خصوصيات جهان مدرن





(سوره حج- آيه 46)
خداوند در اين آيه مي فرمايد: به تاريخ نگاه کنيد تا ببينيد چه ملتها که با توانايي هايي بيشتر از آنچه در نزد شماست نابود شدند. اي پيامبر آيا اين انسانهايي که روبروي تو ايستاده اند و سخنت را نمي پذيرند، در اين زمين سير کرده اند؟ اگر سير مي کردند و کمي در مورد آن تفکر مي نمودند، قلبي نوراني پيدا مي کردند. قلبي که بوسيله آن عقلشان به کار مي افتاد و بواسطه آن قلوب، تعقل مي کردند. اگر اينان شرايط زمين و تاريخ را بدرستي نگاه مي کردند، گوشهايي شنوا پيدا مي کردند و بانگ بلند عبرت انگيز کفر را مي شنيدند. ولي افسوس که اينها گوش دارند ولي دل ندارند، بصر دارند اما بصيرت ندارند. چشمان آنها کور نيست بلکه دلشان کور است.
«فانها لا تعمي الابصار ولکن تعمي القلوب التي في الصدور»
آنها نمي فهمند که اگر طرح پيامبر صلي الله عليه و آله را براي زندگي زميني نپذيرند همه جهان بر ضدشان خواهد شد. اينها اسرار نمي بينند و ادراک معنويت نمي کنند. اينها به قدري به دنيا و ديدنيهاي آن نظر کرده اند که فهميدني ها را از دست داده اند. اينها شعورشان حسي شده است، از حد حس بالاتر نرفتند و نبوت را نشناختند، نبي را نفهميده و اسرار نبوت را درک نکرده اند.
تمدن امروز دنيا مصداق آيه 46 سوره حج است (چشمشان کور نيست ولي دلشان کور است). حال اگر اين تمدن را خوب بشناسيم، به دو نتيجه عظيم دست مي يابيم؛ اولا: عمرمان را پاي اين تمدن از بين نمي بريم. ثانيا: چشم دلمان باز شده و اسراري از دين و ديانت و ايمان و نبوت برايمان روشن مي شود و بخصوص اين نتيجه دوم هديه بزرگي است. چرا که مسئله نبوت مسئله بسيار مهمي است که بايد روشن شود و تا چشم دل ما بر اين حقيقت بسته است چشم سرمان تماما متوجه تمدن مادي حسي دنيايي است در نتيجه نمي فهميم آنچه را بايد بفهميم و چيزي را به رسميت مي شناسيم که هيچ ارزشي ندارد. پس براي درک حقايق غيبي، حس جديدي فوق حواس ظاهري نياز است و از آنجايي که سخن ما در مورد اين تمدن ممکن است تا حدي بحث جديدي باشد و اذهان به آن عادت ندارد، ممکن است زود قضاوت کنيد و يا خسته شويد. ولي با همه اينها سعي کنيد تا انتها، بحث را دنبال کنيد تا انشاء الله مقصد بحث روشن شود.
سخن به اينجا رسيد که اين تمدن نه تنها غير ديني بلکه ضد دين است. لذا بايد اين تمدن نابود شود تا اسلام و مذهب جاي خود را بيابد. بايد هيبت و شکوه دروغين اين تمدن از بين برود. اين درست نيست که مذهب با يک حرکت انفعالي در مقابل اين تمدن به دفاع از خود بپردازد، بلکه بايد ثابت کنيم اين تمدن در انحطاطي است که شعور درک مذهب و نبوت را ندارد. وقتي به اين نتيجه رسيديم که معنويت و نبوت برترين شعور ممکن است، متوجه مي شويم که به هيچ وجه اين تمدن، نبوت را در هيچ کدام از ابعادش نمي فهمد پس چرا ما از خودمان دفاع بکنيم، او بايد از خودش دفاع بکند، چون از عالي ترين شعور انساني يعني از نبوت(1)، محروم است. بنابراين نبايد انفعالي برخورد کرد که چنين برخوردي شکست اسلام است. در اسلام حرکت، حرکت تهاجمي است نه انفعالي.
