در نظم فارسی گاهی به اقتضای وزن و به سبب محدود بودن شمار هجاها در بحر، نه تنها تلفظ و هیئت مکتوب کلمات دگرگون می‌شود، بلکه در مواردی محلّ نحوی الفاظ نیز در سیاق کلام تغییر می‌کند، و طبعاً در مواردی موجب اشکال در فهم معنی بیت می‌گردد.

یکی از این گونه موارد جابه‌جا شدن ضمیرهای متصل (ضمایر ستّه) در ساختار جمله است که غالباً در ابیات شعر فارسی روی می‌دهد، و در دیوان حافظ نمونه‌های آن شاید نسبت به تعداد ابیات، بیش از مجموعه‌های اشعار شاعران دیگر باشد.
 

جایگاه ضمیر در شعر

ضمیرهای متصل در جمله‌ها تقریباً به همه‌ی اجزای کلام، حتی به حروف و ضمایر منفصل الحاق می‌شوند، ولی در همه حال به اعتبار ضمیر بودن ناگزیر باید به یک اسم رجوع داشته و جانشین آن باشند، و چون اسم در جمله یا فاعل و مسندالیه است، یا مفعول و مسند، و یا مضاف‌ٌالیه اسم دیگر، ضمیرها نیز یا فاعلی‌اند، یا مفعولی، و یا ملکی، و در هر حال باید به فعلی که فاعل یا مفعول و یا متمّم آن‌اند، و نیز به اسمی که مضاف‌الیه آن می‌باشند ملحق و متصل شوند

و اگر به اجزای دیگر کلام، چون قیدها، حروف، و ضمایر منفصل الحاق شوند، از جایگاه حقیقی و اصلی خود جدا شده و به حکم ضرورت وزن و یا برای همسازشدن با قافیه، برخلاف تداول عادی معهود، تغییر محل داده‌اند
 

چنان‌که در این بیت از اشعار سعدی:

 
 
هر که هست التفات بر جانش گو مزن لاف مهر جانانش

ضمیر متصل «ش» در آخر مصراع دوم، که به «جانان» پیوسته است در حقیقت ضمیر مفعولی است برای فعل گفتن، یعنی او را بگو (یا بگویش) که لاف مهر جانان مزن، و مرجع آن «هرکس» در آغاز مصراع اوّل است.

و یا این بیت از شاهنامه‌ی فردوسی:

به نو هر زمانیش بنواختی چو رفتیش بر تخت بنشاختی

که «ش» در «رفتیش» ضمیر منفصل فاعلی است، و یعنی هرگاه که او (ارسطاطالیس) می‌رفت، اسکندر او را بر تخت می‌نشاند.
 

در اینجا چند نمونه از این گونه ضمیرهای سرگردان را که در ابیاتی از سروده‌های حافظ آمده است از نظر می‌گذرانیم:

شهسوار من که مه آیینه‌دار روی اوست تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است


در مصراع دوم «ش» ضمیر ملکی متصل است که به «مرکب» متعلق و در حکم مضاف‌الیه آن است، و مرجع آن «شهسوار» در آغاز مصراع اوّل است، و یعنی خاک نعل مرکب او تاج خورشید بلند است.

در مصراع دوم، ترکیب اضافی و وصفی نیمه‌ی اوّل سنگینی تتابع اضافات در نیمه‌ی دوم را برطرف کرده و نوعی توازن و تعادل در دو نیمه‌ی مصراع پدید آورده است.
 

عنان نپیچم اگر می‌زنی به شمشیرم سپر کنم سرو دستت ندارم از فتراک


 



 

در مصراع دوم، ضمیر متصل «ت» ضمیر ملکی است متعلق به فتراک و مرجع آن ضمیر منفصل مقدر «تو» در «میزنی» مصراع اوّل است، و یعنی از فتراک تو دست برندارم.
 

حافظ که سر زلف بتان دستکشش بود بس طرفه حریفی است کش اکنون به سر افتاد


در مصراع دوم، ضمیر «ش» که به کاف موصول پیوسته است، در حقیقت ضمیر ملکی متعلق به «سر» است، که آن خود مضاف‌الیه کلمه‌ی حافظ در مصراع اوّل است، و بیت کلاً یعنی: سرزلف بتان که همیشه دستکش و رام دست حافظ بود، چه حریف طرفه و زیرکی است که اکنون (چون دام) بر سر او افتاده (و او را اسیر خود کرده) است.
 

الا ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکر ز منقار

در مصراع دوم ضمیر «ت» که به صفت خالی پیوسته است، ضمیر ملکی است و در سیاق متعارف نحوی باید به منقار الحاق شود، یعنی: ای طوطی گویای اسرار، منقار تو از شکر خالی مباد. ظاهراً چنین به نظر می‌رسد که حرف اضافه‌ی «ز» هم در این مصراع نابه‌جا قرار گرفته و باید پیش از «شکر» آمده باشد.

