همسر نافع


.... نافع! مرا تنها نگذار! کجا می روی؟ ما هنوز ازدواج نکرده ایم!
صدای دختر جوان در گوش نافع می پیچید. دختر جوانی که به تازگی به عقد او درآمده بود، دختری که با هزار آرزو و امید همراه او شده بود.
: مرا با که تنها می گذاری...
صدای گریه دختر به گوش امام هم رسید. امام خود را به نافع رساند. برای هیچ کس اجباری نبود در این میدان بماند.
امام فرمود: نافع! امروز خانواده تو تحمل جدایی تو را ندارند. اگر می خواهی راه جهاد را به مسامحه بگذران تا آن ها از تو راضی شده و به وجود تو خرسند باشند.
نافع ناراحت شد و جواب داد: ای پسر رسول خدا(ص) اگر امروز شما را یار ی نکنم فردا چگونه با رسول خدا(ص) روبرو شوم؟
صدای دختر قطع نمی شد. نافع از اسب به زیر آمد. کسی نمی دانست او با همسر جوانش چه گفت و چه شنید. اما وقتی رو به میدان جهاد گذاشت، صدای دختر قطع شده بود و به سوی خیمه ها می رفت، به سوی زینب، به سوی سکینه و به سوی زنان حرم.
هنوز به خیمه ها نرسیده بود که صدای نافع بلند شد.
منم آن گرد یمانی بجلی دین مبین من دین حسین است و علی(ع)
اگر امروز کشته شوم زهی بخت یار است و رسم بر املی
دختر سر برگرداند. هرتیر نافع یک دشمن را از پای در می آورد...اما دیگر تیری نداشت تا تیر بیندازد. لشکر او را محاصره کرده بود. صدای تیر و شمشیر قطع نمی شد... دختر ایستاد. اشک راه خود را خوب می شناخت. صدایی از اعماق قلب او به گوش دیگران رسید: الهی رضا برضائک... /س