خاطرات صبحي (7)


بياني در عقل

عقل كلمه ايست مقول بتشكيك يعني اطلاعات و معاني متعدده دارد در حكمت متعاليه چنين تعبير كنند كه جوهر مجرديست كه در صدور افعال محتاج به آلات و قوا نيست .وعرفا گويند نوريست روحاني كه بواسطه آن نفس دريافت ميكند آنچه را كه بحواس ادراك نميشود . اما آن معني كه در اينجا مقصود ماست قوه درك كليات است و هم جودت فكر و استنباط منافع شخصي در امور مادي و معنوي و تشخيص خطا از صواب و استعداد قبول علوم نظريه و تدبير صناعات فكريه و امثالها.
وببايد دانست كه نفس انساني را دو عقل است عملي و نظري چه نفس را نظراً و عملاً مراتبي است كه بتدريج آنرا طي مي نمايد و در هريك در آن مراتب به تعيني مخصوص و به اسمي موسوم ميگردد.
در قوه نظريه نفس را چهار مرتبه است اول استعداد معقولات اوليه كه بعقل هيولاني موسوم است دوم استعداد كسب نظريات معقوله از معقولات اوليه چه از طريق فكر چه از راه حدس و اين را عقل بالملكه گويند سوم استعداد استحضار بر نظريات مكتسبه هر وقت كه اراده كند و اين عقل بالفعل است چهارم مرتبه انعدام قوه و استعداد و استحضار بر علوم مكتسبه بحالت مشاهده و اين را عقل مستفاد نامند بعبارت اخري عقل نظري انسان يا در رتبه فعليت صرفه است يا در مرتبه استعداد ، استعداد هم يا قريب است يا متوسط و يا بعيد اول را عقل مستفاد دوم را عقل بالفعل سوم را عقل بالملكه چهارم را عقل هيولاني گويند .
اما مراتب انسان در قوه عمليه نيز چهار است اول تهذيب ظاهر بوسيله استعمال قوانين دينيه و نواميس الهيه و اين را تجليه گويند دوم تزكية باطن از اخلاق رذیله و اين را تخليه نامند سوم آرايش نفس بفضائل وكمالاتي كه زيبنده حقيقت وجود انسانيست واين را تخليه خوانند چهارم وصول بمقامي كه وجود شخصي مستهلك در انوار وجود منبسط حقيقي گردد واين مرتبه را فنا دانند. « زبس بستم خيال تو / تو گشتم پاي تا سر من / تو آمد رفته رفته / رفت من آهسته آهسته» غرض از بسط مقال تعريف و تقسيم عقل بوجه ايجاز بود و اينكه در اكناه حقائق و فهم مسائل محتاج بكمك عقلیم و بواسطه نور عقل تميز بين الوان حقيقت و مجاز مي دهيم .

**************

باري اين بنده پس از كشش وكوشش بسيار و مجاهده با نفس عقيده ام اين شد كه بهاءالله يكنفر معلم اخلاقي و مصلح جامعه بشر بوده و عبدالبهاء يگانه مروج مبادي و تعاليم اوست كه خود نيز آراء و افكار خاصه دارد و قضا را چند دفعه همين معني را از عبدالبهاء شنيدم يك دفعه در موقعي که بعضي از مطلعين شرقي و اروپائيان از ايشان سوال كردند كه شما بهاءالله را چه ميدانيد؟ در جواب گفت « ما بهاءالله را اول مربي عالم انساني ميدانيم » و نيز اوقاتي كه شوقي افندي به اروپا رفته بود در ضمن لوحي كه اصل آن بخط اين بنده است عبدالبها او را فرمود كه پرفسور برون مستشرق انگليسي وقت ملاقات سخن از امر بهائي بميان نياورد و هر كه بپرسد شما بهاء الله را چه ميدانيد جواب گويند اول معلم اخلاق ميدانيم. با داشتن اين عقيده يك سلسله از اشكالات من حل شد و بر اساس اين قول توانستم بناي اعتقادي بگذارم و با خود گفتم بلي اينان براي تزكيه نفس و تصفيه اخلاق بشر آمده اند بايد از ايشان متوقع بود آنچه مربوط بفن اخلاق است و بايد ديد چه راه عملي براي اقوام و ملل آورده اند و چگونه خلق را از رذائل بفضائل سوق مي دهند و خلاصه تا بحال چه كرده اند !!

