برف و باران نمی بارد
برف و باران نمی بارد
برف و باران نمی بارد
نويسنده: رمضانعلی اسماعیل زاده متین آبادي
هر روز مردهاي متينآباد، غم زده و پريشان، كنار ديوار رو به آفتاب زمستاني دور هم مينشستند و از بي آبي ميناليدند. آسمان صاف و آفتابي بود؛ انگار، زمستان جايش را با بهار عوض كرده بود. مردم آبادي كه خرج خود و خانواده خود را از راه كشاورزي تأمين ميكردند، از صبح تا شب نگران چشم به آسمان صاف و زلال داشتند و در آرزوي فردايي باراني و برفي بودند، و شبانگاه به خانهها به زير كرسي ميخزيدند. تمام فكر و ذكرشان در آرزوي باريدن برف و باران خلاصه ميشد و تمام نگرانيها از اين بود كه اگر برف و باران نبارد چه بايد كرد؟
آن روز هم مردها مثل هر روز پاي ديوار گلي رو به آفتاب لميده بودند و غصه خشكسالي توي صورتشان موج ميزد. حاج اصغرآقا كه انگار گرد يأس و نااميدي بر سروصورتش پاشيده بودند، گفت:
ـ نميدانم ما چه كردهايم كه خدا دوباره ميخواهد به ما غضب كند. خدا اين ملت متينآباد را نميخواهد. اگر ميخواست، دلش به حال اين ملت روسياه ميسوخت و برف و بارانش را از او دريغ نميكرد. خشم خدا هست و نيستمان را به باد ميدهد. دو سال پيش گندم خوبي عمل آمد، اما موقع برداشت خداوند تگرگ فرستاد و تمام خوشههاي گندم را از بين برد و مردم به ناچار، براي تأمين مخارج زندگي به شهرها رفتند.
موقع حرف زدن آنقدر حسرت ميخورد كه چهرهاش سرخ سرخ شده بود. حاج حسن مراد، پيرمرد خوش تركيب متينآباد، صورتش را از آسمان به طرف حاج اصغر آقا چرخاند و گفت:
ـ حاجي! باز هم كه تو از سر گرفتي بابا! اين حرفها را صدمرتبه بيشتر گفتهاي. استغفرالله! تو با خدا هم دعوا داري؟! مصلحت نيست كه باران و برف بيايد. خداوند مصلحت نميداند. خداوند ميخواهد در اصفهان و اردبيل باران و برف ببارد، ولي در متينآباد نبارد.
حاج قاسم دنبال حرف حاج حسن مراد را گرفت و گفت:
ـ هرچه خدا بخواهد. ما كه در پيشگاه الهي روسفيديم، انشاءالله كه روسفيديم. بيكار و تنپرور كه نبودهايم. زمين خدا را شخم زدهايم و تخم گندم پاشيدهايم. حالا هم همه منتظر نشستهايم تا خدا اين نعمت بزرگش را بر ما بباراند. اگر برف و باران آمد، آن وقت داس به دست ميگيريم و نعمت خدا را درو ميكنيم و شكرش را به جاي ميآوريم. اگر نه كه... !
حاج اصغر آقا دويد به ميان حرف حاج قاسم و گفت:
ـ اگر نبارد چه؟ كاسة گدايي دست ميگيريم! هان؟
حاج آقا ولي دست به ريش سفيدش برد و گفت:
ـ اينطور حرف نزن حاج اصغر! پايمان لب گور است. فردا در محكمه الهي بايستي جواب اينهمه ناسپاسي را بدهيم! چند سال پيش كه همه دنيا به مملكت ما پشت كردند، كاسة گدائي دست نگرفتيم، حالا كه جاي خود دارد!
حاج اصغرآقا يك مشت خاك برداشت و بر زمين كوبيد و گفت:
ـ بابا اين خاك بيزبان آب ميخواهد، آب! ميفهميد؟
مشهدي حبيب كه تا به حال سكوت كرده بود، رو به ديگران كرد و گفت:
ـ حاج اصغر آقا هميشه كفران نعمت ميكند. بابا! شكر نعمت، نعمتت افزون كند. كفر، نعمت از كفت بيرون كند. مگر اولين بار است كه در زمستان برف و باران نميبارد. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هم يكي دو ـ سه زمستان اينطور شد. نه برفي باريد و نه يك قطره باران. همه رفتيم به تهران و كرج، بيگاري حاج خلج خان. آن هم با چه ذلّتي! يادتون رفته؟ خدا را شكر كنيد كه امروز ديگه سايه خان و ارباب و تفنگداراش بالاي سرمان نيست. خدا امام خميني را بيامرزد! امروز شكر خدا كارها روز به روز بهتر ميشود. اين همه آباداني توي روستاها نشانة اين است كه انقلاب و رئيس جمهور شجاع كمر به خدمت ما فقيرها و محرومها بستهاند، آن هم اين همه گرفتاري و تهديد و كارشكنيها كه براي مملكت پيش آورده و ميآورند.
