الیور تویست

نويسنده: چارلز جون هافام ديکنز



زندگینامه چارلز جون هافام ديکنز

چارلز جون هافام ديکنز (Charls John Hoffam Dickens)، (1812 ـ 1870 م) داستان‎نويس انگليسي چون پدرش به سبب قرضي که داشت به زندان افتاد او از 13 سالگي مجبور به کار در يک کارگاه واکس‎سازي شد
اين کار سخت و مشقت‎بار اثري عميق از رنج و زحمتي که کودکان تهيدست در کارگاه‎ها متحمل مي‎شوند در روح او باقي گذاشت که سايه پررنگي از آن در اکثر آثار او به چشم مي‎ورد.
وي از 1824 ـ 1827 م به مدرسه رفت. پس از مدتي در دارالوکاله‎اي به منشيگري پرداخت، در17 سالگي تندنويس دادگاه شد. سپس خبرنگار پارلماني يکي از جرايد شد. ديکنز کارش را با نوشتن داستان‎هاي کوتاه آغاز کرد و در مدت کوتاهي به عنوان نويسنده‎اي با ارزش و مردم‎پسند شناخته شد و آثاري پرارزش، يکي پس از ديگري، خلق کرد.
در 1386 طبق قراردادي ديکنز سردبير مجله ماهيانه‎اي شد و متعهد شد همه ماهه در اين مجله قسمتي از کتاب جديد خود به نام اليورتويست را درج نمايد، بعد از حدود 6 ماه، به دليل وقوع اتفاقاتي در زندگي شخصي نويسنده، وقفه‎اي در چاپ اليور به صورت ماهانه پيش آمد. در 1838 ديکنز تحت فشاري که از جانب ناشر قرار گرفت تصميم گرفت متن کامل کتاب را در 3 جلد منتشر نمايد و در همان سال نوشتن اليورتويست را به پايان رساند.
استقبال مردم انگليس از اين کتاب بي‎نظير بود. در اليورتويست حقايق تلخ زندگي انگلستان با جدي‎ترين لحني بازگو مي‎گردد و نويسنده با نوشتن اين کتاب فرياد اعتراض خود را عليه جامعه انگلستان بلند مي‎کند. البته در عين اينکه قضايا خيلي جدي مطرح شده گاه لطيفه‎گويي و طبع شوخ نويسنده چاشني داستان شده است.
چون نويسنده خود زندگي مشقت‎باري را گذرانده، با سيماي کريه فقر آشنايي کامل داشته و به‎علاوه مدتها در جرايد به سمت خبرنگار کار کرده و به تمام مؤ‌سسات دولتي اعم از دادگاه‎ها، زندان‎ها و ادارات پليس و.... رفت و آمد داشته و هيچ چيز از نظر تيزبين و دقيق او پنهان نمانده است. همين موجب شده وقتي صحبت از دزدي به ميان مي‎آيد تمام اعمال شنيع و کريه آن را به خوب توضيح داده و تمام خصوصيات او را به طور واقعي در نظر خواننده ترسيم مي‎نمايد. تشريح دقيق صحنه‎هاي مختلف اجتماع از ويژگي‎هاي خاص اين کتاب است که خواننده را با زوايايي از جامعه آن روز انگلستان آشنا مي‎کند.

خلاصه رمان الیور تویست:

در ميان ديگر ساختمان‎هاي عمومي شهر عمارتي قراردارد که محل نگهداري مستمندان است. در روز و تاريخي که نيازي به ذکر آن نيست در اين نوانخانه نوزادي به کمک جراح محل و به سختي تمام پا به عرصه وجود نهاد. همين‎که نوزاد اولين فرياد را که نشانه موجوديت او بود کشيد زني جوان و ناتوان با چهره‎اي رنگ باخته سر از بالش بلند کرد و با صداي ضعيفي گفت: «بگذاريد بچه‎ام را ببينم و بميرم» با شنيدن اين حرف جراح با محبتي که از او انتظار نمي‎رفت گفت: «اوه! شما نبايد درباره مرگ حرفي بزنيد».
پرستار پيري که بر بالين زن حضور داشت سعي کرد زن جوان را با گفتن کلماتي تسکين دهد. طبيب نوزاد را در آغوش مادرش نهاد و زن پس از بوسه سردي که بر پيشاني بچه نهاد به لرزه درآمد و به پشت روي تخت افتاد و مرد.
طبيب ضمن اينکه دستکشها را به دست مي‎کرد و آماده رفتن مي‎شد متفکرانه گفت: «خانم پرستار، اگر بچه گريه کرد لازم نيست دنبال من بفرستيد. ممکن است داد و فريادش شما را ناراحت کند در اينصورت قدري شير توي حلقش بريزيد» سپس درباره مادر بچه از پرستار سؤال کرد، معلوم شد شب گذشته او را كه با كفش‎هاي پاره در خيابان افتاده بود پيدا کرده‌اند و به دستور مدير به نوانخانه آورده‎اند. طبيب دست چپ جسد را بلند كرد و در حالي كه سرش را تكان مي‎داد گفت: «همان داستان قديمي، هيچ انگشتر عروسي هم در دست ندارد...»
بعد از رفتن پزشک، پرستار پير پيراهن مندرسي به تن نوزاد کرد و به اين ترتيب طفل در جايگاه اجتماعي ويژه خود قرار گرفت، پسري يتيم، بي‎پناه، موجودي سيه‎روز و گرسنه که از اين پس بايد در تمام دنيا توسري بخورد و تحقير شود و هيچ کس هرگز دست نوازش بر سرش نکشد. تا مدتها همه ترديد داشتند اين طفل زنده بماند و لزومي داشته باشد که برايش نامي برگزينند.
در طي هشت يا ده ماه آينده اليور دستخوش جريان منظمي از نيرنگ و حقه‎بازي بود. بچه به شير احتياج داشت. مسئولين نوانخانه از مقامات بالاتر خواستند چاره‎اي بينديشند. آن‎گاه تصميم براين شد که اليور را به «پرورشگاه» يا به عبارتي به شعبه‎اي از نوانخانه بفرستند. در آن جا بيست سي کودک، برخلاف قوانين نگهداري مستمندان، به سرپرستي خانم کهنسالي به نام خانم مان روي هم وول مي‎خوردند. گرچه اين خانم بابت هر کودک هفته‎اي هفت پنس و نيم مي‎گرفت که براي نگهداري بچه کاملاً کفايت مي‎کرد ولي او کودکان را با غذايي کمتر از مقرري معمولي و در وضعيتي اسف‎بار نگهداري مي‎کرد.
هشتاد و پنج درصد از اين کودکان بر اثر بي‎غذايي و سرماخوردگي بيمار مي‎شدند يا براثر غفلت ميان آتش مي‎افتادند يا بر اثر حوادث ديگر از پا درمي‎آمدند. گاه و بي‎گاه هيئتي براي بازرسي به پرورشگاه مي‎رفتند ولي همواره روز قبل خبر عزيمت آنها به گوش پيرزن مي‎رسيد و زماني که آنها وارد مي‎شدند کودکان همگي تميز و شُسته رُفته بودند!
اليور در آستانه 9 سالگي طفلي رنگ پريده و لاغر، كوتاه و حقير بود. ولي طبيعت يا وراثت او را صاحب روحيه‎اي نيرومند کرده بود. آن روز آغاز نهمين سال زندگي او بود. همان روز او به همراه دو کودک ديگر پس از خوردن کتک مفصلي حبس شده بودند زيرا مرتکب اين گناه بزرگ شده بودند که خيال مي‎کردند گرسنه‎اند. در همان موقع بود که خانم مان به طور غيرمنتظره متوجه شد بازرس بمبل قصد ورود به محوطه باغ را دارد از اين رو به مستخدمه خود گفت زود اليور و آن دو بچه را بيرون بیاورد و تر و تميز کند، و خود با عجله به استقبال بازرس رفت و با تعارف و تشريـفات آقاي بمبل را که مردي تنومند و آتشي مزاج بود به اطاق نشيمن کوچکي برد.
آقاي بمبل کلاه و عصايش را خيلي رسمي روي ميز گذاشت و پس از اينکه با اصرار خانم مان پذيرايي خوبي شد از جيب خود دفترچه‎اي بيرون کشيد و گفت: «حال برويم سر کارمان، خوب پسري که بر او نام اليورتويست نهاديم امروز نه ساله مي‎شود، با وجود جايزه‎اي به مبلغ 9 پوند که بعدها به 20 پوند ترقي داده شد و تلاش بسيار از طرف ما، موفق به کشف هويت پدر و مادرش نشديم». خانم مان با بهت زدگي گفت: «پس اين اسم را براي او چطوري معيّن کردند؟» بازرس با غروري تمام گفت: «اين اسم را من برايش ساختم! ما براي بچه‎هاي عزيز خودمان به ترتيب حروف الفبا اسم درست مي‎کنيم. چون اين يکي به حرف «ت» رسيد او را تويست ناميدم».