توقف در حيفا

اوقاتي را كه از بادكوبه مي گذشتم يكي از بهائيان آنجا از من خواهش كرد كه براي او از عبدالبهاء اذن بخواهم تا بحيفا برود و بخرج خود يكطرف مقبره سيد باب را كه تا آنوقت ساخته نشده بود بسازد من در موقع مناسبي ملتمس او را بعرض عبدالبهاء رساندم وي در جواب فرمود « براي او بنويس چنانكه طي اين سفر مورث زحمت و مشقت نباشد بيائيد » بنده با دقت تمام اين بيان مجمل را ضمن مكتوبي مفصل براي آن مرد نوشتم و براي اينكه از نظر عبدالبهاء هم گذشته باشد بتوسط ميرزا هادي آن ورقه را فرستادم تا عبدالبهاء با توقيعي آن مكتوب را مزين كرده باشد عبدالبهاء در آن نوشته بدقت نگريست و خط و انشاي مرا بپسنديد و آنرا امضاء كرده مسترد داشت ، ميرزا هادي آن ورقه را به من باز داد گفت « صبحي بشارت دهم تو را كه نوشته تو از هر جهت مطبوع طبع مبارك گرديد » و خلاصه همان سبب شد كه چون از عبدالبهاء در خواست توقف و التزام خدمتي در حيفا كردم با كمال گشاده روئي و مهر پذيرفت اما نمي دانستم چه شغلي بمن محول ميشود و چه مهمي را بايد انجام دهم .

**************

عبدالبهاء اصرار داشت كه در شئون مخصوصه بهاءالله به او تشبه نجويد و حفظ مراتب او را در اين حدود بكند ، اين بود كه از طريق ادب خصوصيات بهاء را تقليد نمي نمود همين طور چون بهاء كاتب داشت عبدالبهاء نخواست در اين شان هم با بهاء همراه شود لذا مدتها زحمت كتابت الواح را بنفسه متحمل مي شد تا از كثرت تحرير خستگي در انگشتان او پديد آمد لذا اهل حرم و مقربان درگاه خواهش كردند كه عبدالبهاء در نگارش الواح كمكي براي خود اتحاذ كند و بيش از اين متحمل زحمت تحرير نشود (جز در موقع ضرورت ) اين بود كه عبدالبهاء هر چند گاه كاتبي از براي خود تعيين ميكرد تا قرعه فال بنام من ديوانه زدند .

طائفين حول

جماعتي از احباب را كه در حيفا روزگار ميگذراندند مجاورين و آن دسته كه ملازم حضرت و مواظب خدمت بهاء و عبدالبهاء بودند طائفين حول ميگفتند بعد از آنكه عبدالبهاء اين بنده را شغل كتابت تفويض كرد يكي از طائفين حول كه مردي بي آلايش و ساده و طرف توجه عبدالبهاء و اهل حرم بود و بعد از در گذشتن او نظر بجهات و ملاحظاتي گلوي خود را بريد (ولي نه كاملاً چنانكه بعداً معالجه شد و يكي دو سال هم زنده بود تا مرد ) مرا زياد ديدن ميكرد و محرمانه سخنها ميگفت از جمله در ابتداي توقفم مي گفت اي صبحي كاش اينجا نمي ماندي واين ايمان پاكيزه را چنانكه آوردي با خود مي بردي حال كه اينجا ماندني شدي ناچارم بعضي مطالب را به تو گوشزد كنم تا بعدها اسباب تزلزل ايمان تو نگردد بدان اين جماعت كه در اينجايند چه آنانكه مجاورند و چه آنهائي كه طائف حولند حتي منتسبين عبدالبهاء چون من و تو يك بشر عاجزي بيش نيستند ، باعتقاد من آنها كه دورترند ايمانشان بهتر و اعتقادشان پاك تر است تو بايد بداني هر چند جمعي در اينجا بحق منسوبند ولي اين نسبت نسبت ظاهري است تو فريب اين انتساب را مخور و بيقين مبين بدان كه در اين جمعيت جز عبدالبهاء و حضرت خانم ( همشيره عبدالبهاء ) كه از هر جهت ممتاز از سائرين هستند ديگران مردماني هستند وكيد دام گستر و حقه باز بي دين لامذهب و من الباب الي المحراب خرابند . سر توحيد همين است كه بداني براي حق در هيچ عالمي از عوالم شريك نيست بايد باو ناظر بود و دانست كه حق با كسي نسبت ندارد آنگاه شروع ببيان شواهد و امثله كرد و چندان در گوش من از اين سخنان فرو خواند كه بيش از آن طاقت گفتنش نماند گاهي كه من اين كلمات را مي شنيدم بحيرت فرو ميرفتم و با خود ميگفتم اي عجب اينجا چه خبر است اگر واقعاً چنين است واي بر من كه مي خواهم مدتي در اينجا با اينان انيس باغ و بستان و جليس حجره و شبستان باشم و خلاصه من نيز اظهار سروري از فهم اين مطالب كرده گفتم آري چنين است كه گفتي اگر جز اين بود حقيقت توحيد ظاهر نگشتي و آيه مباركه « لا انساب بينهم » مصداق نيافتي منسوب حقيقي حق آن كسانند كه حكايت از خلق و خوي او كنند چنانكه بزرگان گفته اند (( اذا طابق حسن الاخلاق شرف الاعراق النسبه حقيقي الولد سر ابيه و الا النسبه مجازي انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح))در كل ادوار چنين بوده ابولهب با قرابت قربيه چون بعد معنوي داشت محروم شد و سلمان فارسي از مسافت بعيده چون قرب حقيقي يافت محرم شد
آن خليفه زادگاه مقبلش
زاده اند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هري يا از ریند
بي مزاج آب وگل نسل ویند
و شرحي عارفانه در اين خصوص دادم در نتيجه با هم دوست شديم و اكثر شبها در حجره او كه در زير بيت عبدالبهاء واقع بود نشسته صحبت مي كرديم و باسم بيان حقيقت بساط غيبت مي گسترديم !
و چون او از دير زماني محل اعتماد بوده و در اندرون تردد داشته و بر جزئي و كلي مسائل اطلاع وافي داشت مرا نيز در مواقع خود از مجاري امور بيخبر نمي گذاشت .بالجمله عبدالبها بشرحي كه اجمالاً بدان اشاره كردم بقول خود كياست و درستكاري مرا پسنديد و صراحتا گفت چون در تو لياقتي سراغ داشتم تو را كاتب آثار و محرم اسرار خويش كردم !