حاج حسن مراد صورتش به خنده نشست و به حرف آمد:
ـ اي بابا! عزا گرفتن نداره كه! هنوز كو تا بهار؟ يك ماه و نيم تا بهار مانده! از كجا معلوم فردا نبارد؟ هان؟ كار خدا را چه ديدي؟ او قادر است و توانا. يك مشت ابر را ميفرستد و ميگويد ببار به ياري حق. آن وقت خواهيد ديد كه باران و برف چه خواهد كرد.
حاج اصغر آقا گفت:
ـ اگر سيد به آبادي بيايد و دعا كند، شما فكر ميكنيد باران ميبارد؟
عباس باباجي گفت:
ـ اين همه آيه يأس نخوان حاج اصغر، خستهمان كردي.
حاج اصغر رو به عباس باباجي كرد و گفت:
ـ چرا آيه يأس نخوانم؟ خدا از ما برگشته و قهرش گرفته! درختها دارند سبز ميشوند، ولي از برف و باران خبري نيست، كه نيست.
حاج حسن مراد گفت:
ـ حاج اصغر كفر نگو بابا! ما را به آتش خودت ميسوزانيها! خون اين همه شهيد را ناديده نگير. از ما خجالت نميكشي از حاج آقاولي خجالت بكش كه بيشتر از همه ما شكرگزار خداست و هيچ توقعي نداره. از زندگيش هم خيلي راضيه.
درهمين موقع رمضان، پسر بزرگ حاج حسن مراد، دوان دوان آمد و گفت:
ـ حاج ماندعلي، سيد كمال را آوردند. سر راه ديدمشان.
همه بلند شدند و به طرف جاده چشم دوختند، سيد كمال سوار بر ماشينش بود و حاج ماندعلي هم از پشت سر، با موتورسيكلت ميآمد. حاج حسن مراد رو به پسرش رمضان كرد و گفت:
ـ برو بابا، برو همه رو خبر كن كه سيد كمال آمده. بگو بچهها را هم بياورند.
رمضان با سرعت رفت و حاج حسن رو به حاضرين كرد و گفت:
ـ برويم پيشواز سيد.
همه راه افتادند. حاج اصغر راهش را به طرف خانه كج كرد. حاج حسن رو به حاج اصغر كرد وگفت:
ـ كجا ميري؟ برگرد. ضرر ميكني حاج اصغر. از خدا رو برنگردان كه چوبش را ميخوري.
حاج اصغر گفت:
ـ فايدهاي نداره!
مردم به راه افتادند و كمي بعد به سيد رسيدند. همه سلام كردند و يكي يكي دست سيد را بوسيدند. سيد كمال پيرمرد، هفتاد ـ هشتاد ساله، به متينآباد آمده بود. مردي كه عمرش را در خدمت به ديگران صرف كرده بود. همه دوستش داشتند. احترامش ميگذاشتند. سالها درس مسلماني را از او آموخته بودند. مردها در دو طرف سيد را همراهي ميكردند. زنها و بچهها كه شب قبل آمادگي داشتند، اولِ متينآباد انتظارش را ميكشيدند. حاج حسن صلوات فرستاد، همه صلوات فرستادند. به زنها و بچهها كه رسيدند، سيد ايستاد و رو به حاج ماندعلي گفت:
ـ حاج ماندعلي، تا امامزاده آقا علي عباس(علیه السّلام) نوحه بخوان. نوحة علي اصغر.
حاج ماندعلي شروع كرد با صداي گرم و پرسوزش:
اي كودك جانباز من
اي آخرين سرباز من!
عطشان و نالاني چرا؟
زار و پريشاني چرا؟
شرمنده از روي توام
شرمنده از روي توام.
