نویسنده: الهام رسولی ثانی آبادی

 

پسااستعمارگرایی (1) به عنوان یكی از مفاهیم نسبتاً جدید و متأخر ادبیات روابط بین الملل است كه آن را رویكردی چندوجهی و غالباً انتقادی برای بررسی روابط سلطه و مقاومت شمال - جنوب كه هدفش بازیابی دوباره جایگاه مردمان به حاشیه رانده شده است، معنا می‌كنند. به لحاظ تاریخی رویكردهای پسااستعمارگرا برای نخستین بار در حوزه ادبیات و مطالعات فرهنگی پا گرفتند و در سالهای اخیر نیز در حوزه روابط بین الملل از برجستگی بیشتری برخوردار شده‌اند. در همین زمینه نخستین بار از اصطلاح پسااستعماری در اوایل دهه 1970 در نظریه سیاسی برای توصیف تنگناهایی استفاده شد كه مستعمرات سابق پس از رهیدن از یوغ استعمار به آنها گرفتار شده بودند (Moore 1997: 9).
غالباً نقطه آغازین شروع تحقیقات استعمارگرا بازشناسی انتقادی سرشت غربی رشته روابط بین الملل است؛ سرشتی كه از دیرباز توجه چندانی به كشورهای جهان سوم نداشته است؛ بنابراین رویكردهای پسااستعمارگرا جهان سوم و فرودستان را در كانون مطالعات خویش قرار می دهند و علاقه مند آشكار و دگرگون ساختن روابط پیچیده قدرت هستند كه نظم جهانی معاصر را حفظ و بازتولید می‌كند. در سیاست بین الملل تحلیل‌های پسااستعمارگرا نسبتاً نوپا هستند و در حاشیه باقی مانده‌اند (Young 2001). رویكردهای پسااستعمارگرا تا ‌اندازه زیادی نیز ناشی از سرخوردگی جریان اصلی در بررسی‌های بین الملل و تكیه سنتی این جریان بر مسائل ابرقدرت‌ها، دولت‌ها، توازن قدرت و مانند آن است. اعتقاد بر آن است كه تكیه بر این مسائل به تحلیل بسیار تنگ بینانه و دولت سالارانه سیاست جهان و حذف جنبه‌های مهمی چون فرهنگ و هویت راه می‌برد؛ بنابراین طبق نگاه رویكرد پسااستعمارگرا روابط بین الملل گفتمان قدرتمندان قلمداد می‌شوند و رشته روابط بین الملل كه در اروپا زاده شد و در حال حاضر نیز جامعه علمی ایالات متحده بر آن سیطره دارد، همچنان تبیین غربی از جهان به دست می‌دهد و نمی تواند مسائل كشورهای فقیرتر و جهان سوم را دریابد و منعكس سازد (Moore 1997).
نویسندگان پسااستعمارگرا نگاهشان اساساً متوجه فرهنگ و هویت است و رابطه استعماری را كه اغلب در روابط بین الملل متعارف نادیده می‌ماند، برای شناخت استعمارگران پیشین و استعمارگران رها شده از بند استعمار دارای اهمیتی مستمر می‌شناسند. از هدف‌های اصلی تحقیقات پسااستعماری برملاساختن اروپا و امریكامحوری بخش اعظمی از تحقیقات رایج و جلب توجه به مبانی معرفت شناسی قدرت غرب است. در همین زمینه بسیاری از نویسندگان پسااستعماری هم پروسه نزدیكی با مبانی انتقادی ماركسیسم دارند (Loomba 1996).
پیشوند پسا در پسااستعمارگرایی به معنای پایان استعمار به معنای سلطه مستقیم را مشخص می‌سازد و ره معنای پشت سرگذاشتن امپریالیسم به مثابه نظام جهان گیر قدرت نیست. بر این اساس بسیاری از هواداران پسا استعمارگرایی بی درنگ می‌گویند ما در جهانی به سر می‌بریم كه هم زمان هم پسااستعماری است و هم نواستعماری و بر استمرار مناسبات استعماری قدرت‌ها پای می‌فشارند؛ به عبارت دیگر استعمار در تعریف سنتی خود كه بر حسب اسكان و كنترل رسمی سرزمین و كالاهای مردمی دیگر صورت می‌گیرد، عمدتاً به پایان رسیده است، ولی بسیاری از ساختارها و مناسبات قدرت آن همچنان پابرجا هستند (گریفیتس، 1388: 246).
