بشکفت جمله عالم
بشکفت جمله عالم
بشکفت جمله عالم
طبيعت قدم بهار را بر چشم نهاده و همة زيورهايش را به كار گرفته است تا جمال خويش بنمايد.
سختي و سردي يخهايي كه كوهها را در زمستان به انجماد زنداني كرده بودند اينك در برابر صداي ريزش چشمهسارها و رودها بيمعني شدهاند.
عطر گلهاي زيباي طبيعت بسيار خوشبوست اما عطر وجود انسانهاي پاكدامن خوشرايحهتر است و ماندنيتر، اگر آدمي وجود خويش را به عطر ايمان معطّر گرداند آنگاه رايحة خوش آن در مشام فرشتگان ميپيچد. بهار را همه ميبينند با اين حال همگان آن را يكسان درنمييابند. گروهي تنها تغييرات طبيعي را درك ميكنند، گروهي معاني تغييرات را و عدهاي نيز اشارات و اسرار اين رستاخيز طبيعت را.
خوشا به حال آنان كه به اين اشارة رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلّم) عمل ميكنند كه فرمود:
هرگاه بهار را ديديد بسيار از قيامت ياد كنيد.
در ادبیات غنی و پربار ایرانی اسلامی این سرزمین همواره از بهار و احیاء طبیعت به عنوان توجه به:
1. قدرت پروردگار متعال در میراندن و زنده کردن عالَم و آدم
2. ضرورت خودسازی و بازسازی روحی معنوی انسان در هر دورة زمانی
3. تقویت امید در انسانها خصوصاً در شرایط سخت روحی و ناامیدی
4. تصویری نمادین از روز رستاخیز و زنده شدن انسانها در ساحتی نو
5. لزوم شُکر کردن نسبت به رؤیت دوبارة بهار و جانِ تازه یافتن طبیعت
6. تسبیحگویی همة اجزا و عناصر طبیعت نسبت به خداوند متعال
یاد شده است که به امید بهاری تازه در روح و جان همة مؤمنان و پویندگان مسیر تکامل، به مرور نمونههایی از آثار بزرگان زبان فارسی در این زمینه اشاره میشود.
بهار آمد جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
كنار یار بنشینم ز عمر خود ثمر گیرم
به گلشن باز گردم با گل و گلبن درآمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به بر گیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر روزی
كه در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پر و بالم كه در دی از غم دلدار پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد بنشستم
بهار آمد كه بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی كه بر عشاق افشانَد
بیفشاند به مستی از رخ او پرده برگیرم
یکی از بهترین بهاریههای در دوران معاصر غزلی است از مفسّر قرآن و فیلسوف مشهور حکیم آقا محمدرضا الهی قمشهای که در آن علاوه بر ذکر زیباییهای فصل بهار و توصیه به همراهی انسان با شور حیاتبخش طبیعت، لزوم پرهیز از لذّتپرستی و اهمیت کسب معرفت به مسئلة انتظار نیز توجه شده و در ابیات انتهایی این غزل آرزوی ظهور حضرت حجة بن الحسن (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) آن منجی موعود که بشریّت را از گمراهی نجات داده و قافلة مؤمنان را به جامعة عادلانهای که تمام انبیاء و اولیای الهی به آن امید دادهاند هدایت میکند به زیبایی هرچه تمامتر بیان شده است.
خوشا فصل بهار آرایش گُل باغ و صحرا را
نسیم لطف و نازِ وصلِ آن یار گُلآرا را
خوشا بزم نکویان جمع خوبان محفل یاران
که بنشینند و بنشانند در آتش دل ما را
چو عاقل گوشة عُزلت مگیر آشوب و غوغا را
پسندد دور چشمِ مست یار آشوب و غوغا را
تو را چون ترکِ سر بایست در پای نگار افکن
سر آن خوشتر که گردد خاک راه و بوسد آن پا را
زِ ارباب خرد بنیوش و ترکِ لذّتِ تن کن
فدای یار نازیبا مگردان جانِ زیبا را
تو در تاریک شب منشین و چشم معرفت بگشا
که از خورشید روشنتر نمایی کوه و صحرا را
جهان روشن کن از اشراقِ جان چون آفتاب ای دل
نه چون شبتاب کرمی، چند خواهی تیره دنیا را
زِ فکرِ هوشمندان حل نگردد عقدة گردون
به دست آور دلِ مستان و مشکن جام صهبا را
بنازم ناز چشم هوشیاران را که از مستی
به چشم کودکان کردند شیرین شور شوری را
برون آی از حجاب ای شاهد غیب و شهود آنگه
به روی خویش حیران ساز چشمِ پیر و بُرنا را
الهی داد دل در راه عشق یار پُر نازی
که بگرفت از کفم دامان عقل و زهد و تقوا را
آمد بهار خرّم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست
خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گرهگره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار 1
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همینازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار 2
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا 3
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشهای دمار 4
1. مولانا در این بیت به روشنی بهار را نشانهای از قیامت میداند چرا که همانطور که طبق آیات قرآن کریم مُردگان در روز قیامت با اینکه در قبرها پوسیده و خاک گشتهاند به امر الهی دوباره از خاک برمیخیزند و جان تازهای میگیرند در هر بهار نیز درختان و گیاهانی که در زمستان طبیعت دچار خشکی و افسردگی بودند جانی تازه مییابند و حیاتی تازه را از سر میگیرند.
