نسخه ي غصه

نويسنده:نورمن وينسنت پيل
مترجم:اسماعيل حسيني


مثبت انديشي-قسمت شانزدهم
اين درخواست عجيب و متأثرکننده ي مردي بود که پزشکش به او گفته بود ضعفي که ازآن رنج مي برد جنبه ي جسمي ندارد ومشکلش به اين مربوط مي شد که نمي توانست برغصه اش غلبه کند.در نتيجه ،ازدردي که به خاطر غصه دردلش به وجود آمده بود رنج مي کشيد.
دکترش به او توصيه کرده بود که تحت مشاوره ي روحي-رواني قرار بگيرد.بنابراين درحالي که از اصطلاحات پزشکي استفاده مي کرد از من پرسيد:«آيا نسخه اي براي کم کردن درد دروني من وجود دارد؟ مي دانم که غصه به سراغ همه مي آيد و من بايد بتوانم مثل بقيه ي مردم با آن برخورد کنم.حداکثر تلاشم را کرده ام ولي به آرامش نرسيده ام.»دوباره با لبخند غمگيني ،آهسته گفت:«نسخه اي براي غصه به من بدهيد.»
در واقع براي غصه هم نسخه اي وجود دارد.يکي از داروهاي اين نسخه فعاليت بدني است.فرد مبتلا به غصه بايد بر وسوسه ي نشستن و ماتم گرفتن غلبه کند.برنامه ي عاقلانه اين است که فعاليت بدني را جايگزين فکر کردن بي فايده کنيم و از فشار بر ناحيه اي ازمغز که در آن تعمق و فلسفه بافي مي کنيم و به درد ذهني دچارمي شويم کم کنيم .فعاليت بدني قسمت ديگري از مغزرا درگير کرده و در نتيجه فشار را به آن قسمت منتقل مي کند و ما احساس آسودگي مي کنيم.
وکيل سالخورده اي که فلسفه اي درست داشت و بسيارخردمند بود.به خانم غمگيني گفت که بهترين دارو براي دلشکستگي اين است که«يک برس زمين شور بردارد و مشغول کار شود.»به عقيده ي او بهترين دارو براي يک مرد اين است که «تبربردارد و آنقدر چوب بشکند که از پا بيفتد.»اگرچه ضمانتي نيست که اين کار درمان کامل غصه باشد اما تا حد زيادي رنج حاصل از اين را کاهش مي دهد.
يکي از اولين گام ها براي رهايي از هرجورغصه اي که داريد اين است که تصميم بگيريد ازموقعيت هاي نااميد کننده اي که براي خودتان به وجود آورده ايد فرارکنيد.اگرچه اين کارآسان نيست اما بايد سعي کنيد تا بارديگر به جريان عادي زندگي برگرديد .روابط قبلي خود را از سربگيريد و روابط جديدي به وجود آوريد.با قدم زدن ،شنا کردن و ورزش کردن خود را مشغول کنيد.کاري کنيد که گردش خون در بدنتان شتاب پيدا کند.خودتان را در کار با ارزشي غرق کنيد.روزهايتان را با فعاليت هاي خلاق پرکنيد و برجنبه ي بدني اين فعاليت ها تأکيد داشته باشيد.سرگرم کار سالمي شويد که ذهنتان را آرام کند اما قبل از آن بايد مطمئن شويد که اين کار با ارزش و سازنده است .فرارظاهري با غرق شدن در فعاليت هاي مهيج،مثل مهماني هاي آنچناني ،به طور موقت درد را ساکت مي کند اما آن را درمان نمي کند.
يک راه طبيعي و عالي براي رها شدن از غصه پذيرفتن آن است .امروزه طرز فکر احمقانه اي رايج شده است که نيايد غم و غصه ي خود را نشان بدهيم ،نبايد گريه کنيم وبا اشک ريختن و هق هق کردن خودمان را خالي کنيم.اين انکار قانون طبيعت است.طبيعي است که وقتي درد يا غصه به سراغ ما مي آيد گريه کنيم .اين مکانيسمي آرامش بخش است که خداوند متعال در وجود ما قرار داده و بايد از آن استفاده کنيم.