و همه جواب دادند. تا امامزاده آقاعلي عباس (ع)، حاج ماندعلي نوحه خواند و كوچك و بزرگ بر سر و سينه كوبيدند و گريستند. صورت همه خيس اشك بود. بچههاي تازه به دنيا آمده هم با گرية مادرانشان به گريه آمدند. نزديك امامزاده كه رسيدند حاج حسن و حاج ماندعلي زير بغل سيد كمال را گرفتند و او را از ماشينش پايين آوردند و پيرمرد را تا خود امامزاده به دوش كشيدند. در آنجا زنها فرشي را پهن كردند و سيد پيشاپيش همه قرار گرفت. او به حالت نشسته دو ركعت نماز خواند. بعد از نماز در حاليكه لبهايش ميلرزيد به مردها گفت:
ـ بچههاي كوچك را پيش من بياوريد.
بچههاي سه ـ چهار ماهه را در كنار هم نزد او روي زمين خواباندند. صداي گريه بچهها بلند شد. سيد در حاليكه دستهايش را رو به آسمان بلند بود و از چشمهايش اشك جاري بود دعايي را زير لب زمزمه كرد. دعا كه تمام شد، گفت:
ـ هرچه من گفتم شما هم همان را توي دلتان بگوئيد و از خدا طلب كنيد كه به دادمان برسد و كمكمان كند.
ـ خدايا ما در پيشگاه تو روسياهيم، گناهكاريم، بد كردهايم، بارها و بارها به تو پشت كردهايم، از تو گريزان بوديم، اما اي خداي فاطمه، تو را به طفل شش ماهة آقا امام حسين (علیه السّلام) قسم! به گلوي تشنة علي اكبر قسم! به سوز دل زينب كبري قسم! به خون شهيدان ايران قسم! خدا ما طاقت عذاب تو را نداريم. از ما رو برمگردان. به اين بچههاي معصوم نظر لطفي كن. خدا اگر بد كردهايم، اكنون زار و پريشان و پشيمانيم. خدا بچههاي ما، تو جبههها شب و روز زحمت كشيدهاند و جانشان را كف دستشان گذاشتند و از دين و مملكتشان دفاع كردند تا ما و ناموسشان آسوده باشيم و ما اينجا مانديم. بايد روي زمين كار كنيم و محصول عمل بياوريم تا محتاج خارجيان نباشيم. ما هم اين جوري بايد به انقلابمون خدمت كنيم.
ولي اي خدا! زمين آب ميخواهد. تو كه اين همه به ما لطف و مرحمت دادي و اينهمه نعمت به ما عطا كردي كه قدرت شكرگزاريش را نداريم. باز هم به ما رحم كن. برف و باران رحمت را فرو ريز تا عيد كه شد به لطف تو و بزرگواري تو همه جا سبز و خرم شود. رعيت شاد شود و با دلي گرم روي زمين كار كند. خدايا نگذار دشمنان ما خوشحال شوند و به ما ريشخند بزنند، كه ديديد خدا از شما رو برگرداند و لطفش را از شما دريغ كرد تا محصولي نداشته باشيد و باز هم گداي ما باشيد! خدايا ما با هر سختي و نداري حاضريم بسازيم و هر مشكلي را حاضريم تحمل كنيم، ولي نگذار دل رهبر عزيزمان آقاي خامنهاي بشكند. نگذار اين سيد بزرگوار ناراحت بشود.
سيد ديگر صداي گريهاش بلند شد و ديگر نتوانست ادامه دهد. شيون همه بلند بود دست و پاي سيد از گريه و شيون ميلرزيد. بعد از چند دقيقه در حاليكه همه به سر و سينة خود ميكوبيدند و آه و ناله سر ميدادند، مداح اهل بيت، حاج غلامرضا هم، مصيبت امام حسين (ع) را در گودال قتلگاه خواند و بعد، به طرف متينآباد برگشتند. به آبادي كه رسيدند زن و مرد با سيد خداحافظي كردند و به خانههايشان رفتند.
•••
نيمههاي شب صداي شرشر آب، حاج حسن مراد را از خواب بيدار كرد. وقتي كه بيرون آمد متوجه شد كه مشهدي حبيب با صداي بلند فرياد ميزند:
ـ الله اكبر! آهاي مردم متينآباد بيدار شويد كه سيل دورتادور روستا را گرفته است.
مردهاي روستا يكي يكي از خانههايشان بيرون آمدند و هر كسي بيلي به دست گرفته بود و به طرف صدا ميدويد. جاهايي را كه سيل ميخواست وارد روستا شود، همه با هم جلويش را سد ميكردند تا اينكه توانستند از تمام جهات سيل را مهار كنند. باران بر پشت بامهاي كاهگلي آهنگ زندگي مينواخت؛ آهنگ ايمان.
