نویسنده: دکتر سید محمد بنی‌هاشمی

 

این مطلب مسلّم است که توصیفات، تصوّراتی پدید می‌آورند، گاه مطابق با واقع، گاه نزدیک به آن، و گاه حتّی خلاف واقع. (1) امّا بازهم می‌پرسیم که آیا این تصوّرات را می‌توان عین معرفت دانست؟ با تأملی وجدانی می‌یابیم حالتی که با مشاهده‌ی آسمان آبی یا مواجهه با شکستن شیشه در آدمی ایجاد می‌شود، با حالتی که بعد از شنیدن توصیفاتِ این دو رخ می‌دهد، تفاوت بسیار دارد. امّا از سوی دیگر، حالت کسی که شیشه‌ای را می‌شناسد، بعد از توصیف شکستن آن، با کسی که اصلاً شیشه را ندیده متمایز است. باید دید که برای این حقایق در حالات مختلف که همه بر تمایز میان آنها اتّفاق نظر داریم، در لغت چه لفظی وضع شده است. (2) بدین منظور، از «معجم الفروق اللّغویّه» کمک می‌گیریم:
«الفَرقُ بَینَ العِلمَ وَ المَعرِفَ&َ أَنَّ المَعرِفَ&َ أَخَصَّ مِنَ العِلمِ لأَنَّها عِلمٌ بِعَینِ الشَیءِ مُفَصَّلاً عَمّا سِواهُ وَ العِلمُ یَكونُ مُجمَلاً وَ مُفصّلاً.» (3)
«فرق بین علم و معرفت، آن است که معرفت، اخصّ از علم است. زیرا معرفت، علم به خود شیء است به نحوی که آن شیء را از غیر آن جدا کند. امّا، علم، گاه اجمالی و گاه تفصیلی است.»
چنانکه از این تصریح برمی‌آید، عرفاً معرفت بر «آگاهی به عین شیء» اطلاق می‌شود؛ یعنی رسیدن آدمی به خود شیء معرفت نام دارد و این حالت، اخصّ از آگاهی اجمالی و کلّی نسبت به آن شیء است.
اکنون این سؤال را مطرح می‌کنیم که دست یابیِ واقعی به عین یک محسوس چگونه رخ می‌دهد؟ آیا صِرفاً با شنیدن ویژگی‌های آن، چنین حالتی در انسان پدید می‌آید؟ پاسخ منفی است. زیرا معرفت یک محسوس، ادراک خود آن یا به تعبیر دیگر وجدان آن است. یعنی اگر دیدنی است، باید دیده شود؛ اگر شنیدنی است، شنیده شود و... .
بیان ویژگی‌های شیء، در نهایت ممکن است تصوّری از آن شیء در ذهن پدید آورد که به آگاهی اجمالی از آن شی ء بینجامد. امّا این کجا و رسیدن به خود آن شیء کجا؟
بنابراین فراهم کردنِ زمینه‌ی احساس، نه فقط راحت ترین راه تعریف یک محسوس، بلکه راه انحصاری معرفت آن است. این نتیجه، اهمّیّت بسیار دارد: «معرفت یک محسوس، فقط و فقط به حس کردن آن است.» در حالی که توصیف، چنین کارکردی ندارد. بنابراین توصیف، همان تعریف نیست.
پس از تبیین معنای یاد شده درباره‌ی معرفت، نکته‌ای دیگر را یادآور می‌شویم:
اگر معرفت، ادراکی عین شیء است، در این صورت، از دو حال خارج نیست: الف- معرفت وجود دارد، یعنی کشف از واقع محقّق شده است. ب- معرفت وجود ندارد، یعنی کشف از واقع رخ نداده است. به عبارت دیگر، معرفت، امری بسیط است. چنین نیست که افزایش معرفت، افزایشی کیفی باشد؛ بلکه افزایش معرفت نسبت به یک شیء، به ازدیاد تعداد معروفها درباره‌ی آن شیء باز می‌گردد. (افزایش کمّی است.) مثلاً هر جسمی حیثیّات مختلف دارد. ممکن است جسمی از حیث دیدن برای من معروف شود، ولی آن را از جهت لمس کردن نشناخته باشم. نیز ممکن است شیشه را لمس کنم، امّا شکنندگی آن را هنوز ندیده باشم. لذا وقتی که شکستن آن را هم می‌بینم، می‌گویم: یک معروف دیگر (شکنندگی شیشه) نیز به معروف قبلی من (شیشه‌ی لمس شده) افزوده شد. مجموعه‌ی این رویدادها را به منزله‌ی افزایش معرفت نسبت به شیشه می‌دانیم.
حال که دانستیم توصیف، کارکرد تعریف را- به معنای شناساندن- ندارد، می‌پرسیم چه کاری از آن برمی‌آید؟
مسلماً در اثر توصیفات، تصوّراتی در انسان پدید می‌آید که می‌تواند آگاهی‌هایی کلّی و اجمالی درباره شیء برساند.(4) به میزانی که توصیفات بر مبنای یافته‌های واقعی انسان باشند، آن تصوّرات به واقعیّت نزدیکتر است. یعنی اگر شخص نسبت به رنگ آبی و واقعیّت تیرگی و روشنی، معرفت درستی داشته باشد، در اثر توصیف به تصوّری می‌رسد که مبتنی بر همان محسوسات قبلی اوست. آن معرفت‌های حسّی پیشین با توصیف حاصل نشده‌اند. پس توصیف در جایی می‌تواند به آگاهی‌های اجمالی درباره‌ی شیء منجر شود که مخاطب، برخی پشتوانه‌های غیر توصیفی را داشته باشد. زیرا تنها در این صورت، از توصیف، به علم و آگاهی می‌رسد. و اگر چنان پشتوانه‌هایی نداشته باشد، چنین فایده‌ای از توصیفات نیز نخواهد برد.
با این توضیحات، ممکن است بپرسید که مفهوم کلّی آبی آسمانی یک تصوّر است، توصیف هم تصوّرات را پدید می‌آورد. پس چرا گفته می‌شود که توصیف، ما را به معرفت نمی‌رساند. حال آنکه مفهومی از آبی آسمانی در ذهن ما می‌آید؟ در پاسخ متذّکر می‌دهیم که مفهومّ یک امر محسوس، خود آن محسوس نیست. بلکه تصوّری است که در ذهن می‌آید. و این تصوّر ذهنی، خودِ امر محسوس را برای ما محسوس نمی‌کند. وقتی مفهوم کلّی آبی آسمانی را ذر ذهن می‌آوریم، این به معنای حس کردن آن رنگ نیست. بنابراین نمی‌توانیم این حالت را «معرفت» بنامیم.

