ساختارگرایی و کلود لوی استروس (1)
ساختارگرایی در حوزه مطالعات اجتماعی یكی از گرایشهای نظری پیچیده و با نفوذ است. مسئله اساسی در بحث، ساختارگرایی، بحث از سوژه انسانی و تقدم ساختار بر عاملیت است. نقطه مشترك همه نحلههای ساختارگرایی از
نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
ساختارگرایی در حوزه مطالعات اجتماعی یكی از گرایشهای نظری پیچیده و با نفوذ است. مسئله اساسی در بحث، ساختارگرایی، بحث از سوژه انسانی و تقدم ساختار بر عاملیت است. نقطه مشترك همه نحلههای ساختارگرایی از جمله زبانشناسی، انسانشناسی، اسطورهشناسی و ماركسیسم ساختاری، نفی سوژه انسانی و اصالتدادن به ساختار به جای عاملیت است. اما به لحاظ روششناسی این جریان فكری، پیشاپیش بر اصول و مقدماتی استوار است كه بدون پذیرفتن و به كار بستن آن در مطالعات، نمیتوان به نتایج ساختارگرایانه دستیافت.
آنچه امروزه «ساختارگرایی» نامیده میشود، زمانی پدید آمد كه انسانشناسان، منتقدان ادبی و دیگران دریافتند كه زبانشناسی میتواند برای توجیه روش كارشان كمك مؤثری باشد. اما زمانی كه آنان زبانشناسی را الگوی كار خود قراردادند، به این نكته پیبردند آنچه را كه دوسوسور بدان پرداخته و مطرح كرده، تحت یك طرح كلانتر نظری میگنجد كه آنان از آن بهعنوان «ساختارگرایی» یاد كردند. ساختارگرایی در نزد آنان چیزی بود كه دست كم با دو جریان فكری دیگر تفاوت اساسی داشت: پدیدارشناسی ذهنیتگرا و سوژه محور و كنشگرایی فردگرایانه. بدین ترتیب، آنان با قرار دادن اصول فكری دوسوسور در طرح كلان ساختارگرایی، خط تمایزی میان خود و جریانهای نظری موازی كشیدند.
دوسوسور گرچه آشكارا ساختارگرایی را بر زبان جاری ساخت، اما با تمركز بر اهمیت رابطهها و نظامی كه بر مبنای آن شكل میگیرد، آنچه را كه به صورت زمزمههای خاموش، دغدغههای ضمنی و مكنون در درون نظریات متفكران پیشین نهفته بود، صراحت بخشید. بدین ترتیب، آنچه را كه دوسوسور تدوین كرده بود، به نحلهای نظری بدل شد و در ادامه، از درون این نحله شاخههای سر بركشید كه بسیاری از رشتههای علوم انسانی را تحت تأثیر قرار داد به گونهای كه دلمشغولی اصلی متفكران یا گامزدن در بستر نظری ساختارگرایی شد یا اینكه تلاش كردند به هر نحو ممكن خود را از زیر این چتر فراگستر بیرون كشیده و هویت متمایز و مستقلی برای خود بتراشند.
