تضادها و بحرانهاي نظام جهاني از ديدگاه والرستين

نويسنده:دکتر حسين سليمي

والرستين معتقد است که در جوهر نظام جهاني تضادهايي نهفته است که اين تضادها در واقع بنياد اصلي نظام بوده و همين بنياد اصلي به فروپاشي آن مي انجامد. به همين دليل نيز او بيشتر در پي شناخت بحرانها و تضادهاست و مي کوشد که همه رويدادها و جريانها را نيز در قالب تضاد و بحران فهميده و تحليل کند. براي درک بهتر نظريات والرستين در اين باره لازم است تا مفهوم بحران و تضاد را از نظرگاه او دريابيم.
به نظر اين متفکر بحران به مفهوم « يک عارضه موقتي که بايد در اسرع وقت بر آن فايق آييم تا مبادا پيامدهاي وخيمي به دنبال داشته باشد» نيست. اين معناي بحران را کساني به کار مي برند که به وجود مشکلات ذاتي در يک نظام معتقد نيستند و آن را معضلي موقتي مي پندارند که مي توان بر آن فايق آمد. در حالي که والرستين که نظامها را نظامهايي تاريخي مي داند بحران را نشانه بروز معضلات ذاتي ولاينحل سيستم معرفي مي کند. او در اين باره مي نويسد:
من از اصطلاح بحران براي اشاره به موقعيت نادري استفاده مي کنم، موقعيتي که در آن نظامي تاريخي تا حدي تکامل يافته است که در آن تأثيرهاي انباشتي تناقضهاي داخلي «حل» معضلات نظام را از طريق برقراري تعديل در الگوهاي نهادي جاري غير ممکن مي سازد. بحران موقعيتي است که در آن اضمحلال نظام تاريخي موجود حتمي است و بنابراين، افراد و واحدهاي نظام را با انتخاب تاريخي راستيني مواجه مي سازد: چه نوع نظام تاريخي جديدي بايد ايجاد يا خلق کرد؟(والرستين، 1377، ص 153 و 154).
بنابراين بحران نشانه فروپاشي نظام است و اگر مثلا در نظام جهاني سرمايه داري بحراني مشاهده شود، اين گوياي زوال تدريجي آن و جايگزيني آن با يک نظام جديد است. والرستين براي توضيح نظر خود درباره بحران شش مفروضه را عنوان مي کند:
1. واحد معني دار تجزيه و تحليل اجتماعي، نظام تاريخي است ، يعني فرايند جاري تقسيم کار اجتماعي که در راستاي برخي اصول بنيادي ( يا به بياني شيوه توليد) سازمان داده شده است. اين واحد يعني نظام تاريخي، در زمان و مکان واقعي وجود دارد.
2. هر نظام تاريخي حيات، آغاز، رشد ، توسعه و سرانجام پايان دارد. طول اين حيات متفاوت است و بسياري از نظامهاي جنگ( نظامهاي جهاني) 400-500 سال و يا بيشتر حيات داشته اند.
3. در بطن همه نظامهاي تاريخي تناقضهايي وجود دارد. اين تناقضها به تضادهايي که يقينا هستند، اشاره ندارد. تناقضها به فشارهايي ساختاري اشاره دارند که گروهها را مجبور مي سازند در يک زمان در دو جهت حرکت کنند.
4. تناقضها اجتناب ناپذيرند؛ پس نتيجه مي گيريم که هر نظام تاريخي سرانجام توانايي خود را براي بقا از دست مي دهد.
5. هنگامي که تناقضها به سطح معيني از شدت مي رسند، مي توان گفت که نظام تاريخي وارد بحران شده است. يعني نسبتا روشن مي شود که ادامه توسعه نظام در راستاي خطوط قبلي ( فعلي و آتي) براي مدت زيادي عملي نيست. چشم انداز سقوط و زوال از دور هويدا مي شود.
6. در حالي که سقوط و زوال حتمي است و از آنجا که تناقضها هم وجوددارند، آنچه پس از دوره گذار رخ مي دهد به لحاظ تاريخي بي انتهاست. هيچ روند خطي اجتناب ناپذيري در تاريخ بشر وجود ندارد( والرستين، 1377، ص 154-156).
