو! قول مي‎دهم. » جو گفت: « آه تو هميشه باعث آرامش خاطر من بوده اي لاري!»
منبع: همشهري