با فرو خوردن غصه و سرکوب کردن و پنهان کردن آن،کفران نعمت مي کنيم و يکي از راه هايي را که خداوند براي کم کردن شدت ناراحتي در اختيار ما قرار داده بي مصرف مي گذاريم .اين کارکرد را هم بايد مانند ساير کارکردهاي بدن و دستگاه عصبي انسان کنترل کنيم؛اما نبايد به کلي آن را ناديده بگيريم وانکار کنيم.گريه ي خوب،چه براي زن و چه مرد،راهي براي خلاص شدن از غصه است.اما بايد هشدار بدهم که از اين مکانيسم نبايد زياد از حد استفاده کرد و آن را به صورت عادت در آورد.گريستن بيش ازحد،نشان دهنده ي غصه ي غير طبيعي است و مي تواند منجر به روان پريشي شود.مسلماً در هرکاري بايد از افراط پرهيز کرد.
ازبسياري افراد که عزيزانشان را از دست داده اند نامه هاي فراواني به دستم رسيده است.آنها مي گويند برايشان خيلي سخت است که به جاهايي بروند که قبلاً با عزيزشان مي رفته اند يا با کساني باشند که قبلاً با آنها نشست و برخاست مي کرده اند .به همين خاطر از مکان ها و دوستان قديمي شان دوري مي کنند.
به نظر من اين کار،اشتباهي بزرگ است.يکي از رمزهاي غلبه برغصه اين است که تا حد امکان طبيعي رفتارکنيم.اين موضوع نشان دهنده ي بي وفايي يا بي اعتنايي به از دست رفتگان ما نيست.با اين روش مي توان از بيمارگونه شدن غصه خودداري کرد.غصه روندي طبيعي دارد و طبيعي بودن آن از کجا معلوم مي شود که پس از مدتي فرد مي تواند به زندگي گذشته اش باز گردد و فعاليت ها و مسئوليت هايش را از سربگيرد.
البته کامل ترين درمان غصه،آرامش شفا بخشي است که از توکل به خداحاصل مي شود.بي شک نسخه ي اصلي غصه متوسل شدن به خدا و خالي کردن دل و ذهن پيش اوست.ادامه ي اين کار درنهايت به درمان دلشکستگي منجرمي شود.نسل حاضر که اگر نگويم بيشتر ،حداقل به اندازه ي نسل هاي گذشته،از غصه رنج کشيده است.بنابراين بايد از آنچه خردمند ترين مردم روزگار مي دانسته اند با خبرشود.آنها مي دانستند که رنج انسان ها درمان نمي شود مگراينکه در سايه ي ايمان از الطاف خداوند برخوردار شوند.
برادرلورنس يکي از بزرگ ترين انسان هايي بود که پا به اين کره ي خاکي گذاشت.او مي گفت :«اگر در اين دنيا از آرامش عميق بهشت باخبر مي شديم،حتماً خودتان را طوري تربيت مي کرديم تا لايق مصاحبت با خداوند باشيم.»عاقلانه نيست که بار غم را بدون کمک خداوند بر دوش بکشيم زيرا سنگيني اين بار از تحمل انسان خارج است.بنابراين ساده ترين و درعين حال مؤثرترين نسخه ي غصه اين خواهد بود که باور به حضور خداوند در کنارمان را تمرين کنيم.حضور خدا دلتان را آرام مي کند و عاقبت آن زخم را شفا مي دهد.مردان و زناني که مصيبت هاي بزرگي را تحمل کرده اند به ما مي گويند که اين نسخه بسيارمؤثر است.
داروي شفا بخش ديگري که در نسخه ي غصه وجود دارد پي بردن به فلسفه ي درست و قانع کننده اي درباره ي زندگي و مرگ و بي مرگي است.تا آنجا که به من مربوط مي شود،وقتي به ايمان قطعي رسيدم که مرگي در کار نيست،که زندگي يکپارچه و ناگسستني است،که اين دنيا و پس از آن يکي هستند،که زمان و ابديت جدايي ناپذير هستند،که اين جهان نامحدود است؛آن وقت بود که به قانع کننده ترين فلسفه درتمام زندگي ام دست پيدا کردم.