در مورد خاص نظام سرمايه داري، تمامي اين مفروضه ها صدق کرده و علايم بحران شناسايي مي شود. البته از نظر او هر چند که زير پايه اصلي نظام و جوهره وجودي آن شيوه توليد و روش انباشت سرمايه است، اما تا حدود زيادي کارکرد خوب نظام به بعضي تضمينهاي سياسي و فرهنگي بستگي دارد. يعني کارکرد مناسب سياست و فرهنگ بروز بحران در اقتصاد جهاني سرمايه داري را به تعويق خواهد انداخت. اما در نظام جهاني سرمايه داري علايم بحران کاملا هويداست. او به عکس آنان که سال 1989 و فروريختن اتحاد شوروي را علايم پيروزي ليبراليسم ويلسوني مي دانند، معتقد است که در اين سال با پايان يافتن لنينيسم، هم زمان دوران ويلسونيسم نيز خاتمه يافته است( والرستين، 1377، ص 10).
به نظر والرستين تمامي ساختارهاي سياسي- نظامي کنترل کننده نظام جهاني سرمايه داري در حال افول و بحران است. مثلا سازمان ناتو از ديدگاه او در سراشيبي سقوط قرار دارد. او صريحا نوشته بود که
پايان عمر ناتو نزديک است. اين امر به منزله پايان عمر جهان نيست، بلکه گامي است به سوي بازسازي عظيم اتحادهاي جهاني که ممکن است سي سال به طول انجامد تا به طور کامل متبلور شود(والرستين ، 1377، ص 33).
البته چند سال بعد که ناتو بازسازي شد و شروع به گسترش کرد، والرستين اين قضاوت صريح را تعديل کرد و ناتو را در مسير تغيير توصيف نمود.
همچنين او در نوشته هاي مختلف اقدامات و تحولات انجام شده در دوران ريگان و به دنبال او جرج بوش پدر و کلينتون را در حوزه اقتصاد و امنيت ايالات متحده انقلاب کاذب مي داند و سياستهاي متفاوت آنان را نشانه بروز بحران در سيستم و تلاش امريکا براي رفع موقتي اين بحرانها مي شمرد. بنابراين امريکا و سازمان ناتو رهبري و کنترل سياسي- امنيتي خود را بر نظام جهاني به تدريج از دست مي دهند . والرستين ژاپن و اروپا را که متحدان سياسي امريکا محسوب مي شوند، در پاره اي موارد در مقابل ايالات متحده مي بيند و مثلا در مورد ژاپن معتقد است که همان نقشي را که امريکا در قرن نوزدهم ميلادي در برابر انگلستان ايفا مي کرد، امروزه ژاپن در برابر امريکا بازي مي کند. البته ژاپن و نه اروپا قصد ايستادن و گوشمالي دادن امريکا را ندارند، اما رويه بحران زاي نظام جهاني به گونه اي است که تمرکز ايجاد شده را از ميان برده و مراکز نظام را در مقابل هم قرار مي دهد (والرستين، 1377، ص 60-90 و 14-10.Wallerstien,1999,pp).
به نظر والرستين انقلابهاي سال 1968 اروپا، نشانه کاملي از بحران دروني نظام جهاني است، در اين انقلابها نه تنها بنيادهاي نظام سرمايه داري مورد نقد قرار گرفت بلکه اساس ايدئولوژيک سيستم متزلزل شد و مورد حمله قرار گرفت. اين جنبشها نشان داد که اعتراض عمومي و گسترده به سلطه امريکا و رضايت شوروي از اين سلطه و اعتراض به ماهيت استثمار گرايانه نظام سرمايه داري وجود دارد. اين انقلابها همچنان نسبت به چپ قديمي و ارتدکس نيز اعتراض کرد و در عين حال نشان داد که آگاهي بخشيدن مي تواند نظام را از درون دچار بحران سازد(والرستين ، 1377، ص 99-113).