ولی می‌توان گفت که «شکر از منقار تو خالی مباد» یعنی شکر بدون منقار تو یا دور از منقار تو مباد، و یا شکر و منقار تو همیشه قرین یکدیگر باشند، چنان‌که عباراتی چون «خالی از غرض» یا «خالی از لطف» یعنی دور از غرض و بدون لطف و دور از لطف.
 

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد


 



در مصراع دوم ضمیر متصل ملکی «ت» که به گل رعنا تعلق دارد و مرجع آن باغبان در مصراع اوّل است، به باد افزوده شده است، یعنی ای باغبان، آه از آن روزی که گل رعنای تو را باد ببرد.
 

بنازم آن مژه‌ی شوخ عافیت‌کُش را که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش


در مصراع دوم ضمیر ملکی «ش» به فعل «زدن» (موج زدن) الحاق شده است، در صورتی که مرجع آن «مژه» است که آب نوش بر سر نیشش موج می‌زند، و نوش و نیش را باهم دارد.
 

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

مرجع ضمیر مفعولی «ش» در مصراع دوم بلبل است، یعنی باد غیرت به صد خار او را پریشان دل کرد.

چنان که ملاحظه می‌شود این گونه جابه‌جایی ضمیرهای متصل غالباً در مصراع دوم ادبیات دیده می‌شود، و علت آن علاوه بر التزام به رعایت وزن شعر، ضرورت حفظ قافیه است، و چون در غزل مصراع اوّل مقیّد به قید قافیه نیست، و در مثنوی نیز قافیه‌ی مصراع دوم تابع قافیه‌ی مصراع اوّل و محکوم چگونگی آن است، این گونه جابه‌جایی‌ها در مصراع اوّل ابیات کمتر دیده می‌شود.

«تویی که...» یا «تو را که...»
 

تو را که صروت جسم تو را هیولائی است چو جوهر ملکی در لباس انسانی...

قصایدی در اوصاف دیگران

این بیت از قصیده‌ای است در مدح قوام‌الدین محمد صاحب‌عیار، وزیر شاه شجاع، که در 764 به قتل رسید، و مطلع آن این است:

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست، تا دانی

این قصیده در نسخه‌های قدیمی دیوان حافظ دیده نمی‌شود، و مرحوم قزوینی آن را از نسخه‌ای که به اوایل سده‌ی دهم هجری (میان سال‌های 912 و 917) تعلق دارد نقل کرده استبیت مورد نظر در این نسخه به صورتی است که نقل شد، و روشن است که اگر به تنهایی و به همین صورت در نظر گرفته شود معنای آن ناقص و ناتمام خواهد بود.

 



از این روی کاتبان دوره‌های بعد بدون توجه به بیتی که پس از آن آمده است، آغاز بیت را تغییر داده و «تو را که» را به «تویی که» اصلاح کرده‌اند. این «اصلاح» در شرح معروف سودی و در بعضی از چاپ‌های دیوان (چون طبع قدسی) نیز دیده می‌شود، و سودی ناگزیر شده است که از «صورت جسم» ممدوح هیولازدایی کند و مصراع اوّل بیت را به صورت «تویی که صورت جسم تو را هیولا نیست» نقل نماید.
 

لیکن صورت درست همان است که در نسخه‌ی قزوینی آمده است، و معنی بیت با بیت بعد تمام می‌شود:

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است چو جوهر ملکی در لباس انسانی
کدام پایه‌ی تعظیم نصب شاید کرد که در مسالک فکرت نه برتر از آنی؟
 

یعنی برای تو (که هیولای صورت جسم تو با آنکه شکل و هیئت انسانی دارد، همچون جوهر فرشتگان پاک و روحانی است)، کدام مرتبه‌ی بزرگ مقرر توان کرد که در عوامل اندیشه و تصور برتر و والاتر از آن نباشی؟
 

چه آسان می‌نمود اوّل غم دریا به بوی سرد غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد


مضمون مصراع اوّل این بیت را ابوبکر بن ‌زکی‌المتطبب القنوی، معروف و متخلص به صدر در مجموعه‌ی نامه‌های خود، روضةالکتّاب و حدیقةالالباب نیز در بیت زیر آورده است:

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار

صدر قُنوی از منشیان سده‌ی هفتم آسیای صغیر بوده که به پارسی و تازی نیز شعر می‌سروده و نمونه‌هایی از اشعار او در روضةالکتّاب، دیده می‌شود.
 