خانم مان گفت: «شما واقعاً شخص فاضل و اديبي هستيد» بازرس که از اين تعارف خوشش آمده بود ادامه داد: «اليور سنش زيادتر از آن شده که ديگر اينجا بماند... هيئت مديره تصميم گرفته او را به نوانخانه منتقل سازد و من چنين مأموريتي دارم، او را نزد من بياوريد» پس از شستشوي سريع اليور او را به خدمت آقاي بمبل آوردند. بعد از تشريفات مختصري که نشان دهد اليور از ترک آن خانه خيلي متأسف است، خانم مان چهرۀ کودک را غرق بوسه کرد و قدري نان وکره برايش آورد البته از ترس اينکه مبادا هنگام ورود به نوانخانه قيافه‎اش خيلي گرسنه به چشم بخورد. اليور کلاه قهوه‎اي رنگ نوانخانه را بر سر نهاد و به همراه آقاي بمبل از پرورشگاه بيرون آمد. همينکه در باغ پشت سر او بسته شد احساس غربت و بي‎کسي در قلب کودکانه او پديدار شد.
طبق سياست جديد هيئت مديره، تمام فقرا و تهي‎دستان نوانخانه بايد کار مي‎کردند و روزانه از آش رقيقي که با قدري آردجو و آب درست مي‎شد تغذيه مي‎شدند. هفته‎اي دو روز به آنها پياز و روزهاي يکشنبه هم مختصري گوشت مي‎دادند...
اطاقي که بچه‎ها در آن غذا مي‎خوردند تالاري بزرگ و سنگي بود که ديگ مسي بزرگي در انتهاي آن قرار داشت. مردي به کمک دو زن آش را بين بچه‎ها تقسيم مي‎کرد. به هر بچه فقط يک پياله مي‎دادند. در روزهاي عيد مختصري نان هم به اين غذا اضافه مي‎شد. بچه‎ها همواره گرسنه بودند.
اليور و دوستانش مدت سه ماه درد گرسنگي را تحمل کردند، سرانجام يکي از بچه‎ها که نسبت به سنش قد بلندي داشت و به چنين گرسنگي سختي خو نگرفته بود (زيرا پدرش دکان طباخي کوچکي داشت) به رفقايش گفت که اگر روزانه غذاي اضافي به او نرسد طفلي را که در کنار او مي‎خوابد ـ و تصادفاً کودک خردسال و ضعيفي بود ـ خواهد خورد. اين پسر چشمان گرسنه و وحشي داشت و بچه‎ها حرفش را باور کردند. براي تعيين فردي که پيش آشپز رفته غذاي اضافي طلب کند قرعه کشيدند و قرعه به نام اليور افتاد. همان شب اليور که کودکي مفلوک و گرسنه بود به اصرار بچه‎ها بعد از شام به سوي آشپز رفت و تقاضاي مقدار ديگري غذا کرد. اين درخواست چنان غيرعادي و امري وحشتناک جلوه مي‎کرد که آشپز رنگ از چهره باخت. به تصميم هيئت مديره اليور زنداني شد و چون کودکي سرکش به نظر مي‎آمد روز بعد اعلاني به در بزرگ نوانخانه نصب شد مبني بر اينکه به هر کس اليور را از آنجا ببرد 5 پوند جايزه داده خواهد شد.
در طول يک هفته‎اي که اليور زنداني بود هر روز بايد زير تلمبه آب سر حياط آب تني می‌کرد، در اين زمان ضربات عصاي آقاي بمبل مانع از سرماخوردگي او مي‎شد. يک روز در ميان هم او را به سالن نهارخوري مي‎بردند و در حضور کودکان ديگر شلاق مي‎زند تا درس عبرتي باشد براي ديگران...
يک روز صبح آقاي گمفيلد که بخاري پاک‎کن بود، گزارش به «هاي استريت» افتاد. او که به فکر بدهي‎هايش بود با ديدن اعلان خوشحال شد. هيئت مديره نوانخانه پس از مدتي بحث و گفتگو و يادآوري اين نکته که آقاي گمفيلد متهم است سابقاً سه چهار بچه را درحين لوله پاک‎کني نفله کرده است توانستند او را راضي کنند فقط سه پوند و ده شيلينگ بگيرد و اليور را به شاگردي ببرد.
سر و وضع اليور را مرتب کردند و براي تنظيم اسناد او را به محضر بودند. چهره مرعوب و هراسان کودك در حضور قاضي موجب شد که قاضي در لحظه آخر از امضاي اسناد خودداري کند و چون نظر اليور را جويا شد او که از چهرۀ گمفيلد پير و اخمو خيلي ترسيده بود با تضرع گفت حاضر است او را به همان اتاق تاريک برگردانند، گرسنه نگه دارند، کتکش بزنند ولي او را همراه آن پيرمرد نفرستند.... به اين ترتيب اليور مجدداً به نوانخانه بازگردانده شد و صبح روز بعد همان اعلان قبلي به در نوانخانه نصب شد.
رسم عمومي خانواده‎هاي بزرگ اين بود که وقتي موفق نمي‎شدند و هيچ اميدي هم نداشتند براي فرزند خود کار و کسبي پيدا کنند او را به سفر دريا مي‎فرستادند. هيئت مديره نيز تنها راه خلاصي از دست اليور را در اين ديدند که او را همراه کشتي تجاري کوچکي رهسپار بندري ناسالم و بدآب و هوا کنند. آقاي بمبل مأمور شد تحقيقاتي کند و ناخدا يا کشتيباني پيدا کند که در جستجوي پادوي بي‎کس و کاري باشد. هنگامي که او به نوانخانه ‎آمد تا نتايج بررسي‎هاي خود را به اطلاع هيئت مديره برساند با آقاي سوربري، تابوت‌ساز محل، مواجه شد. آقاي سوربري مردي قدبلند و باريک اندام بود که لباسي سياه و نخ‎نما به تن و جورابي وصله‎دار به پا داشت.... با اينکه قيافه خنده‎رويي نداشت به طور کلي آدم شوخ‎طبعي بود. بعد از صحبت‎هاي نسبتاً مفصلي که در باب کسب و کار تابوت‎ساز و مشتريان دائمي وي بين آقاي بمبل و آقاي سوربري صورت گرفت او اظهار داشت حاضر است براي مدتي اليور را به شاگردي خود بپذيرد.
بدين ترتيب اليور بدون هيچ تشريفاتي به مغازۀ تابوت‎ساز رفت. خانم سوربري با ديدن چهرۀ لاغر و جثه کوچک اليور گفت: «اي واي! اينکه خيلي بچه است» و اضافه کرد که بچه‎هاي نوانخانه هيچ صرفه‎اي ندارند زيرا معمولاً بيشتر از ارزش خودشان مي‎خورند. او که ظاهراً با بي‎ميلي تسليم تصميم شوهرش شده بود اليور را به ميان اتاق مرطوب و تاريکي در کنار زغال‎داني برد. در اين دخمه که ظاهراً مطبخ عمارت بود دخترکي ژوليده نشسته بود. خانم سوربري گفت: «شارلوت، قدري ازغذاي سردي که براي سگمان تريپ گذاشته‎ايم به اين بچه بده» و خودش با تحير منظرۀ بلعيده شدن غذاي سگ توسط اليور را تماشا کرد. سپس او را به داخل مغازه برد و گفت: «از اين پس بايد زير پيشخوان بخوابي و اميدوارم اهميتي ندهي که وسط تابوت‎ها مي‎خوابي!»
شب اول اليور در ميان وحشت و هراس خود را به ديوار مغازه که فضايش از بوي تابوت اشباع شده بود، فشرد و آرزو کرد اي کاش اين بستر تابوت او مي‎شد تا مي‎توانست در صحن کليسا به خوابي آرام و ابدي فرو رود.