البته تناقضها و بحرانهاي نظام، چندگانه و پيچيده است. تناقضها و بحرانها هم در حوزه اقتصاد و هم در حوزه سياست کاملا تشخيص داده مي شوند. در حوزه اقتصاد اين بحرانها خود را در قالب موانع انباشت دايمي سرمايه در مرکز و در حوزه سياست نيز با افول تفوق ايالات متحده و اوج گيري تقابل مراکز نظام جهاني نشان مي دهند.
حال به مفهوم تضادها مي پردازيم. از نظر والرستين، نظام جهاني سرمايه داري همواره و به طور ذاتي تضادهايي دارد که در کوتاه مدت با ابزار فرهنگ و ايدئولوژي ونيز سياست، مي توان بر آنها سرپوش گذاشت، اما از ميان بردن آنها ممکن نيست. وي شش تضاد بنيادي را در نظام جهاني سرمايه داري ذکر مي کند:
1. تضاد ميان تمايل به جهان گرايي و دولت- ملتها. نظام جهاني سرمايه داري به دليل جهاني بودنش به جهان گرايي تمايل دارد و نهادها، رژيمها و ساز و کارهاي جهاني ايجاد کرده است. اما از يک سو همين نظام دولتهاي داراي حاکميت را به عنوان چهارچوب مدرن سياست پديد آورده است که اين واحدها تمايلي به جهان گرايي ندارند و با آن در تضادند.
2. تضاد ميان مدرنيزاسيون و غربي سازي. اين تضاد از تأکيد بر همانندي مدرنيزاسيون و غربي شدن نشأت گرفته است. در حالي که نوسازي به نوعي بازگشت به هويتهاي را در پي دارد و صاحبان فرهنگهاي کهن را در مقابل غربي شدن قرار مي دهد. نظام جهاني سرمايه داري از درون دچار تضاد مي شود، زيرا به گونه اي به هر دوي اين فرايندهاي متناقض نياز دارد.
3. تضاد ميان بالا رفتن استانداردهاي کار و استثمار کارگران. نظام جهاني سرمايه داري از يک سو براي ادامه حيات خود و انباشت مستمر سرمايه نيازمند وادار کردن کارگران به کار سخت با مزد کم است و از سوي ديگر براي پيشگيري از قيام آنها خود به بالا بردن استانداردهاي کار دست مي زند و خود را از درون دچار تناقض مي کند.
4. تضاد بين سنت و مدرنيته براي توجيه مشروعيت حکومتهاي وابسته. با گسترش جهاني مدرنيته، حکومتهاي جديد از يک سو براي توجيه مشروعيت خود به سنت و از سوي ديگر به مدرنيته نيازمندند و «ملت » و «ملي بودن» خويش را با اين دو عنصر متناقض تبيين مي کنند.
5. تضاد بين شمال و جنوب و قطبي شدن دايمي جهان. نظام تاريخي سرمايه داري بر استثمار بخشي از جهان بنا شده ، اما در شرايط جهاني نو ناگزير از اراضي ساختن و نگاه داشتن آن است؛ در حالي که جهان دايما قطبي تر شده و تضاد بين شمال و جنوب افزايش مي يابد. شمال براي حفظ سيستم بيشتر به جنوب محتاج شده و تضادهاي نظام را تعميق مي بخشد.
6. تضادهاي ناشي از پايان چرخه حيات نظام جهاني. اقتصاد جهاني سرمايه داري مانند همه نظامهاي تاريخي يک دوران عمر محدود دارد و زماني که امکان گسترش بيشتر و انباشت بيشتر سرمايه در آن فرا مي رسد، تضادها و بحرانهاي فلج کننده اي دامن آن را مي گيرد( والرستين، 1377، ص 232- 238).
مجموعه بحرانها و تضادهاي مذکور نظام جهاني را به تدريج به سوي افول پيش خواهند برد. اما نبايد به گونه ساده انگارانه اي پنداشت که به زودي کار نظام سرمايه داري تمام مي شود. زيرا به تعبير والرستين علي رغم تمامي اين بحرانها و تضادها هنوز نظام جهاني تا حدودي خوب کار مي کند. دليل اصلي و پايه اصلي حل موقتي اين مشکلات در «فرهنگ» جستجو مي شود.