2. مولانا در این بیت با تشبیهی بسیار ظریف و زیبا میگوید همانطور که در بهار درختان شکوفه میدهند و به سمت میوهدادن پیش میروند و اگر درختی در بهار هم هیچ برگی و غنچهای و شکوفهای نداد گویی در برابر دیگر درختان شرمنده است، در قیامت نیز انسانهایی که سر از خاک برمیآورند و هیچ عمل صالحی ندارند در برابر دیگر انسانهایی که در دنیا به کسب عمل صالح پرداخته و اینک وجودشان سرشار از میوة ایمان و عمل صالح است، شرمنده میشوند.
3. گندنا: تره، گیاهی از خانواده سیر.
4. مولانا احیای طبیعت و سرسبز شدن همه بیابانها و خشکیها و درختان را گوشهای از قدرت بیانتهای خداوند متعال میداند و میگوید همانطور که [طبق برخی روایات] نمرود که ادعای خدایی میکرد در اثر فرورفتن پشهای در گوش یا بینیاش از پا درآمد به یک اشارة خداوند نیز لشکر زمستان و سردی و خمودی در برابر لشکر شکوفهها و غنچهها شکست خورده و از میان خواهد رفت.
حافظ در عین حال که از زیبایی و جلوههای گونهگون طبیعت در فصل بهار به شگفتی یاد میکند اما در ورای این ظاهر، موقتی بودن و ناپایداری آن را نیز مورد توجه قرار میدهد و آدمی را به دقت در این ناپایداری و در پیش گرفتن راه و رسم مروّت و انسانیت توصیه میکند.
حال پس از اشاره به دو بیت از غزلیات این عارف وارسته، غزلی از دیوان وی را مرور کرده و به نکات دقیق آن توجه میکنیم:
بهار عمر خواه ای دل وگر نی این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
یعنی ای صاحبدل بکوش تا حیاتی بهاری پیدا کنی و گلهای زیبای جمال روحانی و معنوی از وجودت شکوفا شود که بهار حقیقی همان است وگرنه بهار طبیعت هرسال تکرار میشود و گلهای بسیار میروید و هزاران بلبل نیز در این بوستانها نغمهسرایی خواهند کرد.
مرغ زیرک نشود در چمنش نغمهسرای
هــر بهـاری کـه ز دنباله خــزانی دارد
حافظ در چند غزل انسان عارف و آگاه را به مرغ زیرکی تشبیه میکند که به ظواهر پُر آب و رنگ دنیا و تعلّقات آن اعتنا نمیکند و با چشم بصیرت درمییابد که نباید به هر موقعیت موقت و ظاهری دل خوش کند زیرا این موقعیتها همگی موقتیاند و تغییر در پی دارند، همچون بهار طبیعت که هرچند سراسر جلوه و زیبایی و رنگ و نواست امّا مدت زیادی دوام نمیآورد و به پاییز منتهی میشود و اینهمه برگ و گلهای زیبا سرانجامی جز زردی و پژمردگی و خشکی در پی ندارند.
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز حالِ همه غافل باشی
گرچه راهیست پُر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُود ار واقف منزل باشی
نقدِ عمرت ببرد غصّة دنیی به گزاف
گر شب و روز در این قصّة مشکل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
بیت اول: تأکید بر کوشش برای تصفیه و تزکیة قلب با توجه به عُمر کوتاه انسان.
بیت دوم: لزوم ایجاد استعداد و قابلیت درک پند و نصیحت نیکان.
بیت سوم: لزوم دقت در انتخاب همنشین و غذای جسم و روح با تأمل و اندیشه.