صبحگاه اليور با صداي لگد محکمي که به در دکان خورد بيدارشد. وقتي با عجله در را باز کرد با پسربچه بزرگي روبرو شد که در حال تهديد او به کتک خوردن بود. پسرک خود را چنين معرفي کرد: «من آقاي نوح کليپول هستم و تو هم بايد از من اطاعت کني». نوح در يکي از مؤسسات خيريه بزرگ شده بود و سالها بود که بچه‎هاي محل او را دست مي‎انداختند و به او لقب «بچه خيريه» داده بودند. حال که دست تصادف کودکي يتيم و بي‎کسي سرراه او قرار داده بود فرصتي بود که نوح با يادآوري بي‎پدر و مادر بودن اليور به او کودک را مورد اهانت و آزار دائمي قرار دهد... بعد از حدود يک ماه که از اقامت اليور در مغازۀ تابوت‎ساز مي‎گذشت، آقاي سوربري همسرش را راضي کرد که چهرۀ مغموم اليور براي شرکت در مراسم عزاي كودکان بسيار مناسب است و اگر قدري بيشتر مراقب او باشند حتماً در آتيه از وجودش نفع زيادي خواهند برد. به زودي فرصتي فراهم شد که تابوت‎‎ساز اليور را به رموز کسب و کار خود آگاه کند.
آقاي بمبل سفارش تابوتي براي زني، که در يكي از محله‎هاي فقيرنشين شهر مرده بود، داد و تابوت‎ساز اليور را همراه خود به آن محل برد. همسر زني كه بر اثر گرسنگي و سرما تلف شده بود مردي لاغر و رنگ‎باخته با ريش و موهاي سفيد و چشماني سرخ و خون‎گرفته بود و مادرش پيرزني با چهره‎اي کريه که اليور ازديدنشان به وحشت افتاد. آنها حاضر شدند در قبال دريافت مقداري نان و لباس مخصوص عزا اجازۀ دفن جسد را بدهند. روز بعد اليور شاهد بود که آقاي بمبل به همراه چهار نفر از کارمندان نوانخانه تابوت را به دوش کشيدند و بعد از انجام تشريفاتي نه چندان طولاني آن را به خاک سپردند.
در طي چند هفته اليور تجارب فراواني به دست آورد. کسب و كار آقاي سوربري به خاطر شيـوع سرخک رونق گرفته بود و اليور در مراسم کفن و دفن کودکاني كه بر اثر سرخك جان مي‎سپردند وظايف خود را به خوبي انجام مي‎داد. او با دقت کامل شاهد مناظر جالب و پرمعني بود كه در حاشيه فوت افراد مختلف اجتماع روي مي‎داد. اکنون او داراي مقامي نزد آقاي سوربري شده بود و همين مسئله باعث مي‎شد نوح که حسادتش به شدت تحريک شده بود بيش از پيش او را بيازارد. شارلوت به تبعيت از نوح و خانم سوربري به خاطرعلاقه‎ي که شوهرش به اين طفل داشت هر سه دشمن خوني اليور شده بودند. روزي واقعه‎اي رخ داد که بطور غيرمستقيم تغييري اساسي در دورنماي زندگي و سرنوشت اليور ايجاد کرد.
نوح در جريان آزار و اذيت هميشگي اليور به مادر او توهين کرد. اين اهانت چنان روح حساس کودک را آزرد که با ضربه‎اي ناگهاني نوح را که دو برابر خودش بود نقش بر زمين کرد و با نهايت خشم گلويش را گرفت.... با کمك شارلوت و خانم سوربري نوح از دست اليور خلاص شد اما نتيجه اين شد كه کودك از جانب اين سه نفر و آقاي بمبل که خبر يافت اليور قصد جان اعضاي خانواده را کرده! و اربابش تنبيه سختي شد.
جسم و روح كودك بر اثر اين تنبيه چنان آزرده شد كه روز بعد پيش از طلوع آفتاب مغازه تابوت‌سازي را به مقصدي نامعلوم ترك كرد. او در راه از مقابل پرورشگاه گذشت. وقتي داشت دزدكي به درون باغ مي‎نگريست همبازي قديم خود «ديك» را ديد. پسرك به سوي او دويد و اليور ماجراي فرارش را براي او تعريف كرد و اينکه به سوي سرنوشتي نامعلوم پيش مي‎رود.
وقتي اليور علت رنگ پريدگي ديک را از او پرسيد او جواب داد: «شنيدم که دکتر مي‎گفت به زودي خواهم مرد» اليور به او گفت يقين دارد که در آينده باز هم همديگر را خواهند ديد. ديک با اليور خداحافظي کرد و گفت: «خداحافظ دوست عزيزم، خداوند يار و ياورت باشد» اين دعا که براي اولين بار به گوش اليور مي‎خورد چنان در مغزش فرو رفت که در ميان کشمکش‎ها و رنجها و سختي‎هاي زندگي آينده هرگز آن را فراموش نکرد...
اليور تا ساعت 8 صبح يکسره مي‎دويد، هنگام ظهر به 70 مايلي لندن رسيد. لندن! آن شهر بسيار بزرگ! هيچ کس ـ حتي آقاي بمبل ـ نمي‎توانست او را در آنجا پيدا کند. قبلاً از پيرمردهاي نوانخانه شنيده بود که هيچ کس در لندن گرسنه نمي‎ماند و در آن‎جا راه‎هاي گوناگوني براي امرار معاش هست. اين شهر يگانه جايي بود که کودکي بي‎خانمان مي‎توانست به آنجا پناه برده، از گرسنگي و مرگ نجات يابد.....
در نتيجه اين افکار بود که اليور مصمم شد به سمت لندن حرکت کند. او چندين روز پياده‎روي کرد اگر لطف و محبت راهداري پير و همسرش نبود مشقات و زحمات اليور همان‎جا به پايان مي‎رسيد و او نيز به سرنوشت مادرش دچار مي‎شد. صبح روز هفتم اليور با پاهايي زخمي به شهرکوچک «بارنت» رسيد. روي پله‎اي نشسته بود و به مردمي که بي‎اعتنا از برابرش مي‎گشتند نگاه مي‎كرد. ناگهان پسرک جواني که تقريباً همسن خودش بود به سويش آمد.
او قيافه عجيبي داشت بيني پهن و کوتاه و ابرواني پرپشت داشت، چهره‎اش بي‎نهايت کثيف بود و در عين خردسالي قيافه‎اي مردانه داشت. کتي بزرگ به تن داشت که تا دم پاهايش مي‎رسيد و کلاهي که گويي هر لحظه در حال افتادن است..... پسرک «جاک داوکينس» نام داشت. او بعد از چند پرسش دريافت که اليور نه پولي دارد و نه جا و مکاني و در ضمن آنقدر ساده است که حتي نمي‎داند دستبند چيست! (تفاوت دستبند پليس با دستبندهای ديگر) او به اليور گفت در لندن آقاي محترمي را مي‎شناسد که اگر توسط او به آن آقا معرفي شود به اليور جا و مکان خواهد داد همچنين گفت که دوستانش او را «ناقلا» صدا مي‎زنند. اليور در شرايطي نبود که به فکر رد کردن اين پيشنهاد غير منتظره بيفتد. وقتی شب شد او با راهنمايي جاک داوکينس وارد لندن شدند.
آنها پس از عبور از خيابان‎هاي بسيار به محله‎اي کثيف با خيابان‎هايي پر ازگل ولاي که فضايش را بويي متعفن و تهوع‎آور اشباع کرده بود رسيدند. جاک داوکينس اليور را به خانه‎اي که قبلاً گفته بود برد و او را به فاجين، پيرمرد يهودي، که قيافه‎اي زشت و زننده داشت معرفي کرد. در آنجا چند بچه ديگر نيز که هيچ‎يک بزرگتر از ناقلا نبودند با ژست مردان ميان‎سال نشسته و مشغول پيپ کشيدن بودند. اليور پذيرايي مختصري شد و به خوابي راحت فرورفت...
صبح روز بعد اليور از خواب بيدار شد. دراتاق غير از پيرمرد يهودي هيچ‎کس نبود. او هنوز در حالت چرت‎آلودگي بين خواب و بيداري بود که پيرمرد صدايش کرد ولي چون جوابي نشنيد اطمينان يافت که الیور هنوز بيدار نشده است آن‎گاه صندوقچه‎اي آورد و از درون آن ساعتي طلا و جواهرنشان بيرون کشيد و سرگرم تماشا شد....
