نجواي عاشقانه
نجواي عاشقانه
نجواي عاشقانه
نجواي عاشقانه
آيينههاي آشنا را دوست داري
با ياد قرآني كه بر ني خوانده ميشد
صوت و مناجات دعا را دوست داري
مولا شنيدم ني حكايت كرد از تو
ميگفت: دلهاي رها را دوست داري
ميگفت: هر چند از جدايي ميگريزي
امّا تو سرهاي جدا را دوست داري
مولا شنيدم در مقام آسمانها
تنها زمين كربلا را دوست داري
از اهل بيتت از دلت پيدا است بسيار
آتش گرفتن در خدا را دوست داري
مولا اگر چه اين لياقت را نداريم
امّا بگو: آيا تو ما را دوست داري؟
زهرا توكلي: يادگار تو
دلم تنگ است رخصت ده كه بنشينم كنار تو
قرار اين است اگر آتش بگيرد مرغ دل در غم ...
ولي امشب قفس ميسوزد اي من بيقرارِ تو!
كتاب هستيام را عاقبت در غصّه خواهد بست
مرور دفتر اندوههاي بيشمار تو
دوباره چشم من از التهاب بودنت پر شد
چرا آخر نميافتد به سوي من گذار تو
حديث رفتنت هرگز دلم باور نخواهد كرد
و در غم مينشينم تا ابد چشم انتظار تو
بگو دست شرور غصّه خيمه خيمه سوزاندت
بسوزانم كه خاكستر شوم من در غبار تو
پس از تو صد فرات اشك ميبارند كوفيها
ولي اين اشكها ديگر نميآيد به كار تو
درون آتشم يا آتشي در من؟ نميدانم!
كدامين راه، من را ميبرد تا چشمه سار تو؟
تو لبْ تشنه سپردي جان و من هم تشنه ميميرم
اگر اشكم نريزد آب بر سنگ مزار تو
پر از آهنگ پرواز است امشب دست سجّاده
و خاك تربتت اينجا است، تنها يادگار تو
عباس چشامي: اين دور رفت و ...
نه آن كه اتصّال مسافر به مقصد است
اينجا نپختگي است نرفتن ميان بند
اي خوش اسارتي كه اسيرش زبانزد است
بايد هنوز يار نگفته قبول كرد
بايد نرفت اگر كه صلاحش «بماند» است
نوشيدن از شهادت ـ اين جام خاص هم ـ
گر قيمتش خرابي ميخانه شد رد است
او ميدهد پياله ولي اين كه تا كجا
نوبت كفاف ميكند، آمد، نيامد است
*
اين دور رفت و نوبت نوشيدنت گذشت
سهم تو آبياري باغ محمّد (ص) است
منيژه درتوميان: گنجشكهاي هراسان
مردم! دلم را نديديد ديروز اين دوروبرها؟!
گم كردهام قلب خود را انگار اي همسفرها
ديروز ديدم كه قلبم اين دوروبر ميخراميد
امروز اما نديدم او را در اين دوروبرها
از عشق پنهان نبوده، از عشق پنهان نباشد
بالاتر از كوچة ما رقص طناب است و سرها
شايد براي همين است امروز ميترسم از دل
زيرا نترساندم او را از طول راه و خطرها
ديروز يك مرد ميگفت تا چارده كوفه غربت
خورشيد بر نيزه مانده در ازدحام تبرها
ديروز طفلي پريشان لب تشنه ميگفت: آقا
اي ارتفاع تو بي سر، اي بهترين تاج سرها
ما را ببر تا حماسه، تا انتهاي سرودن
تا مكتب سرخ نيزه، تا مرقد بياثرها
*
ديروز هفتاد حيدر از كوچة ما گذشتند
هفتاد خورشيد بيسر از كوچة ما گذشتند
عباسها مشك خود را لب تشنه تا خانه بردند
حلاّجها دار خود را مردانه بر شانه بردند
ديروز در كوچة ما خورشيد هم بيكفن بود
خونِ گلوي برادر همرنگ اندوه من بود
*
ديروز گل كرد غربت در عمق چشمان سجّاد
آتش گرفت و فروريخت با خيمهها جان سجّاد
دردي بزرگ و صميمي با دست خود شانه ميزد
بر روح آشفتة باد، موي پريشان سجاد
طوفان سختي خبر داد: يك مرد از اسب افتاد
سجّادهها گُر گرفتند از اشك پنهان سجاد
آيينهها ضجّه كردند با سينهاي پاره پاره