بنابراین ساختار گرایی رویکردی است که در شناخت واقعیت ها به تحلیل ساختار و مناسبات اجزای درونی یک کل متعین پرداخته از خلال تحلیل و تفکیک جزءها، کلیت ساختاری یک نظام متعین را بازشناسی و تعریف می نماید. به عبارتی ساختارگرایی معرفتی است کلیت شمول از هر پدیده، برآمده از تحلیل اجزای آن. شگردی که از بررسی جزءها به شناخت و معرفت کل رسیده و برای نائل آمدن و اشراف یافتن بر این کل از مؤلفه های تفکیک شونده درونی آن بهره می گیرد. پس ساختار گرایی یک رویه است نه روشی برخوردار از خردی خاص. از نظر ساختار گرایان پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی برخلاف امور و رویدادهای فیزیکی، امور و رویدادهایی هستند دارای معنا که دلالت های آن ها در مرکز پژوهش ها قرار می گیرد. از این رو روش کار ساختار گرایی روش بررسی یک به یک پدیدارها و شیوه علّی متعارف نمی باشد بلکه روش آن ها بر ضرورت تحلیل ساختار درونی و بررسی مجموعه مناسبات بین اجزاء ساختار در هر پدبده استوار می باشد. در این بینش خرده ساختارهای یک کل که خود محصول مناسبات خاص درونی میان اجزاء مختلف آن می باشند، دستگاه های معنایی را پدید می آورند. به همین جهت ساختار گرایان برای تحلیل هر پدیده فرهنگی و اجتماعی پیشنهاد می کنند که نخست تفاوت های درونی و صوری میان انواع آن پدیده را که امکان می دهد تا شکل هایی متفاوت از آن پدیده ازنظر معناهای فرهنگی به وجود آید بررسی شود و سپس نظام های مرتبط به کارکرد آن پدیده یا همانند با آن، در فرهنگی خاص و رابطه ای مشخص مورد جستجو قرار گیرد.
از نظر ساختارگرایان در یک مجموعه آنچه مهم است نظامی است که سیستمی از عناصر صوری را با هم مرتبط ساخته و امکان می دهد که از راه هم نشینی عناصر، معناها شکل گیرند. به واقع ساختار گرایی بر اهمیت کارکرد شکل به جای محتوا تأکید می ورزد و بر این اعتقاد است که معناهای درونی و به ظاهر بیان نشدنی در سطح روابط میان نشانه ها خود را نمایان می سازند. ساختار گرایی درصدد متوقف کردن بازی معنا در متن و تقلیل دادن آن به یک محدوده مهرشدنی است. معنایی که خود را پنهان کرده، همان شکل ظهور است و هرگاه ما با روشی درست به شکل ظهور یعنی صورت یا شکل و به ساختار و شالوده پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی دقت کنیم با همان معناهای درونی و باطنی روبه رو خواهیم شد.
ظهور ساختار گرایی در فضای فرهنگی فرانسه پس از جنگ جهانی دوم توانست به اقتدار هگل و همچنین به اگزیستانسیالیسم که با نوشته های سارتر بر محیط فلسفی مسلط شده بود پایان دهد و نگرشی نو را مطرح سازد. چرا که باورهای ساختار گرایان در تحلیل اندیشه استعماری اقوام، در تقابل با اندیشه های اگزیستانسیالیستی و مارکسیستی به صراحت این امر را اعلام می نمود که تفاوت فرهنگ ها به معنای تفاوت در ترکیب هاست و نمی تواند موجب تفاوت های ذهنی و تاریخی شود و از این رو نیروی هوشمندی انسان در برابر ترکیب های گوناگون یکسان عمل می نماید و از راه بررسی شیوه های زندگی و تولید و آفرینش می توان به شناخت نشانه ها و به تبع شناسایی جوامع دست یازید.
همه ساختارگرایان از این بینش آغاز کرده اند که پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی، رویدادهایی واجد معنا هستند و در نتیجه دلالتهای آن ها باید در مرکز پژوهش، قرار گیرد. از اینرو در تحلیل ساختاری بر مجموعه مناسبات میان اجزای ساختار در هر پدیدار تأکید میشود. با شناخت این مناسبات درون ساختاری است که یک پدیدار، معنا مییابد. ساختارگرایی، از نظام نشانهای زبان آغاز میکند اما فرهنگ نیز میتواند به مثابه دستگاهی سرشار از نشانهها مورد تحلیل ساختاری واقع شود. ساختارگرایی برای تحلیل هر پدیده فرهنگی و اجتماعی پیشنهاد میکند که نخست، تفاوتهای درونی و صوری میان اجزای یک پدیده را که موجب ایجاد اشکال متفاوت آن پدیده از نظر معناهای فرهنگی میشود را بررسی کنیم. عناصر فرهنگی بخودیخود از الگوهایی ساختاری شکل یافتهاند و ظاهری بیمعنا دارند و تنها بررسی مناسبات، تفاوتها و تقابلهاست که به آن ها معنا میبخشد.