به عنوان مثال: در امر به معروف و نهي از منکر مي گوئيم: تو چرا راه اشتباه مي روي؟ يعني خواهش نمي کنيم که بيا و ديندار شو، بلکه شخص را زير سؤال مي بريم که چرا بي دين هستي؟! همانگونه که پيامبر اسلام در هنگامي که تعداد ياران و طرفدارانشان به عدد انگشتان دست بود، به قيصر روم و پادشاه ايران نامه نوشتند که اگر حرف مرا نشنوي نابود مي شوي. اينگونه برخورد را روحيه ديني گويند. چون مي دانيم هر کس ديندار نشود نابود شده است.
مذهب، انفعال پذير نيست، مذهب انحراف را مي نماياند و هرگز منفعل انحراف نمي شود. مذهب بصورت انفعالي به دفاع از خود بر نمي خيزد تا استغنايش ضربه بخورد. مذهب با يک قامت برافراشته حرف خود را در تاريخ مي زند. مذهب ملاک و شاخص صحيح بودن حيات بشر است. يعني هر قسمتي از حيات بشر که مطابق دين باشد صحيح است. مثل شاخصي که براي ظهر تعيين مي کنيم. آيا ظهر مي گويد که اين شاخص است و يا شاخص مي گويد که الان ظهر است؟ مسلم که شاخص، ظهر را تعيين مي کند. همانطوري که براي ارزيابي انقلاب، آن را با اسلام مي سنجيم تا هر کجا که با اسلام تطبيق کند، حقيقت است. بر همين اساس است که در جمهوري اسلامي يک رهبر و يک رئيس جمهور انتخاب مي شود. چون رئيس جمهور گرفتار کار اجرايي است و کار اجرايي بطور کامل انجام نمي گيرد. بنابراين عين مذهب در امور اجرايي ظاهر و پياده نمي شود. پس رهبر با عنايات امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه) انتخاب شد تا حافظ ارزشها و ناظر بر اجراء باشد. آنچه رهبر مي گويد اسلام است و آنچه رئيس جمهور مي کند، تلاشي است در جهت رسيدن به گفته هاي رهبر، (اجرا به دليل حجم زياد کارها نمي تواند عين حرکتهاي ديني باشد).
در مورد مؤمن شدن آدمها نيز مسئله به همين صورت است که دين، محتاج مؤمن شدن آدمها نيست، بلکه آدمها نيازمند اين هستند که دين را بپذيرند آدمها بايد به مؤمنين التماس کنند تا چيزي از دين را در اختيار آنها قرار دهند، نه اينکه مؤمنين به آنها التماس کنند بيائيد دينداري کنيد. همانطور که ما به پيامبران التماس مي کنيم و خاک پاي آنها را سرمه چشمان خود مي کنيم تا شايد يک توجهي و به ما بکنند و از آن حقيقتي که دارند کمي به ما بدهند. بنابراين استغناي ديني را هيچگاه از دست ندهيد و ابهت ديني خود را حفظ کنيد. اگر کوردلي اين تمدن ثابت شود، عظمت دين روشن مي شود، اثبات عظمت دين خيلي کار مشکلي نيست.
در دنياي متجدد هيچ چيز و هيچ کس در جايي که بايد باشد، نيست. همه چيز از جاي خود متزلزل شده است. افراد بشر ديگر هيچ مقام معنوي و هيچ حکومت مشروعي را به رسميت نمي شناسند. عوام اجازه بحث پيرامون امور قدسي و اعتراض بر جنبه قدسي آنها را به خود مي دهند، جهالت خود را بر حکمت تحميل مي کنند، لذت بر حقيقت سبقت مي جويد، انسان، به جاي خدا مي نشيند و زمين است که مي خواهد بر آسمان پيروز شود، فرد است که خود را مقياس جميع امور قرار داده و مدعي است که احکام شريعت را بايد با عقل نسبي و خطاپذير خود استنباط کند. انسان مدرن هيچ چيز را در اين جهان کامل و بي نقص نمي داند و مي خواهد بجاي خداي واهب الصور همه چيز را صورت بخشي کند و صورت مطلوب خود را به آن بدهد، برعکس انسان خداپرست که نمي خواهد در اين جهان خدايي کند، بلکه در نظر او کثيري از امور عالم صورت نهايي خود را پيدا کرده و بايد آنها را پذيرفت و داعيه تغيير آنها را از سر بيرون مي کند و اين انسان به معمار جهان معترض نيست، بلکه او را بهترين مدبر مي داند، در حاليکه بشر متمدن انسان را به جاي خدا نشانده است و معترض بندگي خودش در مقابل خداي جهان است سخن تمدن جديد اين است که:
«فيلسوفان تاکنون جهان را تفسير کرده اند، ولي حالا نوبت تغيير دادن جهان است.»
