از لابه لاي متون
از لابه لاي متون
از «کشف الأسرار»:
ابن عباس گفت: رسول خدا (ص) در «بطن نخله» با بني انمار جنگ کرد و ايشان را به هزيمت کرد و مال ايشان به غنيمت برداشت و دشمنان، همه بگريختند و پراکنده گشتند.
رسول خدا و ياران، آن جا ساکن شدند و بيارميدند و سلاح ها بنهادند. پس رسول خدا (ص) تنها برخاست و حاجتي را که در پيش داشت، به گوشه اي باز شد و زير درختي فرو آمد. جماعتي مشرکان، به کوه، شده بودند و کوه را به پناه خود کرده. در ميان ايشان يکي بود به نام عوف بن حارث که از دور، نظاره کرد و رسول خدا (ص) را تنها ديد در زير آن درخت. شمشير بر گرفت و آمد به قصد رسول خدا (ص).
رسول (ص) از آمدن عوف، آگاهي نداشت، تا ناگاه او را بر سر خود ديد، ايستاده و شمشير کشيده گفت: «يا محمد! آن کيست که اين ساعت، تو را فرياد رسد و مرا از تو باز دارد؟». رسول خدا (ص) گفت: «خداست که مرا فرياد رسد و تو را از من بازدارد». آن گه روي سوي آسمان کرد و گفت: «بار خدايا! کفايت کن اين کار را و عوف را از من بازدار!».
پس عوف، آهنگ آن کرد که ضربتي زند، ناگاه ميان دو کتف او زخمي رسيد که به روي در افتاد و شمشير از دست وي بيفتاد. رسول خدا (ص) برخاست و شمشير بر گرفت و گفت: «اي عوف! آن کيست که اين ساعت، تو را از من نگه دارد؟ و مرا از تو بازدارد؟». عوف گفت: «هيچ کس نيست، مگر که تو خود نکني».
رسول خدا (ص) گفت: «گواهي مي دهي که خدا يکي است و من بنده ام و رسول او، تا اين شمشير، به تو باز دهم؟». گفت: «اين يکي نمي توانم، لکن گواه باش که بعد از اين، هرگز با تو جنگ نکنم و هيچ دشمني را بر تو ياري ندهم».
رسول خدا (ص) شمشير به وي باز داد. عوف گفت: «اي محمد! والله که تو از من بهتر و جوان مردتري». رسول خدا (ص) گفت: «آري، من بدان سزاوارترم که کنم».
پس عوف، به اصحاب خويش بازگشت و ايشان او را ملامت کردند، که: چون دست يافتي، چرا اين کار، تمام نکردي؟ وي قصه ي خويش بگفت و همه خاموش شدند. و رسول خدا (ص) پيش ياران آمد و ايشان را از آن واقعه، خبر داد. (1)
از: «نصيحه الملوک»
فاطمه (س) به دست خويشتن دستاس، (2) بسيار کشيدي. روزي دستش آبله کرده بود. علي را بنمود و از آن رنج بناليد. علي گفت: «پدرت را بگوي تا تو را خادمه اي خرد».
فاطمه (س)، رسول را گفت: «يا رسول الله! مرا خادمه اي مي بايد تا کار من کند و رنج از من بردارد».
پيغامبر (ص) گفت: «يا فاطمه! من تو را چيزي آموزم که از همه ي خدمتکاران، بهتر است و از هفت آسمان و زمين، عزيزتر بود». گفت: «بياموز!». گفت: «چون بخسبي، سه بار بگوي، سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر». (3)
از: «ترک الأطناب في شرح الشهاب»
گفت پيغامبر (ص): «در هر جگري تافته، مزدي هست»؛ يعني بر هر جگري که تافته باشد و تو به وي راحت رساني، مزد يابي. و اين خبر (4) را سببي هست و آن، آن است که پيغمبر (ص)، از بني اسرائيل سخن مي گفت. در ميانه گفت: در آن روزگار، مردي بود بر معصيت، دلير شده و از گناه بسيار ساده دل (5) گشته. روزي به راهي مي رفت. سگي را ديد بر سر چاهي، زبان از دهان بيرون کرده از تشنگي. اين فاسق را بر آن سگ، شفقت آمد. در چاه رفت و موزه (6) خود را پر از آب کرد و برآورد و پيش سگ نهاد تا سگ، آب بخورد و برفت.