وقتي كه رنج اسارت گرديد مهمان سجاد
گنجشكهاي هراسان آشفتهسر ميدويدند
گاهي به دامان زينب، گاهي به دامان سجّاد
يك كاروان غيرت و درد با قفل و زنجير ميرفت
ميراث خون بود خطبه ميراث دستان سجّاد
بر نيزههاي اسيري صد شعله روييد وقتي
گل كرد خون و غريبي در عمق چشمان سجّاد
مژگان دستوري: غروب سرخ كبوتر
گويي زمين تبلور ماتم بود، گويا زمان گواهي بد ميداد
محزون و دلشكسته و ناآرام، در لحظههاي ناخوش و نافرجام
حالت چگونه بود زماني كه، خورشيد هم به روي زمين افتاد
چشمان سوگوار شما ميديد مرگ شكوفههاي شقايق را
سهم شما چه بود نميدانم جز درد و ناله و عطش و فرياد
اي كاش هرم آه شما آن روز آتش به دشت فاجعه ميافشاند
آن اتفاق سرد نميافتاد در آن زمين مردة ناآباد
آري زمان زمانة سختي بود، ديدي هر آنچه را كه نبايد ديد
ديدي غروب سرخ كبوتر را، قربان دردهاي دلت سجاد
خليل ذكاوت: شطّ صحيفه
از عمق روح شبزده تحريك ميشويم
سرمست و سرخ سرخ به قلب سياه شب
مثل شهابِ حادثه شلّيك ميشويم
در ما بخوان هميشه، كه ما نيز مثل شام
بينور خطبههاي تو تاريك ميشويم
جان را ميافكنيم به شطّ صحيفهات
وز خاك، خاك يخ زده تفكيك ميشويم
دردا، به عمق راز تو هرگز نميرسيم
مانند مو اگر چه كه باريك ميشويم
با اين خروش موج و شب، اي ساحل نجات
آيا سپيدهاي به تو نزديك ميشويم
عبدالحسين رحمتي: عجب آيينه باراني است در شام!
بهار آسمان چارميني
همه از كربلا تا شام گفتند:
امام عشق ـ زينالعابديني
*
هميشه چشم گرياني است با تو
مگر ياد شهيداني است با تو
هواي گريه دارم مثل اين است:
غم شام غريباني است با تو
*
نگاهت ابر گرياني است در شام
عجب آيينه باراني است در شام
خبر در شهر، پيچيده است آري:
حضورت مثل توفاني است در شام
*
چه رازي داشت آخر سجدههايت
چه كردي در «صحيفه» با دعايت،
كه ميآيد خيالم هر شب و روز
به پابوس شهيد كربلايت
*
چه ميشد خاك دامان تو باشم
شبي مهمان چشمان تو باشم
بيا مولاي من! امشب دعا كُن
كه من هم از شهيدان تو باشم
فاطمه سالاروند: نجواي عاشقانه
آقا سلام بر تو و شام غريب تو
آقا سلام بر دل غربت نصيب تو
از راه دور با دل رنجور آمدي
مرهم به غير صبر ندارد طبيب تو
باغ از صداي زمزمه، از عطر گل تهي است
جا مانده در خرابه مگر عندليب تو؟
تصوير كربلاست كه همواره روشن است
در چشمة زلال نگاه نجيب تو
رفتي و قرنها است كه تكرار ميشود
نجواي عاشقانة «اَمَّن يجيب» تو
حميدرضا شكارسري: سفر
شن و صحرا و خشم قافلهدار
سفر اين بار، داغدار و اسير
آه با دست و پاي سلسلهدار
روز، سيلي و تازيانه و زخم
شب، سياه و بلند و نافلهدار
اين طرف جاي خالي كودك
آن طرف يك سپاه حرملهدار
سرد و ساكت به شيشه ميماند
مُرد آن آسمان چلچلهدار
علقمه مانده شرمسار از خود
ميرود كاروان از او گِلهدار
سفر انگار انتهايش نيست
باز راه است و پاي آبلهدار]
فرخنده شهرياري: ايستاده بر تلّ مرگ
ساعت چهار ضربه زد و ناگهان غزل
برگشت تا نگاه خودش ايستاده بود
آنك مسيح تشنگي ماهيان غزل
بر دفزنان به هيْ هيْ زنجيرهاي مست
عريان به شعلههاي كبودي وزان غزل
در مشرق نگاه خودش شعله ميكشد
تنها رها به عشق و عطش توأمان غزل
آري، سلام سادة سبزي است عاشقي!