تفکر ساختگرایانه به زبانشناسی و نشانهشناسی محدود نماند. این رویکرد در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ قوت گرفت و به همهجا سرایت کرد. فلسفه، جامعهشناسی، مردمشناسی، نقد ادبی، مطالعات فرهنگی، روانکاوی، فلسفه علم و تاریخ و سایر رشتهها هرکدام به نحوی از ساختارگرایی تأثیر پذیرفتند و درون خود نظریههایی مبتنی بر دیدگاه ساختارگرا را پرورش دادند و همچنین این رشتههای علمی نیز متقابلاً بر ساختارگرایی تأثیراتی گذاشتند و با برقراری روابط بینامتنی، این تحولات را به یکدیگر اشاعه دادند. لاکان در حوزه روانکاوی فرویدی ساختارگرایی را بسط میدهد. لوی استراوس با همین دیدگاه، در انسانشناسی دست به کشف ساختار ناپیدای نظامهای خویشاوندی در جوامعه قبیلهای میزند. رولان بارت در نشانهشناسی و اسطورهشناسی با همین رویکرد، دست به تحلیل میزند. بطور مثال بارت تصاویری را تحلیل میکندکه معتقد است به شکلی موذیانه و به قصد اسطورهسازی سعی در القای مفاهیم ایدئولوژیک طبقات حاکم را دارند. بارت با فرارفتن از سطح ظاهر به عمق ساختار سعی در برداشتن نقاب از ساختار اسطورههای مصنوعی میکند به واقع بارت روابط ساختاری را اموری طبیعی و مسلم تلقی نمیکرد و بر آن بود که انگیزش در ساخت آن ها دخالت میکند و شاید به خاطر همین ایده بود که در آثار متأخرش به پساساختارگرایی نزدیک میشود. اسطورهشناسیهای بارت را میتوان یکی از ریشههای مطالعات فرهنگی دانست. چرا که وی با بررسی نشانهشناسانه زندگی روزمره و پدیدههای به ظاهر پیش پا افتاده فرهنگی معنادار بودن و امکان تفسیر و تحلیل در حوزه فرهنگ را نمایان کرد. با رویکرد ساختارگرایانه میتوان همهچیز را تحلیل کرد.
ساختار اجتماعی، روابط اجتماعی و عناصر اجتماعی
برای فهم ساختارگرایی راههای مختلفی وجود دارد. بهترین راه، بررسی عناصری است كه این دستگاه نظری در بنیاد خویش با تركیب آن ها قوام یافته است. این عناصر عبارتند از: «ساختار اجتماعی»، «روابط اجتماعی» و «عناصر اجتماعی». از نظر استروس، اصل پایهای برای درك مفهوم ساختار اجتماعی آن است كه ساختار اجتماعی «نه به واقعیت تجربی، بلكه به الگوهای ساخته شده بر اساس آن واقعیت مربوط میشود». بنابراین، ساختار اجتماعی با اصل واقعیت سروكار ندارد، بلكه با سطح انتزاعی از واقعیت در ارتباط است. درحالی كه، «روابط اجتماعی» امر واقعی و انضمامی است و «ماده اولیهای است كه برای ساختن الگوهایی بهكار میرود كه خود ساختار اجتماعی را ظاهر میسازند». ضلع سوم ساختارگرایی را «عناصر اجتماعی» تشكیل میدهد. در واقع عناصر اجتماعی انضمامیترین و در عینحال، كم اهمیتترین ضلع ساختارگرایی به شمار میرود. عناصر اجتماعی امری است كه همواره در خدمت ساختار و روابط اجتماعی قرار دارد و صرفاً به عنوان تكیهگاه روابط اجتماعی عمل میكند.