خداي ـ عزوجل ـ به پيغامبر آن روزگار، وحي کرد که فلان عامي را بگوي که هر چه کردي از گناه، تو را آمرزيدم، بدين شفقت که بر آن بيچاره کردي. مردي از ياران برخاست و گفت: «يا رسول الله! ما را از بهر بهايم (7) مزد دهد؟». پيغامبر (ص) گفت: «آري! در هر جگر تافته، مزدي هست». (8)
از: «منطق الطير»
خواست ختم انبيا از کردگار
گفت: کار امتم با من گذار
تا نيابد اطلاعي هيچ کس
بر گناه امت من يک نفس
حق تعالي گفتنش ـ اي صدر کبار ـ
گر ببيني آن گناه بي شمار
تو نياري تاب آن، حيران شوي
شرم داري وز ميان پنهان شوي
چون بگشتي از گرامي تر کسي
پر گنه هستند از امت بسي
تو نياري تاب چنداني گناه
امت خود را رها کن با اله
گر تو مي خواهي که کس را در جهان
از گناه امتت نبود نشان
من چنان مي خواهم ـ اي عالي گهر ـ
کز گنه شان، هم تو را نبود خبر
تو منه پا در ميان، رو بر کنار
کار امت، روز و شب، با من گذار
کار امت، چون نه کار مصطفاست
کي شود اين کار، از حکم تو راست؟
هان مکن حکم و زبان کوتاه کن
بي تعصب باش و عزم راه کن
آنچه ايشان کرده اند، آن پيش گير
در سلامت، رو طريق خويش گير. (9)
از: «مرصاد العباد»
دين را صفات، بسيار است. هر صفتي را، يکي از انبيا مي بايست تا به کمال رساند. چنان که آدم، صفت صفوت به کمال رسانيد و نوح، صفت دعوت و ابراهيم، صفت خلت (10) و موسي، صفت مکالمت (11) و ايوب، صفت صبر و يعقوب، صفت حزن، و يوسف ، صفت صدق و داوود، صفت تلاوت و سليمان، صفت شکر و يحيي، صفت خوف و عيسي صفت رجا، و همچنين ديگر انبيا هر يک، پرورش يک صفت به کمال رسانيدند . اگر چه پرورش ديگر صفات دارند، اما هر يک را پرورش يک صفت، غالب آمد.
اما آنچه دره التاج و واسطه ي العقد (12) اين همه بود، صفت محبت بود و اين صفت دين را محمد (ص) به کمال رسانيد، از بهر آن که او دل شخص انساني بود و محبت پروردن، جز کار دل نيست. (13)
از: «کليات اقبال»
حق تعالي پيکر ما آفريد
وز رسالت در تن ما جان دميد
از رسالت، در جهان، تکوين ما
از رسالت، دين ما، آيين ما
ما ز حکم نسبت او ملتيم
اهل عالم را پيام رحمتيم
از رسالت، همنوا گشتيم ما
هم نفس هم مدعا گشتيم ما
پس خدا بر ما شريعت حتم کرد
بر رسول ما رسالت ختم کرد
لا نبي بعدي، ز احسان خداست
پرده ي ناموس دين مصطفي است
حق تعالي نقش هر دعوي شکست
تا ابد، اسلام را شيرازه بست
امتي، از ما سوا بيگانه اي
بر چراغ مصطفي پروانه اي
امتي از گرمي حق، سينه تاب
ذره اش شمع حريم آفتاب
حريت زاد از ضمير پاک او
اين مي نوشين، چکيد از تاک او
مرسلان و انبيا آباي او
اکرم او نزد حق، اتقاي او. (14)
رحمت او عام و اخلاقش عظيم
غنچه اي، از شاخسار مصطفي
گل شو، از باد بهار مصطفي
از بهارش رنگ و بو بايد گرفت
بهره اي از خلق او بايد گرفت
مگسل از ختم رسل، ايام خويش
تکيه کم کن بر فن و بر گام خويش
فطرت مسلم، سراپا شفقت است
در جهان، دست و زبانش رحمت است
آن که مهتاب از سر انگشتش دو نيم
رحمت او عام و اخلاقش عظيم
از مقام او اگر دور ايستي
از ميان معشر ما نيستي. (15)
از: «اسرار التوحيد»
استاد عبدالرحمان گفت که مقري (16) شيخ ما [ابوسعيد ابي الغير] بود، که روزي شيخ ما در نيشابور، مجلس مي گفت. علوي اي بود در مجلس شيخ. مگر در دل علوي بگذشت که نسب، ما داريم و عزت و دولت، شيخ دارد.