گفتم ای بخت بخسپیدی و خورشید دمید گفت با این همه از سابقه نومید مشو


 


 

در رساله‌ی التّجرید فی کلمةالتوحیّد منسوب به احمد غزالی آمده است:

لیس الخوفُ من سوء العاقِبة، و انّما الخوف من سوء السّابقه: اِنّ اللهَ خلق الخلق فی ظلمة، ثمّ رشّ علیهم من نوره فضلاً، فمن اَصابَه من ذلک النّورِ اِهتدی، و من اخطَاُهُ ضَلَّ.
 

حافظ در بیتی که نقل شد، و در بیت دیگر:

ناامید مکن از سابقه‌ی لطف ازل تو چه دانی که پس پرده چه خوب است و چه زشت

به لطف ازل و پاسخ «بلی» در روز میثاق امید بسته است، و با آنکه دامنه‌ی رحمت و غفران خداوند را کامل‌تر و فراگیرتر از قهر و انتقام او می‌داند، از حکم ازلی و آنچه در دایره‌ی قسمت می‌گذرد بیمناک، و از اینکه قسمت ازلی بی‌حضور او کرده‌اند ناخرسند است، و با آنکه گناه را اختیار خود نمی‌داند، از هول روز رستاخیز خاطرش آسوده نیست.
 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره‌ی قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کان شاهد بازاری و این پرده‌نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه‌ی پیشین تا روز پسین باشد


این نظرگاه، که در آثار عرفانی ما فراوان دیده می‌شود، با نوعی جبر باوری همراه است که از دیرباز بر اندیشه‌های زروانی ایران حاکم بوده و بنای آفرینش را آغاز بر سعادت ازلی و شقاوت ازلی قرار می‌داده است، بی‌آنکه انتخابی و اختیاری در کار باشد.

امّا موضوع روز میثاق و لطف ازل در تفسیر کشف‌الاسرار میبدی به گونه‌ی دیگری مطرح شده است که در آن تلویحاً نوعی اختیار و انتخاب میان خیروشر به آفریدگان داده شده است:
«فرمان آمد که ای محمد، ما در روز میثاق بندگان را دو گروه کردیم: گروهی نواخته و دل به آتش مهر ما سوخته؛ گروهی گریخته و با دون ما آمیخته.

ایشان که ما رااند شیطان را با ایشان کار نیست: اِنَّهُ لَیسَ لَهُ سُلطان علی الّذین آمَنوا. و آنان که شیطان رااند ما را عمل ایشان و بود ایشان به کار نیست: انّما سُلطانَهُ علی الّذین یَتَولّونَهُ».

از این عبارات چنین بر می‌آید که در روز میثاق و عهد الست، به هر حال گروهی بوده‌اند که به پرسش «الستُ بربّکم؟» پاسخ «بلی» نگفته‌اند. این نظرگاه ناظر به نوعی ثنویت است، شبیه به ثنویتی که در گاثاهای زرتشت پیروان اهورایی را از گروه اهریمنی جدا می‌سازد.
 



دو اصل ازلی یا دو مینوی آغازین خیروشر، اهرمزد و اهریمن یا سپندمینو و انگره‌مینو، جدا از هم، و در اندیشه و گفتار و کردار ضد یکدیگرند، و هر دو آفرینش‌هایی دارند که همواره با هم در ستیز و پیکارند. در این میان دانایان و خردمندان (hudāñghō) جانب خیر را بر می‌گزینند (v īšyātā) و بی‌خردان و نادانان (duždāñghō) جانب شر را، و فرجام هر دو گروه وابسته به این گزینش است.
 

پی‌نوشت‌ها:

1.عضو پیوسته‌ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی
2.برای چند نمونه‌ی روشن و گویای دیگر، نگاه کنید به کتاب ارزشمند حافظ‌نامه، تألیف بهاءالدین خرمشاهی، ج2/ 1067 – 1068.
3.دیوان حافظ: به تصحیح قزوینی، نک: مقدمه‌ی دیوان، صفحات قیب – قیه.
4.روضةالکتاب و حدیقةالالباب، طبع استانبول، 1972، ص 94.
5.التّجرید فی کلمة التوحید، طبع مصر، 1960، محمود نصارالحلبی، ص 32 – 33.
6.کشف‌الاسرار و عدّة الابرار میبدی، ج 3، ص 797؛ و نیز نک. ص 782 – 786.
7.گائاهای زرتشت، یسنای 30، بندهای 3 – 5؛ یسنای 45، بند 2.
 

منبع مقاله :

زیر نظر غلامعلی حدادعادل؛ (1390)، جشن‌نامه‌ی دکتر سلیم نیساری، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی، چاپ اوّل.