بنابراین، نخستین نكته اساسی این است كه ساختار اجتماعی با روابط اجتماعی مترادف نیست و ساختار اجتماعی را بههیچ رو نمیتوان بر مجموعه روابط اجتماعی قابل مشاهده در یك جامعه مشخص منطبق ساخت. ساختار امری فراتر از روابط است؛ زیرا روابط چیزی است كه میان دو عنصر ساختاری رابطه برقرار میكند. در حالی كه، ساختار هم خود عناصر و هم روابط میان عناصر را در بر میگیرد. ساختار هرچند از مجموعه روابط به دست میآید، اما در نهایت قابل فروكاستن به روابط نیست. روابط همواره در درون ساختار شكل میگیرد و بر مبنای الگویی كه ساختار ارائه میكند، سمت و سوی خویش را معین میكند. بدین ترتیب، این نكته تمایز ظریفی میان دو مفهوم «ساختار اجتماعی» و «روابط اجتماعی» برقرار میكند كه از نظر استروس، درك آن از اهمیت اساسی برخوردار است؛ زیرا این «دو مفهوم، چنان به یكدیگر نزدیك اند كه اغلب با هم اشتباه گرفته میشوند». در حالی است، اگر تصور درستی از تمایز موجود میان این دو مفهوم به وجود نیاید، رسیدن به فهم شفاف و روشن از ساختارگرایی دچار مشكل میشود.
از سوی دیگر، روابط مهمتر از عناصراند؛ زیرا عناصر، در حقیقت چیزی است كه روابط بر اساس الگوی ساختار بدو میبخشد. عناصر اجزا و بخشهایی اند كه هم جایگاه و هم اهمیت و نقش خویش را از شبكه روابطی كه در درون ساخت برقرار میشود میگیرد. در واقع عناصر، بدون روابط تكه پارههای بیاهمیتاند كه به هیچ دردی نمیخورند. آنچه آن ها را به یك امر بدرد بخور و حائز اهمیت بدل میكند، رابطهها ست. بدین ترتیب، ساختارگرایی دستگاه نظری پیچیدهایی است كه از بهمزدن توازن میان «ساختار اجتماعی»، «روابط اجتماعی» و «عناصر اجتماعی» به وجود آمده است. طبق این دستگاه فكری ساختار اجتماعی نقش اساسی در جهان اجتماعی دارد و الگوهایی را كه ساختار اجتماعی ارائه میكند، روابط اجتماعی را تحت تأثیر قرار میدهد و به آن ها سمت و سویی مشخص میبخشد. در سر دیگر طیف، عناصر به كماهمیتترین بخش این دستگاه بدل میشود، زیرا آن ها ماهیت رابطهای دارند و بدون وجود ساخت و روابط فاقد هر نوع اهمیت و كاركرد اساسی اند.
به هر حال، همانگونه كه استروس تصریح میكند، ساختار اجتماعی در نزد آن ها به چیزی گفته میشود كه دست كم از خصایص زیر برخوردار باشد:
نخست آنكه، ساختار باید مشخصه نظام داشته باشد؛ یعنی ساختار باید از عناصری بهگونهای تشكیل شده باشد كه تغییری دریكی از آن ها، سبب تغییر در تمامی عناصر دیگرشود. دوم آنكه، هر الگویی باید به گروهی از دگرگونیها تعلق داشته باشد كه هركدام از آن ها بر الگویی از همان خانواده انطباق داشته باشد، بهصورتی كه مجموعه این دگرگونیها یك گروه از الگوها را بسازند. سوم آنكه، مشخصات یادشده در بالا باید امكان پیشبینی این نكته را فراهم كنند كه الگو در صورت تغییر یكی از عناصرش، به چه صورت واكنش نشان خواهد داد. سرانجام، الگو باید به صورتی ساخته شود كه كاركرد آن بتواند همه واقعیتهای مشاهده شده را پوشش دهد.
