هنر از ديدگاه مکاتب بشري و اديان

نويسنده:نيلو فراميني



هنر، فعاليتي فکري - ذوقي و ناشي از سرشت (فطرت) و استعداد است و رسالتي دارد که عبارت است از: انتقال و ابلاغ ارزش هاي معنوي، که يا حقايق نجاب بخش اند و يا زيبايي هاي اين جهاني و فضايل انساني.(1) هنر، در تلطيف روح و ذهن انسان، نقشي اساسي دارد. زندگي در اين کره ي خاکي، بدون هنر، براي انسان، غير قابل تحمل است؛ چرا که تمام عرصه هاي زندگي مادي و معنوي بشر، از آن، رنگ پذيرفته و در سرشت انسان جاي دارد. لذا انکار يا حذف هر کدام از هنرها، باعث نقص و کاستي در زندگي بشر خواهد بود.
از ابتداي تاريخ تاکنون، هنر و مذهب، نقش هايي اساسي در تمدن انساني ايفا کرده اند و پيوندي ناگسستني با هم داشته اند. بدين صورت که از يک سو، مذاهب، هنر را در اشکال متفاوت براي نشان دادن باورها، اصول و عقايد خود، به کار گرفته اند و از سوي ديگر، عاملي که بيش از عوامل ديگر در حس زيبايي شناسي انسان ها تأثير داشته، عامل مذهب و دين بوده است، تا جايي که به جرئت مي توان گفت که هنرهاي باستاني، يکسره در دامان مذهب ظهور کرده اند.

