من، تو، او...


من جنگيدم، بدون چون و چرا، تو سکوت کردى با يک دنيا چون و چرا، او فرار کرد با يک جهان ترس و دنياخواهى.
من نان کپک زده را سق زدم و جنگيدم، تو چلوکباب سلطانى ميل فرمودى و سکوت کردى، او پيتزا خورد و گريخت.
سربرگ همه روزهاى تقويم من عاشورا بود، تقويم تو از عاشورا خالى، او اصلاً تقويمى نداشت.
من در پى اقامه نماز، نشستن را بر خود حرام کرده بودم، تو از همه نماز جلسه استراحت را دوست داشتى، او اصلاً نماز را دوست نداشت.
من رفتم دنيا را گم کردم خود را يافتم و خدا را، تو محافظه کارانه بر وضع موجود پاى فشردى، او خود را گم کرد.
من زخم خوردم صبر کردم خنديدم. تو بى خيال سکوت کردى و چرتکه انداختى، او با ماشين حساب کاسيو گريخت.
من مدام بيدار ماندم، تو به چرت عصرانه افتادى، خرناس او گوش فرشته هاى خدا را آزرد.
من زخم آجين شدم، نور پاشيدم، تو لاله هاى لوسترت را تميز کردى، او تراول چکهايش را مرتب کرد.
من شهيد شدم، پرواز کردم. تو در کاخ پنج هزار مترى ات آرميدى او به سوى غرب آرزوهايش پريد.
من نمازم را شب عمليات در حرکت خواندم. تو در صف اول جماعت جا رزرو کردى او ديرسالى است که سجاده اى نديده است...
من با شهادت عروج کردم. تو در هبوط خويش گرفتار ماندى او سقوط کرد.
امروز، که شيپور جنگ از صدا افتاده است:
من بدهکار شدم، تو سر به سر شدى، او طلبکارانه حق نداشته اش را از من باز خواست.
من زخمهاى تنم را نگاه کردم، تو باز هم چرتکه انداختى، او صفرهاى سمت راست عدد صحيح حسابش را شمرد.
من تنها عدد صحيح عالم را امام مى دانم، تو حاصل جمع و تفريق چرتکه ات و او عدد منتهى اليه سمت چپ شماره حسابش.
من خود را براى اصلاح آماده کردم، تو ترسيدى و تکفيرم کردى او با زخم زبان به جان زخمهايم افتاد.
من به اصلاح مدام و تزکيه هميشگى در اسلام معتقدم، اسلام تو اصلاحات را به رسميت نمى شناسد، او غرب بافته ها را اصلاح مى نامد.
من چوب از لاى چرخ دولت برمى دارم، تو چوب لاى چرخ مى گذارى، او همه ماشين و چرخهايش را هدف گرفته است.
من بعد از جنگ به سازندگى کشور دل بستم، تو به آبادانى کاخ و ويلايت و او مى خواست همان نسخه اى را بپيچيد که برايش نوشته بودند.
من هر لحظه با شهيدان زندگى مى کنم، تو شهيدان را مرده مى پندارى، او مى خواهد استخوان برادرانم را از قبر درآورد.
من با هم زخمهاى زنده ام خود را مديون اسلام و انقلاب به ايران و مردم مى دانم، تو طلبهايت را حساب مى کنى، او يقه مرا گرفته است.
امام دست و بازوى مرا مى بوسيد، تو، اما... او هرهر مى خنديد.
من براى فرج مصلح، اصلاح طلبانه برمى خيزم، تو در انجمن قاعدين، اسم مى نويسى، او مى خواهد سرداب مقدس را گل بگيرد.
من شعار نمى دهم اما در کنار على و محمد هستم، تو شعار مى دهى و آنها را کوفى منشانه تنها مى گذارى، او، اما نه به على اعتقادى دارد نه به محمد.
من حزب اللهى هستم، تو ادا درمى آورى، او فحش مى دهد.
من به پاى شهيدان سرمى سايم. تو از کاسه سر شهيدان عافيت آباد بنا مى کنى و از نامشان، نردبان مى سازى، او، اما...
من با شهيدان به معراج مى روم، تو مى خواهى از نام و يادشان نردبانى بسازى، او اما، با شهيد بيگانه است و از شهادت گريزان.
التماس دعا....
منبع: mohsenbelali.blogfa.com