كتاب وحي

ميرزا آقا جان كاشي
در ايام سيد باب ، سيد حسين يزدي كه يكي از پيروان او و هميشه ملازمت خدمت سيد را داشت كاتب الواح وكلمات بود تا آنگاه كه باب را بمقتل آوردند سيد حسين از او تبري جست واز چنگال مرگ جست .
اما كاتب وحي در ايام بهاء ميرزا آقا جان و اصلاً از بابيان كاشان بود در جواني ببغداد رفت ودر سلك خدام بهاء منتظم گشت وپس از فوت آقا محمد جواد خادم خدمات حضوري بهاء و بالاخره كتابت وحي باو واگذار شد وهمچنان در كمال دقت و از روي صميميت مواظبت در خدمت ميكرد تا قبل از در گذشتن بهاء بواسطه كدورتي كه از او دردل گرفت محبت و ايمان خود را بوي از دست داد.
مقدمتا بعرض ميرسانم كه تشكيل اندرون وبيرون واوضاع واحوال بهاء حكايتي كوچك با مختصري تغيير از دربار سلاطين قاجار بود .مثلا بهاالله سه يا چهار حرم داشت ،يكي نوابه خانم مادر عبدالبها وسلطان خانم (كه بعدها بهائيه خانم شد و ورقه عليا لقب گرفت ) و ميرزا مهدي غصن اطهر ،دوم خانم باجي مادر محمد علي افندي و ميرزا ضياءالله ميرزا بديع الله وصمديه خانم سوم گوهر خانم مادر فروغيه خانم ،چهارم جماليه برادر زاده آقا محمد حسن خادم مسافر خانه كه ميگويند وجاهت وجمالي بكمال داشته در بين اين زنان محترمه از همه والده محمد علي افندي بود كه بهاالله اورا مهد عليا لقب داد !.
امور خارجي بهاء بحسن تدبير وكفايت عبدالبهاء عباس افندي اداره ميشد كه غصن اعظم لقب داشت وامور داخلي بر عهده محمد علي افندي غصن اكبر بود وزير و ظهير در كليات امور ميرزا آقاجان كاشي بود كه لقب خادم الله و عبد حاضر لدي العرش !گرفت ، خود بهاء انس والفت با كسي نداشت عمارت بهجي را قصر مي ناميدند و در جنب آن اصطبل مفصلي بود كه متجاوز از سيزده اسب و ماديانهاي قيمتي در آن بسته بودند وگاهي كه بها اراده گردش ميكرد سوار مي شد وبه رسم قديم ايران دو نفر از پسرهاي كوچكش جلو و بعد از كمي فاصله خودش وپشت سرش طائفين وساير اصحابي كه از خود اسب سواري داشتند بحركت ميامدند .
آداب تشريف حضور بها خلع نعلين وتقبيل آستانه وكرنش بود وخود در صدر خانه يا بر روي سر پر مي نشست ويا بر ناز بالش تكيه ميزد وشرفياب را چند دقيقه اجازه جلوس ميداد و پس از تفقد و احوالپرسي و اظهار عنايت مرخصش ميكرد .!
خطابانش باحباب ، اي بنده من اي پسر كنيز من ! و بياناتش ما چنين گفتيم ! و اينطور فرموديم بود چنانكه در لوح احمد فارسي گويد :
« كلمات حكمتم را از لسان ظهور قبلم شنو كه بپسر مريم فرمودم » و مقصود از پسر مريم حضرت عيسي پيغمبر است !
اضافات بشخص او را با مضاف اليه مبارك ذكر ميكردند چون سرير مبارك، لباس مبارك و امثاله ، خودرا مظهر يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد ميدانست و نيز ميگفت ((اني اريد اكون وحده محبوب العالمين))
و بر همين منوال ساير احوال را قياس كنيد اما عبدالبهاء رفتارش بعكس اين بود ،زندگي بسادگي و بساطت ميكرد يك زن بيشتر نداشت و خيلي با مردم مانوس بود و با گشايش وجه و سعه صدر با همه آميزش ميكرد و جز با پيروان محمد علي افندي و ازليان و مخالفان خود با عموم طبقات خلق بمحبت و حسن سلوك رفتار نمود [ !!! ] .