يعني جهان بيني انسان مدرن اعتراض به چنين جهاني است و نه بندگي خدايي که خالق اين جهان است. انسان ديني به بندگي خدا قانع است و بندگي خدا را پذيرفته است، چرا که معتقد است خالقي حکيم و عليم و غني اين جهان را ايجاد کرده و پذيرفتن اين جهان يعني پذيرفتن حکمت و علم، برعکس انسان مدرن که مي خواهد خودش جاي خدا باشد و در چنين شرايطي انسان به مصنوع خود عشق مي ورزد نه به خالق خود.
اعتقاد ما اين است که در وضعيت کنوني جهان تمام تجزيه و تحليلها بهم ريخته است. درست برعکس آنچه بايد بشود، شده است و عکس آنچه بايد نتيجه بگيريم، نتيجه مي گيريم. آنچه را خوب است بد و آنچه را بد است خوب مي دانيم. وقتي که وظايف ما تابع هيچ قانون مشروعي نباشد، در نتيجه هر فردي به انجام هر کار نامشخصي کشيده مي شود و اين تمدن جديد است که با شکستن قداستهاي مشروع (مثل نبوت، وحي و امامت) بشر را به چنين ورطه اي انداخته است و حرفهايي زده مي شود که هيچ دليلي براي صحت آنها ندارند. برعکس روش انبياء که ابتدا حقانيت دين خودشان را از طريق معجزات ثابت مي کنند و سپس حرفهايشان را زير آن سيستم ديني قرار مي دهند. براي اثبات دين يکي از وظايف پيامبران معجزه است. يعني نبي از طريق معجزه، نبوت خودش را ثابت مي کند و مي نماياند که حرف او حرف خداست. معجزه با جادوگري و کرامت تفاوت دارد. معجزه کاري است که هيچگاه و به هيچ وجه بشر توانايي انجام آنرا پيدا نمي کند و لذا وقتي بشر به حقانيت حرفهاي نبي اعتماد پيدا کرد، خود آن کلمات وحي براي او ملاک مي شود و مي تواند در اختلاف ها به آن ملاکها تکيه کند.
گاهي اختلاف در حد اختلاف سليقه است که چنين اختلافي انسان برانداز نيست، ولي زماني اختلاف بر سر خوب و بد بودن موضوعي و صحيح و غلط بودن امري است که اگر به مسير صحيحي نرسد، انسان برانداز است. اينجاست که براي حل کردن اختلافات بايد معيار حق، يعني سخن معصوم را داشته باشيم. يعني بايد به طهارت انديشه اي که مي خواهيم بپذيريم پي ببريم و به قداست سخن مطمئن شويم. يعني سخن قابل اعتماد علاوه بر نداشتن نقص عقلي بايد همه جانبه باشد و هيچ خللي نداشته باشد. حرف عقلي و حرف استدلالي گرچه درست است ولي همه جانبه نيست، همه ابعاد درستي را ندارد. اما حرف معصوم از دو ضعف عاري است، يکي اينکه غلط و اشتباه ندارد و ديگر اينکه محدوديت ندارد. حرف معصوم همه ابعاد نقص را برطرف کرده و مطهر است و اين اعتماد به وحي در تمدن جديد از دست رفته است.