تفاوت دیگر بین علم و معرفت

نکته اوّل اینکه برای درک همه‌ی واقعیّات، لازم نیست به آنها متّصف شویم. البتّه محبّت این گونه است. باید محب بود تا محبّت را فهمید. امّا در بسیاری از امور وجدانی، مطلب به این شکل نیست. مثلاً لازمه‌ی فهم ظلم، این نیست که خود، مظلوم واقع شویم یا ظلم کنیم. بلکه اگر «حق» و نیز «پای مال کردن» آن را بفهمیم، به درک ظلم می‌رسیم و به قبح آن حکم خواهیم داد. (5) البتّه منکر این نیستیم که وقتی فردی مظلوم واقع شود (مثلاً به ناحق به صورتش سیلی نواخته شود) ظلم را بهتر وجدان می‌کند.
در توضیح این نکته، می‌توان به تفاوت بین «معرفت به ظلم» و «علم به ظلم» اشاره کرد. (6)
ادراک ظلم گاهی در حدّ «علم» و گاهی هم در سطح «معرفت» نسبت به آن می‌باشد. وقتی از حق و پای مال کردن آن برای کسی سخن می‌گوییم، نوعی آگاهی از ظلم برای او پدید می‌آید. این درک از ظلم را «علم به ظلم» می‌دانیم. امّا وقتی که شخص، خود مظلوم واقع شود، می‌توان گفت که با ظلم، به عنوان یک امر بسیط و عینی روبرو شده و در مرتبه‌ی بالاتری حقیقت ظلم را دریافته است. این جا می‌توان تعییر «معرفت به ظلم» را به کار برد.
یکی از تفاوت‌های «علم» و «معرفت»- که در کتب لغت هم به آن اشاره شده- مؤیّد همین مطلب است:
«قِیلَ المَعرِفَةُ إِدراكُ البَسائِطِ وَ العِلمُ إِدراكُ الْمُرَكَّباتِ» (7)
«گفته‌اند: معرفت، ادراک امور بسیط و علم، ادراک امور مرکّب است.»
پیشتر گفتیم که علم به محبّت همان معرفت به محبّت است. در آنجا به همین نکته توجّه داشتیم که برخی امور وجدانی مانند محبّت، قابل تحویل و تحلیل به امور وجدانی دیگر نیستند. به بیان دیگر، ما با آنها به عنوان یک امر بسیط برخورد می‌کنیم نه مرکّب. ادراک آنها، فقط و فقط به این است که به خود آنها برسیم (به آنها معرفت یابیم) (8) ولی در مورد اموری مانند ظلم، حتی اگر خود مظلوم واقع نشویم، امّا با استفاده از امور وجدانی دیگر- مثل حق و...- آن را برایمان توصیف کنند، این توصیف‌ها «می‌تواند» به درک ظلم به عنوان واقعیّتی مرکّب منجر شود. مهم آن است که این جا، این ادراک در حدّ همان آگاهی‌های اجمالی و غیر عینی است.
بنابراین از دو جهت، این نوع ادراک را «علم» می‌نامیم. این دو جهت، کاملاً هم سو و سازگارند و بر هر دو، مؤیّدی در لغت یافت می‌شود. جهت اوّل آنکه این ادراک، در حد آگاهی اجمالی است و جهت دوم آنکه ادراکِ یک امر مرکّب است. این دو، تفاوت علم و معرفت را از دو جهت نشان می‌دهد.
امّا اموری چون محبّت با دو ویژگی ادراک می‌شوند: اوّل اینکه عینی و تفصیلی هستند. دوم اینکه: به صورت بسیط و غیر مرکّب وجدان می‌گردند. به خاطر همین دو ویژگی، ادراک آنها عین معرفت به آنهاست. البته چون هر معرفتی نوعی علم است، اطلاق «علم» نیز بر ادراک آنها صحیح و جایز است.