بدین ترتیب پیوندهای موجود میان گذشته و حال، استعماری و پسااستعماری و یا شمال و جنوب به صورت كانون مطالعات پسااستعماری در می‌آیند. در همین زمینه نظریه پردازان پسا استعمارگرا بر رابطه سازا و قوام بخش شمال و جنوب و اینكه چگونه این دو هویت یكدیگر را در دوره استعماری گذشته و هم در حالت پسااستعماری امروز تعیین تقویت می‌كنند، بسیار توجه می‌كنند. (Ashcroft and Griffiths 1998: 168).
نظریه پردازان پسااستعمارگرا به قدرت نیز به گونه‌ای متفاوت نگاه می‌كنند. در همین زمینه در حالی كه جریان اصلی رشته روابط بین الملل معمولاً قدرت را نوعی توانایی می‌شناسد كه اساساً در اختیار دولت است و با توانمندی اقتصادی و نظامی مترادف است، رویكردهای پسااستعمارگرا برداشت‌های پیچیده تری از قدرت دارند و با الهام از‌ اندیشه‌های فوكو بر این باورند كه قدرت دیگر امروزه صرفاً سركوبگرانه و یا تنها مادی و یا نهادی شناخته نمی شود، بلكه قدرت سازنده و آفریننده كنشگران است. قدرت همچنین در این رویكردها با دانش نه در معنای ابزاری محض آن كه دانش را همواره در خدمت قدرتمندان می‌داند، بلكه بر حسب تولید عقلانیت و حقیقت در پیوند می‌دانند؛ بنابراین رابطه قدرت و دانش جایگاهی محوری در مطالعات پسااستعماری درباره روابط سلطه و مقاومت دارد و تا‌اندازه زیادی علت توجه این تحلیل‌ها به گفتمان‌ها و رویه‌های بازنمایی را توضیح می‌دهد (مشیرزاده، 1390: 192- 190).
یكی از نظریه پردازان معروف پسااستعمارگرایی ادوارد سعید است كه در كتاب شرق شناسی خود (1979) با طرح این ادعا كه چیزی با نام حضور رها وجود ندارد و هر چه هست تنها بازنمایی است، نشان می‌دهد كه در مورد شرق چگونه دانش و قدرت دست در دست هم پیش رفته‌اند و هویت شرق را بازنمایی كرده‌اند. به نظر وی فرهنگ اروپایی هویت شرق را هم مدیریت و هم بازآفرینی كرده است؛ به عبارت دیگر از نظر وی شرق شناسی به معنای گفتمانی است كه غرب با آن شرق را نام گذاری می‌كند و آن را ساخته و می‌شناسد و در عین حال از طریق آن نیز خود را می‌سازد و می‌شناسد در همین رابطه شرق شناسی چیزی است كه غرب نمی خواهد باشد (عجیب، احساساتی، عقب مانده، رازآلود و ...) و غرب آن چیزی است كه باید باشد (عقلانی، قانون مدار، دانش محور، منضبط و...) (ر.ك: سعید، 1371 و یا Said 1979).
بنابراین به طور كلی مفروضات مشترك نظریه و یا رویكرد پسااستعماری را می‌توان در مفروضاتی چون توجه به برساختگی هویت‌ها، تأكید بر سیالیت، نفی جوهرگرایی، رد تقسیم بندی‌های دووجهی، توجه به رابطه قدرت توجه به حاشیه نشین ها و مقاومت آنها بیان کرده است (Abrahammsen 2007:112-113) که این مفروضات متفكران پساساتعمارگرا را دقیقاً در مقابل جریان سنتی و اصلی روابط بین الملل با سرشتی غربی قرار می‌دهند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Post Colonialism.

منبع مقاله :
رسولی ثانی آبادی، الهام؛ (1393)، درآمدی بر مهم‌ترین مفاهیم و اصطلاحات روابط بین الملل، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یكم.