نویسنده: علی شیرازی

 

یكی از اُمرای بنی اسرائیل برای انجام كار مهمی، احتیاج به شخصی امین و درستكار داشت و از قاضی خود خواست تا چنین فردی را به او معرفی كند.
قاضی هم برادر پاك و مومن خود را به امیر توصیّه كرد. و امیر نیز مأموریت مورد نظرش را به برادر قاضی محوّل كرد.
برادر قاضی كه در باطن از انجام این مأموریت راضی نبود، همسر خود را كه بسیار زیبا و پاكدامن بود، به برادر سپرد و خود راهی سفر شد.
پس از رفتن آن مرد، قاضی هر روز به همسر برادرش سر می‌زد و چیزهای مورد نیاز او را فراهم می‌كرد تا این كه بالاخره روزی هوای نفس بر او غالب شد و زن برادر را به فساد و تباهی دعوت كرد.
زن كه از نسل پیامبران و در عفت و پاكی كم نظیر بود؛ قاضی را به باد انتقاد گرفت و گفت: «آیا شایسته است كه برادرت را به مأموریت بفرستی و آن گاه بر زن او چشم شهوت بدوزی؟ مگر نه این كه شوهرم به تو اطمینان كرده است و مرا به تو سپرده است؟ آیا به امانت او خیانت می‌كنی؟»
قاضی همچنان بر خواسته‌ی خود پافشاری می‌كرد، ولی زن تسلیم وی نمی‌شد.
عاقبت قاضی به آخرین حربه‌ی خویش دست بُرد و گفت: «اگر تسلیم خواسته‌ام نگردی! به امیر می‌گویم كه زنا كرده‌ای و آن گاه سنگسارت خواهند كرد!»
ولی زن همچنان بر عقیده و ایمان خود پافشاری می‌كرد و این تهدید نتوانست او را از عقیده خود منصرف كند.
قاضی كه چون مار زخم خورده به خود می‌پیچید، نزد امیر رفت و گفت: «زن برادرم در غیاب شوهرش زنا كرده است!!»
امیر نیز اجرای حكم را به خود قاضی سپرد!
قاضی پس از ابلاغ این حكم به همسر برادرش، باز هم حال تسلیم در او نیافت؛ لذا حكم سنگسار را به اجرا گذارد، ولی آن زن پاكدامن و عفیفه هرگز تسلیم شیطان نشد. (1)

پی‌نوشت‌ها:

1. فصیلت زنان، ص 46، به نقل از داستان‌های اسلامی، ص 139.

منبع مقاله :
شیرازی، علی؛ (1394)؛ زنان نمونه، قم: مؤسسه بوستان كتاب (مركز چاپ و نشر تبلیغات اسلامی)، چاپ هشتم.