ديدگاه اقتصادي در فلسفه سياسي اسلام





برخي از فلسفه ي سياسي اسلام به ديده اقتصادي نگريسته اند و مدعي شده اند که برداشت قرآن از جامعه، برداشت دو قطبي است، به اين معنا که از نظر قرآن، جامعه در مرتبه ي اول به دو قطب مسلط و حاکم و بهره کش، و قطب محکوم و بهره ده و به اسارت گرفته شده، تقسيم مي شود. قطب حاکم همان است که قرآن از آن ها به مستکبرين تعبير مي کند، و قطب محکوم، آنان هستند که قرآن آنان را مستضعفين مي خواند. ساير تقسيماتي از قبيل تقسيم به مؤمن و کافر، يا موحد و مشرک، يا صالح و فاسد جنبه فرعي دارد؛ يعني اين استکبار و بهره کشي است که به کفر، شرک، نفاق و امثال آن منجر مي شود و متقابلاً اين استضعاف است که گروهي را در جهت ايمان، هجرت، جهاد، صلاح، اصلاح و امثال آن مي کشاند. به عبارت ديگر از ديدگاه اين تقسيم بندي، ريشه و خواستگاه موضعگيري ها و عملکردهايي که قرآن آن ها را انحراف اعتقادي يا اخلاقي يا عملي مي خواند، وضع خاصي از روابط اقتصادي است که استثمارگري ناميده مي شود؛ و ريشه و خواستگاه جهت گيري هايي که قرآن آن ها را از نظر اعتقادي يا اخلاقي يا عملي تأييد و تأکيد مي کند، چيزي جز استثمار شدگي است. (1)
در اين دسته بندي، مبارزات سياسي از بنياد اقتصادي جامعه شکل مي گيرد و گويي از نظر قرآن کافران، منافقان، مشرکان، فاسدان، فاسقان، ظالمان و مجرمان از ميان گروه هايي بر مي خيزند که قرآن آن ها را مترفين، مسرفين، ملا، و ملوک و مستکبر مي نامد و نيز گروه رسولان، امامان، صديقان، شهيدان، مجاهدان، مهاجران، مؤمنان و صالحان از طبقه ي مستضعف به وجود مي آيد و هرگز امکان ندارد گروه اول از طبقه دوم و گروه دوم از طبقه اول برخيزند.
بر اساس اين نظريه، قرآن نه تنها جامعه را به دو قطب سياسي متخاصم به نام مستکبر و مستضعف تقسيم مي کند، بلکه گروه اول را با مشخصه هايي چون تاريک انديشي، واپس گرايي، عافيت طلبي، و تحجر معرفي مي کند و مستضعفان را بصير، سنت شکن، انقلابي، پيشتاز و صاحب لب و عقل مي شمارد، و همچنين صفات و ملکات نيکويي چون صداقت، عفاف، اخلاص، و عبادت، رأفت، رحمت، قنوت، خشوع، انفاق، ايثار، خشيت، فروتني و تقوا را از آن گروه دوم مي داند و رذائل و خصلت هاي زشتي چون کذب، خيانت، فجور، ربا، هواپرستي، کوردلي، قساوت، بخل، تکبر و ارتکاب جرايم را از ويژگي هاي قطب اول مي شمارد و نهايت اعلام مي کند که پيروزي در اين پيکار مداوم را از آن مستضعفان است. (2)
اين نظريه که ابتدا توسط يک نويسنده ي مسلمان عرب در کتاب منزلة العقل البشري مطرح شد و به نام اسلام و قرآن در عراق منتشر گرديد و سپس مورد استقبال برخي از گروه هاي سياسي قرار گرفت، بي شباهت به فلسفه ي سياسي مارکسيسم نيست که مي گويد: در تحليل انقلاب هاي اجتماعي، نبايد درباره ي کشمکش هاي اجتماعي ازروي شکل سياسي، حقوقي و ايدئولوژيکي آن ها داوري کرد، بلکه برعکس بايد آن ها را به وسيله ي تضاد ميان نيروهاي مولد و روابط توليدي توضيح داد، (3) و روابط قضايي و شکل هاي گوناگون دولت را نبايد ناشي از تحول عمومي فکر بشر دانست بلکه همه آن ها را در اقتصاد سياسي پي جست و کالبد شکافي جامعه را در اقتصاد سياسي جست و جو کرد. (4)
بر استناد اين نظريه به قرآن، اشکالاتي وارد است که عدم تطابق آن را با آيات قرآن روشن مي سازد؛ از آن جمله به چند مورد اشاره مي کنيم:
1. در ميان همان آيات، مورد استناد مواردي يافت مي شود که نظريه ي دو قطبي اقتصادي را مخدوش مي سازد، مانند: مؤمن آل فرعون و همسر شخص فرعون که از پيروان فرعون بودند، ولي سرانجام عليه وضع حاکم شوريدند؛ (5) و نيز حضرت موسي (ع) علي رغم سبطي بودن، از شير خوارگي در دربار فرعون قبطي، چون يک شاهزاده پرورش مي يابد، ولي به هيچ يک از خصلت ها و مشخصه هاي فرعوني آلوده نمي شود و در نهايت به مبارزه با فرعون مي پردازد؛ و در حقيقت از درون پايگاه فرعوني بر مي خيزد و بر عليه او قيام مي کند، (6) و در مورد پيامبر اسلام (ص) که پس از ازدواج با خديجه به ظاهر ثروتمند و در رفاه به عبادت مشغول بود، به رسالت مبعوث مي گردد. (7)
2. در قرآن، همه ي انقلابيون و مؤمنان به عنوان مستضعف معرفي نشده اند، همچنان که تمامي ناصالحان از گروه مستکبران به شمار نيامده اند. قرآن گروهي از مستضعفان را محکوم مي کند، گروهي از مستکبران را تائب مي دهد و جمعي از انقلابيون را از دار و دسته استکبار مي شمارد. (8)
3. قرآن اصالت را به معنويات مي دهد و در قيام ها و رفتارهاي سياسي، انگيزه ي سياسي را الاهي، و هدف شايسته ي انسان را در همه ي صحنه هاي حيات، از آن جمله حيات سياسي، ارتقاي به قرب خدا معرفي مي کند (9) و هدف انبيا را در دعوت به خدا خلاصه مي کند. (10)
4. از ديدگاه قرآن، شخصيت و فطرت انسان از هويتي مستقل برخوردار است و اين هويت، بر هويت اجتماعي او تقدم دارد. بهترين گواه اين حقيقت، آيات مربوط به زر است. (11)
5. در انديشه ي قرآني انسان ها داراي فطرت پاک، سالم، الاهي و ملکوتي هستند. اين قاعده ي کلي شامل مستکبران و کافران نيز، با اين تفاوت که دسته ي مستکبران - برخلاف انسان هاي پاک - انسان هاي مسخ شده اي هستند که فطرتشان به بند کشيده شده است. بر اساس اين ديدگاه است که انبيا همواره دعوت خود را از آزاد سازي فطرت نمرودها، فرعون ها، قيصرها، طاغوت ها و ملازمين آن ها آغاز مي کردند. (12)
6. عنصري دروني به نام نفس اماره، به عنوان دشمن اصلي انسان معرفي شده است. که موجب به بند کشيده شدن عقل و فطرت وي مي شود. و مبارزه ي اصلي انسان نيز در همين پيکار دروني با نفس اماره، براي آزاد سازي روان و عقل و فطرت از اسارت اين دشمن دائمي و سرکش خلاصه مي شود. و کسب تقوا به معني پيروز شدن و رهايي از قيد اين دشمن دروني دائمي است. عامل تعيين کننده ي اصلي موفقيت يا شکست مستکبران در رو در رويي با مستضعفان، همانا پيروزي يا شکست نفس اماره در درون اين دو گروه است. هرگاه نفس اماره، در پيکار دروني دو گروه به طور همزمان پيروز شود، سلطه ي مستکبران تحقق مي پذيرد و مستضعفان مقهور نفس اماره، به اسارت مستکبران در مي آيند؛ اما اگر اين پيکار در درون مستکبران، به آزادي فطرت و غلبه ي عقل بر نفس اماره بيانجامد، آن ها نيز با توبه به خيل رهروان راه خدا و انبيا مي پيوندند؛ اين پيروزي در درون مستضعفان، چيزي نيست جز حکومت آنان بر مستکبران در بند نفس اماره و وراثت الاهي بر روي زمين. (13)
7. اکثر خطاب هاي عمومي قرآن، ناس است که در اصلاح قرآني به معناي توده محروم و مستضعف نيامده است، بلکه مفهوم آن مترادف با انسان (موجودي که داراي فطرت انساني است) مي باشد. شايستگي انسان به خطاب الاهي چه به معناي تکليفي و مسؤوليت داراي انسان و چه به معناي دريافت فيض الاهي از گوهر فطرت او سرچشمه مي گيرد.