عناصر و روابط میان این عناصر تنها در قالب یك طرح پیشینی و الگویی كه مسیر و جهت روابط و بر اساس آن جایگاه عناصر را تعیین نماید، معنادار و قابل درك میشود. از اینرو، عناصر و روابط میان آن ها همواره ممكن است تغییر كند، جای یك عنصر را عنصر دیگری بگیرد و نوعی رابطه میان دو عنصر در جریان زمان نیز تغییر كند، اما ساختار و طرح پیشینی همچنان بدون تغییر و پابرجا باقی بماند. این نكته حكایت از آن دارد كه عناصر و روابط میان آن ها از اصالت برخوردار نیست و اهمیت زیاد ندارد. جابهجایی و تغییر در این عناصر و روابط، همواره موجب تغییر و دگرگونی اساسی نمیگردد. میتوان همه این عناصر را تغییر داد، بی آنكه ذرهایی از تغییرات در سطح ساختار امكانپذیر گردد. اما زمانی كه ساختار تغییر میكند، همه چیز از جمله عناصر و روابط میان آن ها نیز تغییر میكنند. تفاوت نمیكند كه این عناصر همان عناصر پیشین باشد، یا عناصر دیگری جای آن ها را گرفته باشد. به هر حال، همه چیز از بنیاد تغییر میكند و مناسبات و روابط میان اشیا و رخدادها از منطق و نظم دیگری تبعیت میكند. ساختارگرایی از این لحاظ، مدعی دستیافتن به لایههای بنیادین اشیا و پدیدههاست. از این رو، این نوع تحلیل را واجد عمق و ژرفایی میبیند كه دیگر رویكردهای نظری و فكری از آن بیبهره است.
درنظریه ساختاری، ساختارهادارای خصوصیاتی غیرقابل تقلیل وبه هم پیوسته وخاص خود هستندكه مانند قطب متضاد در مقابل افرادقرار دارد. براساس نظریه ساختارگرایی تمام وقایع واعمال دارای علل وعواقب ساختاری هستندیعنی برگرفته ازساختارهای اجتماعی واقتصادی هستند. ساختار اجتماعی، اصطلاحی است عام برای هرگونه شرایط یا اوضاع واحوال ومحیط جمعی اجتماعی كه برای فردپدیده ای قطعی وتغییر ناپذیر به شمارمی رود. بدین نگاه ساختار گرایی پیوندی نزدیک با جبرگرایی وکارکردگرایی دارد.
تقدم ساختار بر عاملیت
بر اساس نگاه ساختارگرایانه، جهان اجتماعی جهانی به غایت پیچیده، تو درتو و چند لایه است. لایههایی در جهان اجتماعی وجود دارند كه در بنیاد هر كنش، عمل و رویداد اجتماعی قرار دارند. این لایهها جوهر حیات اجتماعی را تشكیل میدهند. خصلت اساسی این لایهها این است كه از ثبات و استقرار پایدار برخوردارند و به سادگی و حتی با متحول شدن بسیاری از عرصههای جهان اجتماعی دچار تحول نمیشوند. این لایهها در پس هر تحول اجتماعی حضور دارند و تحولات در سایر لایههای جهان اجتماعی نمیتواند این لایهها را دستخوش تحول و دگرگونی نماید. لایههای بنیادین خصلت تناقضنما دارند. این لایهها در همه جای حیات اجتماعی منتشراند. در هر لحظه، هر آن و هر رویداد اجتماعی حضور دارند، هیچجا نمیشود از سایه سنگین این لایهها فرار كرد. در عین حال، این لایهها در هیچجا دیده و مشاهده نمیشوند؛ آن ها همواره از دیدهها نهاناند. این لایهها در ورای دید ما قرار دارند و با آنكه در همهجا حضور دارند، اما همواره از تیررس دید ما به دورند. این لایهها در لحظه لحظه زندگی حلول كرده و از درون، نبض زندگی اجتماعی را در اختیار میگیرند. در یك كلام، این لایهها هم حاضر هستند و هم غایب؛ حاضر از آن جهت كه در پس هر رویداد و تحول اجتماعی جا خوش كردهاند. غایب از آن رو كه مستور، پوشیده، و فرونهفته در لاكی هستند كه تنها با شكافتن لایههای رویین میتوان به درون آن راه یافت.