هنر ديني

در يک تقسيم بندي کلي، مي توانيم هنر را در دو دسته ي شرقي و غربي جاي دهيم و ديدگاه مذاهب و مکاتب را در اين دو دسته يا دو حيطه، با هم مقايسه کنيم. البته هميشه و در همه جا استثناهايي وجود دارد و نمي توان نسبت به مسائل، حکم کلي داد؛ بلکه تقسيم بندي، بنا بر شواهدي انجام مي شود که جنبه ي اکثريت دارد.
در برابر بينش «معناگرا - غيب باور» و «شاعرانه - اساطيري» شرقي ها، غرب با تفکري «ماده گرا - تجربي» و «ظاهر گرا- عقل محور» قرار مي گيرد (يعني تفکري که در آن، حقيقت به طور تجربي، قابل آزمايش و بررسي باشد) و در برابر فضا ها و زمان هايي که در شرق، به حالات دروني و معنوي وابسته است، غرب، فضاها و نمونه هايي قرار مي دهد که عاري از هر مضمون مادي و ماوراي طبيعي باشد و نهايتا مي توان گفت که هنر و ادبيات غرب، بويژه در قرون اخير، رويکردي نيست انگارانه و پوچ گرايانه داشته است.
پس از اين تقسيم بندي کلي، شايد بد نباشد قبل از اين که به جزئيات بپردازيم و برخي اديان و مکاتب مهم را که در هنرهاي گوناگون سرآمدترند، بررسي کنيم و مختصري از شروع هنر و چگونگي ديدگاه تمدن ها را نسبت به هنر، يادآوري نماييم.
نقاشي بر سقف و ديوار غارها (پيش از تاريخ) که با نقوشي ساده و انتزاعي و بر پايه ي ايماني جادويي پديد مي آمدند، به اميد آن بود که افراد همزيست بتوانند در شکار دسته جمعي خود، بر جانوراني که غذاي اصلي آنها را تأمين مي کردند، چيره شوند و نيز به اميد آن که با مکرر ساختن و تکثير تصاوير جانوران بر صخره ها، تعداد آنها را بيشتر و نسلشان را بارورتر کنند.
هنر مردم بين النهرين، هنري بود ديني و تشريفاتي، مبتني بر پرستش رب النوع ها و بزرگداشت فرمانرواي روحاني خويش، اين هنر، در وهله ي اول، موجب برپا شدن پرستشگاه ها و کاخ ها و زينتکاري آنها مي شد.
آشوريان، با هنر تکامل يافته ي خود که نقش برجسته کاري بود، شاه کارهايي به وجود آوردند با موضوعات جنگ و لشرکشي ، شکار، مراسم ديني و... .
امام هنر مصر، هنري است ايستا، ابديت گرا، کاهني و جادويي که وابسته است به پديده هاي مثبت و واقعي اي که به جنبه هاي اميدبخش زندگي مي پردازد. از همان دوران ديرين، ويژگي هاي بنيادي هنر مصر که بر سه محور (عالم رباني، حيات پس از مرگ، و الوهيت مقام فرعون) استوار بود، تکوين يافت و تا حدود 2300 ق.م، به کمال رسيد و معيار ثابت دوره هاي بعد، قرار گرفت.
در هنر هخامنشي، ساختن تنديس هاي بتان و پرستشگاه ها متداول نماند؛ زيرا زردشت، بر کيش هاي چندخدايي (شرک)، قلم بطلان کشيده بود؛ بلکه نقوش برجسته اي که هخامنشيان از خود برجا گذاشته اند، شامل تصوير فروهر و فرشتگان دين زردشت (مهر يا ميترا و ناهيد...) و پادشاهان و موجودات افسانه اي بود.
هنر ساسانيان نيز نمايانگر نيروي آفرينندگي آنان است و حاوي عناصري که بعدا در دوره ي اسلامي شکوفا شد و قالب ها و سنت هاي بومي ايران را احيا کرد. معماري ديني ساسانيان، به احداث آتشکده ها محدود نماند و در کاخ ها، کاروان سراها، برج و باروها، سدها، آب انبارها و... نمود يافت. در هنر ساساني و آثار آنان، همه جا شخصيت هاي رباني (اهورا مزدا، آناهيتا، ميترا و...) يا خود پادشاه نقش شده اند.
در سده ي ششم قبل از ميلاد، بودا در هند ظهور کرد و کيش بودايي تکوين يافت. فرمانرواي هند (آشوکا) در هر شهر، پرستشگاهي بودايي برپا کرد که گاهي به شکل گنبد و گاهي چون برج بود، با برجسته کاري هاي ريزنقش روي سنگ که به سه دسته تقسيم مي شدند:
الف- کهن ترين آنها، نقوش گياهي و جانوري است که در ميانشان تصوير نيلوفر آبي، اهميت به سزايي دارد.
ب- تنديس هاي بودا در اندازه ي غالبا بزرگ.
ج- صحنه هاي گزارش از زندگي بودا، ولي بدون حضور خود او (مگر جاي پايش، يا سرير و متکايش)؛ زيرا ذات متعالي او را فراتر از آن مي دانستند که به تصوير درآيد.
در همان سده ي ششم قبل از ميلاد، اندرزهاي اخلاقي و بشردوستانه ي کنفوسيوس و تعاليم فلسفي و عرفاني لائوتسه در ذهن چينيان اثري عميق گذاشت، تا جايي که مسير بعدي فرهنگ و هنر ايشان را ترسيم کرد. انسان گرايي و ميل به زندگي و جاودانگي، محورهاي اصلي انديشه ي اين دو حکيم چيني بودند که هنر اين سرزمين را به سوي تصويرگري و مجسمه سازي و آفرين بناهاي عظيم و ماندگار و... سوق دادند.
اينها نمونه هايي بود از هنر تمدن هاي اوليه که بعدها و با پيشرفت تمدن، عناصري به آنها اضافه شد، اما تغييري اساسي در آنها به وجود نيامد.
قسمت عمده ي آنچه گذشت، مربوط به هنر و تمدن شرق است و آنچه با غرب ارتباط مي يابد، تحت عنوان هنر مسيحيت خواهد آمد.

هنر در اديان و مذاهب

هنر مانوي

ماني - که خود را صاحب کيش جديدي مي دانست -، در زمان ساسانيان، در شرق ايران، ظهور کرد و از طريق هنر خود، کوشيد تا دينش را گسترش دهد. او هنرمند چيره دستي بود که براي بيان مفهوم آميختگي نور و ظلمت، رستگاري روح و توصيف بهشت نور، از سنت کلامي و تصويري ارزشمندي بهره گرفت و زيباترين نگاره ها و نوشته هاي زمان خويش را پديد آورد. ارژنگ ماني (کتاب او)، نگارنامه اي بود درباره ي آفرينش و تکوين عالم و جهان نور و ظلمت و چگونگي آزاد شدن پاره هاي نور و رسيدن آن به کشتي ماه و خورشيد و بهشت نور ازلي. هر چند ارژنگ ماني، به دست متعصبان زمانه از ميان رفت، اما هنوز قطعاتي از تفسير ارژنگ، باقي مانده است.
در اين کيش (آيين مانوي)، مفهوم زيبايي، به گونه هاي مختلف، جلوه گر شده است و در هنرهاي چندگانه ي مانويان (نقاشي، موسيقي، خوش نويسي، تذهيب و يا کتاب نگاري و شعرها و سرودها) جلوه هايي از زيبايي را مي بينيم. نهايت زيبايي در هنر و ادبيات مانوي عبارت است از: نجات و رستگاري روح و عروج به بهشت نور و يا به عبارتي: همه نور شدن و به خدا پيوستن.