اين اعتقاد برپايه هاي محکمي قرار دارد که يکي ازآنها کتب مقدس است.براين باورم که کتب مقدس مجموعه اي از بينش هاي ظريف و،چنانکه ثابت خواهم کرد،علمي را درمورد اين سؤال مهم که<وقتي انسان اين جهان را ترک مي کند چه اتفاقي مي افتد؟>به ما ارائه مي دهد.همچنين کتب مقدس بسيارخردمندانه به ما مي گويند که اين حقايق را با ايمان درک خواهيم کرد.فيلسوف معروف،هنري برگسون مي گويد مطمئن ترين راه براي رسيدن به حقيقت ازطريق ادراک،شهود،تا حد معيني استدلال و پس از آن«يک جهش معنوي»است.شما به لحظه ي باشکوهي مي رسيد که<مي دانيد>براي من که اين طوراتفاق افتاد.
من با تمام وجود و بدون کوچکترين ترديدي به حقيقتي که از آن مي نويسم اعتقاد دارم.اگرچه به تدريج به اين اعتقاد رسيده ام،اما لحظه اي رسيد که آن را شناختم.
اين فلسفه غصه اي را که هنگام از دنيا رفتن عزيزتان به شما دست مي دهد و جدايي جسمي و زميني را که به دنبال آن مي آيد از شما دور نمي کند.اما ناراحتي شما را کم مي کند و درک عميق معناي اين اتفاق چاره ناپذير را ممکن مي سازد؛همچنين به شما اطمينان مي دهد که عزيزتان را از دست نداده ايد.با اين ايمان زندگي کنيد تا در آرامش باشيد و دلتان آرام گيرد.
يکي از شگفت انگيزترين نوشته هاي کتب مقدس را به دل و ذهنتان بسپاريد:«آنچه خداوند براي کساني که او را دوست دارند فراهم کرده است چشم هرگز نديده و گوش هرگزنشنيده و هرگز به ذهن بشر نرسيده است.»
معني اين گفته اين است که شما،هرچقدر هم که با تجربه باشيد،هرگز در زندگي چيزي نديده ايد که با نعمت هايي که خداوند براي کساني که دوستش دارند و به او اعتماد کرده اند فراهم کرده است قابل مقايسه باشد.به علاوه،اين جمله مي گويد که شما هرگز توصيف چيزي را نشنيده ايد که با نعمت هاي شگفت انگيزي برابري کند که خدا براي کساني که از تعاليم او پيروي کرده اند ذخيره کرده است.نه تنها نشنيده و نديده ايد بلکه حتي تصور هم نکرده ايد که براي شما چه خواهد کرد.اين جمله راحتي،جاودانگي و پيوند مجدد و هرچيزخوب ديگري را به کساني وعده مي دهد که زندگي شان را با توجه به خداوند سپري کرده اند.
پس از سال ها خواندن کتب مقدس و شناخت نزديک تمام مراحل زندگي صدها نفر،مايلم با صراحت بگويم که اين وعده ي الهي کاملاً حقيقت دارد.حتي در مورد اين دنيا صدق مي کند.افرادي که واقعاً برطبق تعاليم خداوند زندگي مي کنند ازشگفت انگيز ترين نعمت هاي خداوند برخوردار مي شوند.
اين جمله همچنين به کساني که مانع مرگ را پشت سرگذاشته و دردنياي ديگر به سرمي برند و رابطه ي ما با آنها مربوط مي شود ما هميشه به مرگ به عنوان مانعي فکر مي کنيم که ما را از عزيزانمان جدا مي کند.
دانشمنداني که امروزه در زمينه هاي فراروان شناسي و حس ششم کار کرده و در زمينه هاي ماوراي حواس،تله پاتي و غيب بيني آزمايش مي کنند مي گويند که اعتقاد دارند روح موانع زمان و مکان را پشت سر مي گذارد(قبلاً تمام اين موارد جزء وسايل کار افراد عجيب و غريب به شمار مي آمد اما امروزه در آزمايشگاه ها داراي کاربرد علمي و صحيح هستند).در واقع ما در آستانه ي يکي ازبزرگ ترين کشف هاي تاريخ هستيم که براساس آزمايشات آزمايشگاهي وجود روح و بي مرگي اش را ثابت خواهد کرد.