بیت چهارم: دقت و پندگیری از احوال موجودات گوناگون و پرهیز از غفلت.
بیت پنجم: آگاهی بر هدف و مسیر و منازل راه شرط راه بردن به کوی دوست.
بیت ششم: پرهیز از صرف سرمایة عمر در امور دنیایی.
بیت هفتم: با رعایت نکات فوق آدمی مورد عنایت دوست قرار میگیرد و به سعادت میرسد.
درون گنبد گردون فتنهبار مخسب
به زیر سایة پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایة شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست میبارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندة جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب1
به شب ز حلقة اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب2
به نیم چشم زدن پُر ز آب میگردد
درین سفینة پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب3
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرة تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب4
به ذوق رنگ حنا كودكان نميخسبند
چه ميشود ، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوي است اين صائب
ز عمر يك شبه كم گير و زندهدار مخسب5
1. روح این غزل توصیه به توبه، شبزندهداری و عبادت است و دراین بیت صائب میگوید نورافشانی ستارههایی که در دل سیاه شب، جاوید ماندهاند نتیجة شبزندهداری آنهاست، تو نیز ای انسان گنهکار اگر میخواهی نورانی و جاوید شوی باید بیدار بودن در بخشی از شب و عبادت را پیشة خود سازی.
2. توصیه به کنارهگیری از محافل لهو و لعب و گناه در شبها و حفظ آینة صاف دل از زنگار و سیاهی ناشی از آتش گناه و معصیت.
3. ای کسی که روزهای بسیاری به غفلت و سرخوشی ناشی از آن به شب رساندی، شبی هم بیدار بمان و لذت مناجات را در کامِ جانِ خود بنشان.
4. همانطور که حضرت یوسف (علیه السلام) از چاه به در آمد و به عزت و سروری رسید تو نیز از چاه تعلّقات دنیوی و حبّ مال و جاه بیرون آی و خود را به مقام عزّت خدادادی برسان.
5. مولوی غزلی دارد در توصیه به شبزندهداری و عبادت شبانگاهی که صائب تبریزی این غزل را در استقبال از آن سروده است.
اد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی1 پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانة نسیم به خوابش نمیکند
از نالهاي که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
1. مومیایی نام دارویی است که در قدیم برای درمان شکستگی به کار میرفت.
از نیایشهای شهید دکتر مصطفی چمران
خدای من، زیباییهای طبیعت تو آنقدر دلفریب است که جان و روح مرا مجذوب خویش ساخته. مصنوع ارادة خلاّق تو آنقدر دلانگیز است که جز ستایش و پرستش راهی برای تسکین دل پُرشور من وجود ندارد. ساعتها با ماه تابان تو مینشینم و راز و نیاز میکنم، در مقابل او اشک میریزم، وقتی که به پشت ابر میرود با بیصبری انتظارش را میکشم، گاهی از زیباییاش چنان شیفته میشوم که فریاد میکشم و دیوانهوار به هرطرف میدوم و آنگاه که خسته و کوفته میشوم به گوشهای نشسته با سکوت خویش همراه با قطرات اشک عمیقترین درود قلبی خود را نثارش میکنم.
اوه، طلوع و غروب آفتاب تو آنقدر زیباست که دربارهاش نمیتوانم چیزی بگویم جز آنکه در مقابل آن بایستم، سراپا محو شوم، و تو را تقدیس کنم. اوه، خدایا، زیباییهای تو آنقدر فراوان است که نمیتوانم شماره کنم ولی همین زیباییهاست که مرا بیتاب کرده. میخواهم هر چه زودتر جان و هستی خویش را که خود نیز هدیة اوست سراپا تسلیم وجودش کنم، میخواهم که جان خود را در قربانگاه عشق او قربانی نمایم، میخواهم به دور شمع وجودش بگردم تا سراپا بسوزم، میخواهم در او محو شوم و از خود اثری نیابم.
...هنگامی که به زیبایی غروب خیره میشوم، بیاختیار میسوزم و عصارة وجودم به صورت قطرات اشک بر رخسارم میغلتد، هنگامی که به امواج دریا مینگرم، سراپای وجودم همراه موج تا بینهایت پیش میرود و به ابدیت میرسد.
هنگامی که به آسمان پرستاره خیره میشوم، جسمم همراه روحم از زمین خاکی رخت برمیبندد و بر فراز کهکشانها به پرواز درمیآید، از میان سکوت آسمانها موسیقی وجود را میشنوم که آنچنان هستیام را پر میکند که گویی چیزی جز موج موسیقی وجود نیستم، که نسیمصفت از میان قلههای اسرارآمیز جهان میگذرد، که جز خدا چیزی نمیبیند و جز فنا چیزی نمیخواهد....
