انتظار سبز

نويسنده:مریم سقلاطونی



روزهایم برگ داده اند

باز هم امروز در نمازم یاد خم ابروی تو افتادم و باز هم محراب، به خروش آمد. همیشه نمازم به‏ یاد توست ای روح همه‏ى تکبیرة الاحرامها! بوی بال می شنوم. بوی روزهای خوش زندگی. بوی روزهای آمدنت. آن قدر از هوای آمدنت پرم که روزهایم برگ داده اند و عمیق شده اند. در کویر سینه، کوهی از آرزوهای بر آورده نشده دارم که انتظار تبرک دستانت را می شکند. خدای امید در دلم قد کشیده است.
ای ابرها کنار بروید! می خواهم از آبروی آرزوهایم پرده برداری کنم. دستهایم در انتظار بر گرفتن جامه‏ى آرزوها می تپند. لحظه های زندگی ام از بوی بهار نارنج، سرشار شده اند. گامهایم مرا به سوی آن سبز پررنگ می برند.
ای همه‏ى جویبارها چه تند می دوید! به کجا می روید؟ انتهای شما به کدام آبشار محض می رسد؟ نشانم دهید. بگذارید آن آبشار بر شانه های من هم ببارد. بگذارید زیر گیسوان آن آبشار، سلولهای من شستشو کنند. بگذارید پاکی ناب از تنم سر بر آورد. بگذارید آبشار، دست بر موهایم بکشد.
به یاد روزهای کودکی ام افتاده ام. بگذارید او را ببینم و دلم کبوتر شود. او را ببینم و چشمهایم معدن الماس شوند. او را ببینم و زبانم تمام شعرهای گم کرده را به‏ یاد آورد.
کجاست روزهای صورتی شکوفه های پرتقال؟ کجاست آن تاکستان؛ همان چمشهای پر از خوشه های انگور؟ کجاست لحظه های گم شده‏ى وصال؟ و کجاست حافظ تا «آن» شعرهایش را نشانم دهد؟ به دنبال «آن» زندگی ام می گردم.
س. حسینی

موعود

بیا موعود! حسن مطلع این شعر، نام توست
و با هر واژه، ضرباهنگ پولادین گام توست
سرانگشتانم از موسیقی الهام تو رقصان
و این گلنغمه ها آکنده از عطر کلام توست
مرا آتش نزد این مستی جام از پی هر جام
که افروزنده‏ى این دور بی فرجام، جام توست
بیاور فصلها را بویی از اردیبهشت عشق
شمیم این شقایق زارها مست از مشام توست
شبانه، آفتابی شو که آیینه در آیینه
تمام چشمها همراز خورشید همام توست
پر از رنگین کمان است آسمان در رقص پرچمها
بر افراز آن شکوه سبز را، وقت قیام توست!
ببین منظومه های آفرینش رو به پایان است
سراپا شور! گل کن! نوبت حسن ختام توست
محمد تقی اکبری

فصلهای بی تو

از پستی، چشم زمین، متورم شده و آسمان، دلمرده است. هیچ پنجره ای به سمت ستاره ها باز نیست. بالاتر از سیاهی، هیچ رنگی دلها را به وجد نمی آورد، فصلی، پر شدن پنجره ها را عاشق نیست. روزها، روزهای سردرگمی و سرگردانی است. شبها، شبهای تیرگی و ظلمت و بیداد است.
شبها، زمین، تشنه است...
آهنگی جز آهنگ سوزناک بی عدالتی، در گوش زمین نمی پیچید دستان زمین، به خونخواهی آسمان، بلند شده است. زندگی، تازگی ندارد. مرگ، مفهومی بالاتر از زندگی است. سیاه و سفید، و زرد و سبز، فاصله ای به بلندای تاریخ نژاد پرستی دارند.
زمین تشنه است...
بهار، در ویرانه های بیدادگران لانه کرده است. ردّی از تولد دوباره‏ى پرنده به چشم نمی خورد. از لب خشک زمین، زمزمه ای جز تشنگی نمی تراود. مردان، تیغ تیز می کنند و زنان، پا برهنه و گیج در دامان آلوده‏ى زمین غوطه ورند.
زمین، تشنه می سوزد...
در نیمی از جهان، شب را غنیمت می دانند و در نیمی دیگر، صبح را اسراف می کنند.
لبخندی، لبان برهنگان را نمی شکوفاند.
دستی، دستان آفتاب سوختگان را نمی گیرد.
هنوز سیاهی و تاریکی، از روشنی، بلند مرتبه تر است. پناهی نمانده و پناهگاهی نیست.
زمین، تشنه می سوزد و در انتظار دیدار عدالت پرور نگاه توست!
و قرنها جهان، خواب رسیدنت را به بیداری نشسته است. خدا حتی از عصر جاهلی تنهاتر شده است. رسالت پیامبران در شعور ناپاک بیدادگران، رسوب کرده است. ابرها حوصله‏ى باریدن ندارند. ستاره ها رمقی برای روشنی از خود نشان نمی دهند. جانی در تن کوه، نمانده است. حسی در وجود درختان، ریشه نمی دهد.
زمین تشنه است...
در چشمها، جز برق گناه، از روشنی خبری نیست. در گامها جز توان ماندن، نمانده است.
زمین، در خواب خوش چندین هزار ساله فرو رفته است. هیچ تلنگری بیداری را ارمغان نگاه درمانده‏ى خاک نمی کند. هیچ روزنی، معبر نور نیست. هیچ نوری، ماناتر از ظلمت نیست. هیچ پرنده ای آزادی را در آسمان نمی جوید و هیچ آسمانی پرواز را در تکاپو نیست.
چشم اندازی جز دهشت و تاریکی فرا روی چشمها نیست. دلها نزدیکی را لمس نمی کنند. مهربانی، فراموش شده است.
می گویند می آیی... جهان در پوکی فصلهای بی تو، پژمرده است...
پس کی می آیی؟!
منبع: مجله ی حدیث زندگی شماره 9