صبح زود حاج اصغر آقا كفش لاستيكياش را به پا كرد. زنش پرسيد:
ـ صبح به اين زودي كجا ميروي؟
ـ ميروم پيش سيد كمال.
بالاخره رحمت خدا، حاج اصغر آقا را هم به خودش آورد و او هم مثل همه زبان به شكر در درگاه خدا و توبه و انابه نزد او گشود.
منبع: سوره مهر – مجله ادبیات داستانی
/خ
آن روز هم مردها مثل هر روز پاي ديوار گلي رو به آفتاب لميده بودند و غصه خشكسالي توي صورتشان موج ميزد. حاج اصغرآقا كه انگار گرد يأس و نااميدي بر سروصورتش پاشيده بودند، گفت:
ـ نميدانم ما چه كردهايم كه خدا دوباره ميخواهد به ما غضب كند. خدا اين ملت متينآباد را نميخواهد. اگر ميخواست، دلش به حال اين ملت روسياه ميسوخت و برف و بارانش را از او دريغ نميكرد. خشم خدا هست و نيستمان را به باد ميدهد. دو سال پيش گندم خوبي عمل آمد، اما موقع برداشت خداوند تگرگ فرستاد و تمام خوشههاي گندم را از بين برد و مردم به ناچار، براي تأمين مخارج زندگي به شهرها رفتند.
موقع حرف زدن آنقدر حسرت ميخورد كه چهرهاش سرخ سرخ شده بود. حاج حسن مراد، پيرمرد خوش تركيب متينآباد، صورتش را از آسمان به طرف حاج اصغر آقا چرخاند و گفت:
ـ حاجي! باز هم كه تو از سر گرفتي بابا! اين حرفها را صدمرتبه بيشتر گفتهاي. استغفرالله! تو با خدا هم دعوا داري؟! مصلحت نيست كه باران و برف بيايد. خداوند مصلحت نميداند. خداوند ميخواهد در اصفهان و اردبيل باران و برف ببارد، ولي در متينآباد نبارد.
حاج قاسم دنبال حرف حاج حسن مراد را گرفت و گفت:
ـ هرچه خدا بخواهد. ما كه در پيشگاه الهي روسفيديم، انشاءالله كه روسفيديم. بيكار و تنپرور كه نبودهايم. زمين خدا را شخم زدهايم و تخم گندم پاشيدهايم. حالا هم همه منتظر نشستهايم تا خدا اين نعمت بزرگش را بر ما بباراند. اگر برف و باران آمد، آن وقت داس به دست ميگيريم و نعمت خدا را درو ميكنيم و شكرش را به جاي ميآوريم. اگر نه كه... !
حاج اصغر آقا دويد به ميان حرف حاج قاسم و گفت:
ـ اگر نبارد چه؟ كاسة گدايي دست ميگيريم! هان؟
حاج آقا ولي دست به ريش سفيدش برد و گفت:
ـ اينطور حرف نزن حاج اصغر! پايمان لب گور است. فردا در محكمه الهي بايستي جواب اينهمه ناسپاسي را بدهيم! چند سال پيش كه همه دنيا به مملكت ما پشت كردند، كاسة گدائي دست نگرفتيم، حالا كه جاي خود دارد!
حاج اصغرآقا يك مشت خاك برداشت و بر زمين كوبيد و گفت:
ـ بابا اين خاك بيزبان آب ميخواهد، آب! ميفهميد؟
مشهدي حبيب كه تا به حال سكوت كرده بود، رو به ديگران كرد و گفت:
ـ حاج اصغر آقا هميشه كفران نعمت ميكند. بابا! شكر نعمت، نعمتت افزون كند. كفر، نعمت از كفت بيرون كند. مگر اولين بار است كه در زمستان برف و باران نميبارد. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هم يكي دو ـ سه زمستان اينطور شد. نه برفي باريد و نه يك قطره باران. همه رفتيم به تهران و كرج، بيگاري حاج خلج خان. آن هم با چه ذلّتي! يادتون رفته؟ خدا را شكر كنيد كه امروز ديگه سايه خان و ارباب و تفنگداراش بالاي سرمان نيست. خدا امام خميني را بيامرزد! امروز شكر خدا كارها روز به روز بهتر ميشود. اين همه آباداني توي روستاها نشانة اين است كه انقلاب و رئيس جمهور شجاع كمر به خدمت ما فقيرها و محرومها بستهاند، آن هم اين همه گرفتاري و تهديد و كارشكنيها كه براي مملكت پيش آورده و ميآورند.