اليور تازه دست و رويش را شسته بود که ناقلا به همراه دوستش «چارلي بيتز» وارد شدند. آنها بعد از خوردن صبحانه کارکرد صبح خود را که يک کيف و 4 عدد دستمال بود به فاجين نشان دادند. يهودي دستمال‎ها را به دقت وارسي کرد و به چارکي گفت: «اينها دستمال‎هاي گرانبهايي هستند اما تو مارک‎هاي خوبي روي آنها نزده‎اي، اين مارک‎ها را بايد با سوزن از روي آنها برداشت و تو اين کار را به اليور ياد بده» سپس پيرمرد و آن دو بچه به بازي عجيب و جالبي مشغول شدند. بدين ترتيب که پيرمرد لوازم گران قيمتي از جمله دست چک و ساعت و..... را در جيب‎هاي خود گذاشت و به تقليد آقايان محترم شروع به قدم زدن کرد و آن دو با ترفندي شگفت‎انگيز تمام جيب‎هاي پيرمرد را بدون اينکه او متوجه شود خالي کردند.
اگر در ضمن بازي اين آقا دستي را در جيب خود احساس مي‎کرد داد و فرياد مي‎کرد و درنتيجه بازي از نو آغاز مي‎شد. مشاهدۀ اين بازي اليور را غرق خنده کرده بود! بدين ترتيب آنها غيرمستقيم اولين ترفندهاي جيب‎‎بري را به کودک مي‎آموختند و چون اليور توانست به خوبي برداشتن دستمال از جيب پيرمرد را تقليد کند پيرمرد به او نويد داد که در آينده يکي از بهترين افراد دسته او خواهد بود. در اين ايام اليور با دو زن به نام‎هاي نانسي و بت که به خانه پيرمرد آمد و رفت مي‎کردند آشنا شد.
بعد از گذشت مدتي اليور به اصرار خودش که مي‎خواست بيرون از خانه هم کاري بکند به سرپرستي چارلي و ناقلا روانه مأموريتي شدند..... در يکي از خيابان‎ها چارلي و ناقلا به همان روشي که اليور آن را بازي پنداشته بود دستمال پيرمرد شيک پوشي را که در مقابل کتاب‎فروشي سرگرم مطالعه بود از جيبش زدند. اليور که دور از شاهد اين صحنه بود در يک لحظه به راز دستمال، ساعت، جواهرات و يهودي پي‎برد و چنان وحشتي سراپايش را فراگرفت که ديوانه‎وار پا به گريز نهاد. همين صحنه توجه پيرمرد را جلب کرد و چون دستمالش را در جيب نيافت طبيعتاً پنداشت که کودک دزد دستمال اوست.
.... سرانجام پس از مدتي تعقيب و گريز اليور به دست مردم دستگير شد پاسباني (که معمولاً در اين نوع حوادث آخرين نفري است که به محل واقعه مي‎رسد)، در ميان حيرت و دلسوزي پيرمرد نسبت به اين پسربچه کوچک، يقه اليور را گرفت و به کلانتري برد. کلانتري آن محل به جلادي و خشنونت شهرت داشت. اليور تا شروع بازجويي زنداني شد. پيرمرد که خود را آقاي براون‎لو معرفي کرد احساس ترحم عجيبي به اين کودک داشت. چهرۀ اليور چهرۀ شخصي را، شايد چهرۀ زني را، در گذشته‎هاي دور براي پيرمرد تداعي مي‎کرد.
رئيس کلانتري، آقاي فانگ، مردي عبوس و پرنخوت بود. او در جريان بازجويي رفتار توهين‎آميزي نسبت به آقاي براون‎لو داشت. درست در لحظه‎اي که اليور با حکمي عجولانه به سه ماه زندان محکوم شده بود. ناگهان مرد کتاب‎فروش وارد اتاق شد. او که تمام ماجرا را به چشم ديده بود به بي‎گناهي اليور شهادت داد و اليور آزاد شد. آقاي براون‎لو پسرک بي‎نوا را که مجروح و بيمار به گوشه پياده‎رو پرتاب شده بود سوار درشکه کرد و به خانه خود واقع در «پنتو ويل» برد.
آقاي براون‎لو و پرستار پيرش، خانم بدوين، در نهايت دقت و محبت از اليور پرستاري کردند. بعد از چند روز او توانست از بستر بيماري برخيزد. آقاي براون‎لو در اولين برخوردي که پس از بهبودي اليور با او داشت متوجه شباهت بيش از اندازه‎اش با تابلويي شد که از چهرۀ زني به تصوير کشيده شده بود و به ديوار اتاقي در آن خانه نصب بود. تابلو پيش از آن توجه کودک را نيز به خود جلب کرده بود چنان‎چه گويي با کودک حرف مي‎زد...
فاجين پير از گرفتار شدن اليور خيلي ناراحت بود. چون احتمال مي‎رفت او را به پليس لو بدهد و در پي آن همدستانش از جمله آقاي بيل سايکس که به صورت جداگانه با فاجين معامله‎ مي‎کرد به خطر بيفتند. فاجين محل اختفاي خود را تغيير داد بعد تصميم گرفتند به کمک نانسي که به تازگي از روستاي «رات کليف» به لندن آمده بود و هنوز سابقه‎اي نزد پليس نداشت از احوال اليور با خبر شوند. نانسي به خاطر اصرار سايکس پذيرفت به کلانتري برود. او خود را خواهر اليور معرفي کرد و از طريق نگهبان فهميد که پيرمردي که شاکي پرونده بوده، بعد از اثبات بي‎گناهي کودک، او را با خود برده است. فاجين به چارلي و بقيه دستور داد هر طور شده اليور را بيابند و نزد او بياورند....
اليور روزهاي خوشي را در خانه آقاي براون‎لو سپري مي‎کرد، پس از اينکه بهبودي کامل يافت درست يک روز پيش از آن‎که او بتواند شرح حال خود را براي آقاي براون‎لو تعريف کند شاگرد کتاب‎فروشي تعدادي کتاب براي آقاي براون‎لو آورده و بازگشته بود و چون او مي‎خواست تعدادي از کتاب‎ها را پس بفرستد اليور داوطلب انجام اين کار شد. او قصد داشت از اين طريق خدمتي به اربابش کرده باشد. آقاي گريم ويکِ پير که به دیدار دوستش آقاي براون‎لو آمده بود به دليل روحيه مخالفي که با همه چيز داشت با دوستش شرط بست که اليور با جامه نويي که به تن دارد و کتابهاي ارزشمند و مقداري پول، که بايد به کتابفروشي مي‎داد، هرگز به خانه باز نخواهد گشت و نزد دوستان دزدش خواهد رفت.... اما آقاي براون‎لو به صداقت کودک ايمان داشت...
اليور در مسير کتابفروشي توسط بيل سايکس و نانس که خود را خواهر اليور خطاب مي‎کرد و اظهار مي‎کرد او از خانه پدري‎اش فرار کرده به دام افتاد. درمکان جديدي که فاجين و افراد دسته‎اش مخفي شده بودند. چارلي و ناقلا لباس‎هاي اليور را از تنش درآوردند کتابها را از او گرفتند و پولي هم که همراه داشت به عنوان دستمزد به سايکس و نانسي رسيد. کودک از تصور اينکه آقاي براون‎لو و خانم بدوين خيال خواهند کرد او کتابها را دزديده و نزد دوستانش بازگشته بسيار اندوهگين بود. او به پيرمرد يهودي التماس و تضرع کرد که او را رها کنند، يکبار هم که خواست از آنجا بگريزد اگر وساطت نانسي نبود سگ بيل او را تکه پاره کرده بود. البته اين وساطت منجر به مشاجره‎‎اي طولاني ميان بيل و نانسي شد.
..... و اما آقاي براون‎لو که هنوز نااميد نشده بود آگهي در روزنامه چاپ کرد مبني براينکه «پسر خردسالي به نام اليورتويست از خانه خود واقع در نپتون ويل خارج شده و بازنگشته است. هر کس او را پيدا کند يا خبري از او بدهد. حتي از گذشته او اطلاعي بدهد پنج ليره جايزه خواهد گرفت» خوانندۀ اين آگهي کسي نبود جز آقاي بمبل که در جريان محاکمه دو گدا به لندن سفر مي‎کرد او که از خواندن اين آگهي مبهوت شده بود بلافاصله به نپتون ويل رفت و پس از معرفي خود به عنوان بازرس شهرداري داستان زندگي اليورتويست را، البته‎ همان طور که دلخواه خودش بود، در حضور آقاي براون‎لو و آقاي گريم ويک تعريف کرد. او گفت که اليور کودکي بي‎پدر و مادر بوده و از بدو تولد همواره جز فساه و نمک‎نشناسي چيز ديگري از او مشاهده نشده و سرانجام نيز بر اثر دعوا و مجروح ساختن کودکي از زادگاهش گريخته است....