جايگزيني حافظه به جاي عقل

در تمدن جديد بيشتر سخن بر سر ياد گرفتن، و کمتر در موضوع فهميدن حقيقي است. انباشتن مفاهيم، هدف شده و بدينوسيله کيفيت را در راه کميت قرباني کرده و حافظه را جايگزين عقل نموده است. نظام فرهنگ جهان متمدن امروزي، نظام اطلاعات است در حاليکه ما نظام شعور مي خواهيم نه نظام اطلاعات صرف، فهميدن مي خواهيم به دانستن. تمدن جديد، بشر را تبديل به مخزن اطلاعات کرده است. بعضي افراد مطالب زيادي مي دانند و اطلاعات زيادي دارند ولي شعورشان زياد نيست (مانند کامپيوتر هستند). در صورتي که براي فهميدن دين، اطلاعات فراوان نياز نيست، بلکه شعور و فهم حقيقي لازم است. همانطور که کسي مثل شهيد «حسين فهميده» و يا پيرمرد بيسواد متدين، دين را مي فهمد، ولي استاد دانشگاه با اطلاعات بيشتري که دارد ممکن است در حد آنها نفهمد، چرا که در نظام جديد آموزشي کسي وارد دانشگاه مي شود که بيشتر مي داند، نه آنکه بيشتر مي فهمد. انساني که از لحاظ شعور رشد کند فربه مي شود و انساني که فقط اطلاعاتش زياد شود، آماس و ورم مي کند، و فربهي حقيقي پيدا نخواهد کرد. به قول شيخ شبستري:
برو اي دوست، خود را نيک بشناس
که نبود فربهي مانند آماس
عده اي نماز نمي خوانند اما نمره درس معارف اسلامي دانشگاه را 20 مي گيرند. به قول نويسندگان کتاب «آموختن براي زيستن»، کلاسهاي سينه به سينه، هزارها سال بشر را متمدن نگهداشت، ولي اطلاعات کلاسهاي صد سال اخير چون دانش هست ولي بصيرت نيست بشر را وحشي کرده است. امروز در کلاسها، دانش آموزان با سواد وحشي داريم، ولي ديروز که پدر در مزرعه به پسر حکمت مي آموخت بشر به توحش کنوني نرسيده بود. اکنون امتحانات مدارس و دانشگاهها حرص و ولع کسب اطلاعات را بالا برده است بدون اينکه قدمي در جهت رشد شعور دانشجويان بردارد. آيا آنجايي که انباشتن مفاهيم صرفا هدف است، کيفيت يکسره در راه کميت قرباني نشده است؟ بنابراين بايد شعور بشر را بالا ببريد تا دين و نبوت فهميده شود وگرنه تنها با اطلاعات بجايي نمي توان رسيد. حتي اگر شما کتب شهيد مطهري را که علاوه بر اينکه اطلاعات است، معاني و شعور ديني در آن موج مي زند، صرفا براي قبول شدن در کنکور بخوانيد، در آنها اصلا معنويت نمي بينيد، چون براي دانش بيشتر کتاب خوانده ايد، نه براي بصيرت و بينش. اصلا گريه هاي شهيد مطهري رحمه الله را در کتاب «حماسه حسيني» نمي بينيد. در صورتي که اگر اين کتابها را براي ارتباط با روح والاي اين شهيد بخوانيد، در عين اينکه با گريه هاي او گريه مي کنيد، بينش هم پيدا مي کنيد. اين نوع تعليم و تربيت است که مي توان گفت همان: «اقرأ باسم ربک الذي خلق» (سوره علق آيه1) است، يعني به اسم پروردگار بخوان و هدفت کسب بينش باشد نه اطلاعات و دانش.
آيا در تمدن جديد حافظه، جايگزين عقل نشده است؟ تمدن جديد عقل را مي گيرد و سواد مي دهد. چه بسيار اشخاصي که سواد دارند ولي عقل ندارند و چه بسا حرص با سواد شدن سبب زائل شدن عقل مي گردد. در حاليکه اشخاصي همچون «ابوذر» عزيز سواد نداشتند ولي عاقل بودند و عاشقانه گرد پيامبر صلي الله عليه و آله مي گرديدند.
در قديم چون به سواد تکيه نمي کردند خوب فکر مي کردند، ولي امروز تمدن کامپيوتري فرصت فکر کردن را گرفته است. کامپيوتر هيچگاه شما را بسوي يک حقيقت بالا نمي برد، ارتباط موجود پديده ها را که در سطح ماده است به شما مي دهد. در حاليکه ما به اين دنيا نيامديم که صرفا اطلاعات جمع آوري کنيم بلکه آمديم تا صعود انساني پيدا کنيم، اين تمدن به جاي شدت دادن به درجه وجودي انسان، انباشتن مفاهيم و اطلاعات را به انسان ارائه کرده است.