هنر و هندو - بودايي

هنر بودايي، از هندوستان و از طريق جنوب شرقي آسيا به اندونزي، تبت، چين، شرق دور، کره و ژاپن گذر کرد و در مسير خود، چهره ي مراسم پرستشي هر يک از اين مذاهب و مکاتب و فرهنگ ها را به خود گرفت و تنديس ساي آنها را با مقاصد خود، تطبيق داد.
در هنر هندو، هم از سنگيني مواج دريا نشاني هست و هم از انبوهي جنگل بکر. هنر هندو، هنري است با شکوه و فاخر و آهنگين که با رقص، پيوندي تنگاتنگ دارد و گويي از پايکوبي خدايان در آسمان، الهام گرفته است.
در هيچ آموزه ي سنتي اي، مانند هنر هندو، مفهوم هنر الهي (مقدس)، عهده دار نقش بنيادي نيست. به طوري که در نظر آنها (هندوها) دگرگوني و کثرت اشکال و اشيا در عالم، دليل بر واقعي بودن و استقلال وجودي داشتن آنها نيست؛ بلکه بر عدم واقعيت آنها در قبال ذات مطلق خدايان، دلالت مي کند که به آن اشکال گونه گون، در عالم، تجلي کرده اند.
اين ويژگي ها که در هنر آنها جلوه گر شده است و نوعي تقدس را نشان مي دهد، حاکي از ديدگاهشان نسبت به هنر و پيوند عميق آن با دين و اعتقادات مذهبي آنهاست.

هنر اسلامي

سخنان هنرمندان اسلام، اين مطلب را تأييد مي کند که: هنر، عبارت است از ساخت و پرداخت اشيا، بر وفق طبيعتشان که خود، حاوي زيبايي بالقوه است؛ زيرا از زيبايي خداوند، نشئت مي گيرد و هنرمند، تنها بايد اين زيبايي را آشکار کند.(2)
در نظر مسلمانان، زيبايي هنر، بايد غير شخصي (و قابل درک و انتقال) باشد، مانند آسمان پرستاره. در واقع، هنر اسلامي، به نوعي کمال مي رسد که در آن، گويي هر اثر هنري، مستقل از پديدآورنده ي آن، عمل مي کند.
از نظر مکتب جمال در عرفان اسلامي،(3) هنر، پيش از آن که زاييده ي نياز انسان باشد، حاصل زيبايي جويي و عشق ورزي او بوده است. با مطالعه ي اصول اين مکتب، در مي يابيم که همه ي هنرها در دامان آن و به بهترين نحو، قابليت رشد و گسترش دارند. زيبايي، اساس هستي را تشکيل مي دهد و مظهر صفت «جميل» خداوند است و هنرها، بهترين نمونه هاي زيبايي انساني هستند. لذا اين مکتب (مکتب جمال)، بيشترين اهميت را براي همه ي هنرها قائل مي شود.
هنر اسلامي، انتزاعي، اما شاعرانه و پر لطف و دلنشين است؛ از تجمل، عاري است، اما شکوهمند است.
از ديرباز، پيروزي نهايي نور (اهورا) بر تاريکي (اهريمن)، يکي از ويژگي هاي اصلي اديان قديم ايران (زردشتي و مانوي) بود و مطابقت و هم راستايي اين ويژگي با آموزه هاي روشنگر اسلام، باعث پيدايش و تقويت هنري شد که تمام عالم هستي را مظهر تجليات خداوند مي بيند (هنر ايراني - اسلامي) و اين ديدگاه، درست در مقابل خصلت تجسدي و انسان مداري هنر غربي قرار مي گيرد. در واقع، با ورود اسلام به ايران و درآميختن هنر و آيين ايراني با اين کيش جديد، تحولي شگرف در عرصه ي هنر اسلامي پديد آمد و حاصل آن، ميراث مستقل هنري عظيم و ماندگاري بود که ايرانيان از همان قرن هاي نخستين، به جهان اسلام عرضه کردند و اکنون آثار آن، از چنين و هند و مالايا و برنئي در شرق، تا اسپانيا و پرتغال و مراکش و سنگال در غرب، گسترده است.