گرچه خانم بدوين نتوانست اين قضايا را باور کند ولي آقاي براون‎لو چنان از شنيدن اين داستان ناراحت شد که اعلام کرد ديگر حاضر نيست حتي نامي از اليور در خانه او زده شود...
اليور هفته‎ها در آن دخمه زنداني بود. به تدريج يهودي حقه‎باز و شاگردانش جسم و ذهن اليور را براي همسو شدن با خودشان آماده مي‎کردند. فاجين و بيل سايکس نقشه سرقت بزرگي را از خانه يکي از ثروتمندان حوالي شپرتون، در خارج لندن، طراحي کرده بودند. براي ورود به آن خانه سايکس و رفيق راهزنش، توبي کراکيت، به کودکي با جثه ریز احتياج داشتند و اليور از نظر جثه گزينه خوبي بود. فاجين او را به خانه سايکس فرستاد. سايکس بدون هيچ توضيحي و تنها با تهديد اسلحه به کودک فهماند که بايد بدون چون و چرا از او اطاعت کند. اليور سايکس بيش از يک شبانه‎روز با درشکه‎ و گاهي پياده طي طريق کردند تا به خانه توبي کراکيت رسيدند. آن سه نفر در نيمه‎شبي بسيار تاريک و مه گرفته و سرد به خانه مذکور رفتند. در آن‎جا اليور را از پنجرۀ کوچکي که در اتفاع پنج شش‎پايي قرار داشت و در پشت خانه به يک انباري کوچک نور مي‎داد به داخل فرستادند و به او ياد دادند که چطور چفت در را به روي آنها باز کند.
اليور که تازه به دليل اين مسافرت پي‎برده بود در دل تصميم گرفت به محض ورود به داخل خانه فرياد بکشد و اهالي خانه را با خبر کند. کودک هنوز دستخوش اين رويا بود که ناگهان سکوت مرگبار خانه با صداي بيل که مي‎گفت: «بيا! برگرد» شکسته شد، اليور وحشت‎زده فانوسي را که در دست داشت به زمين انداخت و خود را در ميان دود و سر و صداي تير تنها ديد.
پس از اينکه سايکس کودک تيرخورده را از پنجره بيرون کشيد اليور از هوش رفت. بيل و توبي در هنگام فرار از محل سرقت مجبور شدند بچه را که تيرخورده و بدنش کاملاً سرد شده بود درگودالي رها کنند و خود بگريزند.

***

......پيرزني در نوانخانه در حالت احتضار به سرپرستار، خانم کورني، اعتراف کرد زماني پرستارِ زن جوان و زيبايي بوده وقتي آن زن جوان را به آنجا آوردند پاهايش از شدت پياده‎‎روي غرق خون بود، او پيش از مرگ کودکي به دنيا آورده. زن جوان در هنگام تولد کودکش شيئي طلا داشته که پرستار بعد از مرگش از او دزديده بود. همچنين از زن جوان شنيده بود كه اگر کودکش زنده به دنيا بيايد از دانستن نام مادرش شرمسار نخواهد شد.... پيرزن نتوانست بيش از اين به سرپرستار توضيح دهد که آن کودک بي‎نهايت شبيه مادرش بود و نامش را اليور گذاشته بودند.... انم کورني قرار بود در آينده‎اي نزديک با آقاي بمبل ازدواج کند، بمبل به او وعده داده بود که در صورت فوت رئيس نوانخانه به زودي او مدير آنجا خواهد شد.

***

فاجين از تلف شدن احتمالي بچه خيلي پريشان شده بود. آقاي مانکس، که مخفيانه با فاجين سرو سرّي داشت، فاجين را به خاطر از دست دادن بچه سرزنش کرد و به او يادآوري کرد اگر بچه را خوب تربيت مي‎کرد او مي‎توانست در آينده منبع درآمد خوبي براي آنها باشد. درضمن صحبت فاجين به مانکس يادآوري کرد که دفعه قبل نيز که اليور براثر بي‎احتياطي آنها از دست رفته بود به کمک دخترکي (نانسي) باز گردانده شد و در اين ميان دخترک به کودک علاقمند شد. مانکس در پاسخ گفت: «در اين صورت بايد دخترک را خفه کرد». ضمن اين گفتگو مانکس متوجه سايه زني شد که در تاريکي نظاره‎گر آنها بود.....
و امّا اليور پس از اينکه به هوش آمد با تني زخمي و خون‎آلود به زحمت خود را به نزديک‎ترين خانه، که از قضا همان خانه‎اي بود که شب قبل همراه سايکس و توبي براي سرقت به آنجا رفته بودند، رسانيد. مستخدمين خانه جيل و براتيل با خوشحالي اعلام کردند او يکي از دزداني است که آنها به سويش شليک کرده بودند.
چهرۀ معصوم و کودکانه اليور، صاحب‎خانه خانم مايلي و خواهرزادۀ جوانش دوشيزه رز و دکتر لوسبرن را که جهت مداواي او دعوت شده بود، تحت تأثير قرار داد. اليور پس از ساعتي که قادر به تکلم شد تمام داستان زندگي‎اش را تا آن لحظه براي آن سه تعريف کرد و چون آنها به بي‎گناهي کودک تقين حاصل کردند ترتيبي دادند که افسراني که جهت پيگيري ماجراي سرقت آمده بودند توجيه شدندکه اين طفل غير از آن کودکي است که شب قبل مورد اصابت گلوله مستخدمينِ خانه قرار گرفته بود.
بدين ترتيب اليور تحت مراقبت و توجه دائم خانم مايلي، دوشيزه رز و دکتر لوسبرن مهربان قرار گرفت.
بعد از گذشت هفته‎ها حال اليور بهبود يافت. او نسبت به اولياي جديدش اظهار حق‎شناسي مي‎کرد و خيلي دوست داشت خبر سلامت و خوشبختي خود را به نحوي به آقاي براون‎لو و پرستار عزيزش برساند. پس از چندي دکتر لوسبرن اليور را به آدرسي که از آقاي براون‎لو به خاطر داشت برد ولي همسايه‎ها گفتند آقاي براون‎لو مدتي قبل تمام املاکش را فروخته و به همراه دوست پير و پرستارش به هند غربي عزيمت کرده‎اند.
چون بهار فرا رسيد اليور در جوار خانم مايلي و دوشيزه رز به خانه ييلاقي رفت و روزهايي توأم با آرامش و شادي وصف‎ناپذيري در سه ماهه تابستاني در دهکده‎اي سرسبز سپري کرد. در يکي از شبهاي زيبايي تابستان بعد از مراجعت از پياده‎روي دوشيزه رز به شدت بيمار شد. خانم مايلي نامه‎اي به دکتر لوسبرن نوشت و از الیور خواست نامه را به چاپارخانه‎اي که در چهار مايلي آنجا بود برساند. اليور به سرعت نامه را رساند. هنگام خروج از ساختمان چاپارخانه با مردي قدبلند که شنلي بردوش داشت و چهرۀ خود را پوشانده بود مواجه شد. مرد با چشمان سياه خود به اليور خيره شد چنان که گويي مرده‎اي را که از تابوت برخاسته باشد ديده است. او با خشمي وحشتناک غرشي کرد و با مشت‎هاي گره کرده به سمت اليور حمله‎ور شد اما پيش از آنكه به اليور برسد نقش بر زمين شد و با دهاني کف کرده به پيچ و تاب افتاد. اليور پس از خبر کردن افرادي براي کمک، به منزل مراجعت کرد. او در تمام مدتي که به سوي خانه مي‎دويد با بهت و ترس به رفتار غيرعادي آن مرد فکر می‌کرد....
دوشيزه رز در اوج نااميدي اطرافيان به صورت معجزه‎آسايي از مرگ نجات يافت. در اين زمان هاري پسر خانم مايلي به ديدار رز آمد. از مکالماتي که بين هاري و مادرش شد معلوم بود که هاري دلبسته رز است و قصد دارد پس از بهبودي او عشق خود را به رز بازگو کند اما خانم مايلي مخالف اين کار بود.
در يکي از شبهاي زيباي تابستان که اليور در اتاقش سرگرم مطالعه بود براي دقايقي چشمانش به خواب رفت ولي هنوز روحش هشيار بود که صداي پيرمرد يهودي را شنيد که با مرد ديگري که لحن خشمگيني داشت صحبت مي‎کرد. اليور براي لحظه‎اي خود را کنار پيرمرد يهودي احساس کرد و وحشت زده ازخواب پريد او پيرمرد يهودي و چهرۀ مردي را که آن روز در حياط چاپارخانه ديده بود شناخت اما آنها در يک چشم به هم زدن ناپديد شدند. اليور مدتي مبهوت بود بعد از پنجره به باغ پريد و فرياد بلندي براي استمداد کشيد.