فرهنگ، رزمگاه اصلي نظام جهاني (ژئوکالچر)

والرستين واژه ژئوکالچر را به معني پايه هاي فکري و ايدئولوژيک نظام سرمايه داري به کار مي برد و صراحتا از آن به عنوان زير بناي اصلي نظام جهاني و محل اصلي جدال با سرمايه داري ياد مي کند و معتقد است با کمک آن نظام جهاني مي تواند بر بحرانهاي خود فايق آيد. او معتقد است که بايد دو ديدگاه کاملا متفاوت درباره فرهنگ را از هم تفکيک کرد. ديدگاه اول فرهنگ را به عنوان وجه مشخصه و ويژگي متمايز کننده يک جامعه نسبت به جامعه ديگر مي داند و ديدگاه دوم فرهنگ را به عنوان نشانه برتري و بالاتر بودن يک گروه از انسانها نسبت به گروه ديگر معرفي مي کند.
والرستين بيشتر با ديدگاه دوم درباره فرهنگ کار دارد و معتقد است که اين معنا از فرهنگ پوششي ايدئولوژيک براي منافع مرکز و طبقه اجتماعي حاکم در مرکز و ارزشهاي حاکم در مرکز است. وي فرهنگ را سلاحي غول آسا در اختيار قدرت مي داند که همه چيز را به نوعي در اختيار صاحبان قدرت قرار مي دهد.
فرهنگ غالب در نظام جهاني چند ويژگي اصلي دارد. نژاد گرايي (1) و جنس گرايي (2) نخستين نشانه هاي آن هستند. نژاد گرايي در حقيقت به آن دسته از عقايد، علوم، ارزشها و هنرهايي اطلاق مي شود که به نوعي برتري نژاد حاکم در مرکز را بر نژادهاي ديگر توجيه مي کند و جنس گرايي تعميم ويژگي مردم سالاري در فرهنگ و سياست جهاني است. هر دو اين خصوصيات به حاکميت ذهنيتي در جهان امروز منجر مي شوند که مي توانند براي مدتي تضادهاي شش گانه مذکور را فرونشانند( سليمي ، 1380، ص 140). اما ويژگي بارز ديگر فرهنگ غالب، جهاني گري يا جهان گرايي است. والرستين مجموعه عقايد ، انديشه ها و دانشهاي مبلغ جهان گرايي را بخشي از فرهنگ غالب يا به عبارت بهتر ايدئولوژي نظام جهاني سرمايه داري مي داند که نه تنها تضادها و بحرانهاي ذاتي نظام را فرو مي نشاند، بلکه توجيهي مناسب براي بسط جهاني قدرت سرمايه داري و کشورهاي مسلط و پيشتاز آن ايالات متحده است. او حتي بسياري از نظريات جهاني شدن را نيز به عنوان بخشي از اين فرهنگ حاکم و مقدم ژئوکالچر يا جغرافياي فرهنگي نظام جهاني دانسته و بيشتر آنها را با اين چوب مي راند. ايدئولوژي جهان گرايي هم مي تواند توجيه گر قطبي شدن جهان باشد، هم تضاد بين دولت- ملتها و روندهاي جهاني را کم کند و هم تقابل ميان کارگران کم مزد و استثمارگران مرکز و تقابل ميان سنت و مدرنيته را کاهش دهد. همان گونه که نژاد گرايي و جنس گرايي مي تواند تضاد ميان هويتهاي فرهنگي بومي يا غربي شدن را تا حدودي مرتفع کند. از اين روست که والرستين فرهنگ را رزمگاه اصلي مي داند و معتقد است که شکستن انحصار فرهنگي- ايدئولوژيک غالب مي تواند تضادهاي موجود را تشديد کرده و کارکرد آنها را تسريع کند.