هنر مسيحي (غرب)

از آن جا که مسيحيت، در بطن (درون) جهاني که خصلتي غير ديني داشت (امپراتوري روم) به ظهور پيوست و به عبارتي، نور در ظلمت بود، هرگز نتوانست محيط خود را يکسره دگرگون کند. بدين سبب، هنر مسيحي، چه از لحاظ سبک و اسلوب و چه از نظر کيفيت معنوي، در مقايسه با هنر تمدن هاي هزاران ساله ي شرق، به طرز شگفت آوري، منقطع و گسسته است. براي مثال: در حالي که هنر اسلامي پس از ظهور، توانست ميراث هنري جهان يونان و روم باستان(4) را در مناطق تحت نفوذ خود، متحول سازد و خود، بنيان گذار شيوه و ديدگاهي نو در عرصه ي هنر شود، هنر مسيحي، نه تنها نتوانست با ميراث پيشينيان خود چنين کند، بلکه بعضي از عناصر طبيعت گرايي را - که خاصيت ضد معنوي داشتند - نيز از طريق آنها جذب کرد.
هنر شبه مسيحي - که با شرک نوين دوران رنسانس(5) آغاز شد- ، تنها انسان را مي جست و فردگرا و سطحي بود. اين هنر، چيزي جز شرک در جامه ي جديد نبود و بر خلاف زبان و بيان ظاهري اش، به هيچ وجه، پايبند رعايت عفاف نبود و به زيبايي غير مادي و روحاني اعتنايي نداشت و در واقع، نوعي بازگشت به هنر شرک آميز و وقيح عصر يونان باستان شمرده مي شد.
البته در کنار هنر دوران رنسانس غرب، هنر بيزانسي (رومي - مسيحي) نيز همچنان رواج داشت که هنر ديني ناميده مي شد و مضامين آن، مضامين انجيلي، مصائب زندگي مسيح و مريم عذرا و شرح حال قديسان بود. که در اين چارچوب (که امروز آن را به عنوان ادامه ي مکتب کلاسيک در هنر غرب مي شناسيم)، هنرمند بيزانسي، خود را چون مقامي روحاني، متعهد به تثبيت اصول و تبليغ معارف و مقررات مسيحيت مي دانست؛ اما آنچه واضح است، اين است که اين هنر نتوانست مباني و اصول خود را به عنوان هنر مسيحي تثبيت کند و به مسيحيت، پايبند بماند.
در غرب و در سايه ي هنر مسيحيت، مکاتب متعدد ديگري نيز به وجود آمدند(6) که هر کدام، اصول خاص خود را داشتند. به عنوان مثال: سمبوليست ها و رئاليست ها که فلسفه اي بدبينانه داشتند، يا ناتوراليست ها که از طبيعت تقليد مي کردند؛ اما به عرف و اخلاق، پايبند نبودند. اين تقليد از طبيعت، يکي از اصول مکتب کلاسيک هم بود؛ اما کلاسيک ها فقط به دنبال تقليد از طبيعت انساني بودند و البته براي اخلاق هم ارزش قائل بودند. يکي از نظريه پردازان مکتب کلاسيک (ارسطو) مي گويد: «هر چند که ديدن برخي چيزها شايد دردناک و نامطبوع باشد، اما تقليد دقيق آنها در هنر، در نظر ما لذت بخش خواهد بود، مانند شکل پست ترين جانوران و مردارها».(7)
رمانتيست ها، احساسات را بر عقل، ترجيح مي دهند و سعي مي کنند که به گذشته و تخيل فرار کنند. هنرمندان رمانتيک، آنچه را که هست، نمي گويند و از آنچه بايد باشد، بحث مي کنند. مکتب ديگري (پارناسيسم) هم در اروپا شکل گرفت که شعار آن «هنر براي هنر بود» و از طرف ويکتور هوگو، اعلام شد و تئوري خاصي نداشت. گوتيه در اين باره مي گويد: «هنر، يگانه دليل زندگي است و با وجود اين، به درد هيچ کاري نمي خورد. هنر، بي فايده است و تنها وجود آن به خودي خود، کافي است... . فقط چيزي واقعا زيباست که به درد هيچ کاري نخورد... . هر چيز مفيدي زشت است».(8)