در حال، شيخ، روي بدان علوي کرد و گفت: «بهتر از اين بايد و بهتر از اين بايد!». آن گه، روي به جمع کرد و گفت: «مي دانيد که اين سيد، چه مي گويد؟ مي گويد که نسب، ما داريم و عزت و دولت، آن جاست. بدان که محمد (ص) آنچه يافت، از نسبت (17) يافت نه از نسب؛ که بوجهل و بولهب هم از آن نسب بودند. شما به نسب، از آن مهتر، (18) قناعت کرده ايد و ما همگي خويش در نسبت بدان مهتر درباخته ايم و هنوز قناعت نمي کنيم. لاجرم، از آن دولت و عزت که آن مهتر داشت، ما را نصيب کرد و بنمود که راه به حضرت ما به نسبت است نه به نسب». (19)
موکبي که آل محمد در آن نباشند...
بابا حسن (ره) پيش شيخ ما ابوسعيد [ابي الخير]، بوده است و در عهد شيخ، امامت متصوفه، به اسم او بوده است. يک روز، نماز بامدار مي گزارد. چون قنوت برخواند، گفت: «تبارکت ربنا و تعاليت، اللهم صل علي محمد». و به سجده شد. چون نماز سلام داد، شيخ گفت: «چرا بر آل، صلوات ندادي و نگفتي: اللهم صل علي محمد و آل محمد؟».
بابا گفت: «اصحاب را خلاف (20) است که در تشهد اول و در قنوت، بر آل محمد، صلوات شايد گفت يا نه. من، احتياط آن خلاف را (21) نگفتم».
شيخ ما گفت: «ما، در موکبي (22) نرويم که آل محمد، در آن نباشند!». (23)
از: «طلوع محمد»
کجايي اي عرب، اي ساربان پير صحرايي؟!
کجايي اي بيابانگرد روشن رأي بطحايي؟!
که اينک بر فراز چرخ، يابي نام احمد را
و در هر موج، بيني اوج گلبانگ محمد را
محمد، زنده و جاويد خواهد ماند
محمد، تا ابد، تابنده چون خورشيد خواهد ماند
جهاني نيک مي داند
که نامي همچو نام پاک پيغمبر، مؤيد نيست
و مردي زير اين سبز آسمان، همتاي احمد نيست
زمين ويرانه باد و سرنگون باد آسمان پير
اگر بينيم روزي در جهان، نام محمد نيست. (24)
پي نوشت ها:
1. کشف الأسرار و عده الأبرار: ابوالفضل رشيد الدين ميبدي، تصحيح: علي اصغر حکمت، تهران: ج 2، ص 660.
2. دستاس: آسياي دستي.
3. نصيحه الملوک، ابوحامد محمد غزالي، تصحيح: جلال الدين همايي، تهران: انجمن آثار ملي، 1351، ص 280.
4. خبر: حديث.
5. ساده دل: سنگ دل.
6. موزه: کفش چرمي.
7. بهايم: حيوانات وحشي.
8 . ترک الأطناب في شرح الشهاب، ابن قضاعي، به کوشش: محمد شيرواني، تهران، دانشگاه تهران، 1343، ص 61.
9. منطق الطير، عطار نيشابوري، تصحيح: محمد جواد مشکور، تهران: الهام، 1384، ص 113.
10. خلت: خليل بودن [براي خدا].
11. مکالمت: هم کلام شدن [با خداوند].
12. دره التاج و واسطه العقد: گوهر ميانه ي تاج و برجسته ترين مرواريد گردن بند.
13. مرصاد العباد، نجم رازي، به اهتمام: محمد امين رياحي، تهران: علمي و فرهنگي، پنجم، 1373، ص 153.
14. کليات اشعار فارسي مولانا اقبال لاهوري، به کوشش: احمد سروش، تهران: کتاب خانه ي سنايي، 1343، ص 68.
15. همان، ص 150.
16. مقري: قاري.
17. نسبت: شبيه شدن، تأسي.
18. مهتر: بزرگ، سرور. مقصود، پيامبر (ص) است.
19. اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد، محمد بن منور ميهني، تصحيح: محمد رضا شفيعي کدکني، دوم، 1367، ص 101.
20. خلاف: اختلاف نظر.
21. احتياط آن خلاف را: به جهت رعايت احتياط در آن اختلاف فقهي.
22. موکب: کاروان، قافله.
23. همان، ص 204.
24. طلوع محمد، مهدي سهيلي، تهران: کتاب خانه ي سنايي، 1354، ص 210.
/خ
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}