سال هاست که مشغول گردآوري گزارش هايي هستم که صحت آنها را قبول دارم.اين گزارش ها نظر مرا تأييد مي کنند که ما در دنياي پويايي زندگي مي کنيم که اصل آن را تشکيل مي دهد و با مرگ کاري ندارد.به کساني که اتفاقات زيررا نقل کرده اند اعتماد دارم و باوردارم که اين گزارش ها حاکي از وجود دنيايي هستند که در دنياي ما اثر مي گذارد و با آن به هم بافته شده است.از ميان شبکه هاي اين دنيا ارواح انسان ها درسوي مرگ در دوستي ناگسستني با هم زندگي مي کنند.شرايط زندگي،چنانکه درزندگي فاني آنها را تجربه مي کنيم،درآن سوي ديگراصلاح شده است.بدن شک کساني که به آن سوي ديوار مرگ رفته اند در محيطي برتر از محيط ماسکني دارند و ادراک آنها خيلي بيشتر از ادراک ما تقويت شده است.با اين وجود تمام شواهد حاکي از ادامه ي وجود عزيزان ماست.به علاوه نشان دهنده ي اين هم هست که آنها زياد ازما دور نيستند و به آنها خواهيم پيوست و تا آن زمان به دوستي با کساني که درجهان ارواح به سر مي برند ادامه خواهيم داد.
ويليام جيمز يکي از بزرگ ترين دانشمندان پس از يک عمرمطالعه و تحقيق گفت که اعتقاد دارد مغز انسان تنها وسيله اي براي زندگي روح است و مغز ما عاقبت با مغزديگري که به صاحبش اجازه رسيدن به حوزه هاي بکر ادراک را مي دهد عوض خواهد شد.همچنان که وجود روحاني ما در روي زمين تقويت مي شود و همين طورکه سن ما بيشتر مي شود و تجربه بيشتري پيدا مي کنيم،از دنياي گسترده تري که ما را احاطه کرده آگاه مي شويم و وقتي مي ميريم به ظرفيت بالاتري وارد مي شويم.
يوروپيديس،يکي از بزرگ ترين متفکران دوران باستان،اعتقاد داشت که زندگي بعد از مرگ از گستردگي بسيارعظيمي برخوردار است.سقراط نيز با او هم عقيده بود.يکي از آرامش بخش ترين جملاتي که تاکنون ادا شده از اوست:«براي انسان نيک هيچ اتفاق بدي دراين دنيا و پس از آن نمي افتد.»
ناتاليا کالموس،دانشمند حوزه ي تکني کالر،حکايت مرگ خواهرش را تعريف کرده و اين ماجرا در مجله ي گايدپُست به چاپ رسيده است.
ناتاليا کالموس آخرين کلمات خواهر درحال مرگش را چنين نقل مي کند:«ناتالي به من قول بده که نگذاري به من داروي آرام بخش بدهند.مي دانم که مي خواهند دردم را کم کنند اما من مي خواهم از تمام احساساتم به خوبي آگاه باشم.اعتقاد دارم که مرگ تجربه ي بسيار زيبايي خواهد بود.»
«به او قول دادم.بعداً وقتي تنها شدم و به شهامت او فکرکردم گريه ام گرفت.بعد همين طورکه تا صبح در تختخواب دنده به دنده مي شدم فهميدم خواهرم قصد دارد چيزي را که به نظر من مصيبت است تبديل به موفقيت کند.
ده روز بعد ساعت مقرر فرا رسيد.ساعت ها در کنار بالينش بودم.درباره ي خيلي چيزها با هم حرف زده بوديم و در تمام مدت از اعتقاد خالصانه ي او به زندگي جاويدان شگفت زده بودم.حتي يک بار هم درد جسمي نتوانست بر قدرت روحي او غلبه کند.اين چيزي بود که پزشکان در نظر نگرفته بودند.
در روزهاي آخر بارها وبارها شنيدم که آهسته مي گفت:«خداي عزيز کمک کن حواسم را جمع کنم و به من آرامش بده.»
بعد ازاينکه خيلي با هم حرف زديم متوجه شدم دارد خوابش مي برد.آرام از اتاق بيرون رفتم و او را با پرستار تنها گذاشتم.رفتم که کمي استراحت کنم.چند دقيقه بعد صداي خواهرم را شنيدم که مرا مي خواست.به سرعت به اتاقش برگشتم.درحال مرگ بود.