هفتاد و دو تشهّد جاري در آن غزل
تو كيستي كه بر تل مرگ ايستادهاي
خورشيد را چو آينهگردان بخوان غزل
آن قدر پا به پاي تو آمد كه اين چنين
افتاد در صداي خود از زانوان غزل
هر چند مرد راه نبود و نميشود
نامرد تا گرفته چنين درد نان غزل
يا عشق اي خليفة غربت نشين درد
جرأت بده بلند شود ناگهان غزل
ساعت به يازده شده ميترسم اي عزيز
ما نيز كوفيان تو باشيم هان غزل
افروز عسكري: پا به پاي اسب مرگ
اين منم سپيدهام بيقرار آفتاب
هر كجا نشستهام بيصدا شكستهام
من نبودهام چرا در كنار آفتاب
پا به پاي اسب مرگ آمدم ز راه دور
هان چه شد كه گشتهام سوگوار آفتاب
اي خداي روزگار، اي طبيب آشنا
در كجا نشستهاي پردهدار آفتاب
ميكُشند امام را من ولي اسير تب
داغِ داغِ داغ داغ در حصار آفتاب
آنچنان كه نشنوم بانگ «يا سيوف» را
تا هميشه ماندهام داغدار آفتاب
ذوب ميشوم عزيز لحظهاي نگاه كن
پلكها فتادهاند شرمسار آفتاب
شب، شب طلوع خون بارش ستارهها
بس كه تيره ميشود روزگار آفتاب
من چگونه طي كنم اين كوير خشك را
شب چگونه سركنم بيسوار آفتاب
قتلگاه و نيزهها بوسههاي زخم و تيغ
هيچ كس نميكند شب شكار آفتاب
باورم نميشود مُثله مُثله ميكنند
بوريا بياوريد اي تبار آفتاب
قطعه قطعه ميبرند اين حراميان مست
لختههاي سرخ را يادگار آفتاب
اي امام عاشقان بغض من كه وا نشد
دل شكسته شد سحر در جوار آفتاب
خليل عمراني: انتشار عشق
در باورش تموّج عشق و اراده سبز
مردي كه ايستاده در آغاز آسمان
در ابتداي فرصت بيتاب جاده سبز
بعد از وقوع سرخ درختان سربلند
دستي به طرح روشن فردا گشاده سبز
كوثر شكفته در نَفَسش جرعه جرعه راز
خمخانه بيكرانهترين جام و باده سبز
آتش؛ تمام خيمه و آن چشمة زلال
آينده را به سمت بهار ايستاده سبز
زنجير در مقابل صبرش اسير داغ
شمشير دل به جلوة تقدير داده سبز
با آن همه صلابت و وسعت براي عشق
بر سجدة شگفت زمان سر نهاده سبز
اشكش پر از تبسّم دردي شكوهمند
در انتشار روشن خورشيد، ساده سبز
محمّد فخارزاده: دامن خيمه به بالا بزن ...
گر چه تا غارت اين باغ نمانده است بسي
بوي گل ميرسد از خيمة خاموش كسي
چه شكوهي است در اين خيمه كه صد قافله دل
مينوازند به اميّد رسيدن جرسي
دامن خيمه به بالا بزن اي گل كه دلم
جز پرستاري درد تو ندارد هوسي
اي صفاي سحري جمع به پيشاني تو!
باد پاييم و به گردت نرسيده است كسي
بر سر دار تمنّاي تو گل كرد مسيح
يافت از شعلة ادراك تو موسي قبسي
راهيام كن به تماشاي جمالت بگذار
بر سر سفرة سيمرغ نشيند مگسي
چه صميمي است خدايي كه تو يادم دادي!
لطف محض است اگر نيست جز او دادرسي
*
باز شب آمد و من ماندم و اين گريه و ... نيست
جز ابوحمزة توفاني تو همنفسي
نسترن قدرتي: وا نميكردي اگر دروازههاي آسمان را
قبلهگاه اهل دل، گلخانة زهرا (س) نميشد
گر نبودي، اي پيام سرخ گلهاي محمّد (ص)
اين همه شور قيامت، هر طرف برپا نميشد
پرده از روي رياكاري، نميافتاد هرگز!
فتنه و نيرنگ و تزويز زمان، افشا نميشد
برنميافراشت دستي، پرچم سبز خدا را
نامي از مرديّ و از مردانگي پيدا نميشد
گر نميآمد خبر از لالههاي نينوايي
در دل هستي، ز داغ لالهها، غوغا نميشد
كس نميدانست سرّ خلوت آيينهها را
كربلا، دارالشفاي دردهاي ما نميشد
از غم سرخ شقايقهاي صحراي قيامت
ديدة شبزندهدار عاشقان، دريا نميشد
وا نميكردي اگر دروازههاي آسمان را
بند از بال پرستوهاي عاشق، وا نميشد
گر نبودي همنواي غربت شبهاي زينب (س)
هيچ كس پيغمبر تنهايي گلها نميشد
زندگي، يعني: صفاي عشق، عشق جاوداني!
بيصفاي عشق، هرگز! زندگي زيبا نميشد
كاش! داغت را نميديديم، اي فرزند زهرا (س)
تا نصيب ما، دلي غمديده و تنها نميشد
سيداكبر ميرجعفري: شبيه صبح محمد (ص) شب علي (ع) ...