حاج حسن مراد صورتش به خنده نشست و به حرف آمد:
ـ اي بابا! عزا گرفتن نداره كه! هنوز كو تا بهار؟ يك ماه و نيم تا بهار مانده! از كجا معلوم فردا نبارد؟ هان؟ كار خدا را چه ديدي؟ او قادر است و توانا. يك مشت ابر را ميفرستد و ميگويد ببار به ياري حق. آن وقت خواهيد ديد كه باران و برف چه خواهد كرد.
حاج اصغر آقا گفت:
ـ اگر سيد به آبادي بيايد و دعا كند، شما فكر ميكنيد باران ميبارد؟
عباس باباجي گفت:
ـ اين همه آيه يأس نخوان حاج اصغر، خستهمان كردي.
حاج اصغر رو به عباس باباجي كرد و گفت:
ـ چرا آيه يأس نخوانم؟ خدا از ما برگشته و قهرش گرفته! درختها دارند سبز ميشوند، ولي از برف و باران خبري نيست، كه نيست.
حاج حسن مراد گفت:
ـ حاج اصغر كفر نگو بابا! ما را به آتش خودت ميسوزانيها! خون اين همه شهيد را ناديده نگير. از ما خجالت نميكشي از حاج آقاولي خجالت بكش كه بيشتر از همه ما شكرگزار خداست و هيچ توقعي نداره. از زندگيش هم خيلي راضيه.
درهمين موقع رمضان، پسر بزرگ حاج حسن مراد، دوان دوان آمد و گفت:
ـ حاج ماندعلي، سيد كمال را آوردند. سر راه ديدمشان.
همه بلند شدند و به طرف جاده چشم دوختند، سيد كمال سوار بر ماشينش بود و حاج ماندعلي هم از پشت سر، با موتورسيكلت ميآمد. حاج حسن مراد رو به پسرش رمضان كرد و گفت:
ـ برو بابا، برو همه رو خبر كن كه سيد كمال آمده. بگو بچهها را هم بياورند.
رمضان با سرعت رفت و حاج حسن رو به حاضرين كرد و گفت:
ـ برويم پيشواز سيد.
همه راه افتادند. حاج اصغر راهش را به طرف خانه كج كرد. حاج حسن رو به حاج اصغر كرد وگفت:
ـ كجا ميري؟ برگرد. ضرر ميكني حاج اصغر. از خدا رو برنگردان كه چوبش را ميخوري.
حاج اصغر گفت:
ـ فايدهاي نداره!
مردم به راه افتادند و كمي بعد به سيد رسيدند. همه سلام كردند و يكي يكي دست سيد را بوسيدند. سيد كمال پيرمرد، هفتاد ـ هشتاد ساله، به متينآباد آمده بود. مردي كه عمرش را در خدمت به ديگران صرف كرده بود. همه دوستش داشتند. احترامش ميگذاشتند. سالها درس مسلماني را از او آموخته بودند. مردها در دو طرف سيد را همراهي ميكردند. زنها و بچهها كه شب قبل آمادگي داشتند، اولِ متينآباد انتظارش را ميكشيدند. حاج حسن صلوات فرستاد، همه صلوات فرستادند. به زنها و بچهها كه رسيدند، سيد ايستاد و رو به حاج ماندعلي گفت:
ـ حاج ماندعلي، تا امامزاده آقا علي عباس(علیه السّلام) نوحه بخوان. نوحة علي اصغر.
حاج ماندعلي شروع كرد با صداي گرم و پرسوزش:
اي كودك جانباز من
اي آخرين سرباز من!
عطشان و نالاني چرا؟
زار و پريشاني چرا؟
شرمنده از روي توام
شرمنده از روي توام.
و همه جواب دادند. تا امامزاده آقاعلي عباس (ع)، حاج ماندعلي نوحه خواند و كوچك و بزرگ بر سر و سينه كوبيدند و گريستند. صورت همه خيس اشك بود. بچههاي تازه به دنيا آمده هم با گرية مادرانشان به گريه آمدند. نزديك امامزاده كه رسيدند حاج حسن و حاج ماندعلي زير بغل سيد كمال را گرفتند و او را از ماشينش پايين آوردند و پيرمرد را تا خود امامزاده به دوش كشيدند. در آنجا زنها فرشي را پهن كردند و سيد پيشاپيش همه قرار گرفت. او به حالت نشسته دو ركعت نماز خواند. بعد از نماز در حاليكه لبهايش ميلرزيد به مردها گفت:
ـ بچههاي كوچك را پيش من بياوريد.