ساکنين خانه در پاسخ به فريادهاي اليور که نقطه‎اي از باغ را نشان مي‎داد و مي‎گفت: يهودي! يهودي! بيرون آمدند و تمام روز را در اطراف باغ به جستجو پرداختند. حتي روزهاي بعد نيز جيل به ميکده‎هاي اطراف سرکشيد و هاري همراه اليور به روستاهاي مجاور اما اثري از آن دو نفر نبود.....
حال رز رو به بهبودي بود. هاري پيش از بازگشت به محل کار و زندگي خود احساسات عاشقانه خود را به رز ابراز داشت اما رز که هاري را در طبقه‎اي خيلي بالاتر از خود مي‎ديد خود را شايسته پذيرش چنين عشقي نمي‎دانست. هاري از رزخواست به او قول دهد يکبار ديگر مثلاً يک سال بعد نيز دراين باره با او صحبت کند.
دو ماه از ازدواج آقاي بمبل با خانم کورني مي‎گذشت و آقاي بمبل اکنون رئيس نوانخانه بود و البته از تاهل خود چندان راضي نبود. در يکي از روزهايي که آقاي بمبل با خانم کورني جر و بحث کرده بود به رستوراني رفت و در آنجا بطور اتفاقي با فرد ناشناسي ملاقات کرد که بعد فهميد اين شخص مانکس نام داشت. او متوجه شد مانکس حاضر است در قبال پرداخت مبلغ قابل توجهي اطلاعاتي راجع به شب تولد اليورتويست به دست آورد.
ظاهراً اين اطلاعات براي مانکس بسيار ارزشمند بود. پرستار پيري که شب تولد اليور در کنار مادرش بود مرده بود و آقاي بمبل به يادآورد که همسرش خانم کورني پيش از مرگ پرستار مطالبي از او شنيده است پس با مانکس قرار ملاقات گذاشت....
در شب ملاقات خانم کورني پس از شرح ملاقاتش با پرستار پير و چگونگي يافتن چيزي که پرستار سالها قبل از آن زن دزديده بود در مقابل دريافت 25 پوند طلا کيسه چرمي کوچکي را که به زحمت ساعتي در آن جاي مي‎گرفت به مانکس داد. او بادستي لرزان آن را گشود. داخل کيسه يک مدال طلا، دو حلقه مو و يک حلقه نامزدي ديده مي‎شد. زن گفت: «در آن حلقه کلمه «آگنس» نوشته شده و جاي نام خانوادگي را نيز سفيد گذاشته‎اند بعد هم تاريخ نوشته شده که تقريباً مربوط به يک سال قبل از تولد بچه مي‎شود». مانکس پس از اينکه مطمئن شد چيز ديگري باقي نمانده کيسه را داخل رودي که از آن محل مي‎گذاشت انداخت و نفس راحتي کشيد....

***

فرداي آن روز نانسي براي گرفتن مقداري پول از فاجين به خانه او رفت چرا که اخيراً بيل سايکس بيمار بود و گرفتاري کسادي کار و کم پولي شده بود. در خانه فاجين نانسي به طور اتفاقي با مانکس برخورد کرد. او پنهاني به صحبت‎هايي که بين مانکس و پيرمرد يهودي رد و بدل شد گوش داد و از ماجراي شب قبل باخبر شد. نانسي پس از بازگشت به خانه دارويي خواب‎آور به سايکس داد و بعد با شتاب از خانه خارج شد. او مسافتي طولاني طي کرد تا به پانسيوني که دوشيزه مايلي در آن اقامت داشت رسيد در حالي که به خاطر ظاهر مشکوک نانسي به او اجازه ورود نمي‎دادند دوشيزه مايلی در نهايت متانت او را به ملاقات پذيرفت و چون وضعيت تأسف‎بار دخترک را ديد به او نويد داد که حاضر است کمکش کند.
نانسي که در مقابل مهرباني اين دختر شرمساز شده بود گفت: «من همان کسي هستم که اليور کوچک را در همان شبي که از نپتون ويل بيرون آمد به زور پيش فاجين يپر بردم.....» او از رز مايلي پرسيد «آيا شما شخصي به نام مانکس مي‎شناسيد؟» رز گفت: «نه» دخترک جواب داد «او شما را مي‎شناسد و مي‎داند شما در اينجا هستيد زيرا از نشاني که او مي‌داد و من شنيدم توانستم شما را پيدا کنم» چندي قبل کمي بعد از آنکه آنها اليور را در شب سرقت وارد خانه شما کردند من از روي حرف‎هاي مانکس فهميدم او اليور را از همان روزي که براي مرتبه اول گم شد ميان پسرهاي دسته ما ديده و به عنوان پسري که مدتها دنبالش مي‎گشته شناخته است اما من نفهميدم براي چه دنبال او مي‎گشت. در آن شب با فاجین قرار گذاشتند اگر اليور را دوباره به چنگ آورند او مبلغ هنگفتي به فاجين خواهد داد و اگر يهودي اليور را يک دزد تربيت مي‎کرد پول بيشتري از مانکس مي‎گرفت.
نانسي ادامه داد: «ديشب به صورت پنهاني گفتگوي بين مانکس و فاجين گوش سپردم و شنيدم که مانکس مي‎گفت تنها مدارک هويت طفل حالا در اعماق رودخانه‎اند و حال او قصد دارد با دام‎هايي که سر راه برادرش اليور مي‎گذارد او را گرفتار زندان و در نهايت چوبه دار کند تا به ثروت هنگفتي دست يابد. او همچنين وقتي از شما و خانم ديگري صحبت مي‎کرد گفت حتماً شما حاضر خواهيد بود هزارها و صدها هزار پوند بدهيد تا بدانيد اين سگ دوپايي که به منزل شما آمده کيست!»
نانسي بعد از اين حرف‎ها به سرعت قصد بازگشت داشت. دوشيزه مايلي از او خواست ديگر نزد تبهکاران بازنگردد و تحت حمايت او باشد ولي نانسي گفت: «در ميان تبهکاران که وصفشان را گفتم مردي وجود دارد که از همه آن‎ها تندخوتر است ولي من حاضر نيستم حتي به بهاي از دست دادن زندگي خود از او جدا شوم».
نانسي به رز گفت اگر نيازي به او بود مي‎تواند همه هفته روزهاي يکشنبه بين ساعت يازده و دوازده شب روي پل لندن او را ملاقات کند.
قرار بود خانم مايلي و رز پيش از عزيمت به دريا سه روز در لندن بمانند و حالا يک روز سپري شده بود. رز درصدد يافتن راه طي جهت کشف اسرار اليور بود که ناگهان اليور با هيجان نزدش آمد و از يافتن اتفاقي آقاي براون‎لو خبر داد. او مي‎خواست هر چه سريع‎تر به ديدار ولي‌نعمتش بشتابد. رز بي‎درنگ تصميم گرفت از همين ملاقات براي منظور خود استفاده کند پس کالسکه‎اي خبر کرد و همراه اليور به سوي منزل آقاي براون‎لو روانه شد. وقتي آنجا رسيدند او از اليور خواست دقايقي در کالسکه منتظر باشد و ابتدا خود به ملاقات آقاي براون‎لو رفت.
آقاي گريم ويک نيز چون هميشه درکنار دوست پيرش حضور داشت. رز آنها را از وقايعي که در اين مدت بر اليور گذشته بود باخبر کرد اما از مطالبي که نانسي گفته بود صحبتي نکرد تا در فرصتي بصورت محرمانه بازگو کند. پيرمرد خدا را شکر کرد و با خوشحالي به استقبال اليور رفت. درفاصله‎اي که خانم بدوين سرگرم ناز و نوازش اليور بود آقاي براون‎لو به داستان ملاقات رز و نانسي به دقت گوش سپرد. آن شب او به ديدار خانم مايلي و دکتر لوسبرن رفت. پس از اينکه با احتياط ماجرا را بازگو کرد از آن‎ها خواست با هم چاره‎اي بينديشند تا بتواند ريشه‌هاي خانوادگي اليور را کشف کنند و در صورت صحت ماجرا ثروت و ارثيه‎اي را که بطور غارت‎گرانه‎اي دزديده شده به کودک بي‎پناه باز گردانند....