صدا جواب نميخواست از خدا پرسيد
خدا صداي تو را شور مستمر ميخواست
شبيه خون پدر گرم و شعلهور ميخواست
چنان كه صبح گلويت نفس نفس ميزد
شب غليظ زمين را عجيب پس ميزد
صداقتي است صدايت كه تا ابد باقي است
بگو كه دور بگيرد صحيفهات ساقي است
تو اي صحيفة راز اي فراتر از هستي
شبيه صبح محمد (ص) شب علي (ع) هستي
شبانه تا سر خود را ز سجده برداري
يكي دو آينه از صبح بيشتر داري
تمام، «دل» شده بودي دعا كه ميخواندي
سمند روح به سمت خدا كه ميراندي
و اشك اشارة خوبي است بر زلالي تو
و دل نشانة خوبي ز بيزوالي تو
دلت عجيب به صبر جميل عادت داشت
به هجرتي ابدي يك مدينه الفت داشت
كسي چنان كه تويي هيچ كس نخواهد شد
به سرفرازي عنقا مگس نخواهد شد
چقدر عشق و سخاوت به خاكيان دادي
گرسنگان زمين را شبانه نان دادي
هميشه قاعدة آسمان نگاهت بود
و تا طلوع سحر صبح در پناهت بود
تو را چگونه بگويم تو را ...؟ نميدانم
كه در شكوه بلند تو سخت حيرانم
در آستان شما از سكوت مجبورم
توان از تو سرودن نبود معذورم
و اين چكامه فقط ذكر سجدهاي سهو است
و بيتو هر چه بگوييم تا ابد لهو است ...
نصراله مرداني: صحيفة محرم
سجّاد صحيفة محرم
تو كوكب چارمين خاكي
يا سيّد عابدين عالم
اي ناي تو نينواي فرياد
جان سوخت به بانگ نايت از غم
گل روضة سرخ كربلايت
از خون شهيد عشق خرّم
نام تو به سجدگاه تاريخ
روشن ز فروغ اسم اعظم
در باغ بهشتي دعايت
گل كرده زبور جان آدم
با زمزم آسماني تو
جاري شده چشمههاي زمزم
سيراب ز كوثر كلامت
گلهاي بهشت آسمان هم
اي باغ رسالت از تو پُرگل
وامي خوي تو چون رسول خاتم
هر صفحهاي از صحيفة تو
بر زخم عميق شيعه مرهم
محمدعلي نجاتي «پروانه»: ميشناسيدش و ...
قافله قافله از دشت بلا ميگذرد
آه! اي مردم غفلت زدة خواب آلود
عشق، ماتم زده از شهر شما ميگذرد
روزهاتان همه شب باد كه خورشيد زمان
بر سر نيزه سر از جسم جدا ميگذرد
چشمتان چشمة خون باد كه بر ريگ روان
كاروان از بَرِتان آبله پا ميگذرد
ميشناسيدش و از نام و نسب ميپرسيد؟!
واي از اين روز كه بر آل عبا ميگذرد
احمد نعمت زاده: عطر بيداري
تمام كار من و دل، براي تو زاري است
هميشه ياد تو در اشك ديدهام جاري است
هنوز ميرسد از كوي تو طراوت غم
ببين كه در دل من زخم غربتي كاري است
امير سلسله بودي، اسير پنجة غم
كه اين، بزرگي و آن، حاصل ستمكاري است
خوش است با تب تابِ تو بودن و مردن
هواي همنفسي با تو عطر بيداري است
به قطره قطرة اشك تو ميخورم سوگند
كه سربداري تو امتداد سرداري است
زمان گذشت، ولي تا هميشة فردا
صداي پاي تو در كوچههاي جان جاري است
ز دست آن همه نامردمان شب انديش
صحيفة دل من پر ز شعر بيزاري است
منيره هاشمي: تدبير خدا
او ماند كه در كنار زينب باشد
سجّاد كه سجّاده به او دل ميبست
تدبير خدا بود كه در تب باشد
منيره هاشمي: سجّاده
قدْ قامتِ تو، كلام عاشورا بود
آميخته با قيام عاشورا بود
سجّاد! پس از غروب آن ظهر غريب
سجّادة تو پيام عاشورا بود
نيرةالسادات هاشمي: نفس صبح
تمام غيرت دريا است در كلام تو سبز
تموّج نفس صبح در سلام تو سبز
سلام، سنگ صبور قيام عاشورا
غرور زينب كبري است در تمام تو سبز
پيمبري، كه به اعجازِ يك سَرِ بيتن
طلوع ميكني و ميشود قيام تو سبز
هميشه جان تو ميسوخت در غم خورشيد
امام سجده در آتش، هميشه نام تو سبز!
چنين كه در شب زنجيره رفتهاي تا شام
طلوع صبح تشيّع به اهتمام تو سبز
منبع: همشهری
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}