خدایا، هرچه را دوست داشتم، از من گرفتی، به هرچه دل بستم، دلم را شکستی. به هر چیزی که عشق ورزیدم، آن را زایل کردی. هرکجا که قلبم آرامش یافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی. هروقت که دلم به جایی استقرار یافت، تو آوراهام کردی. هر زمان به چیزی امیدوار شدم، تو امیدم را کور نمودی... تا به چیزی دل نبندم و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطهای دیگر آرامش نیابم، فقط تو را بخواهم، تو را بخوانم، تو را بجویم و تو را پرستش کنم.
سینهای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریهای از سَرِ مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبة افشرده شد از گریه و ما
مژهای پاک نکردیم درین فصل بهار1
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامهای چاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار2
1. این غزل در حسرت بیعملی و بیتوجهی به بهار و نشانههای آن است. در این بیت صائب به بارانهای بهاری اشاره میکند و از اینکه ابرها در این فصل چنین اشک میبارند و دیدة خود را پاک میسازند اما ما انسانها گاه حتی به اندازهای که مژة چشممان خیس شود هم اشک نمیریزيم و حسرت میخورد.
2. شکفتن و سرسبزی طبیعت در بهار ناشی از رویش بذرهایی است که در خاک منزل کردند و اینک به لطف خدا سر از خاک برآوردهاند، اما چه زیانکاراند انسانهایی که به حدیث شریف «الدُّنیَا مَزرَعة الآخِرَة» عمل نمیکنند و بذر عمل صالحی در این دنیا نمیکارند و درنتیجه در روز قیامت دستشان خالی و دلهاشان لبریز از دریغ و حسرت و افسوس خواهد بود.
خیز که در کوه و دشت، خیمه زد ابرِ بهار
مست ترنّم هزار
طوطي و درّاج و سار
بر طَرَفِ جويبار
كشتِ و گل و لالهزار
چشم تماشا بيار
خيز كه در كوه و دشت، خيمه زد ابرِ بهار
*
خيز كه در باغ و راغ، قافلة گُل رسيد
باد بهاران وزيد
مرغ نوا آفريد
لاله گريبان دريد
حُسن گُلِ تازه چيد
عشق غمِ نو خريد
خيز كه در باغ و راغ، قافلة گُل رسيد
*
... حجرهنشيني گذار، گوشة صحرا گزين
بر لب جويي نشين
آب روان را ببين
نرگس نازآفرين
لَختِ دل فرودين
بوسهزنش بر جبين
حجرهنشيني گذار، گوشة صحرا گزين
*
ديدة معني گشا، اي زعيان بي خبر
لاله كمر در كمر
نيمة آتش به بر
ميچكدش بر جگر
شبنم اشكِ سحر
در شفق، انجم نگر
ديدة معني گشا، اي زعيان بيخبر
*
خاكِ چمن وانمود، رازِ دلِ كائنات
بود و نبودِ صفات
جلوهگريهاي ذات
آنچه تو داني حيات
آنچه تو خواني ممات
هيچ ندارد ثبات
خاكِ چمن وانمود، رازِ دلِ كائنات
بهار شد که به آئین آب برگردیم
از انجماد زمستان و خواب برگردیم
شتاب کن! نکند در دقایق شفّاف
به لحظههای شب اضطراب برگردیم
شبیه دست نیایش به آسمان برویم
که شاید از طرفش مستجاب برگردیم
یقیناً از افقی سبز و تازه می روییم
اگر به واسطة آفتاب برگردیم
زمین زمینة خوبی برای معراج است
به شرط آنکه به آئین آب برگردیم
بهار حرف کمی نیست ما نمیفهمیم
زبان تازة تقویم را نمیفهمیم
درخت، پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی ازین حرفها نمیفهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمیفهمیم؟
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکّر سبز
دلا قبول نداریم یا نمیفهمیم؟!
نگاه باغ پُر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم، تا نمیفهمیم
زمان، زمانِ بروز صفات باران است
چگونه باز بگوییم ما نمیفهمیم؟
منبع: کتابهمشهری
/س
سختي و سردي يخهايي كه كوهها را در زمستان به انجماد زنداني كرده بودند اينك در برابر صداي ريزش چشمهسارها و رودها بيمعني شدهاند.