«روي تختش نشستم و دستش را گرفتم.مثل آتش داغ بود.بعد در تختخوابش بلند شد و تقريباً به حالت نشسته درآمد.»
گفت:«ناتالي خيلي از آنها اينجا هستند.فِرِد اينجاست...و روث...او اينجا چه کار مي کند؟واي حالا فهميدم!»
«مثل اين بود که برق مرا گرفت.او اسم روث را گفت.روث دخترعموي ما بود که هفته ي قبل به طورناگهاني مرده بود ولي به الينور از مرگ ناگهاني او چيزي نگفته بوديم.
تيره ي پشتم مرتب مي لرزيد.احساس مي کردم در شرف فراگرفتن دانش قدرتمند و ترسناکي قرار گرفته ام.او اسم روث را بر زبان آورده بود.
صدايش به طور شگفت انگيزي روشن بود.«گيج شده ام.خيلي ازآنها اينجا آمده اند.»ناگهان مثل وقتي که مي خواست به من خوش آمد بگويد دستانش را باز کرد و گفت :«دارم بالا مي روم.»
«بعد دستانش را به دور گردن من حلقه کرد و در آغوشم آرام گرفت.خواسته ي روح او توانسته بود درد جسمي را به شور و جذبه بدل کند.
«همين طور که سرش را روي بالش مي گذاشتم لبخند گرم و آرام بخشي بر لبانش نقش بست.موهاي طلايي مايل به قهوه ايش بر روي بالش رها شده بود.گل سفيدي از گلدان برداشتم و به سرش زدم.با اندام لاغر و کوچکش،موهاي مجعدش،آن گل سفيد و لبخند شيرينش يک بار ديگر-و براي هميشه-شبيه يک دختر مدرسه اي شده بود.»
اينکه آن دختردرحال مرگ اسم دختر عمويش را برزبان آورده و او را به وضوح ديده بود پديده اي است که مرتباً در گزارش هايي که از آنها باخبر شده ام تکرارمي شود.اين پديده به قدري تکرار مي شود و خصوصيات اين گزارش ها چنان به هم شبيه هستند که دليل محکمي به دست مي دهد باورکنيم درگذشتگاني که افراد در حال مرگ اسامي شان بر زبان مي آورند و صورت شان را مي بينند واقعاً در کنار بستر مرگ آنها حاضر هستند.
آنها کجا هستند و چه حال و روزي دارند؟چه اندامي دارند؟پاسخ دادن به اين سؤالات سخت است.اين نظريه که آنها دربُعد ديگري به سر مي برند از ساير نظريه ها قابل قبول تراست.يا شايد دقيق تر باشد که بگوييم آنها در ميدان فرکانس متفاوتي قراردارند.
وقتي پنکه ي برقي خاموش است نمي توان از ميان پره هاي آن چيزي ديد.اما در دورتند مثل اين است که پره ها شفاف مي شوند.در فرکانس بالاتر يا حالتي که عزيزانمان درآن به سر مي برند،کيفيت عبورناپذير اين دنيا ممکن است درمقابل نگاه کساني که به دنياي اسرار قدم مي گذارند تغيير کند.در لحظات خاصي اززندگي خود ما هم کاملاً امکان پذيراست.که حداقل تا اندازه اي به آن فرکانس بالاتر وارد شويم.رابرت اينگرسول دريکي از زيباترين ابيات ادبيات انگليسي اين حقيقت را چنين بيان مي کند:<در شب مرگ،چشم اميد ستاره اي را مي بيند و گوش عشق صداي برهم خوردن بال هايي را مي شنود.»
يک دکترمعروف اعصاب ماجراي مردي را تعريف مي کند که در آستانه ي مرگ بود.آن مرد محتضربه دکتر که درکنار تختش نشسته بود نگاهي کرد و شروع به گفتن اسم هايي که دکتر آنها را مي نوشت.او شخصاً هيچ يک از اين افراد را نمي شناخت.بعداً از دختر آن مرد پرسيد:«اينها کي هستند؟پدرت طوري ازآنها حرف مي زد که انگارآنها را مي ديد.»
دختر گفت:«همه ازبستگان ما هستند که مدت ها قبل مرده اند.»
