از لا به لاي متون
از لا به لاي متون
از «گلستان»:
از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود؛ سر در بيابان قدس (1) نهادم و با حيوانات، انس گرفتم تا وقتي که اسير قيد فرنگ شدم و درخندق طرابلس (2)، با جهودانم به کار گل(3) داشتند. يکي از رؤساي حلب (4) که سابقه ي معرفتي(5) ميان ما بود، گذر کرد و بشناخت. گفت: «اين چه حالت است؟». گفتم: چه گويم؟
همي گريختم از مردمان به کوه و به دشت
که جز خداي نبودم به ديگري پرداخت.
بر حالت من رحمت آورد و به دو دينارم از قيد فرنگ، خلاص داد و با خود به حلب برد و دختري که داشت به عقد نکاح من درآورد به کاوين (6) صد دينار.
مدتي برآمد. اتفاقاً دختري بدخوي، ستيزه روي، نافرمان بردار بود؛ زبان درازي کردن گرفت و عيش مرا منغّص داشتن. (7)
چنان که گفته اند:
زن بد در سراي مرد نکو
هم در اين عالم است دوزخ او
زينهار از قرين بد، زنهار!
و قنا ربّنا عراب النار (8)
باري، زبان تعنّت (9) دراز کرده، همي گفت: «تو آن نيستي که پدر من، تو را از قيد فرنگ به دينار خلاص داد؟!» گفتم: بلي، به ده دينارم از قيد فرنگ، خلاص کرد و به صد دينار، در دست تو گرفتار. (10)
از«کشف المحجوب»:
اندرحکايت ذوالنّون مصري يافتم که روزي با اصحاب در کشتي نشسته بود در رود نيل به تفرّج؛ چنان که عادت اهل مصر است. کشتي ديگري مي آمد و گروهي از اهل طرب در آن جا فساد همي کردند. شاگردان را آن کار، بزرگ نمود. گفتند: «ايها الشيخ! دعا کن تا خدا آن جمله را غرق کند، تا شومي ايشان، از خلق منقطع شود».
ذوالنون، بر پاي خاست و دست ها برداشت و گفت: «بار خدايا! چنان که اين گروه را اندر اين جهان، عيش خوشي داده اي، اندر آن جهان نيز عيش خوششان ده!».
مريدان، متعجّب گشتند از گفتار وي. چون کشتي پيش تر آمد و چشمان اهل طرب، بر ذوالنّون افتاد، فرا گريستن آمدند و رودها (11) بشکستند و توبه کردند و به خداي بازگشتند.
ذالنّون، شاگرد را گفت:«عيش خوش آن جهاني، توبه ي اين جهاني بود. نديدند که مراد، جمله حاصل شد و شما و ايشان به مراد رسيديد، بي آن که رنجي به کسي رسيدي؟(12) ».
از «مرزبان نامه»:
شنيدم که روزي خسرو به تماشاي صحرا بيرون رفت. باغباني را ديد - مردي سالخورده که اگر چه شهرستان وجودش روي به خرابي نهاده بود و ...سي و دو آسيا(13)، همه در پهلوي يکديگر از کار فرومانده، ليکن شاخ املش، در خزان عمر و برگ ريزان عيش، شکوفه ي تازه بيرون مي آورد و بر لب چشمه ي حياتش، بعد از رفتن آب طراوت، خطي سبز مي دميد- در پايان روزگار پيري، درخت گردويي مي نشاند.
خسرو گفت: «اي پير! جنوني که از شعبه ي جواني در موسم کودکي خيزد، در فصل پيري آغاز کردي؟ وقت آن است بيخ علايق از جان خبيث برکني و درخت در خرّم آباد بهشت نشاني. چه جاي اين هواي فاسد و هوس باطل است؟! درختي که تو امروز نشاني، ميوه ي آن، کجا تواني خورد؟!».
پير گفت:«ديگران نشاندند، ما خورديم. ما بنشانيم، ديگران خورند».
بکاشتند و بخورديم و کاشتيم و خورند
چو بنگري، همه برزيگران(14) همدگريم.(15)
از «قابوس نامه»:
ديگر، انديشه کن که از مردماني که با تو، به راه دوستي روند و نيم درست باشند، با ايشان نيکويي و سازگاري کن و بهر نيک و بد با ايشان متّفق باش تا چون از تو همه مردمي بينند، دوست يک دل شوند که اسکندر را پرسيدند که: بدين کم مايه روزگار، اين چندين ملک به چه خصلت به دست آوردي؟ گفت که: به دست آوردن دشمنان به «تلطّف» و به جمع کردن دوستان به «تعهّد». (16)
و آن گه انديشه کن از دوستان دوستان، که دوستان دوستان هم از جمله ي دوستان باشند. و بترس از دوستي که تو را دوست دارد، که باشد که دوستي او از دوستي تو بيشتر باشد. پس باک ندارد از دشمني با تو کردن از قبل تو. و بپرهيز از دوستي که مردوست تو را دشمن دارد و دوستي که از تو بي بهانه و بي حجتي به گله شود. نيز به دوستي وي طمع مکن...