عطر گلهاي زيباي طبيعت بسيار خوشبوست اما عطر وجود انسانهاي پاكدامن خوشرايحهتر است و ماندنيتر، اگر آدمي وجود خويش را به عطر ايمان معطّر گرداند آنگاه رايحة خوش آن در مشام فرشتگان ميپيچد. بهار را همه ميبينند با اين حال همگان آن را يكسان درنمييابند. گروهي تنها تغييرات طبيعي را درك ميكنند، گروهي معاني تغييرات را و عدهاي نيز اشارات و اسرار اين رستاخيز طبيعت را.
خوشا به حال آنان كه به اين اشارة رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلّم) عمل ميكنند كه فرمود:
هرگاه بهار را ديديد بسيار از قيامت ياد كنيد.
در ادبیات غنی و پربار ایرانی اسلامی این سرزمین همواره از بهار و احیاء طبیعت به عنوان توجه به:
1. قدرت پروردگار متعال در میراندن و زنده کردن عالَم و آدم
2. ضرورت خودسازی و بازسازی روحی معنوی انسان در هر دورة زمانی
3. تقویت امید در انسانها خصوصاً در شرایط سخت روحی و ناامیدی
4. تصویری نمادین از روز رستاخیز و زنده شدن انسانها در ساحتی نو
5. لزوم شُکر کردن نسبت به رؤیت دوبارة بهار و جانِ تازه یافتن طبیعت
6. تسبیحگویی همة اجزا و عناصر طبیعت نسبت به خداوند متعال
یاد شده است که به امید بهاری تازه در روح و جان همة مؤمنان و پویندگان مسیر تکامل، به مرور نمونههایی از آثار بزرگان زبان فارسی در این زمینه اشاره میشود.
بهار جواني
بهار آمد جوانی را پس از پیری ز سر گیرم
كنار یار بنشینم ز عمر خود ثمر گیرم
به گلشن باز گردم با گل و گلبن درآمیزم
به طرف بوستان دلدار مهوش را به بر گیرم
خزان و زردی آن را نهم در پشت سر روزی
كه در گلزار جان از گلعذار خود خبر گیرم
پر و بالم كه در دی از غم دلدار پرپر شد
به فروردین به یاد وصل دلبر بال و پر گیرم
به هنگام خزان در این خراب آباد بنشستم
بهار آمد كه بهر وصل او بار سفر گیرم
اگر ساقی از آن جامی كه بر عشاق افشانَد
بیفشاند به مستی از رخ او پرده برگیرم
یکی از بهترین بهاریههای در دوران معاصر غزلی است از مفسّر قرآن و فیلسوف مشهور حکیم آقا محمدرضا الهی قمشهای که در آن علاوه بر ذکر زیباییهای فصل بهار و توصیه به همراهی انسان با شور حیاتبخش طبیعت، لزوم پرهیز از لذّتپرستی و اهمیت کسب معرفت به مسئلة انتظار نیز توجه شده و در ابیات انتهایی این غزل آرزوی ظهور حضرت حجة بن الحسن (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) آن منجی موعود که بشریّت را از گمراهی نجات داده و قافلة مؤمنان را به جامعة عادلانهای که تمام انبیاء و اولیای الهی به آن امید دادهاند هدایت میکند به زیبایی هرچه تمامتر بیان شده است.
برون آی از حجاب
خوشا فصل بهار آرایش گُل باغ و صحرا را
نسیم لطف و نازِ وصلِ آن یار گُلآرا را
خوشا بزم نکویان جمع خوبان محفل یاران
که بنشینند و بنشانند در آتش دل ما را
چو عاقل گوشة عُزلت مگیر آشوب و غوغا را
پسندد دور چشمِ مست یار آشوب و غوغا را
تو را چون ترکِ سر بایست در پای نگار افکن
سر آن خوشتر که گردد خاک راه و بوسد آن پا را
زِ ارباب خرد بنیوش و ترکِ لذّتِ تن کن
فدای یار نازیبا مگردان جانِ زیبا را
تو در تاریک شب منشین و چشم معرفت بگشا
که از خورشید روشنتر نمایی کوه و صحرا را
جهان روشن کن از اشراقِ جان چون آفتاب ای دل
نه چون شبتاب کرمی، چند خواهی تیره دنیا را
زِ فکرِ هوشمندان حل نگردد عقدة گردون
به دست آور دلِ مستان و مشکن جام صهبا را
بنازم ناز چشم هوشیاران را که از مستی
به چشم کودکان کردند شیرین شور شوری را
برون آی از حجاب ای شاهد غیب و شهود آنگه
به روی خویش حیران ساز چشمِ پیر و بُرنا را
الهی داد دل در راه عشق یار پُر نازی
که بگرفت از کفم دامان عقل و زهد و تقوا را
آمد رسول يار
آمد بهار خرّم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست
خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گرهگره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار 1
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همینازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار 2
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا 3
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشهای دمار 4
1. مولانا در این بیت به روشنی بهار را نشانهای از قیامت میداند چرا که همانطور که طبق آیات قرآن کریم مُردگان در روز قیامت با اینکه در قبرها پوسیده و خاک گشتهاند به امر الهی دوباره از خاک برمیخیزند و جان تازهای میگیرند در هر بهار نیز درختان و گیاهانی که در زمستان طبیعت دچار خشکی و افسردگی بودند جانی تازه مییابند و حیاتی تازه را از سر میگیرند.