از سوی دیگر، لایههای دیگری نیز وجود دارند كه در سطح قرار دارند. لایههای سطحی بر خلاف لایههای بنیادین و زیرین بیثبات، تغییرپذیر و لرزانند. این لایهها صورتها و اشكال جهان اجتماعی را تشكیل میدهند. این لایهها ظاهر چشمپُركن، اما باطن تهی و بیمحتوا دارند. بسیاری از رخدادها و تحولات جهان اجتماعی در سطح لایههای رویین و سطحی اتفاق میافتد. این سطح، ملموس و مماس با حواس انسانی است. انسانها بهدلیل نزدیكی و دسترسی به این سطح از لایهها، اغلب در تحلیل دچار اشتباه میشوند. آن ها آنچه را كه در سطح اتفاق میافتد، بدون ارجاع به عوامل و علتهای بنیادین تحلیل میكنند. آن ها علتهایی را كه در سطح قرار دارند، علت تأسیس، استقرار یا زوال یك پدیده میدانند. آن ها به این نكته اساسی توجه نمیكنند كه علتهای صوری همواره متأثر از علتهای بنیادین عمل میكنند. آنچه در سطح رونما میشود، ریشه در بنیان دارد و آنچه كه به ظاهر مستقیماً در شكلگیری پدیدهها دخالت دارد، خود تابعی از علتهای بنیادی و اساسیتر است. در نگاه ساختارگرایی، تحلیل جهان اجتماعی تنها با ارجاع به پدیدههای صوری و لایههای رویین تحلیلی ناقص و مبتنی بر نوع پنداشت سادهانگارانه از جهان اجتماعی تلقی میگردد. بر اساس این نگاه، هر رویداد اجتماعی باید بر اساس ارجاع به لایههای بنیادین یا آنچه را كه آن ها ساختار مینامند بررسی و تحلیل گردد. علتهای نزدیك و عوامل قریب، زمانی در تحلیل و تبیین پدیدهها سودمند و مؤثرند كه در سلسله طولی علتهای بنیانی قرار گیرند. «چنین نگرشی متضمن توضیح و تبیین خاصی است، به این معنی كه توضیح یك رفتار، نسبتدادن آن رفتار به نظام زیربنایی هنجارهایی است كه امكان وقوع چنین رفتاری را ممكن میسازند. هر رفتار بهمثابه تظاهری از نظام زیربنایی نمودها توجیه میگردد». بنابراین، ساختارگرایی بهدنبال تشخیص نظام روابطی است كه دركی صرفاً ناخودآگاه از آن وجود دارد:
به این معنی كه برای تحلیل پدیدههای حامل معنی، یعنی مطالعه رفتارها یا اشیای معنیدار، میتوان وجود نظام زیربناییای از روابطی را مفروض دانست وسعی در كشف این نكته داشت كه آیا معنی عناصر یا اشیا ناشی از تباینشان با عناصر و اشیا در نظامی از روابط نیست كه اعضای یك فرهنگ به شكلی ناخودآگاه از آن باخبراند؟
در نتیجه، در سلسلة علّی رویدادها و تحقق یك پدیدار اجتماعی آنچه اساسی، تعیینكننده و علت اصلی است، عاملیّت و اراده انسانی نیست، بلكه ساختاری است كه فاعل شناسا و عامل در درون آن به كنش میپردازد. كنش در نگاه ساختارگرایانه نحوهای از تحقق و نمود خارجی ساختار است؛ كنش آنچه را كه ساختار ایجاب میكند، در عمل محقق میكند؛ زیرا عاملیّت بر فرض نبود ساختار فاقد استقلال است. ساختار از طریق آنچه به میانجی عاملیّت صورت میگیرد و در قدم اول به عاملیّت منتسب میشود، اقتضائات و الزامات خویش را بر جامعه، زندگی و عمل انسانی تحمیل میكند. در تبیین و تحلیل پدیدهها و رویدادهای اجتماعی، عاملّیت نمیتواند جای ساختار را بگیرد؛ زیرا ساختار نه تنها تقدم وجودی بر عاملیّت و كنش انسانی دارد كه كنش انسانی، تنها با ارجاع و اتكا به تبیینهای ساختاری است كه قابل فهم و معنادار میگردد. ساختارها متغیرها و عوامل عامی هستند كه به عنوان لایههای اساسی به جهان آشفته اجتماعی و رخدادهای درهم تنیده و پیچیده آن نظم و انظباط میدهد. بدون ساختارها كنشها، اعمال و عوامل دیگری كه در سطح رویین در مقام علت ظاهر میشوند بیاهمیت و فاقد ظرفیت تبیینیاند.