و بنگر ميان نيکان و بدان و با هر دو گروه، دوستي کن. با نيکان به دل دوست باش و با بدان و به زفان (17) دوستي نماي تا دوستي هر دو گروه، تو را حاصل گردد. و نه همه حاجتي به نيکان افتد. وقتي باشد که به دوستي بدان، حاجت آيد به ضرورت که از دوست نيک، مقصود برنيايد. اگر چه راه بردن تو نزديک بدان، به نزديک نيکان، تو را کاستي درآيد. (18)
از «منطق الطير»:
عابدي کز حق سعادت داشت او
چارصد ساله عبادت داشت او
از ميان خلق، بيرون رفته بود
راز زير پرده با حق گفته بود
همدمش حق بود و او همدم بس است
گرنباشد او و دم، حق هم بس است
حايطي بودش درختي در ميان
به درختش کرد مرغي آشيان
مرغ خوش الحان و خوش آواز بود
زير يک آواز او صد راز بود
يافت عابد از خوش آوازي او
اندي انسي به دمسازي او
حق سوي پيغامبر آن روزگار
روي کرد و گفت با آن مرد کار
من بيايد گفت کاخر اي عجب
اين همه طاعت بکردي روز و شب
سال ها از شوق من مي سوختي
تا به مرغي آخرم بفروختي
گرچه بودي مرغ زيرک از کمال
بانگ مرغي کردت آخر در جوال
من تو را بخريده و آموخته
تو زنااهلي مرا بفروخته
من خريدار تو، تو بفروختيم
ما وفاداري ز تو آموختيم
تو بدين ارزان فروشي هم مباش
همدمت ماييم، بي همدم مباش. (19)
از «تذکرة الأوليا»:
نقل است که [ابراهيم ادهم] هر روزي به مزدوري (20) رفتي و تا شب، کار کردي و هرچه بستدي، در وجه ياران، خرج کردي؛ امّا تا نماز شام بگزاردي و چيزي بخريدي و بر ياران آمدي، شب، درشکسته بودي (21). يک شب، ياران گفتند:«او دير مي آيد بياييد تا ما نان بخوريم و بخسبيم تا او بعد از اين، به گاه تر آيد و ما را در بند ندارد».
چنان کردند، چون ابراهيم بيامد، ايشان را ديد خفته. پنداشت که هيچ نخورده بودند و گرسته خفته اند. در حال، آتش درگيرانيد و پاره اي آرد آورده بود، خمير کرد تا ايشان را چيزي سازد تا چون بيدار شوند، بخورند تا روز، روزه توانند داشت.
ياران، از خواب درآمدند او را ديدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش، پف پف مي کرد و آب از چشم او مي رفت و دود، گرد به گرد او گرفته. گفتند: « چه مي کني؟». گفت: «شما را خفته ديدم، گفتم: مگر چيزي نيافته ايد و گرسنه بخفته ايد، از جهت شما چيزي مي سازم تا چون بيدار شويد، تناول کنيد».
ايشان گفتند: «بنگريد که او با ما در چه انديشه است و ما با او در چه انديشه بوديم».(22)
از «جوامع الحکايات».
عيسي (ع) روزي بر جماعتي بگذشت، آن جهودان (23) در شأن وي سخنان شنيع (24) گفتند و عيسي (ع) ايشان را جز ثنا و محمدت(25) هيچ نفرمود. يکي از حواريون پرسيد که: اي پيغمبر خداي! اين الفاظ شنيع را چرا به ثنا و محمدت مقابله مي فرمايي؟ بر الفظ مبارک راند که: «هر کس، خرج کند که دارد. چون سرمايه ي ايشان اين بد بود، بد گفتنند و چون در ضمير من جز نيکويي نبود، جز نيکويي ام بر زبان نيامد» (26)
پي نوشت :
1. بيابان قدس: صحراي فلسطين.
2. طرابلس: شهري در شمال لبنان.
3. کارگل: بنّايي.
4. حلب: شهري در سوريه.
5. معرفت: آشنايي.
6. کاوين: کابين، مهريّه.
7. عيش مرا منعّص داشت: خوشي و خرّمي زندگي مرا تيره و تار کرد.
8. پروردگارا ما را از شکنجه ي دوزخ نگاه دار (قسمتي از آيه ي 201، سوره ي بقره).
9. تعنّت: عيبجويي کردن.
10. گلستان، سعدي، به کوشش: غلامحسين يوسفي، تهران: خوارزمي، ششم، 1381، ص 99-100.
11. رود: نام سازي از سازهاي موسيقي؛ چنگ.
12. کشف المحجوب، علي بن ابراهيم هجويري.
13. آسيا: کنايه از دندان هاست.
14. برزيگران: برزگران، کشاورزان.
15. مرزبان نامه، سعدتلدين و راويني، تصحيح: محمد قزويني، ص 292 و662.
16. تعهد: مسئوليت پذيري، دلسوزي.
17. زفان: زبان.
18 قابوس نامه، عنصرالمعالي کيکاووس بن اسکندر بن قابوس و شمگير، تصحيح: غلامحسين يوسفي، تهران: علمي و فرهنگي، هفتم، 1371، ششم، ص 140.
19. منطق الطير، عطار نيشابوري، به کوشش: سيد صادق گوهرين، تهران: علمي و فرهنگي، هفتم، 1370، ص 119.
20. مزدوري: کارگري.
21. پاسي از شب مي گذشت.
22. تذکرة الأوليا، فريد الدين عطار نيشابوري، تهران: نشر پيمان، 1381، اول، ص 124 (در ذکر ابراهيم بن ادهم).
23. جهودان: يهوديان.
24. شنيع: زشت، اهانت آميز.
25. محمدت: ستايش، حمد.
26. جوامع الحکايات، سديدالدين محمد عوفي بخارايي، به کوشش: جعفر شعار، تهران انقلاب اسلامي، 1372، ص 184.
/س
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}