پيداي پنهان

نويسنده: مونا بکماز

بهار وراي کدامين زمستاني؟ دير زماني است آمدنت را به انتظار نشسته ام. دانه ي عشقي که از تو در قلبم نهاده شد، جوانه زد، سبز شد و با قطرات اشکم سيراب گشت، حال به درختي کهن تبديل شده و ريشه هايش را در اعماق وجودم اتقان کرده و سايه اش تمامي روحم را در سيطره ي خود در آورده.
زمستان دوري، هر روز، سخت تر مي شود، با اين حال، آفتاب قلبم هر روز، روشن تر و گرم تر مي تابد؛ گويا اميد، هر روز، آمدنت را به گوش او زمزمه مي کند و نزديک تر شدنت را.
ستارگان، که ديگر تاب دوري ندارند، تک تک افول مي کنند؛ اما به من آموخته اند در برابر سختي ها صبر کنم و آن را همراه شير مادر به کامم ريخته اند و چه سخت است صبوري در دوري از تو!
با خود عهد کرده ام آن هنگام که بيايي، قلبم را ارزاني ات دارم تا هر آنچه بر آن مکنون داشته ام، نظاره کني و ببيني که لحظه اي جز به ياد تو نتپيده و جز تو کسي بر سرزمينش فرمانروايي نکرده.
بوي خوش بهار وصل را استشمام مي کنم و تو به زودي خواهي آمد!
منبع: مجله حديث زندگي14