بنابراین، ساختارگرایی نقش عاملی را كه در سطح لایههای رویین در تحقق یك پدیده دخالت دارد را در سلسله طولی ساختار و به عنوان عوامل دسته دومی تلقی میكند كه بر اساس منطق ساختار عمل میكند:
به این ترتیب، در هر مورد علیرغم تحلیل بهظاهر علّی، میتوان گفت كه آنچه ارائه میشود توضیحی ساختاری است و نه علّی؛ یعنی در اصل سعی بر آن است مشخص شود كه چرا رفتاری خاص برحسب ارتباطش با نظام نقشها، هنجارها و مقولات زیربناییای اعتبار مییابد كه تحقق چنین رفتاری را ممكن میسازد. آنچه در این جهتیابی مجدد اهمیتی ویژه مییابد، پرهیز از توضیح تاریخی است. توضیح پدیدههای اجتماعی كشف سابقه تاریخی و مربوط ساختن این سوابق به زنجیرهای از علل نیست، بلكه مشخص كردن جایگاه و نقش پدیدهها در نظام است. به طور مثال، دوركیم در مقام یك ساختارگرا؛ در تحقیق خود دربارة خودكشی... مدعی ارائه توجیهی علّی است؛ اما او به دنبال شناسایی علل میزان بالای خودكشی در یك جامعه بود و نه توضیح این امر كه چرا افرادی در لحظهای مشخص دست به خودكشی میزنند. خودكشی آنان تجلی تضعیف قیود اجتماعی است كه خود ناشی از از آرایش و تركیب خاصی از هنجارهای اجتماعی است.
به هر حال، در نگاه ساختاری ساختار مقدم بر عاملیّت است و عاملیّت تنها در بستر ساختار است كه امكان كنشگری، تأثیرگذاری و خلاقیت مییابد. هیچ عاملی نیست كه بیرون از ساختار قرار داشته باشد و همین نكته عامل را به جزیی از ساختار، كه مبتنی بر نظم ساختاری و اقتضائات و الزامات ساختاری عمل میكند، بدل میسازد.
به طور کلی رابطه عاملیت و ساختار را از دیدگاه جامعه شناختی یا همان عین و ذهن از دیدگاه فلسفی را در فعالیت های اجتماعی به سه دسته مهم می توان تقسیم كرد:
1- اصالت ساختار (Structure)
2- اصالت کارگزار (Agency)
3- تعامل ساختار وکارگزار
گروه اول كه به ساختارگرایان مشهورند،شرایط اجتماعی،زمینه ها وساخت اجتماع، طبقات و دولت و عواملی مانند این ها را تعیین كننده رفتارعاملان وكنشگران وروابط اجتماعی آن ها محسوب می كنند.
گروه دوم عاملان اجتماعی و رفتار آن ها را عنصر محوری درمسائل اجتماعی می دانند. از این منظر دیدگاه ها، اعتقادات،آگاهی وشناخت هویت فردی یاجمعی ورفتارعامل، بنیاد شكل گیری وقایع و حوادث و تغییرات اجتماعی هستند.
بالاخره دسته سوم اصالت را به رابطه و پدیده هایی اتلاق می كنندكه افراد را دركنار هم قرار می دهد تا جامعه ساخته شود. در این دیدگاه رابطه بین ساختار و عاملیت واثرگذاری آن ها برروی یكدیگر و نیز تأثیر این رابطه بر ایجادتغییرات وتحولات اجتماعی است.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}