8. قرآن مرحله ي پاياني درگيري و پيروزي مستضعفان بر مستکبران را امنيت انسان ها در عبوديت خدا، (14) اخلاص در عبوديت خدا (15) و بر پايي آيين پرستش خدا مي داند و تأکيد مي کند که پيروزمندان پيکار صحنه هاي جهاد، کساني هستند که به هنگام پيروزي و امامت و خلافت در زمين، آيين پرستش خالصانه ي خدا را بر پا مي سازند. (16)
واقعيت آن است که تأکيد اسلام بر عدالت اجتماعي، و حمايت از محرومان و مستضعفان، و تحسين از ايثار و زهد در مصرف، به خاطر همدلي با ضعيفان از يک سو، و ايجاد انگيزه براي جهاد و نظارت عمومي و انقلاب در شرايط ظلم و استکبار از سوي ديگر، زمينه را براي گرايش برخي از مسلمانان دردمند و پرجوش به افکار تند چپ و سوسياليزم فراهم آورده است و آنان را به تئوري هاي اقتصاد سوسياليزم و سياست هاي راديکاليزم دلبسته نموده است.
طرفداران سوسياليزم اسلامي به رفتار سياسي و سخنان پيشواياني چون حضرت علي (ع) استناد مي کنند که مي فرمود: «ما رأيت نعمة موفورة الا و في جانبها حق مضيع»؛ يعني: «ثروتي انباشته در کناري نديدم، مگر آنکه همواره در کنار آن حقي ضايع شده بود.» و نيز مي فرمود: «ما جاع فقير الا بما متع به غني»؛ (17) يعني: «فقيري گرسنه سر بر بالين ننهاد، مگر آنکه توانگري با آن کامياب شد»، و همچنين سخنان ياران معروف پيامبر (ص) چون ابوذر را مستند قرار مي دهند که مي گفت: «از آن کس متعجبم که شب را گرسنه سر بر بالين مي نهد، ولي با شمشير خود قيام نمي کند، (18) و آياتي چون آيه ي: «کي لا يکون دولة بين الأغنياء منکم» (19) چنين مقرر داشتيم تا ثروت در دست ثروتمندان دست به دست نگردد که وسيله ي قدرتشان باشد». (20)
بي شک براي آشنايان به مفاهيم قرآن و تعاليم پيشوايان دين، چنين برداشتي، نوعي نگرش يک بعدي است که با ديدگاه اقتصادي اسلام در يک نگاه جامع ناسازگار، است و نتايجي که از اين نگرش به دست آمده است، کاملاً با اصول و آرمان هاي اسلامي تضاد مي باشد. براي پي بردن به بطلان التقاط نارواي آنچه که به نام سوسياليزم اسلامي ناميده مي شود، کافي است به آيات مربوط به مسائل اقتصادي و اقتصاد سياسي قرآن مراجعه کرد و بخشي از آن ها را مورد مطالعه قرار داد.(21)

پی نوشت:

1. مرتضي مطهري: جامعه و تاريخ، صص 38 - 37.
2. مجموعه آياتي که در راستاي اين نظريه مورد استناد قرار گرفته است عبارتند از: قصص (28): 8؛ کهف (18): 28؛ هود (11): 27؛ شعراء (26): 111، يونس (10): 83؛ اعراف (7): 89 و 88 و 76 و 75.
3. انور خامنه اي: تجديد نظر طلبي از مارکس تا مائو، ص 155.
4. پيتر انره: مارکس و مارکسيسم، ص 33.
5. تحريم (66): 11.
6. قصص (28): 8.
7. ضحي (93): 8.
8. نساء (4): 97؛ ابراهيم (14): 21؛ سباء (24): 37 - 31؛ غافر (40): 50 - 47.
9. سبا (24): 46.
10. و داعيا الي الله باذنه و سراجاً منيرا (پيامبر دعوت کننده به سوي خداست و چراغي فروزان بر سر راه بشريت)، احزاب (33): 46.
11. اعراف (7): 172.
12. نازعات (79): 19 - 17؛ و طه (20): 46 - 45.
13. شمس (91): 49: نساء (4): 151؛ بقره (2): 76؛ طه (20): 18؛ فاطر (35): 18.
14. نور (24): 55.
15. آل عمران (3): 64.
16. حج (22): 41.
17. نهج البلاغه، خطبه 328.
18. ابوذر غفاري، صص 39 - 32.
19. حشر (59): 7.
20. همان.
21. بقره (2): 283، 277، 273، 196، 195، 184، 177، 83، 55؛ آل عمران (3): 180، 161، 92؛ مائده (5): 93، 82، 28، 12؛ النبا (78): 55، 36، 12، 10؛ قصص (28): 126، 58، 18؛ انفال (8): 41، 4، 3، 2؛ نور (24): 37، 27، 19، 2؛ اسراء (17): 29؛ فرقان (25): 67؛ توبه (9): 103، 71، 18، 11، 5؛ احزاب (33): 33؛ و مجادله (58): 13.