اما ميرزا آقا جان كه محرم حرم ومقاليد امور بدست او بود بنا برگفته عبدالبهاء با والده محمد علي افندي صفائي نداشت از اين رو با او بضديت رفتار ميكردند . از عبدالبهاء دو مرتبه گزارش ميرزا آقاجان را مشروح و مفصل شنيدم يكي در مجلسي كه با يكديگر بزيارت اهل قبور رفته بوديم عبدالبهاءدر آنجا قبري را نشان داده گفت ((اين مرقد خادم الله است من به او خيلي محبت نمودم در بغداد وقتي بمرض حصبه گرفتار شد از او پرستاري كردم حتي شبي تا صبح او را باد ميزدم وچون جمال مبارك از او رنجيدند شفاعتش كردم وبعد از فوتش قبر او را هم ساختم ولي چيزي بر روي قبر ننوشتم بعد شروع بشرح مخالفت او كرد كه در اواخر ايام جمال مبارك دو دسته بر ضد ميرزا آقا جان را بمزرعه ( يك فرسخ دور از بهجي )برده در آتش بسوزند .
صبحي گويد اين سخن عبدالبهاءرا خلاف نشمريد وگزاف ندانيد در حقيقت چنان بود كه گفت چه نظائر آن در عكا از قوه اهل بها بفعل رسيده بود ،چنانكه يكي دوسال بعد از ورود بعكا چند نفر اهل بهاء متفق شده هفت نفر از مخالفين خود را به اشد عقوبت در ميان روز در خانه نزديك به اداره حكومت بقتل رسانيدند حتي يكي را قبلاً در انتهاي دكان نجاري اي خفه كرده در همان جا در كنار ديوار دكان ، رويش را با كاهگل پوشاندند بعد از چندي جسدش باد آورد وكاهگلي كه بر روي آن كشيده بودند شكاف برداشته دكان و تمام بازار را عفونت فرا گرفت ناچار از طرف حكومت در مقام تجسس و تفتيش بر آمدند تا آن جسد را آنجا پيدا كردند وچون صاحب دكان را به استنطاق كشيدند جواب گفته بود اين مرد در دكان ما به مرض وبا درگذشت ما براي اينكه اين قضيه در شهر شهرتي پيدا نكند وباعث رعب وهراس مردم نشود بدين شكل مستورش داشتيم وشرح قضيه قتل آنان را پرفسور براون در يكي از كتابهاي خود از قول يكي از بهائيان نقل و ترجمه كرده است .
باري بر سر سخن خود باز آئيم عبدالبهاء گفت ((من مانع شدم كه بميرزا آقاجان آسيبي برسد تا آنكه والده ميرزا محمد علي روزي بمن گفت آقا ميرزا آقا جان در حضور مبارك جسارت غريبي نمود وعرض كرد اگر حضرت اعلي سيد باب به جاي من بودي طاقت تحمل حركات سوء اهل حرم را نداشتي ، من چون اين را شنيدم از قصر به شهر آمدم وميرزا آقا جان را خواسته گفتم كار به جائي رسيده كه حضور مبارك جسارت ميكني آنگاه يكي دو سيلي محكم بر رويش زدم ولگدي چند بر پشت و پهلويش فرو كوفتم پس بشفاعتش بحضور مبارك شتافتم )).
در خلال اين احوال تقصير ديگري متوجه ميرزا آقا جان گرديد كه بعد از مختصر مقدمه اي بدان بر ميخوريم :بها الله براي اينكه احبا از حدود تجاوز نكنند وكاملاً حفظ حدود بشود ويا نظر بملاحظات ديگر ترتيبي داده بود كه احبا عرايض راجع به او را بعنوان خادم ارسال دارند و جواب از او بگيرند واگر چه من البدو الي الختم جواب عرايض را بها ميداد ولي از قول ميرزا آقا خان خادم انشاي سخن ميكرد باين طريق كه نخست دوستانه در سطري چند پس از ذكر وصول مكتوب مستفسر چگونگي احوال ميشد آنگاه سخن از مطالب معروضه در ميان آورده ميگفت راجع بان مطلب پس از قرائت قصد مقصد اعلي حضور بها نموده تلقاء وجه معروض داشتم ((وهذا ما نطق به لسان العظمه في ال جواب قوله عز بيانه !از اينجا ديگر لحن خطاب را تغيير داده از قول خود ميگفت وبا كلمه انتها جواب مطلب را ختم ميكرد مجدد از قول ميرزا آقا جان شرحي ميداد كه مثلاً اگر كسي بعين فواد در اين آيات بينات كه از سماء مشيت نازل شده تفكر كند بر عظمت امر شهادت داده وميدهد بر اين نسق عباراتي مينگاشت تا ذكر مطلب ديگر لازم مي آمد و همچنان از قول ميرزا آقا جان قصد مقصد اعلي ميكرد و از لسان عظمت جواب ميشنيد و آخر مكتوب را ميرزا آقا جان باينطور ( خ ادم ) امضاءميكرد .