آن پزشک اعصاب مي گويد مطمئن است که بيمارش آنها را ديده بود.دوستان من،آقا و خانم سيج،درنيو جرسي زندگي مي کردند و اغلب به منزلشان مي رفتم.آقاي سيج که همسرش او را ويل صدا مي زد اول از دنيا رفت.چند سال بعد،وقتي خانم سيج دربستر مرگ افتاده بود،چشمانش حالت شگفت زده اي پيدا کرد،چهره اش با لبخند دلنشيني روشن شد و گفت:«عجب،اينکه ويل خودمان است!»کساني که دراطرافش بودند شک نداشتند که شوهرش را ديده است.
آرتور گادفري،چهره ي مشهورراديو،تعريف مي کند در جنگ جهاني اول در تختخواب ديواري يک ناوشکن خوابيده بوده است.ناگهان مي بيند که پدرش در کنارش ايستاده است.دستش را بلند مي کند،لبخند مي زند و مي گويد:«پسرم،خداحافظ!»گادفري هم به او جواب مي دهد:«خدانگهدار،پدر!»
بعداً وقتي از خواب بيدار مي شود تلگرامي به دستش مي دهند که حاکي از مرگ پدرش است.زمان مرگ پدرش در تلگرام ذکر شده بود و اين دقيقاً همان زماني بود که او در خواب پدرش را «ديده»بود.
مري مارگارت مک برايد که او هم از چهره هاي مشهور راديو است از غصه ي مرگ مادرش ازپا درآمده بود.آنها به هم خيلي نزديک بودند.يک شب از خواب بيدار مي شود و لبه ي تخت مي نشيند.ناگهان احساس مي کند که به قول خودش«مامان کنار من بود.»او مادرش را نديد و صدايش را هم نشنيد ولي مي گويد که از آن زمان به بعد «مي دانستم که مادرم نمرده،مي دانستم که درکنارم است.»
مرحوم رافس جونز،يکي از مشهورترين رهبران روحاني مان خودش،از پسرش مي گويد که در سن دوازده سالگي از دنيا مي رود.اين پسر نور چشم پدرش بود و وقتي دکتر جونز در يک سفر دريايي عازم اروپا بود در بستر بيماري افتاد.شب قبل ازاينکه کشتي به ليورپول وارد شود،درحالي که دکتر جونز در تختش دراز کشيده بود،احساس اندوه شديد و عجيبي کرد.خودش مي گويد بعد ازآن اندوه شديد مثل اين بوده که خود را در آغوش خداوند احساس مي کند.آرام مي گيرد و احساس مي کند که پسرش همراهش است.
وقتي در ليورپول ازکشتي پياده مي شود به او اطلاع مي دهند که پسرش مرده است و مرگ او دقيقاً در همان زماني اتفاق افتاده هک دکتر جونزحضورخداوند و نزديکي پسرش را احساس کرده بود.
يکي از اعضاي کليسا ي من،خانم بريسون کالت ماجراي عمه اش را تعريف مي کند که شوهر و سه فرزندش زنده زنده در جريان آتش سوزي خانه شان مي سوزند و خاکستر مي شوند.عمه ي خانم کالت هم به شدت دچار سوختگي مي شود ولي تا سه سال بعد زنده مي ماند.وقتي عاقبت او هم در بستر مرگ مي افتد ناگهان نوري در چهره اش ديده مي شود.مي گويد:«چقدر قشنگ است!دارند به ديدن من مي آيند.بالشم را صاف کنيد و بگذاريد بخوابم.»
يکي از دوستان قديمي من به اسم اچ.بي.کلارک مهندس ساختمان بود و به خاطر شغلش به تمام قسمت هاي دنيا سفرکرده بود.او داراي ذهنيت علمي بود و مردي آرام،خوددار،واقع گرا و بي احساس به حساب مي آمد.يک شب پزشکش به من تلفن زد و گفت که گمان نمي کند او بيشتر از چند ساعت ديگر زنده بماند.ضربان قلبش کند شده و فشارخونش به شدت پايين آمده بود.هيچ عکس العملي نشان نمي داد و دکتر از او قطع اميد کرده بود.
براي او شروع به دعا کردم.روز بعد چشمانش را باز کرد و چند روز پس از آن دوباره توانست صحبت کند.ضربان قلب و فشار خونش به حالت طبيعي برگشت.پس از اينکه توانش را به دست آورد گفت:«در طي اين بيماري براي من اتفاق عجيبي افتاد.نمي توانم آن را شرح بدهم.به نظرم مي آمد که خيلي از اينجا دورشده ام.در زيباترين جايي بودم که به عمرم نديده ام.اطرافم همه نوربود نورهاي زيبا.چهره هايي را مي ديدم که به طور مبهمي پيدا مي شدند.آنها چهره هاي مهرباني بودند.خيلي احساس آرامش و شادي مي کردم. درواقع هيچ وقت در زندگي ام اينقدر خوشحال نبودم.
«بعد با خودم گفتم:«شايد مرده ام.»بعد با صداي بلند به خنده افتادم و از خودم پرسيدم:«پس چرا همه ي عمر از مرگ مي ترسيدم؟اين که ترس ندارد.>»
پرسيدم:«چه احساسي داشتي؟مي خواستي به زندگي برگردي؟مي خواستي زندگي کني،چون نمرده بودي،اگرچه دکتر فکر مي کرد در يک قدمي مرگ هستي.مي خواستي زنده بماني؟»
لبخندي زد و گفت:«برايم هيچ فرقي نداشت.اگر مي شد انتخاب کنم،فکر مي کنم دلم مي خواست در آن جاي زيبا بمانم.»
آيا او هم دچار توهم شده بود؟آيا رؤيا ديده بود؟من اين طور فکر نمي کنم.من سال هاي زيادي را صرف صحبت کردن با کساني کرده ام که تا نزديکي<چيزي>رفته اند و نگاهي به آن اطراف انداخته اند و همه ي آنها از زيبايي،نور و آرامش خبرداده اند.در نتيجه ديگرشکي در دلم باقي نمانده است.
پسري که در کره خدمت سربازي اش را مي گذرانيد در نامه اي به مادرش نوشته بود:«اينجا اتفاقات عجيبي براي من مي افتد.گاهي شب ها وقتي مي ترسم به نظرم مي رسد که پدر نزديک من است.»پدر او ده سال پيش مرده بود.بعد از اين پسر از مادر مي پرسد:«فکرمي کني واقعاً پدرم مي تواند در ميدان جنگ کره در کنار من باشد.جواب سؤال او اين است:«چرا که نه؟چطور ممکن است ما در عصر علم و دانش زندگي کنيم و باورنداشته باشيم که چنين چيزي مي تواند حقيقت داشته باشد؟مرتباً شواهدي به دست ما مي رسد دال براينکه در دنياي زنده اي زندگي مي کنيم.دنيايي که قدرت هاي اسرارآميز،الکتريکي،الکترونيکي و اتمي به آن اضافه شده است.اين قدرت ها به قدري شگفت انگيزهستند که هنوز موفق به درک آنها نشده ايم.اين دنيا مانند يک وطن بزرگ روحاني،زنده و پر ازحرکت است.
خانم مرحوم اديسون به من گفت که وقتي شوهر مشهورش درحال مرگ بود با صداي آهسته به پزشکش گفت:«آنجا خيلي زيباست.»
اديسون بزرگ ترين دانشمند زمان خودش بود.تمام عمر با پديده هاي علمي سروکار داشت و طرز فکرش واقعگرايانه بود.هرگز تا وقتي از کارکرد چيزي مطمئن نمي شد آن را به عنوان واقعيت گزارش نمي کرد.تنها در صورتي مي گفت:«آنجا خيلي زيباست»که آنجا را ديده و از حقيقت آن مطمئن شده باشد.
شخصاً در مورد حقيقت اين موضوعات عميق و دلپذير کوچکترين ترديدي ندارم.به ادامه ي زندگي پس از مرحله اي که به آن مرگ مي گوييم اعتقاد راسخ دارم.اعتقاد دارم پديده ي مرگ دو بخش دارد.يک بخش جايي است که در حال حاضر زندگي مي کنيم و بخش ديگر جايي است که به زندگي ادامه خواهيم داد.ابديت با مرگ آغاز نمي شود.همين حالا در ابديت هستيم.ما شهروندان ابديت هستيم.تنها شکل تجربه اي که به آن زندگي مي گوييم عوض مي شود و من متقاعد شده ام که اين تغييربه نفع ماست.
منبع:کتاب مثبت انديشي