تصميم بر اين شد که درقدم اول با توسل به حيله مانکس را در اختيار بگيرند. براي اين منظور بايد تا يکشنبه صبر مي‎کردند تا اطلاعاتي دربارۀ مانکس از نانسي بگيرند. گروه آنها متشکل از آقاي براون‎لو ـ دکتر لوسبرن ـ خانم مايلي و دوشيزه رز بود. آنها تصميم گرفتند در انجام اين امر از آقاي گريم ويک که در رشته حقوق تحصيلات عالي داشت و هاري مايلي نيز کمک بگيرند.
همان شبي که نانسي پس از خوابانيدن سايکس براي ملاقات رز مايلي حرکت کرد دو نفر از راه «گريت نورث رود» به سوي لندن راه افتاده بودند. اين دو نفر که داستان تا حدودي به آن‌ها هم مربوط مي‎شود نوح کليپول و همسرش شارلوت بودند آنها دخل مغازۀ تابوت‎ساز را زده به لندن گريخته بودند. آن دو در جستجوي محلي امن به کافه سه افليج که صاحبش بارني يهودي بود رسيدند. در آن جا با فاجين آشنا شدند و چون قصد داشتند از راه دزدي و خلاف زندگي کنند اين آشنايي موقعيت خوبي برايشان محسوب مي‎شد.
نوح در اولين مأموريتش از جانب فاجين مأمور شد به دادگاهي که جهت صدور رأي دربارۀ ناقلا (جاک داوکينس) بر پا مي‎شد برود و آنها را از نتيجه محاکم مطلع کند. در اين محاکم ناقلا محکوم اعلام شد.
نانسي با تمام مهارتي که در حقه‎باز و پنهان کاري داشت نتوانست به کلي آثاري را که به دنبال اقدام آن شب در روحش پيدا شده بود مخفي سازد. يکشنبه شب فرا رسيد و ساعت کليسا زنگ معهود را زد. سايکس و فاجين سرگم صحبت بودند که متوجه شدند نانسي قصد بيرون رفتن دارد. ولي سايکس که متوجه رفتارهاي غيرعادي نانسي شده بود به زور مانع از رفتن او شد. فاجين در پي‎مشاهدۀ منازعه آن دو به اين نتيجه رسيد که نانسي به مرد ديگري دل بسته و چون بدش نمي‎آمد که از شرّ سايکس خلاص شود تصميم گرفت با پي‎بردن به راز نانسي و تهديد او وادارش کند به نحوي سايکس را از ميان بردارد....
فاجين نوح را مأمور تعقيب نانسي کرد. در يکشنبه شب هفته بعد نوح نانسي را تا روي پل لندن تعقيب کرد و با پنهان شدن درگوشه‎اي توانست سخناني را که ميان او و آقاي براون‎لو و خانم رز رد و بدل شد بشنود. نانسي آدرس کافه‎اي که محل تردد مانکس بود و مشخصات ظاهري او را به آنها داد. آقاي براون‎لو با شنيدن مشخّصات مانکس دريافت اين شخص را از قبل مي‎شناسد. نانسي باز هم پيشنهاد آنها را براي نجات خود از آن وضعيت رد کرد زيرا حس مي‎کرد بوسيله زنجيز محکمي به گذشته خود و به تنها خانه‎اي که در تمام عمر آن را کانون خانوادگي شناخته بود بسته شد...
به محض اينکه سايکس از موضوع خيانت نانسي مطلع شد چنان وحشيانه برآشفت که به خانه رفت و بدون توجه به ناله‎هاي آن موجود بي‎نوا که تا پايان عمر عاشقش بود او را با ضربات مهلک و به شکلي بسيار غير انساني و فجيع از پاي درآورد. او جسد را در خانه رها کرد و خود متواري شد.
هوا تازه تاريک شده بود که آقاي براون‎لو از کالسکه‎اي در مقابل منزل خود پياده شد سپس مردي تنومند به کمک کالسکه‎چي نفر سومي را از کالسکه بيرون کشيدند. اين شخص مانکس بود. آقاي براون‎لو مانکس را متقاعد کرد به نفعش است با او مذاکره کند چون در صورت فرار به جرم تبهکاري و دزدي تسليم پليس خواهد شد. آن‎گاه به اتاقي رفتند و به محافظين گفت در را از پشت کليد کنند. مانکس پرسيد: «آيا با فرزند قديمي‎ترين دوست خود اينصور رفتار مي‎کنيد؟» آقاي براون‎لو جواب داد: «فقط براي اينکه پسر رفيق من بوديد، براي اينکه او برادرهمسر من بود و وقتي همسرم يک روز بعد از ازدواجمان درگذشت من به برادرش که طفلي بيش نبود دل بستم... براي تمام اينهاست که امروز من ناچار شدم با شما، ادوارد ليفورد، به ملايمت رفتار کنم، حتي امروز که به هيچ وجه شايستگي چنين نامي را نداريد.....»
آقاي براون‎لو براي مانکس توضيح داد که چطور پدرش مجبور شده بود بنا به مصالح خانوادگي با دختري بزرگتر از خود که هيچ تفاهم اخلاقي نداشتند ازدواج کند و بعد از تولد اولين فرزندشان (مانکس) بعد از تحمل مدتها ناراحتي و عذاب از همسرش جدا شده و مدتها بعد در حالي که بدون هيچ اميد و آينده‎اي در انگلستان مانده بود به دختر يکي از دوستانش که افسر بازنشسته نيروي دريايي بود دلبسته بود.... در همان ايام بود که يکي از اقوام ثروتمند پدر مانکس ثروتي برايش به ارث گذاشت و او مجبور شد براي انجام تشريفات لازم به رم برود. پس از عزيمت به رم به بيماري سختي گرفتار شد. بلافاصله پس از اينکه خبر به پاريس رسيد مادر شما به همراهي شما که 11 ساله بوديد پيش او رفت. فرداي آن روز او جان سپرد بدون اينکه وصيت‎نامه‎ا‎ي از خود باقي گذارد و به اين ترتيب تمام ثروت او به شما و مادرتان رسيد. بايد بدانيد پدرتان پيش از عزيمتش نزد من آمد و تابلويي را که از چهرۀ دختر مورد علاقه‎اش نقاشي کرده بود نزد من به امانت گذاشت در ضمن گفت قصد دارد تمام پول و قسمتي از ثروت تازه رسيده‎اش را به نام شما و مادرتان کرده و از انگلستان بگريزد.....
پس از فوت او من به سراغ آن دختر رفتم ولي او به همراه پدر و خواهر کوچکش به دليلي نامعلوم از آنجا رفته بودند و هيچ کس از مقصدشان باخبر نبود. آقاي براون‎لو ادامه داد: «وقتي دست تقدير برادر کوچک شما را بر سر راه من قرار داد و او دوران نقاهت خود را در خانه من گذرانيد من متوجه شباهت عجيب او به تصويري شدم که داستانش را برايتان گفتم... اما من آن طفل را گم کردم و چون تمام جستجوهايم بي‎نتيجه ماند مي‎دانستم که فقط شما مي‎توانيد اندکي اين معما را حل کنيد. مادر شما مرده بود و من در جستجوي شما به هند غربي سفر کردم تا اينکه طي دو هفته اخير تمام حقايق را توسط آن دختر مقتول فهميدم. شما مي‎دانيد که برادري داريد و او را مي‎شناسيد. وصيت‎نامه‎اي وجود داشته که مادرتان از بين برده ولي هنگام مرگش از اسرار آن و منافع شما مطالبي به شما گفته است. در وصيت‎نامه اشاره‎اي به طفلي که احتمالاً به دنيا خواهد آمد شده و شما تصادفاً او را پيدا کرديد و تمام اسناد هويت او را از بين بردید...»
آقاي براون‎لو او به مانكس قول داد در صورتي كه تمام حقايقي را كه از وصيت‎نامه مي‎داند مكتوب كند و در حضور شهود امضا كند آزاد خواهد بود هرجا مي‎خواهد برود.
بيل سايکس پس از اينکه از پرسه زدن در روستاهاي اطراف لندن خسته شد به لندن بازگشت و به خانه‎اي در يکي کثيف‎ترين و عجيب‎ترين محله‎هاي لندن پناه برد اما همان شب پليس به مخفي‎گاه او دست يافت و سايکس در حال فرار از پشت‎بام از طنابي که براي فرار استفاده کرده بود حلق‎آويز شد و در مقابل ديدگان مردم بسياري که به تماشاي دستگيري اين جاني آمده بودند به شکل هولناکي تسليم مرگ شد.