2. مولانا در این بیت با تشبیهی بسیار ظریف و زیبا میگوید همانطور که در بهار درختان شکوفه میدهند و به سمت میوهدادن پیش میروند و اگر درختی در بهار هم هیچ برگی و غنچهای و شکوفهای نداد گویی در برابر دیگر درختان شرمنده است، در قیامت نیز انسانهایی که سر از خاک برمیآورند و هیچ عمل صالحی ندارند در برابر دیگر انسانهایی که در دنیا به کسب عمل صالح پرداخته و اینک وجودشان سرشار از میوة ایمان و عمل صالح است، شرمنده میشوند.
3. گندنا: تره، گیاهی از خانواده سیر.
4. مولانا احیای طبیعت و سرسبز شدن همه بیابانها و خشکیها و درختان را گوشهای از قدرت بیانتهای خداوند متعال میداند و میگوید همانطور که [طبق برخی روایات] نمرود که ادعای خدایی میکرد در اثر فرورفتن پشهای در گوش یا بینیاش از پا درآمد به یک اشارة خداوند نیز لشکر زمستان و سردی و خمودی در برابر لشکر شکوفهها و غنچهها شکست خورده و از میان خواهد رفت.
بهار از منظر لسانالغیب حافظ شیرازی
حافظ در عین حال که از زیبایی و جلوههای گونهگون طبیعت در فصل بهار به شگفتی یاد میکند اما در ورای این ظاهر، موقتی بودن و ناپایداری آن را نیز مورد توجه قرار میدهد و آدمی را به دقت در این ناپایداری و در پیش گرفتن راه و رسم مروّت و انسانیت توصیه میکند.
حال پس از اشاره به دو بیت از غزلیات این عارف وارسته، غزلی از دیوان وی را مرور کرده و به نکات دقیق آن توجه میکنیم:
بهار عمر خواه ای دل وگر نی این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
یعنی ای صاحبدل بکوش تا حیاتی بهاری پیدا کنی و گلهای زیبای جمال روحانی و معنوی از وجودت شکوفا شود که بهار حقیقی همان است وگرنه بهار طبیعت هرسال تکرار میشود و گلهای بسیار میروید و هزاران بلبل نیز در این بوستانها نغمهسرایی خواهند کرد.
مرغ زیرک نشود در چمنش نغمهسرای
هــر بهـاری کـه ز دنباله خــزانی دارد
حافظ در چند غزل انسان عارف و آگاه را به مرغ زیرکی تشبیه میکند که به ظواهر پُر آب و رنگ دنیا و تعلّقات آن اعتنا نمیکند و با چشم بصیرت درمییابد که نباید به هر موقعیت موقت و ظاهری دل خوش کند زیرا این موقعیتها همگی موقتیاند و تغییر در پی دارند، همچون بهار طبیعت که هرچند سراسر جلوه و زیبایی و رنگ و نواست امّا مدت زیادی دوام نمیآورد و به پاییز منتهی میشود و اینهمه برگ و گلهای زیبا سرانجامی جز زردی و پژمردگی و خشکی در پی ندارند.
نوبهار است
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز حالِ همه غافل باشی
گرچه راهیست پُر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُود ار واقف منزل باشی
نقدِ عمرت ببرد غصّة دنیی به گزاف
گر شب و روز در این قصّة مشکل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
بیت اول: تأکید بر کوشش برای تصفیه و تزکیة قلب با توجه به عُمر کوتاه انسان.
بیت دوم: لزوم ایجاد استعداد و قابلیت درک پند و نصیحت نیکان.