در ابتدا بهائيان تصور ميكردند كه آنچه از قول ميرزا آقا جان است در حقيقت از خود اوست و چون اين امر موافق مصلحت نبود بها در اين اواخر ميل داشت كه وي در همه جا اظهار كند كه مجموع آن كلمات و لو از قول من نوشته شده ولي از من نيست .
وگذشته از اين كه ميرزا آقا جان در مقام رفع اشتباه بر نيامد بسكوت افهام نمود كه جمله آن سخنان از من است از اين جهت بها از او دلگير شد .
عبدالبهاء ميگفت ((جمال مبارك بمن فرمودند هر زمان كه ميرزا آقا جان آنچه از او فوت شده تدارك نمود قلم عفو بر گناهش كشيد )) در هر حال عبدالبها پس از آنكه بها الله از جهان فاني رخت برون كشيد بهر نحو بود از ميرزا آقاجان نوشته اي گرفت كه آن الواح از ابتدا تا انتها حتي امضاي ( خ ادم ) از جمال مبارك بوده !.
با همه اين تفاصيل ميرزا آقاجان بر امر مستقيم نشد ودر حال حيرت در سنه 1319 قمري پس از هفتاد سال زندگاني از قيل و قال نقض و ثبوت و كفر و ايمان رست و بجهان ديگر پيوست .
اگر مستان مستيم از تو ايمون
اگر بي پا و دستيم از تو ايمون
اگر گبريم و ترسا يا مسلمان
بهر ملت كه هستيم از تو ايمون
ميرزا آقا جان فوق التصور مورد توجه بها بوده و الواح عديده در حق او صادر كرده وكمال عنايت را درباره او مبذول داشته چنانكه در لوح يا مبدع كل بديع در حق او گويد ((وبعد الاغصان قد قدر لعبد الحاضر لدي العرش مقاماً رفيع))وهم در لوح ديگر خطاب به او ميفرمايد عبد حاضر لدي العرش حمد كن محبوب عالمين را كه بلقاالله در ليالي وايام فائزي وبخدمتش مشغول بحبل قناعت متمسك شو چنان ملاحظه ميشوي كه اگر الواح ابداع بطراز قلم مالك اختراع مزين شود تو به هل من مزيد ناطقي اين ايام به هر سمتي توجه ميشود قلم و لوحي خادم معين نموده كه شايد بقلم قدم مزين شود نزديك بان رسيده كه خامه ومداد بمالك ايجاد عرض حال واحوال معروض دارد زد يا الهي فيه عشقك وحبك سبحان من خلقه وايده وجعله خادم جماله ومعاشر نفسه بين العالمين ))!!.وهم در كتاب عهد ( وصيتنامه بهاء ) بپاداش خدمت چهل ساله اش جزو افنان محسوب شده و توصيه اش بعبدالبهاء گشته و افنان منسوبين سيد بابند كه بعد از اغصان (پسران بهاء) مقدم بر همه ميباشند .وكتاب عهد چنانكه گفتيم وصيت بهاالله بود كه در آن غصن اعظم (عبدالبهاء و غصن اكبر را يكي بعد از ديگري جانشين معين نموده ) و آن كتاب را كه در نزد عبدالبها بود احباب همه اش را نديده اند مقداري از آن در دست است وكمي بيشتر از آن را بعضي احباب مشاهده كرده كه از آن جمله ذكر ميرزا آقاجان است و يكي از اعتراضات پيروان محمد علي افندي بر عبدالبهاء اين بود كه چرا تمام وصيت بها را ارائه نداد . با عبدالبهاء روزي راجع به بعضي از مسائل اجتماعي سخن ميگفتيم عبدالبهاء گفت تكاليفي در مواضيع مختلفه راجع به احباب است كه باثر قلم مبارك است هم باقيمانده كتاب عهد كه امروز حكمت اقتضاي افشاي آنرا ندارد چون از ذكر كتاب وحي و ترجمه حال ميرزا آقا جان فراغت يافتيم ببيان وحي مي پردازيم و نخست بيان اعتقاد مسلمين را راجع بوحي كرده آنگاه اشاره بمعتقد فرق بابيه ميكنيم .