دولت-ملتها

از نظر والرستين ملتها پديده هايي دست ساخته اند. آنها تا قبل از نظام سرمايه داري و قرن نوزدهم وجود نداشته اند، اما همين هويت ساخته شده در درون نظام جهاني سرمايه داري مشکل آفرين شده است. دولت- ملتها در اثر الزامات نظام سرمايه داري به عنوان شکل عام حکومت و سامان سياسي جوامع مختلف به وجود آمده و بسط جهاني يافته اند. به نوشته والرستين:
ويژگي اصلي اين نظام جديد جهاني که در قرن شانزدهم در اروپا پا گرفت، گرايش به اين سمت بود که دولت ( يا دولت- ملت) تبديل به شکل سياسي عام شود و نظام بين الدولي که به دنبال جنگ سي ساله و معاهده وستفالي(1648) شکل گرفت، در سطح جهان بسط يابد( والرستين، 1377، ص 202).
او همچنين مي نويسد:
خلقها در جهان مدرن همواره وجود نداشته اند. آنها ايجاد شدند و در حالي که برخي ايجاد شدند، ديگر خلقهاي بالقوه تارو مار شدند يا از شکل و حالت طبيعي درآمده و مستحيل شدند.... همه دولتها مخلوق جهان مدرن اند، حتي اگر برخي از آنها بتوانند ادعا کنند که با موجوديتهاي سياسي ماقبل مدرن پيوندهاي فرهنگي دارند(والرستين، 1377، ص 204).
بنابراين دولتها به عنوان نظام سياسي، سازمان اجتماعي و اقتصادي جديد در دوران رشد نظام سرمايه داري پا به عرصه وجود گذارده اند. ملتها و خلقها نيز هويتهاي جديدي بودند که در قالبهاي ايدئولوژيک نو در نظام جهاني سرمايه داري رشد کرده و پا به عرصه وجود گذاشتنند. از نظر او پرولتاريا، طبقات اجتماعي و حتي هويتهاي فرهنگي لزوما در قالب مفهوم ملت يا دولت- ملت قرار نمي گيرند. از ابتدا نيز نوعي ناسازگاري با آن داشتند. به همين دليل نيز بسياري از جنبشهاي آزاديبخش و ضد سيستم، شکل مقابله با ملي گرايي گرفت و نامهايي مانند انترناسيوناليسم و امثالهم به خود گرفت. اما نمي توان انکار کرد که بسياري از اقدامات ضد جهان گرايي و ضد نظام جهاني سرمايه داري، به گونه اي در شکل حرکتهاي ناسيوناليستي يا در چهارچوبهاي ملي صورت مي گيرد. بنابراين تضاد بين هويتهاي ملي و جهاني و حرکتهاي بومي و بين المللي، تضادهاي جدي است که بسته به شرايط آينده جهاني هم مي تواند حرکتي در خدمت سيستم و هم حرکتي در جهت نظم جهاني سوسياليستي باشد( والرستين، 1377، ص 206-244) . بنابراين پاسخ والرستين به اين سؤال بنيادي که تکليف دولت- ملتها وهويتهاي ملي در قبال روندهاي جهاني چه مي شود چند پهلوست. پاسخ او به وضعيتهاي متفاوت آينده بستگي دارد. در صورت ادامه روندهاي فعلي، بحران و تضاد افزايش يافته و تضاد ميان دولت- ملتها و روندهاي جهان گرايي تشديد مي شود. اما در صورت برافتادن سيستم، به تدريج هويتها و دولتهاي ملي در نظم جهاني سوسياليستي مستحيل مي شوند.

آينده نظام جهاني

والرستين اين سؤال اصلي را مطرح مي کند که نظام جهاني در آينده به کدام سو خواهد رفت؟ او معتقد است که آينده تا حدودي اطمينان بخش و البته ترسناک است. او پيش بيني مي کند که در قرن بيست و يکم نظام جهاني سرمايه داري از حرکت باز مي ايستد و بالاخره از هم مي پاشد. به بيان وي:
پيشرفت بسيار محتمل است. ممکن است در اين دگرگوني اجتماعي به سوي ايجاد نظم جهاني سوسياليستي حرکت کنيم که برابري طلب و دموکراتيک باشد. چنين نظمي امکان چند گانگي الگوهاي فرهنگي را افزايش مي دهد که بشر توانايي خود را در ايجاد آنها به نمايش گذاشته است. اين نظم آشکار بر ساختارهاي نهادي کاملا جديدي بنا خواهد شد که نمي توان شکل آنها را پيش بيني کرد؛ زيرا هنوز ابداع نشده اند. به نظر من اينکه به چنين نظم جهاني اي در قرن آينده دست مي يابيم يا نه تابع اين امر است که چگونه دو بحران فرعي: بحران در جنبشها و بحران در علوم حل خواهد شد( والرستين، 1377، ص 176).
يعني حل بحرانهاي دروني جنبشهاي ضد سيستم و نيز حل بحران معلوم که به شکل گيري شيوه هاي جديد شناخت و الگوهاي جديد دانش مي انجامد، کليد رسيدن به نظم جهاني سوسياليستي خواهد بود. البته از نظر وي بديل ديگري هم وجود دارد و آن پيدايش چيز ديگر يا نظم جهاني ديگري است که نه سوسياليستي است و نه سرمايه داري. اين بديل بسيار غم انگيز و از آرزوهاي بسيار دور بشر است. اما آن چيزي که اجتناب ناپذير است از ميان رفتن نظام جهاني سرمايه داري است . نظامي که هم افول سرکرده آن يعني امريکا پرواضح است و هم توقف تدريجي انباشت مستمر سرمايه در آن. به بيان او نظام سرمايه داري از ميان خواهد رفت اما نه به دليل شکستهايش بلکه به دليل موفقيتهايش (Wallerstien, 1999,p.15).

پي نوشت :

1. racism
2. sexualism

منبع: کتاب نظريه هاي گوناگون درباره ي جهاني شدن