نویسنده: علی شیرازی

 

وی، مادری بود كه پسر و دخترش، در جنگ مجروح شده بودند و پسر دیگرش هم با «شهادت»، به سوی معبود پرواز كرده بود.
زمانی كه خانم «كبری نقدی زاده»، خبر شاهدت فرزندش را به او داد، آن مادر شهید، دست‌هایش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: «یا حضرت زهرا (سلام الله علیه)، حالا روم می‌شه صدایت بزنم!!»
و بعد به خانم نقدی زاده گفت: «می‌خواهم جنازه‌ی فرزندم را ببینم!!»
- شما مادر هستید و نمی‌شود جنازه را ببینید!
- نه! من باید بچّه‌ام را ببینم!
آن گاه كه چشمش بر بدن بی سر و دست پسرش افتاد، باز دست‌هایش را بالا برد و گفت: «یا فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیه)، خوشحالم از این كه می‌توانم صدایت بزنم!!»
فردای آن روز، صبح زود، مادر شهید باز به سراغ كُبری خانم آمد و گفت: «هوای دیدن پسرم را دارم! می‌خواهم دیگر بار او را ببینم!»
- شما دیشب او را دیده‌اید و دیگر نمی‌شود.
- روزی كه فرزندم به دنیا آمد، خودم با دست‌هایم او را قنداق كردم و حالا هم كه او دارد پیش فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیه) می‌رود، می‌خواهم باز با دست‌های خودم، پسرم را عطر بزنم تا با بوی خوش به خدمت آن حضرت برسد.
پس از آن، راهی سردخانه شد و با دست‌هایش، پیكر فرزند شهیدش را عطر و گلاب زد و با دقت داخل پارچه‌ای پیچید و رویش را هم مشمع كشید.
در هنگام تشییع جنازه نیز، حتی یك قطره اشك نریخت و وقتی كه از وی خواستند تا برای مردم سخن بگوید، گفت: «نه! من می‌خواهم اوّلین مادری باشم كه بدون صدا و ناله و اشك، پشت تابوت فرزندش راه می‌رود.» (1)
سرانجام عده‌ای را واداشت كه در آن روز - كه از روزهای نخستین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود - سرود بخوانند و حجله‌ی فرزندش را تزیین كنند تا مراسم عروسی فرزندش، زیبا برپا شود.

پی‌نوشت‌ها:

1. در كوچه‌های خرمشهر، ص 153.

منبع مقاله :
شیرازی، علی؛ (1394)؛ زنان نمونه، قم: مؤسسه بوستان كتاب (مركز چاپ و نشر تبلیغات اسلامی)، چاپ هشتم.