مسئله وحي

وحي حقائق و معاني است كه بصورت الفاظ و در قالب كلمات بدون سابقه و فكر بتوسط روح الامين بر قلب مقدس نبي نازل مي شود و در كيفيت آن آراء و عقائد مختلف است .
گروهي از فلاسفه اسلامي گويند كه چون بر نفس نبي افاضه معني عقلي گردد در خيال او صورتي مناسب آن معني مرتسم گشته آنرا مي بيند و كلام حق را از او ميشنود .
و اهل ظواهر شرع را عقيده اين است كه فرشته آسماني كه جبرئيل است و مامور به اوامر الهي است آيات الله را در آسمان عنصري در لوح سماوي منقوش ديده قرائت ميكند پس بامر خدايتعالي بر نبي فرود آمده آن جمله را بر او ميخواند .
جماعتي از حكماي متالهين جمع بين اين هر دو قول كرده گويند چنانكه در عالم طبيعي نواميسي وجود دارد همچنان در جهان الهي وجود دارد از آنجمله ناموس علم كه در لسان شرع بجبرئيل تعبير شده و نفس مقدس نبي معاني حقيقيه را از آن ناموس عقلا دريافت ميكند آنگاه آن معاني با ملك موحي در حس مشتركش متمثل مي شود پس از آن در حس ظاهر متجسد مي گردد و در هواي مجاور او جلوه مي نمايد .
و ادراك حقائق در سائرين بعكس اين است يعني معاني اول در حس ظاهر و پس از آن در حس مشترك و آنگاه در قوة عقل متمثل ميشود ، و هم گفته اند كه اگر وحي نزول ملك جسماني بودي كه بدون تلقي روحاني با نبي در خارج سخن گفتي همانا حين نزول وحي پيمبر را دهشت بر نفس مستولي نشدي و حالت شبيه غشي دست ندادي چه مسلم است كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را در حين وحي حال دگرگون ميشد و اضطراب دست مي داد بكنجي ميخفت و زملوني و دثروني ميگفت و چون اين آيات و كلمات منسوب بحق و از طرف اوست دست بشر از تغيير و تبديل و جرح و تبديل آن كوتاه است :
(( انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون )) و (( لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ))
مصطفي را وعده كرد انعام حق
گر بميري تو نميرد آن سبق
من كتاب معجزت را حافظم
بيش و كم كن را ز قرآن رافضم
كس نتابد بيش وكم كردن در او
تو ، به از من حافظي ديگر مجو
رونقت را روز روز افزون كنم
نام تو بر زر و بر نقره نهم