بچههاي سه ـ چهار ماهه را در كنار هم نزد او روي زمين خواباندند. صداي گريه بچهها بلند شد. سيد در حاليكه دستهايش را رو به آسمان بلند بود و از چشمهايش اشك جاري بود دعايي را زير لب زمزمه كرد. دعا كه تمام شد، گفت:
ـ هرچه من گفتم شما هم همان را توي دلتان بگوئيد و از خدا طلب كنيد كه به دادمان برسد و كمكمان كند.
ـ خدايا ما در پيشگاه تو روسياهيم، گناهكاريم، بد كردهايم، بارها و بارها به تو پشت كردهايم، از تو گريزان بوديم، اما اي خداي فاطمه، تو را به طفل شش ماهة آقا امام حسين (علیه السّلام) قسم! به گلوي تشنة علي اكبر قسم! به سوز دل زينب كبري قسم! به خون شهيدان ايران قسم! خدا ما طاقت عذاب تو را نداريم. از ما رو برمگردان. به اين بچههاي معصوم نظر لطفي كن. خدا اگر بد كردهايم، اكنون زار و پريشان و پشيمانيم. خدا بچههاي ما، تو جبههها شب و روز زحمت كشيدهاند و جانشان را كف دستشان گذاشتند و از دين و مملكتشان دفاع كردند تا ما و ناموسشان آسوده باشيم و ما اينجا مانديم. بايد روي زمين كار كنيم و محصول عمل بياوريم تا محتاج خارجيان نباشيم. ما هم اين جوري بايد به انقلابمون خدمت كنيم.
ولي اي خدا! زمين آب ميخواهد. تو كه اين همه به ما لطف و مرحمت دادي و اينهمه نعمت به ما عطا كردي كه قدرت شكرگزاريش را نداريم. باز هم به ما رحم كن. برف و باران رحمت را فرو ريز تا عيد كه شد به لطف تو و بزرگواري تو همه جا سبز و خرم شود. رعيت شاد شود و با دلي گرم روي زمين كار كند. خدايا نگذار دشمنان ما خوشحال شوند و به ما ريشخند بزنند، كه ديديد خدا از شما رو برگرداند و لطفش را از شما دريغ كرد تا محصولي نداشته باشيد و باز هم گداي ما باشيد! خدايا ما با هر سختي و نداري حاضريم بسازيم و هر مشكلي را حاضريم تحمل كنيم، ولي نگذار دل رهبر عزيزمان آقاي خامنهاي بشكند. نگذار اين سيد بزرگوار ناراحت بشود.
سيد ديگر صداي گريهاش بلند شد و ديگر نتوانست ادامه دهد. شيون همه بلند بود دست و پاي سيد از گريه و شيون ميلرزيد. بعد از چند دقيقه در حاليكه همه به سر و سينة خود ميكوبيدند و آه و ناله سر ميدادند، مداح اهل بيت، حاج غلامرضا هم، مصيبت امام حسين (ع) را در گودال قتلگاه خواند و بعد، به طرف متينآباد برگشتند. به آبادي كه رسيدند زن و مرد با سيد خداحافظي كردند و به خانههايشان رفتند.
•••
نيمههاي شب صداي شرشر آب، حاج حسن مراد را از خواب بيدار كرد. وقتي كه بيرون آمد متوجه شد كه مشهدي حبيب با صداي بلند فرياد ميزند:
ـ الله اكبر! آهاي مردم متينآباد بيدار شويد كه سيل دورتادور روستا را گرفته است.
مردهاي روستا يكي يكي از خانههايشان بيرون آمدند و هر كسي بيلي به دست گرفته بود و به طرف صدا ميدويد. جاهايي را كه سيل ميخواست وارد روستا شود، همه با هم جلويش را سد ميكردند تا اينكه توانستند از تمام جهات سيل را مهار كنند. باران بر پشت بامهاي كاهگلي آهنگ زندگي مينواخت؛ آهنگ ايمان.
صبح زود حاج اصغر آقا كفش لاستيكياش را به پا كرد. زنش پرسيد:
ـ صبح به اين زودي كجا ميروي؟
ـ ميروم پيش سيد كمال.
بالاخره رحمت خدا، حاج اصغر آقا را هم به خودش آورد و او هم مثل همه زبان به شكر در درگاه خدا و توبه و انابه نزد او گشود.
منبع: سوره مهر – مجله ادبیات داستانی
/خ
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}