$ معنای اصطلاحی «تعریف»

نکته‌ی دوم، پایان این بخش نوشته است:
درباره‌ی اموری مانند محبّت و قدرت، معمولاً جملاتی به نام (تعریف» بیان می‌شود. فراموش نکنیم که این عبارات- به معنای واقعی کلمه- قدرت شناساندن را ندارند و فقط ویژگی‌ها، آثار و نشانه‌های وجدانی آن امر را بیان می‌کنند. بدیهی است در قاموس بحث ما، این‌ها توصیفند و نه تعریف. امّا چون این کاربرد برای تعریف متداول شده است، از این رو اگر بخواهیم وجه صحّتی برای آن قائل شویم، باید بگوییم در این موارد، تعریف- اصطلاحاً- به بیان آثار وجدانی یک مطلب اطلاق می‌شود.

پی‌نوشت‌ها:

1. نمونه‌ی قسم سوم تصوّرات را در حالت چهارم همین بحث ذکر می‌نماییم.
2. شیوه‌ی صحیح و انگیزه‌ی درست در مراجعه به لغت همین است. ما قصد آن نداریم که از معانی لغات، معارف واقعی را استخراج کنیم. نامها و الفاظ دست ما را نمی‌بندند؛ بلکه ابتدا از مسمّی- یعنی آن حقیقت و حالت وجدانی- سخن می‌گوییم. پس از آن که تذکّر و تنبّهی نسبت به آن برای همه حاصل شد، آنگاه به دانشمندان لغت شناس رجوع می‌کنیم، تا ببینیم چه نامی را برای آن حقیقت وجدانی ذکر کرده‌اند.
3. معجم الفروق اللّغویّه/ ص62 و 63.
4. تأکید می‌کنیم که «تصوّرات می‌توانند مقدمه‌ی پیدایش علم باشند نه عین آن.» در آینده درباره‌ی رابطه تصوّر و علم سخن خواهیم گفت: إن شاء الله.
5. بحث مفصّل درباره‌ی قبح ظلم و کشف آن را به آینده وامی‌گذاریم.
6. در صورتی که دیدیم میان معرفت به محبّت و علم به محبّت، فرقی نیست.
7. معجم الفروق اللّغویّة/ ص501.
8. همچنانکه در مورد محسوسات نیز چنین بود و در جای خود به آن اشاره شد.

منبع مقاله :
بنیامین، داود؛ (1361)، محمد (ص) در تورات و انجیل، ترجمه‌ی فضل‌الله نیک‌‌آیین، نشر نو، چاپ اول.