**************

اما اهل بها را عقيده ي مخصوص مستقلي در اين گونه مسائل و امور نيست و جهت آن است كه در بين اين طائفه هنوز فحول علم و ادب به وجود نيامده و علم كلام مرتب نگرديده فلذا گاهي كه مبلغين به امثال اين مسائل برخورده بر وفق ذوق خود وجوهي براي آن قائل شده اند و يا عقايد قبلیة خود را ميزان شمرده درست انگاشته اند .
و گذشته از مبادي عاليه كه به سبب قلت بضاعت علمي در آن بساط وارد نشده در مسائل اعتقادي نيز مبناي مسلمي در دست ندارد و اگر ميرزا ابوالفضل گلپايگاني در كتب و رسائل خود پاره اي از مباني جزئيه و استدلالات اين قوم را بر اساسي ننهاده بودي معلوم ميشدي كه اختلاف اقوال در بين ايشان چگونه استي .
نظر كن در مناظرة بهائي با مرحوم شيخ الاسلام قفقازي آنجا كه دوام هر شريعت را برهان حقيقت ميشمرد شيخ در جواب مي فرمايد چه مي گوئي ملت بودا و شريعت هنود را كه قرون متواليه است كه بر پا و برجاست و حال آنكه كيش بت پرستي بديهي البطلان است مناظر در جواب گويد : اينها دين نيست اصولي است سياسي كه بر نهج شرايع الهي تاسيس شده! اما در مقابل اين جواب ابوالفضل گلپايگاني چنين اظهار ميدارد : كه به حكم كريمة (( ان من امه الا خلا فيها نذير )) جميع آن شرايط از طرف خدا وضع شده و واضعين اوليه همه برگزيدگان از طرف خداوند بوده منتها به مرور زمان بدع باطله و رسوم ناستوده در آن داخل گشته .
و عجب در اين است كه اين هر دو قول با وجود تباين از نظر عبد البهاء گذشته و به امضاي او ممضي گشته است ! غريب تر از اين تناقض اقوال روساي اين مذهب است با يكديگر ، سيد باب در بيان و ديگر مولفات خود شيعة اثني عشريه را فرقة ناجيه شمرده و معرضين از ولايت مطلقه و خلافت بلافصل علي بن ابی طالب عليه و اولاده السلام را جزو هالكين دانسته و به خلاف وي بهاء الله شيعه را همه جا با كلمة شنيعه مرادف كرده و آنان را كاذب و مفتري دانسته ، دگر باره عبد البهاء بخالف قول بهاء حق را به اهل بيت طهارت دادند و خلفاي ثلاثه را غاصبين حقوق دانستند و معاصي اولين و آخرين را به گوينده (( حسبنا كتاب الله )) منسوب داشته . و باز محمد علي افندي به اتكاء اقوال بهاء اهل سنت و جماعت را بر شيعيان علي و آلش برتري نهاده . و خلاصه از اين قبيل تناقض آرا و عقايد در كتب و رسايل و الواح اين طايفه بسيار و تكليف محققين معتقد از اين ملت كه حسب المسلك بايد گفته هاي رؤسا را حجت بدانند بسي دشوار است و همچنين اصول و تعاليم اخلاقي . چنان كه بهاء الله ميگويد به دشمن و دوست محبت داشته باشيد و در جاي ديگر در لوح احمد ميگويد (( كن كشعله النار لاعدائي و كوثر البقاء لاحبائي )) و اين لوح احمد يكي از الواح مهمه بهاءالله و كمتر بهائي معتقد يافت ميشود كه لوح احمد را از بر نداشته باشد زيرا كه در آن لوح تصريح شده كه هر كس يك بار آن را تلاوت كند اجر صد شهيد و عبادت ثقلين را به رايگان برده است !
الغرض مقصود ما تحقيق در مقام وحي و هم كتاب آن بود چون آن جمله دانسته شد گوييم اهل بهاء به خلاف مسلمين وحي را يك حالت فوق عادت و طبيعت كه مورث انقلاب حال و دهشت در نفس گردد نمي داند .
بل آنگونه كلمات را واردات قلبيه مظاهر ظهور ميشمارند و مقام وحي را نزول آيات تعبير ميكنند و معتقد به شأني ماوراء طبييعت در اين امر نيستند به خلاف دانشمندان اسلام از فرقة متكلمين و حكما كه از طرق علمي معتقد خود را راجع به وحي و ساير مقامات نبي( ص) به اثبات رسانيده اند .
ادراكاتي يا از جهت حس است يا از طرف وهم يا از راه خيال و يا از طريق عقل بنابراين بر چهار قسم است احساس ، توهم ، تخيل ، تعقل ، ولي انبياء و مظاهر مقدسه بايد داراي سه قوة احساس و تخيل و تعقل باشند .
كمال قوة احساس در نفس نبي بدين گونه است كه در هيولي و مادة عالم تاثير ميكند مثلاً هوا را صورت آب ميدهد و يا مريض را جامة صحت مي پوشاند .
و حكما بر درستي اين مطلب بدين گونه استدلال كرده اند كه علم بر دو قسم است فعلي و انفعالي ، علم انفعالي بعد از تحصيل صور اشياء حاصل ميشود يعني بايد معلومي باشد تا علم به آن حاصل گردد چنانكه بعد از ديدن آفتاب علم به آن حاصل ميشود .