فرجام سخن

وقتي سير تاريخي هنر را در اديان و مکاتب مختلف بررسي مي کنيم، درمي يابيم که چگونگي نگرش آنها به زيبايي، نقش تعيين کننده اي در شکل محتواي آثار هنري شان دارد. البته نمي توان تنها به اين نکته اکتفا کرد و عناصر ديگري چون اساطير و جريانات تاريخي، فرهنگي، سياسي، مذهبي و... را در شکل گيري هنر يک قوم يا معتقدان به يک مذهب؛ اما آنچه روشن است، اين است که مکاتب الهي، به همان اندازه که به اصول اوليه ي خود نزديک باشند و دچار تفرق و چندگانگي نشده باشند، داراي هنري غني تر و متعالي ترند؛ زيرا هنري که انسان را به خداوند - که زيبايي مطلق است -، نزديک تر مي سازد، طبعا متعالي تر است.
در مقايسه ي هنر شرق و غرب، به نتايجي رسيديم و بايد گفت: هر چند نمي توان منکر آثار هنري زيبايي شد که بويژه در قرون اخير، در غرب به وجود آمده اند و با اين که بيشتر غريبان، پيرو عيسي مسيح (ع) - که از پيامبران بزرگ الهي است - هستند، اما جرياناتي در سير تاريخي هنر آنها به وجود آمد که بينش «دنياگرايي» و «ناديده انگاشتن خداوند و عالم غيب» و «توجه افراطي به زندگي اين جهاني و لذت هاي آن» را در ميان آنها غالب ساخت و هنر مغرب زمين را از خدمت کردن به ايمان و ارزش هاي اخلاقي و فضايل انساني، برداشت و به ورطه ي پوچي، بي هدفي يا رويارويي با فطرت، سوق داد.

پی نوشت:

1- هويت ملي و هويت فرهنگي، ص 60.
2- هنر مقدس، ص 134.
3- مکتب جمال، يکي از مکاتب عرفان اسلامي (و البته همه ي اديان بزرگ) است و بر اين باور است که هر انساني، چنان که نداي فطرتش او را مي خواند، بايد به همه ي زيبايي ها عشق بورزد. اين زيبايي نيز در محدوده ي يک دين و مذهب خاص نيست. پس عشق به زيبايي نيز نبايد در يک محدوده ي معين باقي بماند و بايد پويا و مؤثر و آفرينشگر باشد. اين عرفان مثبت، همه چيز را زيبا مي بيند و مي گويد: «خدا زيباست و زيبايي را دوست دارد». چنين نگاهي به زندگي و جهان، مسلمانان ديندار را در صدر هنرآفرينان و حاميان هنر متعالي در تاريخ، قرار داده است. (معرفت و معنويت، ص 518-527؛ قلب اسلام، ص 271-277).
4- يونانيان در جهان باستان، عاشق زيبايي بودند و سراسر هستي را سرشار از جمال مي دانستند. البته آنها بيش از زيبايي معنوي، براي زيبايي مادي و زميني اهميت قائل بودند.
5- در پايان قرن پانزده و نيمه ي اول قرن شانزده ميلادي، صنايع و ادبيات، رونق شگفت آوري گرفتند. اين شکوفايي را - که در عالم هنر و ادب روي داد -، رنسانس (نوزايي) مي خوانند و مراد از آن، بازگشت به عهد رونق هنر و ادب (يونان و روم باستان) است.
6- اين مکتب ها هر کدام، اصول و قوانين خاص خود را دارند که هدف ما در اين جا، شرح و توضيح آنها نيست؛ بلکه بيشتر براي تبيين ديدگاه هاي هنر غرب، از آنها نام برده شده است.
7- مکتب هاي ادبي، ج 1، ص 123.
8- همان، ص 476.

1- بت هاي ذهني و خاطره ي ازلي، داريوش شايگان، تهران: اميرکبير، 1379.
2- خلاصه ي تاريخ هنر، پرويز مرزبان، تهران: علمي و فرهنگي، 1383.
3- زيبايي پرستي در عرفان اسلامي، علي اکبر افراسياب پور، تهران: طهوري، 1380.
4- زير آسمانه هاي نور، ابوالقاسم اسماعيل پور، تهران: پژوهشکده ي مردم شناسي و افکارسنجي، 1382.
5- فرهنگ نگاره اي نمادها در هنر شرق و غرب، جيمز هال، مترجم: رقيه بهزادي، تهران: فرهنگ معاصر، 1380.
6- مکتب هاي ادبي، رضا سيدحسيني، تهران: نگاه، 1376.
7- هنر مقدس، تيتوس بورکهارت، مترجم: جلال ستاري، تهران: سروش، 1369.
8- هويت ملي و هويت فرهنگي، جلال ستاري، تهران: مرکز، 1380.
9- معرفت و معنويت، سيد حسين نصر، مترجم: ان شاء الله رحمتي، تهران: سهروردي، 1380.
10- قلب اسلام، سيد حسين نصر، مترجم: مصطفي شهرآييني، تهران: حقيقت، 1383.
11- موسيقي، اسطوره، نماد، سنت، ليلا اميني لاري و نيلوفر اميني لاري، شيراز: نويد شيراز، 1386.
منبع: مجله حديث زندگي