بیت سوم: لزوم دقت در انتخاب همنشین و غذای جسم و روح با تأمل و اندیشه.
بیت چهارم: دقت و پندگیری از احوال موجودات گوناگون و پرهیز از غفلت.
بیت پنجم: آگاهی بر هدف و مسیر و منازل راه شرط راه بردن به کوی دوست.
بیت ششم: پرهیز از صرف سرمایة عمر در امور دنیایی.
بیت هفتم: با رعایت نکات فوق آدمی مورد عنایت دوست قرار میگیرد و به سعادت میرسد.
درين بهار مخسب
درون گنبد گردون فتنهبار مخسب
به زیر سایة پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایة شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست میبارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندة جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب1
به شب ز حلقة اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب2
به نیم چشم زدن پُر ز آب میگردد
درین سفینة پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب3
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرة تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب4
به ذوق رنگ حنا كودكان نميخسبند
چه ميشود ، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوي است اين صائب
ز عمر يك شبه كم گير و زندهدار مخسب5
1. روح این غزل توصیه به توبه، شبزندهداری و عبادت است و دراین بیت صائب میگوید نورافشانی ستارههایی که در دل سیاه شب، جاوید ماندهاند نتیجة شبزندهداری آنهاست، تو نیز ای انسان گنهکار اگر میخواهی نورانی و جاوید شوی باید بیدار بودن در بخشی از شب و عبادت را پیشة خود سازی.
2. توصیه به کنارهگیری از محافل لهو و لعب و گناه در شبها و حفظ آینة صاف دل از زنگار و سیاهی ناشی از آتش گناه و معصیت.
3. ای کسی که روزهای بسیاری به غفلت و سرخوشی ناشی از آن به شب رساندی، شبی هم بیدار بمان و لذت مناجات را در کامِ جانِ خود بنشان.
4. همانطور که حضرت یوسف (علیه السلام) از چاه به در آمد و به عزت و سروری رسید تو نیز از چاه تعلّقات دنیوی و حبّ مال و جاه بیرون آی و خود را به مقام عزّت خدادادی برسان.
5. مولوی غزلی دارد در توصیه به شبزندهداری و عبادت شبانگاهی که صائب تبریزی این غزل را در استقبال از آن سروده است.
مرهم دلهاي خسته
اد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی1 پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانة نسیم به خوابش نمیکند
از نالهاي که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
1. مومیایی نام دارویی است که در قدیم برای درمان شکستگی به کار میرفت.
از نیایشهای شهید دکتر مصطفی چمران
خدای من، زیباییهای طبیعت تو آنقدر دلفریب است که جان و روح مرا مجذوب خویش ساخته. مصنوع ارادة خلاّق تو آنقدر دلانگیز است که جز ستایش و پرستش راهی برای تسکین دل پُرشور من وجود ندارد. ساعتها با ماه تابان تو مینشینم و راز و نیاز میکنم، در مقابل او اشک میریزم، وقتی که به پشت ابر میرود با بیصبری انتظارش را میکشم، گاهی از زیباییاش چنان شیفته میشوم که فریاد میکشم و دیوانهوار به هرطرف میدوم و آنگاه که خسته و کوفته میشوم به گوشهای نشسته با سکوت خویش همراه با قطرات اشک عمیقترین درود قلبی خود را نثارش میکنم.
اوه، طلوع و غروب آفتاب تو آنقدر زیباست که دربارهاش نمیتوانم چیزی بگویم جز آنکه در مقابل آن بایستم، سراپا محو شوم، و تو را تقدیس کنم. اوه، خدایا، زیباییهای تو آنقدر فراوان است که نمیتوانم شماره کنم ولی همین زیباییهاست که مرا بیتاب کرده. میخواهم هر چه زودتر جان و هستی خویش را که خود نیز هدیة اوست سراپا تسلیم وجودش کنم، میخواهم که جان خود را در قربانگاه عشق او قربانی نمایم، میخواهم به دور شمع وجودش بگردم تا سراپا بسوزم، میخواهم در او محو شوم و از خود اثری نیابم.
...هنگامی که به زیبایی غروب خیره میشوم، بیاختیار میسوزم و عصارة وجودم به صورت قطرات اشک بر رخسارم میغلتد، هنگامی که به امواج دریا مینگرم، سراپای وجودم همراه موج تا بینهایت پیش میرود و به ابدیت میرسد.
هنگامی که به آسمان پرستاره خیره میشوم، جسمم همراه روحم از زمین خاکی رخت برمیبندد و بر فراز کهکشانها به پرواز درمیآید، از میان سکوت آسمانها موسیقی وجود را میشنوم که آنچنان هستیام را پر میکند که گویی چیزی جز موج موسیقی وجود نیستم، که نسیمصفت از میان قلههای اسرارآمیز جهان میگذرد، که جز خدا چیزی نمیبیند و جز فنا چیزی نمیخواهد....
خدایا، هرچه را دوست داشتم، از من گرفتی، به هرچه دل بستم، دلم را شکستی. به هر چیزی که عشق ورزیدم، آن را زایل کردی. هرکجا که قلبم آرامش یافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی. هروقت که دلم به جایی استقرار یافت، تو آوراهام کردی. هر زمان به چیزی امیدوار شدم، تو امیدم را کور نمودی... تا به چیزی دل نبندم و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطهای دیگر آرامش نیابم، فقط تو را بخواهم، تو را بخوانم، تو را بجویم و تو را پرستش کنم.
فصل بهار
سینهای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریهای از سَرِ مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبة افشرده شد از گریه و ما
مژهای پاک نکردیم درین فصل بهار1
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامهای چاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار2
1. این غزل در حسرت بیعملی و بیتوجهی به بهار و نشانههای آن است. در این بیت صائب به بارانهای بهاری اشاره میکند و از اینکه ابرها در این فصل چنین اشک میبارند و دیدة خود را پاک میسازند اما ما انسانها گاه حتی به اندازهای که مژة چشممان خیس شود هم اشک نمیریزيم و حسرت میخورد.
2. شکفتن و سرسبزی طبیعت در بهار ناشی از رویش بذرهایی است که در خاک منزل کردند و اینک به لطف خدا سر از خاک برآوردهاند، اما چه زیانکاراند انسانهایی که به حدیث شریف «الدُّنیَا مَزرَعة الآخِرَة» عمل نمیکنند و بذر عمل صالحی در این دنیا نمیکارند و درنتیجه در روز قیامت دستشان خالی و دلهاشان لبریز از دریغ و حسرت و افسوس خواهد بود.
فصل بهار
خیز که در کوه و دشت، خیمه زد ابرِ بهار
مست ترنّم هزار
طوطي و درّاج و سار
بر طَرَفِ جويبار
كشتِ و گل و لالهزار
چشم تماشا بيار
خيز كه در كوه و دشت، خيمه زد ابرِ بهار
*
خيز كه در باغ و راغ، قافلة گُل رسيد
باد بهاران وزيد
مرغ نوا آفريد
لاله گريبان دريد
حُسن گُلِ تازه چيد
عشق غمِ نو خريد
خيز كه در باغ و راغ، قافلة گُل رسيد
*
... حجرهنشيني گذار، گوشة صحرا گزين
بر لب جويي نشين
آب روان را ببين
نرگس نازآفرين
لَختِ دل فرودين
بوسهزنش بر جبين
حجرهنشيني گذار، گوشة صحرا گزين
*
ديدة معني گشا، اي زعيان بي خبر
لاله كمر در كمر
نيمة آتش به بر
ميچكدش بر جگر
شبنم اشكِ سحر
در شفق، انجم نگر
ديدة معني گشا، اي زعيان بيخبر
*
خاكِ چمن وانمود، رازِ دلِ كائنات
بود و نبودِ صفات
جلوهگريهاي ذات
آنچه تو داني حيات
آنچه تو خواني ممات
هيچ ندارد ثبات
خاكِ چمن وانمود، رازِ دلِ كائنات
آيين آب
بهار شد که به آئین آب برگردیم
از انجماد زمستان و خواب برگردیم
شتاب کن! نکند در دقایق شفّاف
به لحظههای شب اضطراب برگردیم
شبیه دست نیایش به آسمان برویم
که شاید از طرفش مستجاب برگردیم
یقیناً از افقی سبز و تازه می روییم
اگر به واسطة آفتاب برگردیم
زمین زمینة خوبی برای معراج است
به شرط آنکه به آئین آب برگردیم
تذكر سبز
بهار حرف کمی نیست ما نمیفهمیم
زبان تازة تقویم را نمیفهمیم
درخت، پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی ازین حرفها نمیفهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمیفهمیم؟
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکّر سبز
دلا قبول نداریم یا نمیفهمیم؟!
نگاه باغ پُر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم، تا نمیفهمیم
زمان، زمانِ بروز صفات باران است
چگونه باز بگوییم ما نمیفهمیم؟
منبع: کتابهمشهری
/س
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}