اما علم فعلي آن است كه بر معلوم مقدم چون صورتيكه مهندس و يا مخترع در ذهن تصور مينمايد و بعد عين آن را در خارج موجود ميكند و بسا كه علم فعلي در ذهن علت وجود خارجي شود بدين معني كه صرف علم در تحقيق معلوم معلوم كافيست چنانكه اگر كسي بالاي ديوار بلند رود مادام كه تصور افتادن نكرده محفوظ است اما همين كه تصور سقوط بدو راه نيافت و قوت گرفت خواهد افتاد يعني تقويت تصور علت سقوط او خواهد شد امروزه اطباي بسياري از امراض عصبي را از طريق القاء صحت به نفس مريض معالجه ميكردند .
ونيز تنويم مقناطيسي كه فرنگيانش ( هيپنوتيزم) گويند از جمله كمال قوه احساسات ، چنانكه بسيار ديده شده كه طرف را بتوجه خواب و عضوي از اعضاي بدنش را خسته كرده اند پس از آن بالقاء صحت در طرف كه : سالم شو ، صحيح باش ، ايجاد تندرستي كرده اند .
بنابراين عجب نباشد كه نفوس قدسيه و هياكل الهيه بدون استعداد از وسائط طبيعي بمدد قوة روحاني در عالم ماده و صورت تصرف كنند از سنك ماء معين بيرون آرند و عصا را ثعبان مبين كنند .
اما كمال قوة تعقل آنست كه نفس نبي بواسطة صفاء كاملي كه در اوست قادر باشد كه بي تامل و تفكر هر گاه اراده كند علوم غيبيه بر او افاضه شود و حقائق اشياء را كما عليها كشف نمايد و دليل بر اين مطلب آنست كه خداوند بي چون نفوس بشري را در درجات فكر و حدس و كشف معلوم مختلف و متفاوت خلق فرموده چنانكه ديده ميشود كه بعضي از نفوس در اكثر از مطالب علميه محتاج به تعليم نيستند بيشتر از حكما و فلاسفه كمتر زحمت آموختن و خدمت آموزگار را تحمل كردند و در مدت قليلي به درجة نبوغ رسيدند .
و گروهي ديگر اغبيا هستند كه هر چه تحصيل معارف و كمال كنند به واسطة نقصان جوهر واجد مقام علمي نشوند و ديگران بين اين دو دسته در درجات مختلفه از شدت و ضعف فكر و حدس واقفند و چون در طرف نقصان فطرت خلقي يافت شوند كه فاقد حدس و فكر باشند به طوري كه انبياء و فلاسفه هم نتوانند آنان را با حقائق آشنا كردن تواند بود كه در طرف كمال نفسي پيدا شود كه به قوه شدت حدس و نورانيت فكر بدون تعلم و تعليم به حقيقت علم اتصال يابد و حقائقي كشف كند كه دست عالمي بدان نرسيده باشد .
(( نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت / به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد))
اما كمال قوه متخليه چنان است كه در عالم ظاهر جهان غيب را مشاهده كنند و صور مثاليه غيبيه نزد او متمثل گردد واصوات حسيه را از ملكوت اوسط در مقام هورقليا استماع كند و فرشتة حامل وحي را ببيند و كلام الهي را از او بشنود چنانكه قبلاً گفتيم .
و دليل بر ضد اين مطلب حقيقت مناماتست خواب در حقيقت ركودحواس ظاهره است وچون آن حواس از كار باز ماند نفس متوجه بعالم ملكوت ميشود و در اين توجه درك حقائق اشياء ميكند گاهي حقيقت را چنانكه هست ميبيند چونانكه مشاهده ميكند دوستش از سفر آمده و بر او وارد شده و بعد و بعينه واقع ميشود اين قبيل از خوابها را رؤياي صادقانه گويند و هر چه نفس صافي تر باشد رؤياي صادقانه اش بيشتر است و مرتبه ديگر كه حقائق را نه بعينها بل بصورتي از صور در مييابد نظير اينكه مال را بصورت مار و دشمن را بصورت سگ مي بينيد اين قسم از خواب را معبره مي گويند كه محتاج بتعبير است . و وقتي است كه نفس متوجه بعالم معني نشده بلكه در بيداري صوري ديده كه در خواب آنرا غير مرتب تركيب كرده اين سنخ از خواب تعبير ندارد واصغاث واحلامش نامند .
وخلاصه القول معلوم شد كه قوه مخيله حقائق را در صور ومقدار ومعاني را در الفاظ وعبارات موزون نشان ميدهد وچون نفس بشري ضعيف است مادام كه بخواب نرود مشاهده حقائق را در پرده مقدار وصورت نكند اما نفوس قدسيه نظر بقوتي كه دارند محتاج به اين نيستند كه در خواب يا موقع ركود حواس حقائق ملكوتيه را در عالم هور قليا ومثال درك كنند بلكه در بيداري مشاهده ملك موجي و استماع الفاظ وعبارات موزون كرده و حقيقت جبرئيلي يعني ناموس علم را كه از سنخ مجردات و مقامش جبروت وعالم عقول است در عالم ملكوت و هورقليا با ششصد هزار پريا بصورتهاي ديگر مشاهده ميكند و تعقل و تخيل در نفس نبي فارغ شديم گوئيم كه در انبيا و نفوس كامله بشر قوه توهم بغايت ضعيف بود .
حكماي مشائين شيخ الرئيس ابوعلي سينا وهم را قوه مستقل دانسته ولي استقلالي در نفس ندارد همان عقلست كه اضافه بجزئيات ميشود
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام