چه کنيم که دوستمان داشته باشند

نويسنده:نورمن وينسنت پيل
مترجم:اسماعيل حسيني


مثبت انديشي-قسمت پانزدهم
بد نيست اعتراف کنيم که مي خواهيم مردم ما را دوست داشته باشند.ممکن است بشنويد کسي بگويد:«من اهميتي نمي دهم که مردم مرا دوست داشته باشند يا نداشته باشند.»هروقت از کسي چنين جمله اي را شنيديد مطمئن باشيد که آن فرد راست نمي گويد.
روان شناس معروف ويليام جيمزگفته است:«يکي از عميق ترين انگيزه ها در طبيعت بشرتمايل به اين است که از او قدرداني شود.»تمايل به اينکه ما را دوست داشته باشند،به ما احترام بگذارند و به دنبال ما بگردند در وجود همه ي ما نقش اساسي دارد.
از چند دانش آموز دبيرستاني نظرخواهي شد که:«چه چيزي را بيشتر از همه دوست داريد؟»آن دانش آموزان با اکثريت قاطع رأي دادند که مي خواهند محبوب باشند.در افراد بزرگسال نيزاين اشتياق وجود دارد.درواقع به سختي مي توانيم باورکنيم که کسي مايل نباشد ديگران به او فکرکنند،احترام بگذارند يا محبت کنند.
براي اينکه درهنرمحبوب شدن استاد شويد بايد بي ريا باشيد و طبيعي رفتار کنيد.اگربه دنبال محبوبيت بدويد به احتمال قوي هرگز به آن نخواهيد رسيد.اما اگربه يکي از شخصيت هاي نادري تبديل شويد که مردم درباره ي او مي گويند:«معلوم است که در وجودش چيزي دارد.»در اين صورت مي توانيد مطمئن باشيد که مردم شما را دوست خواهند داشت.اما بايد به شما هشداربدهم با وجود اينکه ممکن است مشهوربشويد اما نمي توانيد کاري کنيد که همه شما را دوست داشته باشند.ويژگي عجيبي درطبيعت بشر وجود دارد که به خاطر آن بعضي افراد از شما خوششان نمي آيد.اين موضوع ممکن است به خاطر ناتواني ما در برقراري رابطه ي خوب با مردم باشد،به خاطر همان مکانيسم پيچيده و گيج کننده اي که در اثر آن با افراد به خصوصي مي توانيم دوست شويم و با عده اي ديگر نمي توانيم.
اما فرمول ها و روش هاي مشخصي وجود دارند که اگرخالصانه آنها را دنبال کنيد مي توانند شما را به کسي تبديل کنند که همه دوستش دارند.حتي اگر فردي هستيد که کنار آمدن با او سخت است يا ذاتاً خجالتي و گوشه گير هستيد يا حتي اجتماعي نيستيد مي توانيد از روابط شخصي خوبي برخوردار باشيد.
هرچقدرشما را تشويق کنم که اهميت اين موضوع را در نظر بگيريد و وقت و توجه خود را صرف استاد شدن در اين کار کنيد بازهم کم است.چون هرگز بدون اينکه محبوب باشيد کاملاً خوشبخت يا موفق نخواهيد بود.با تمام ضرورتي که اين موضوع براي موفقيت در زندگي شما دارد،بايد بدانيد که برخورداري از روابط شخصي رضايت بخش حتي از آن هم مهم تر است.
احساس مورد نياز نبودن و خواسته نشدن يکي از مخرب ترين احساسات انساني است.درست به همان اندازه اي که ديگران به شما نياز دارند يا به دنبال شما مي گردند،احساس آسودگي و رهايي مي کنيد.انسان تنها و منزوي دچار چنان فلاکتي است که قابل توصيف نيست.چنين فردي براي دفاع از خود،بيش از پيش درخودش فرو مي رود.طبيعت درون گراي او از رشد طبيعي که افراد اجتماعي و معاشرتي تجربه مي کنند محروم است.اگرچنين فردي از لاک خودش بيرون نيايد و براي کسي ارزش نداشته باشد بيمارمي شود و خواهد مرد.احساس مورد نياز نبودن باعث سرخوردگي،پيري و بيماري مي شود.اگراحساس کنيد که بي مصرف هستيد،کسي شما را نمي خواهد يا به شما نياز ندارد واقعاً بايد فکري به حال خودتان بکنيد.اين موضوع فقط نشانه ي يک شيوه ي زندگي تأسف برانگيزنيست بلکه از نظرروان شناسي عارضه اي جدي به حساب مي آيد.کساني که با مشکلات طبيعت بشر سر و کار دارند هميشه با اين مشکل و نتايج تأسف بارآن مواجه مي شوند.
اجازه بدهيد در اين مورد مثالي ذکرکنم.در ضيافت نهاري دو پزشک سر ميز من نشسته بودند.يکي پزشک سالخورده اي بود که بعد از سال ها طبابت بازنشسته شده بود و ديگري پزشک جواني بود که پرطرفدارترين پزشک شهر به حساب مي آمد.آن پزشک جوان خُرد و خسته از راه رسيد و خودش را روي صندلي انداخت و از خستگي آه کشيد.با لحن شکايت آميزي گفت:«چه مي شد اگر تلفن يک دقيقه از زنگ زدن مي افتاد.هيچ جا نمي توانم بروم چون مردم مرتب به من تلفن مي کنند.کاش مي شد روي آن تلفن صدا خفه کن مي گذاشتم.»
پزشک پيربا صداي آرامي گفت:«مي دانم چه احساسي داري،جيم.من هم همين حال را داشتم.ولي خدا را شکر که تلفنت زنگ مي زند.خوشحال باش که مردم تو را مي خواهند و به تو احتياج دارند.»بعد با لحن رقت انگيزي اضافه کرد:«ديگر هيچ کس به من تلفن نمي کند.دوست دارم صداي زنگ تلفن را دوباره بشنوم اما کسي مرا نمي خواهد و به من نياز ندارد.من ديگر از دور خارج شده ام.»
همه ي ما که سرآن ميز نشسته بوديم و از فعاليت زياد احساس خستگي مي کرديم از حرف هاي آن پزشک پير به فکر فرو رفتيم.
خانم ميان سالي پيش من شکايت مي کرد که حالش خوش نيست.ناراحت و غمگين بود.گفت:«شوهرم مرده،بچه ها بزرگ شده اند و ديگر جايي براي من نيست.مردم با من مهربان هستند ولي درعين حال بي تفاوتند.هرکس گرفتاري خودش را دارد و کسي به من احتياج ندارد،کسي مرا نمي خواهد.از خودم مي پرسم شايد دليل ناخوشي من همين باشد.»در واقع به احتمال قوي دليل اصلي بيماري اين خانم همين بود.
در يک دفتر تجاري،بنيانگذار آن شرکت که به تازگي از مرز هفتاد سالگي گذشته بود بي هدف اين طرف و آن طرف مي رفت.او درحالي که پسرش يا بهتر بگويم رئيس جديد شرکت با تلفن حرف مي زد،با من صحبت مي کرد.پيرمرد با لحن غمگيني گفت:«چرا کتابي در مورد بازنشسته شدن نمي نويسي،اين چيزي است که بايد بدانم.فکرمي کردم بايد خيلي خوب باشد که از دردسرهاي اين شغل خلاص مي شوم؛اما حالا مي بينم کسي به حرف هاي من توجه نمي کند.قبلاً فکر مي کردم مردم مرا دوست دارند ولي حالا وقتي اينجا مي آيم و گوشه اي مي نشينم تمام کارمندان به من سلام مي کنند و بعدش مرا فراموش مي کنند.شايد بد نباشد که ديگراينجا نيايم.پسرم شرکت را به خوبي اداره مي کند ولي اي کاش کمي به وجود من هم احتياج داشتند.»
اين افراد از يکي از ناراحت کننده ترين تجربيات زندگي رنج مي کشند.نياز اصلي آنها اين است که پرطرفدارباشند و اين خواسته برآورده نمي شود.آنها مي خواهند که مردم قدرشان را بدانند.شخصيت آنها نياز به احترام دارد.اما تنها در دوران بازنشستگي نيست که اين موقعيت به وجود مي آيد.
دختر بيست و يک ساله اي به من گفت که از هنگام تولد،کودک ناخواسته اي بوده است.کسي به او اين طور القاء کرده بود که او کودک ناخواسته اي است.اين فکر خطرناک در ضميرناخودآگاه او رسوب کرده و باعث شده بود که به شدت احساس حقارت کند.اين مسئله او را خجالتي و کم رو کرده و باعث شده بود در خودش فرو برود.تنها و غمگين بود و در واقع شخصيتش متناسب با سنش رشد پيدا نکرده بود.درمان عارضه ي او ايجاب مي کرد که از لحاظ روحي تغييراتي در زندگي او و به خصوص طرز فکر او ايجاد شود.پس از طي کردن مرحله ي درمان و رها شدن از آن طرز فکر به تدريج به انساني دوست داشتني تبديل شد.
افراد زيادي هم هستند که اگرچه از تعارض هاي رواني ناخودآگاه رنج نمي برند اما هرگز نتوانسته اند پرطرفدار باشند.آنها به سختي تلاش مي کنند.حتي در اين کار افراط مي کنند و اغلب به شيوه اي رفتار مي کنند که خودشان دوست ندارند اما آن را به خاطر نيازشديد به اينکه آنها رادوست داشته باشند به کار مي برند.امروزه درهمه جا افرادي را مي بينيم که دست به اعمالي مي زنند تا نيازبيش از حد به پرطرفدار بودن را به شکل سطحي در جامعه ي امروزي برآورده کنند.واقعيت اين است که با به کار بردن روش هاي ساده،طبيعي و آسان مي توان پرطرفدار شد.اين روش ها را با جديت به کار ببريد تا تبديل به انساني دوست داشتني بشويد.
اول،انسان راحتي باشيد يعني کسي که مردم مي توانند بدون احساس فشار با او معاشرت کنند.مي شنويم که درباره ي بعضي افراد مي گويند:«هيچ وقت نمي شود به او نزديک شد.»هميشه مانعي وجود دارد که نمي توانيد از آن عبور کنيد.انسان راحت،آسان گيرو طبيعي است.او فضايي خوشايند،مهر آميز و دوستانه در اطراف خودش به وجود مي آورد.وقتي با او هستيد مثل اين است که يک کلاه کهنه يا يک جفت کفش قديمي يا يک کت اسپرت پوشيده باشيد.فردي که خشک،تو دارو بي اعتناست هرگز با سايرين هماهنگ نمي شود و هميشه از آنها جداست.هيچ وقت درست نمي دانيم چطور بااو رفتار کنيم و يا اينکه او چطور درمقابل رفتارما عکس العمل نشان خواهد داد.با او راحت نيستيم.
چند پسر جوان درباره ي پسر هفده ساله اي که او را دوست داشتند صحبت کردند و درباره ي او مي گفتند:«او دوست خوبي است سرکردن با او راحت است.»بسياراهميت دارد که بتوانيم طبيعي رفتارکردن را در وجودمان پرورش بدهيم.معمولاً کساني که اين طوررفتار مي کنند روح بزرگي دارند.انسان هاي کوچک هميشه نسبت به رفتار شما حساسيت زيادي نشان مي دهند،نسبت به مکان و موقعيتشان تعصب دارند،به سختي از امتيازاتشان دفاع مي کنند.و خشک و خيلي زود رنج هستند.جيمز فارلي وزير سابق پست و تلگراف نمونه ي برجسته ي افرادي است که طبيعي رفتار مي کنند.چندين سال قبل براي اولين بار او را ملاقات کردم.ماه هابعد از آن ملاقات او را دراجتماع بزرگي ديدم و او مرا به اسم صدا زد.مثل هرانسان ديگري هرگز اين لحظه را فراموش نخواهم کرد و به همين دليل که هميشه او را دوست خواهم داشت.
ماجرايي که برايتان نقل مي کنم به خوبي توانايي اين مرد را در جلب محبت ديگران نشان مي دهد.قرار بود درشهر فيلادلفيا همراه با آقاي فارلي و دو نويسنده ي ديگر سخنراني کنم.خودم صحنه اي را که مي خواهم برايتان شرح دهم نديدم چون ديررسيدم؛اما ناشرم آنجا بود و ماجرا را تمام و کمال براي من تعريف کرد.کساني که قرار بود در اين ضيافت سخنراني کنند داشتند در راهروي هتل قدم مي زدند که از کنار مستخدم ي سياه پوستي گذشتند.او در کنار يک چرخ دستي پراز ملافه،حوله و ساير لوازمي که با آن به اتاق هاي هتل سرويس مي داد ايستاده بود و به آنها توجهي نکرد.اما آنها خودشان را از سر راه او کنارکشيدند تا با چرخ دستيش برخورد نکنند.اما آقاي فارلي به طرف او رفت،دستش را دراز کرد و گفت:«سلام.حال شما چطور است؟من جيم فارلي هستم.اسم شما چيست؟از ديدن شما خوشحالم.»
ناشرم به طرف آن مستخدم ي سياه پوست برگشت و به او نگاه کرد.دهان اوآن دختر از تعجب بازمانده بود و لبخند زيبايي بر روي صورتش ديده مي شد.اين مثال به خوبي نشان مي دهد که چطور يک فرد راحت و اجتماعي در برقرار کردن روابط شخصي موفق است.
بخش روان شناسي يک دانشگاه،تحقيقي در مورد خصوصيات شخصيتي که به خاطر آنها افراد را دوست مي دارند به عمل آورد.صد خصوصيت به شکل علمي مورد تحليل قرار گرفتند و گزارش شد که فرد بايد چهل وشش خصوصيت مطلوب داشته باشد تا ديگران او را دوست بدارند.تا حدودي دانستن اين نکته که بايد ازاين همه خصوصيات خوب برخوردار باشيم تا پرطرفدار بشويم نااميد کننده است.
به هرحال، مذهب به ما مي آموزد که برخورداري از يک خصوصيت اساسي کافي است تا مردم شما را دوست بدارند.اين خصوصيت چيزي نيست جز داشتن علاقه ي خالصانه و عشق به مردم.شايد اگر اين خصوصيت اساسي را درخودتان پرورش بدهيد خصوصيات ديگر هم به شکل طبيعي در شما به وجود بيايد.
اگر شما انسان راحتي نيستيد پيشنهاد مي کنم که شخصيت خود را مورد بررسي قرار دهيد با اين منظور که عواملي را که به شکل خودآگاه و ناخودآگاه شما را تحت فشار قرار مي دهند از وجودتان خارج کنيد.تصور نکنيد اگر ديگران شما را دوست ندارند مشکل از آنهاست.در عوض فکر کنيد که مشکل در درون شماست و تصميم بگيريد آن را پيدا کرده و برطرف کنيد.اين کار نيازمند صداقت است و ممکن است به کمک متخصصين پرورش شخصيت هم نياز پيدا کنيد.اين عوامل ممکن است خصوصياتي باشند که طي سال ها آنها را کسب کرده ايد.شايد آنها را براي دفاع از خود جذب کرده باشيد يا شايد نتيجه ي نگرش هايي باشند که در دوران کودکي در شما به وجود آمده است.بدون در نظرگرفتن ريشه و منشاءاين عوامل مي توانيد آنها را با بررسي علمي شخصيتتان برطرف کنيد.پس از تشخيص نيازبه تغيير مرحله ي بازسازي شخصيت آغاز مي شود.
مردي که درزمينه ي روابط شخصي به کمک احتياج داشت به کلينيک ما مراجعه کرد.او حدوداً سي و پنج ساله بود و ازآن جمله افرادي بود که اگر يک باراو را مي ديديد نمي توانستيد.راحت از کناراو بگذريد.او بسيار خوش اندام و تأثيرگذار بود.با توجه به ظاهرش عجيب بود که چرا مردم او را دوست نداشتند.او موقعيت ها و موارد فراواني را براي ما شرح داد که نشان دهنده ي عدم موفقيت او در روابط انساني بود.
او گفت:«من حداکثر تلاشم را مي کنم.همه ي اصولي را که در موردکنارآمدن با مردم آموخته ام به کار مي برم اما هرچه تلاش مي کنم به جايي نمي رسم.مردم مرا دوست ندارند و بدترازآن اينکه خودم هم اين را مي دانم.»
بعد ازصحبت کردن با او به آساني به مشکلش پي بردم.درنحوه ي صحبت کردن او ايراد گيري از ديگران مشخص بود.هرچند سعي مي کرد آن را پنهان کند اما با اين وجود قابل تشخيص بود.به شکل ناخوشايندي لبش را جمع مي کرد و اين کارنشان دهنده ي سرزنش و ملامت بود مثل اينکه کمي خودش را برتر از ديگران مي دانست و آنها را تحقير مي کرد.در واقع احساس خود بزرگ بيني مي کرد.خيلي خشک برخورد مي کرد و انعطاف شخصيت نداشت.
از من پرسيد:«آيا راهي نيست که خودم را عوض کنم،طوري که مردم مرا دوست داشته باشند؟راهي نيست که آنها را اذيت نکنم؟»
آن مرد جوان به وضوح خودبين و خود خواه بود.کسي را که واقعاً دوست داشت خودش بود.به طورناخودآگاه هر جمله و هرطرز فکري را با توجه به اثري که روي خودش داشت مي سنجيد.بايد ياد مي گرفت که ديگران را دوست بدارد و خودش را فراموش کند که البته اين کار دقيقاً متضاد نحوه ي رشد شخصيت او بود.در درون ذهنش سعي مي کرد ديگران را طوري تغيير دهد که با او جورباشند.فهميدم اگرچه اين مرد جوان در ظاهر با هيچ کس درگير نمي شود ولي از مردم مي رنجد و در ذهنش از آنها ايراد مي گيرد.مردم به طور ناخودآگاه اين موضوع را تشخيص مي دادند،اگرچه نمي توانستند مشکل او را دقيقاً مشخص کنند؛در ذهن آنها نيزموانعي در سر راه رابطه برقرار کردن با او به وجود مي آمد.
از آنجا که در افکارش نظرخوبي به ديگران نداشت در نتيجه در روابط شخصيش هم سرد و خشک بود.البته او بسيارمؤدب بود و سعي مي کردرفتارناخوشايندي نداشته باشد اما ديگران به طورناخودآگاه متوجه سردي او مي شدند؛بنابراين به او اعتنا نمي کردند و اين همان چيزي بود که از آن شکايت داشت.دليل اين کارآنها اين بود که او درذهنش آنها را کنار زده بود.او خودش را خيلي دوست داشت و براي زياد کردن عزت نفسش به ديگران بي اعتنايي مي کرد و آنها را دوست نداشت.او از خودشيفتگي رنج مي برد.درمان اصلي اين بيماري تمرين دوست داشتن ديگران است.
وقتي مشکلش را مشخص کرديم گيج و سردرگم شده بود.اما صادق بود و واقعاً مي خواست مشکلش را برطرف کند.روش هايي را براي به وجود آوردن عشق به ديگران به جاي عشق به خود به او پيشنهاد کرديم و او هم تعداد آنها را به کاربرد.البته اين کارنيازمند به وجود آوردن بعضي تغييرات اساسي در شخصيت او بود.
يکي از روش هايي که به او پيشنهاد شد اين بود که هرشب قبل از خوابيدن فهرستي از کساني که درطي روز ديده بود تهيه کند.براي مثال راننده ي اتوبوس يا پسر روزنامه فروش.او بايد در ذهنش هرکسي را که اسمش در آن فهرست بود مجسم مي کرد و همين طور که صورت آن فرد را در ذهنش مجسم مي کرد بايد فکرخوبي درباره ي او مي کرد.بعد بايد براي تمام آنها دعا مي کرد.او بايد براي تمامي کساني که در دنياي کوچکش بودند دعا مي کرد.هر يک از ما دنياي کوچک خودش را دارد،اين دنيا از کساني تشکيل مي شود که با آنها به نوعي سروکار داريم يا نشست و برخاست مي کنيم.
براي مثال اولين کسي را که اين مرد جوان در خارج از خانه هر روز صبح مي ديد،مأمور آسانسور در مجتمع آپارتماني بود.او عادت نداشت غير ازصبح بخير که با غرولند ادا مي کرد چيزي به مأمور آسانسور بگويد.اما حالا وقت مي گذاشت و کمي با او گپ مي زد.از او درباره ي خانواده وعلايق اش مي پرسيد.کم کم متوجه شد که مأمور آسانسور نظرات جالبي دارد و بعضي از تجربيات او بسيارجالب هستند.او در کسي که قبل از اين او را به چشم يک آدم ماشيني مي ديد که فقط آسانسور را بالا و پايين مي برد ارزش هاي جديدي پيدا مي کرد.در واقع پس از مدتي از مأمورآسانسور خوشش آمد و آن مأمور که قبلاً نظرخوشايندي نسبت به اين مرد جوان نداشت درباره ي او تجديد نظر کرد.آنها رابطه ي دوستانه اي با هم برقرار کردند.به اين ترتيب اين روند از فردي به فرد ديگر ادامه پيدا کرد.
يک روز اين مرد جوان به من گفت:«متوجه شدم که اين دنيا پراز افراد جالب است قبلاً هرگز متوجه اين نکته نشده بودم.»
با گفتن اين جمله نشان داد که دارد خودش را گم مي کند و با اين کار همين طور که کتاب مقدس به ما مي گويد خودش را پيدا کرد.با گم کردن خودش،خودش را پيدا کرد وعلاوه برآن دوستان جديد و زيادي هم به دست آورد.مردم هم ياد گرفتند که او را دوست بدارند.
در توان بخشيِ اين مرد جوان،تمرين دعا کردن براي ديگران نقش مهمي داشت.چون وقتي شما براي کسي دعا مي کنيد نگرش شخصيتان را نسبت به او تعديل مي کنيد.به اين ترتيب سطح رابطه ي خود را با او بالاتر مي بريد.بهترين خصوصيات آن فرد به طرف شما جريان پيدا مي کند.درست همان طورکه بهترين خصوصيات شما متوجه ي او مي شود.دراثر برخورد بهترين هاي وجود هريک ازشما،درک عميق تري در ميان شما به وجود مي آيد.
اصولاً روي ديگر سکه ي دوست داشتن مردم اين است که کاري کنيد که ديگران شما را دوست داشته باشند.
گاهي اعتراض مي شود که دوست داشتن بعضي از افراد آسان نيست.درست است که بعضي از افراد ذاتاً دوست داشتني تر از افراد ديگر هستند با اين وجود تلاش جدي براي شناختن هرفرد،خصوصياتي را در درون او آشکار مي کند که قابل تحسين يا حتي دوست داشتني است.
مردي درغلبه براحساس تنفر نسبت به کساني که با آنها معاشرت داشت دچار مشکل بود و از بعضي از افراد به شدت تنفرداشت.آنها به شدت او را ناراحت مي کردند؛اما او توانست براين احساس غلبه کند.براي اين کار فهرست کاملي از تمام چيزهايي که مي توانست آنها را تحسين کند تهيه کرد،اين خصوصيات به کساني تعلق داشتند که او را ناراحت مي کردند.او هر روز سعي مي کرد چيزي به فهرستش اضافه کند.از فهميدن اينکه کساني که فکر مي کرد اصلاً از آنها خوشش نمي آيد داراي خصوصيات خوشايند بسياري هستند شگفت زده شد.بعد از دانستن خصوصيات جالب آنها در واقع نمي فهميد چرا از آنها بدش مي آمده است.
اگر شما تا به حال بدون برقرار کردن رابطه ي انساني رضايت بخش زندگي خود را گذرانده ايد تصور نکنيد که نمي توانيد عوض بشويد.اما لازم است گام هاي مشخصي براي حل کردن اين مشکل برداريد.اگر حاضر به پذيرفتن زحمت اين کارباشيد مي توانيد عوض شويد و انسان محبوبي باشيد که ديگران او را دوست دارند و به او احترام مي گذارند.اجازه بدهيد به شما يادآوري کنم،همان طورکه به خودم يادآوري مي کنم،که يکي از بزرگ ترين مصيبت هاي انسان عادي،تمايل به آخررساندن عمر و کامل کردن خطاهايش است.ما نقصي را در خودمان به وجود مي آوريم،آن را پرورش مي دهيم و هرگز آن را برطرف نمي کنيم.مثل سوزني که در شيار صفحه گرامافون گير کرده است و همان آهنگ قديمي را دوباره و دوباره پخش مي کند.شما بايد سوزن گرامافون را ازشيار آن برداريد،بعد از آن به جاي ناهماهنگي به هماهنگي خواهيد رسيد.بيش از اين زندگيتان را صرف کامل کردن نواقص روابط انساني نکنيد.مابقي عمرتان را صرف کامل کردن توانايي هايتان براي دوستي کنيد زيرا روابط انساني در برخورداري از زندگي موفق نقش حياتي دارند.
هنوز عمل مهم ديگري درمحبوب بودن براي ديگران وجود دارد.اين عامل پر و بال دادن به عزت نفس ديگران است.عزت نفس جوهر شخصيت ما را تشکيل مي دهد و براي ما محترم است.در هرانساني تمايل طبيعي براي خودبزرگ بيني وجود دارد.اگر من عزت نفس شما را خدشه دار کنم و از آن طريق به خود بزرگ بيني شما صدمه بزنم اگرچه ممکن است با خنده از کنار آن بگذريد اما من به شدت به شما صدمه زده ام.در واقع به شما بي احترامي کرده ام و درحالي که شما ممکن است به من مهرباني کنيد،در اين صورت اگر از نظر روحي کاملاً رشد نکرده باشيد،هرگز از من خوشتان نخواهد آمد.
از طرف ديگر اگرمن عزت نفس شما را بالا ببرم و احساس ارزش وجودي شما را ارضاء کنم به شما احترام گذاشته ام و کمک کرده ام که بهترين جنبه ي شخصيت خود را نشان بدهيد و به همين خاطر از کاري که من کرده ام قدرداني مي کنيد.سپاسگذارمن هستيد و به همين خاطر مرا دوست خواهيد داشت.
خدشه وارد کردن به عزت نفس ديگري ممکن است به شکل بسيار ملايم انجام شود اما ما هرگز نمي توانيم برآورد کنيم که اين تحقير تا چه حد در فرد اثرمي گذارد؛حتي اگرگفته يا برخورد ما اهنت آميز نباشد.معمولاً به عزت نفس افراد به اين شکل صدمه وارد مي شود.
مثلاً در جمعي نشسته ايد و کسي لطيفه اي تعريف مي کند و همه به جز شما از ته دل مي خندند.وقتي خنده فروکش مي کند شما بالحن بزرگوارانه اي مي گوييد:«خوب،اين لطيفه ي بسيارقشنگي است اما ماه قبل آن را در مجله اي خوانده بودم.»
البته وقتي احساس مي کنيد که ديگران از دانش شما باخبرمي شوند احساس مي کنيد آدم مهمي هستيد اما بر سر احساس کسي که آن لطيفه را تعريف ّکرده بود چه آمد؟شما او را ازخوشحالي گفتن يک لطيفه ي جالب محروم کرديد.شما اجازه نداديد که او براي لحظه اي کوتاه خودش را مطرح کند و توجه ديگران را از او گرفته وبه خودتان جلب کرديد.درواقع روي او را کم کرديد و تحقيرش کرديد.او داشت از برتري موقتش لذت مي برد اما شما اين برتري را از او گرفتيد.هيچکس در آن جمع به خاطر کاري که کرديد از شما خوشش نخواهد آمد و مسلماً کسي که لطيفه اش را خراب کرديد هرگز شما را دوست نخواهد داشت.چه شما از لطيفه اي که تعريف مي شود خوشتان بيايد يا نيايد،بگذاريد کسي که آن را تعريف مي کند ديگران از آن لذت ببرند.به ياد داشته باشيد که ممکن است او کمي خجالتي باشد.برايش خوب است که جلوجمع چيزي تعريف کند و مورد تشويق قرار بگيرد.باد مردم را خالي نکنيد.آنها را بزرگ کنيد و آنها به همين خاطر شما را دوست خواهند داشت.وقتي اين مقاله را مي نوشتم دوست قديمي و عزيزي به ملاقات من آمد.دکتر جان هافمن که زماني رئيس دانشگاه اوهايو بود.همين طور که در کنار او نشسته بودم يک بار ديگر متوجه شدم که چقدر اين شخصيت بزرگ هميشه براي من ارزشمند بوده است.سال ها پيش در شب قبل از مراسم فارغ التحصيليم ضيافت شامي برپا شده بود.دکتر هافمن دراين ضيافت شرکت داشت و سخنراني کرد.بعد ازشام از من خواست که با او تا درخانه اش بروم.
شب مهتابي زيبايي در ماه ژوئيه بود.در تمام راه با من از زندگي و فرصت هايي که پيش رو داشتم صحبت کرد و به من گفت وقتي وارد دنياي خارج از دانشگاه مي شوم چه اتفاقات هيجان انگيزي درانتظارم است.همين طور که جلوي در خانه اش ايستاده بوديم دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:«نُرمن،هميشه تو را دوست داشته ام.به تو ايمان دارم.تو توانايي هاي زيادي داري.هميشه به تو افتخار مي کنم.تو جربزه داري.»البته او زياد روي من حساب مي کرد،اما قطعاً اين کار از تحقير کردن مردم خيلي بهتر است.
اين ماجرا در ماه ژوئن اتفاق افتاد.درشب قبل از مراسم فارغ التحصيلي بسيار هيجان زده بودم و نمي توانستم احساساتم را پنهان کنم.در حالي که اشک چشمانم را پر کرده بود به او شب بخيرگفتم.حالا سال ها از آن ماجرا مي گذرد اما هرگز حرف هايي که به من زد و لحن صحبتش را فراموش نمي کنم.در تمام اين سال ها او را دوست داشته ام.
فهميدم که به بسياري از پسرها و دخترهايي که حالا مردان و زنان ميان سالي هستند هم چنين جملات تشويق آميزي گفته است و آنها هم به خاطر اينکه به شخصيتشان احترام گذاشته و به آنها اعتبار داده است او را دوست دارند.در طي تمام اين سال ها به من و سايرهمکلاسي هايم نامه مي نوشت و به خاطر موفقيت هاي کوچکمان تبريک مي گفت و هرکلمه ي تشويق آميز او براي ما بسيار با ارزش بود.تعجبي ندارد که اين راهنماي جوانان از عشق و ارادت هزاران نفر که برزندگيشان تأثير گذاشته برخوردار است.
به هرکس کمک کنيد که انساني بهتر،قوي تر و خوب تر شود محبت دائميش را نثارشما خواهد کرد.به هرچند نفر که مي توانيد کمک کنيد.اين کار را از روي خودخواهي انجام ندهيد.به اين خاطر به آنها کمک کنيد که دوستشان داريد و چون در آنها امکان پيشرفت مي بينيد.اين کار را بکنيد تا هرگز بدون دوست نباشيد .مردم در اين صورت هميشه در مورد شما خوب فکر خواهند کرد.از صميم قلب به مردم کمک کنيد و آنها را دوست بداريد.به آنها خوبي کنيد تا احترام و علاقه ي آنها به سمت شما جريان پيدا کند.
نيازي نيست که براي اهميت اصول اوليه اي که باعث مي شوند مردم شما را دوست بدارند بيش از حد تأکيد کنم؛زيرا اين اصول بسيار ساده هستند و به وضوح ارزش خود را نشان مي دهند.به هرحال ده قانون عملي براي به دست آوردن احترام ديگران در اينجا فهرست مي کنم.درستي اين اصول به دفعات ثابت شده است.آنها را تمرين کنيد تا به مهارت برسيد و مردم شما را دوست بدارند.
1-ياد بگيريد که اسامي افراد را به خاطر بسپاريد.ناتواني در اين کار نشان مي دهد که شما به اندازه ي کافي به افراد علاقه نداريد.اسم هرکس براي او خيلي مهم است.
2-راحت باشيد به طوري که افراد براي با شما بودن تحت فشار قرار نگيرند.
3-ياد بگيريد که با مسائل آسان برخورد کنيد تا آشفته نشويد.
4-خودبين نباشيد.مواظب باشيد در ديگران اين احساس را به وجود نياوريد که همه چيز را مي دانيد.طبيعي رفتار کنيد و متواضع باشيد.
5-ياد بگيريد که خوش برخورد و خوش مشرب باشيد به طوري که افراد بخواهند با شما باشند و از نشست و برخاست با شما روحيه بگيرند.
6-سعي کنيد خصوصيات ناخوشايند را کنار بگذاريد حتي آنهايي که ممکن است از وجودشان آگاه نباشيد.
7-صميمانه سعي کنيد هرسوءتفاهمي را که به وجود آورده ايد اصلاح کنيد دلتان را از کدورت ها خالي کنيد.
8-تمرين کنيد که مردم را دوست بداريد تا وقتي که ياد بگيريد اين کار را از ته دل انجام بدهيد.گفته ي ويل راجرز را به خاطر داشته باشيد:«هرگز کسي را نمي بينم که او را دوست نداشته باشم.»سعي کنيد شما هم مثل او باشيد.
9-هرگز فرصت تبريک گفتن به خاطر موفقيت افراد يا همدردي کردن با آنها در غم ها يا شکست ها را از دست ندهيد.
10-تجربه ي عميق معنوي داشته باشيد،به طوري که بتوانيد به مردم چيزي بدهيد که به آنها کمک کند تا قوي تر باشند و بهتر از عهده ي مسئوليت هاي زندگي برايند.به مردم توان بدهيد و آنها در مقابل به شما علاقه و محبت نشان خواهند داد.
منبع:کتاب مثبت انديشي