دو روز از ملاقات آقاي براون‎لو و مانکس گذشته بود. در اين مدت آقاي براون‎لو به کمک گريم‎ويک و دکتر لوسبرن مقدمات آخرين مراحل قانوني شدن اعترافات مانکس را فراهم کردند.
اليور به همراه خانم مايلي، رز و خانم بدوين به شهري که زادگاه اليور بود رهسپار شدند. وقتي آنها وارد جاده‎اي شدند که روزي او پاي پياده و سرگردان از آن گذشته بود او مسيري را به رز نشان داد که منتهي به خانه‎اي مي‎شد که اليور ايام کودکي‎اش را در آنجا سپري کرده بود. او به ياد ديک دوست قديمي‎اش افتاد. رز به او گفت: «به زودي ديک را خواهي ديد و به او خواهي گفت که چقدر خوشبخت و ثروتمندي و بازگشته‎اي تا او را هم سعادتمند سازي». اليور با يادآوري دعايي که ديک براي او کرده بود گفت: من برمي‎گردم تا همين دعا را درحق او بکنم و نشان دهم چقدر نسبت به اوحق‎شناس بوده‎ام.
افسوس که دنيا چقدر ما را فريب مي‎دهد! و اغلب اميدهايي را که به شکل بسيار محکمي در قلب ما ريشه دوانيده‎اند و براي هستي ما موجب بزرگترين غرورها و افتخارات مي‎گردند به شکل بي‎رحمانه‎اي نابود مي‎سازد! ديک بي‎نوا مرده بود!
سرانجام لحظه‎اي فرا رسيد که آقاي براون‎لو مانکس را به عنوان برادر اليور معرفي کرد و از او خواست مطالبي را که از متن وصيت‎نامه به هنگام مرگ مادرش شنيده در حضور جمع بازگو کند. مانکس گفت: «مادرم بعد از مرگ پدرم در ميان دفاترش دو نامه يافت يکي خطاب به آگنس بود که در آن بعد از اظهار ندامت و تأثّرات فراوان تمام کارهايي را که مي‎خواسته براي جلوگيري از لكه‎دار شدن شرافت او انجام دهد شرح داده بود چرا که دختر پيش از ازدواج رسمي با پدرم حامله شده بود. در اين نامه از دخترک خواهش کرده بود مدال کوچکي را که نشانه وصلت آنها بوده و نام دختر جوان روي آن حک شده و جاي نام خانوادگي به اميد آنکه روزي بتواند نام خود را در کنار آن حک کند سفيد گذاشته شده بود نگه‎ دارد و مانند او هميشه روي قلبش بگذارد» اليور ضمن شنيدن اين مطالب مي‎گريست و اشک‎هاي سوزاني مي‎ريخت.
آقاي براون‎لو گفت و امّا وصيت‎نامه: «دوست عزيزم براي شما و مادرتان عايدي ساليانه‎اي تعيين کرده بود و قسمت عمده ثروت خود را نيز به دو سهم مساوي تقسيم کرده بود يکي آگنس فلمينگ و ديگري براي فرزندش. البته اگر اين بچه دختر بود ارثيه بدون هيچ قيد و شرطي به او تعلق مي‎گرفت ولي اگر پسر بود به شرطي صاحب اين ثروت مي‎شد که در دوران کودکي خود به هيچ وجه گرد اعمالي نگردد که موجب بدنامي او يا رسوائي نام پدرش گردد. در غير اينصورت سهميه او به شما تعلق مي‎گرفت. زيرا درآن صورت هر دو طفل داراي يک سرشت خواهند بود ولي شما ارجح خواهيد بود» مانکس گفت: «مادرم وصيت‎نامه را سوزاند و پدر آگنس را از رسوائي که براي دخترش پيش آمده بود مطلع کرد. پيرمرد که بر اثر شرمساري از پاي در آمده بود به همراه دخترانش به منطقه‎اي دور افتاده در ويلز رفت و همان‎جا پس از اندکي جان سپرد. چند هفته قبل از مرگ او دختر جوان خانه پدري را مخفيانه ترک گفته بود پدرش پس از جستجوي فراوان يقين کرد دخترک براي گريز از بدنامي خود و خانواده‎اش خويشتن را به دست مرگ سپرده، پيرمرد نيز همان شب از غصه جان داد.
اما دختر ديگرش را دهقانان بزرگ مي‎کردند تا اينکه مادرم، که هنوز آتش خشمش فرو ننشسته بود، به منظور بدبخت کردن آن دختر، داستان روسياهي خواهرش را به دهقانان بازگو کرد و به آنها اطمينان داد که او نيز طفلي نامشروع است و حتماً بالاخره روزي مرتکب جنايت خواهد شد به اين ترتيب بچه در شرايط بسيار نامساعدي بزرگ شد تا روزي که خانم بيوه‎اي که مقيم چستر بود تصافاً بچه را ديد بر او رحم کرد و او را همراه خود برد. بچه پيش او ماند و برخلاف ارادۀ ما خوشبخت شد...» اين دختر کسي نبود جز رز که اکنون خانم مايلي او را در آغوش کشيده بود و مدام مي‎گفت: «ولي او هنوز خواهرزادۀ عزيز من است».
بعد از افشاي اين قضايا هاري مايلي رسماً از رز خواستگاري کرد... حدود سه ماه بعد رز فلمينگ و هاري مايلي ازدواج کردند و همراه مايلي در همان دهکده سکونت گزيدند.
مانکس همچنين توضيح داد که چطور به فاجين مبلغ زيادي پول داده بود تا اليور را در دام خود نگه دارد. آقاي بمبل و خانم کورني براي شهادت احضار شدند. در ابتدا آنها حاضر به اعتراف نبودند ولي چون دو پيرزني که شب مرگ پرستار پير از پشت در ماجراي مدال و حلقه را شنيده بودند و روز بعد نيز خانم بمبل را تا بنگاه رهني ـ چون پيرزن شيئي را گرو گذاشته بود ـ تعقيب کرده بودند اعتراف کردند آقا و خانم بمبل نيز مجبور شدند واقعيات را بيان کنند. يکي از پيرزن‎ها گفت: «به علاوه ما خيلي چيزهاي ديگر هم مي‎دانيم. سالي پير از مدتها قبل هميشه براي ما تعريف مي‎کرد که زن جوان به او چه گفته بود. زن جوان مطمئن شده بود به زودي خواهد مرد، به محض شروع دردش راه افتاده بود تا خود را به قبر پدر بچه برساند و در کنار او جان سپارد».
با افشا شدن اين قضايا آقا و خانم بمبل شغل خود را از دست دادند و سرانجام در زمرۀ بي‌نواياني در آمدند که براي گريز از مرگ به همان نوانخانه‎اي که روزگاري ارباب آن بودند پناه آوردند.
مطابق شرايط مندرج در وصيت‎نامه اليور صاحب بقاياي ثروتي بود که دست مانکس باقي مانده بود اما به پيشنهاد آقاي براون‎لو ثروت به تساوي بين مانکس و اليور تقسيم شد تا براي مانکس امکان اصلاح عيوب گذشته و پرداختن به کاري شرافتمندانه فراهم گردد ولي او پس از چندي از نو عادات گذشته را درپيش گرفت و سرانجام به خاطر تبهکاري و دزدي به زندان رفت و همانجا جان سپرد.
فاجين پیر محاکمه و محکوم به اعدام شد. او پيش از مرگش محل اختفاي مدارکي را که مانکس به او سپرده بود به اليور گفت. تمام افراد دسته فاجين دستگير شدند و به مجازات رسيدند. نوح کليپول به خاطر اظهارات ذي‎قيمتش عليه فاجين تبرئه شد و به شغلي نسبتاً آبرومندانه روي آورد. چارلي بيتز که جنايت سايکس او را بکلي دگرگون کرده بود به طور جدي تصميم گرفت زندگي شرافتمندانه‎اي در پيش گيرد. مدتي بعد در تمام «نورث هامپتون شاير» نام او به عنوان دل زنده‎ترين شبان‎ها زبانزد خاص و عام شد.
آقاي براون‎لو اليور را به پسرخواندگي پذيرفت. آنها به همراه پرستار پيرشان به حوالي دهکده‌اي که دوستانشان اقامت داشتند رفتند و به اين ترتيب آخرين آرزوي اليور برآورده شد.
در آنجا جمع کوچکي بوجود آمد که در سعادت کامل، که نظير آن را کمتر در اين جهان گذران مي‎توان يافت، با هم زندگي مي‎کردند.
منبع: همشهری