دموکراسي، حکومت برگزيدگان کاذب

مبحث مهم ديگري که در رابطه با اين تمدن متجدد بايد مورد بررسي قرار گيرد اين است که آيا رأي مجموعه آدمها که دموکراسي ناميده مي شود به حقيقت نزديک است و اصالت دارد يا نه؟ به نظر ما دموکراسي به اين صورتي که امروز در جهان از آن استفاده مي شود، ننگ تاريخ بشر است. چرا که اگر تمام مردم دنيا (جمع کثرات) به يک نفر رأي دهند که او خوب است، در حقيقت او هيچ ارزشي ندارد و هيچ تغييري ايجاد نمي کند چون در جمع کثرتها حقيقت نيست. زيرا حقيقت از جلوه کردن خداي واحد بوجود مي آيد و اصلا همه اين عالم کثرت از خداي غير کثير (واحد) ريشه گرفته است. بنابراين حقيقت هميشه در مرتبه وحدت هست، نه در موطن کثرتها. هر چه به کثرت نزديک شويد از وحدت دور مي شويد و در نتيجه از حقيقت دور مي شويد و هر چه به وحدت نزديک شويد به حقيقت نزديک مي شويد. خداوند که حقيقت کل است، احد است، واحد قهار است و وحدت محض است. از کثرتها هيچگاه وحدت حاصل نمي شود. پس ما «حاکميت کسي را که مجموعه آراء مردم متکثر بگويند»، قبول نداريم. به همين دليل است که در قانون اساسي جمهوري اسلامي تا وقتي يک رئيس جمهور فقط آراء مردم را دارد هيچ ارزشي براي تبعيت ندارد. اگر رأي مردم را ولي فقيه به رئيس جمهور تنفيذ کند آن رأي ارزشمند مي شود.
قاطع ترين حجت عليه دموکراسي اين است که عالي تر نمي تواند از پست تر بوجود آيد وگرنه با حکومت و قدرت تقليل يافته سروکار داريم که فاقد اصل است و بجز آشفتگي نتيجه اي ندارد. حکومت رئيس جمهور آمريکا يا فرانسه حکومت تقليل يافته است چون مردم کثيرند و کثرت، ضعيف است. پس دموکراسي حکومت ضعيف بر ضعيف است که بي نتيجه است و جامعه را عالي نمي کند، چرا که رئيس جمهور درچنين حکومتي به غيب وصل نيست و غيب درجمع آراء کثير، جلوه نمي کند.
حکومت مبتني بر دموکراسي فقط و فقط از ماده و نيروي جسماني و حيواني پيروي مي کند و نقط پيوند دموکراسي و ماترياليسم در همين امر است. و اين امر همان واژگوني نظام طبيعت است. زيرا اعلان برتري کثرت برعکس واقعيت است، چرا که در هستي، وحدت در رأس سلسله قرار دارد و اين وحدت است که اساس هر کثرت است و به همين صورت است که نقش رهبري انسانهاي برگزيده و حتي وجود آنها با دموکراسي سازگار نيست، هر چند خود دموکراسي برگزيدگان کاذب را بوجود مي آورد و انساني را برمي گزيند که حقيقت در وجود او نيست و کمالش دروغين است. علت دروغين بودنش اين است که وحدت بر کثرت حکومت نکرده، بلکه از طرف کثرت برگزيده شده است در حاليکه جمع نقص ها هم نقص است و رأي بيشتر يک کمال وهمي است و حقيقتا کمالي در آن نيست.
به اين سه مقدمه توجه کنيد: الف- خداوند کمال مطلق است. ب- خداوند وحدت محض است. ج- وحدت مساوق وجود است و وجود تشکيکي است و لذا وحدت تشکيکي است پس کمال مطلق همان وحدت محض است، در نتيجه هر جا به اندازه اي که وحدت حقيقي در صحنه است، کمال حقيقي در صحنه است و هر جا کثرت در صحنه است نقص در صحنه است و لذا دموکراسي نمي تواند بپذيرد که چون اين فرد فقيه است، بايد حاکم شود ولي حاضر است که بپذيرد يک فرد بخاطر رأي زياد حاکم باشد. چون بر اساس ماديت ارزش گذاري مي کند و کثرت، ملاک ماده است. و به همين دليل اکثرا دموکراسي در مسائل شرعي چون و چرا مي کند. در حاليکه در حکومت الهي، پيامبر و امام معصوم نماينده خدا هستند و رأي مردم را عمل نمي کنند بلکه رأي خدا را براي مردم عمل مي کنند. کار امام معصوم اين است که حرف خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله را از طريق وحي و شهود (نه از طريق اجتهاد) به مردم برساند، و چون امام از طرف خداست و خدا وحدت محض است، حرف امام مورد قبول است چون اين حرف از مسير وحدت آمده است نه از مسير کثرت و دموکراسي.
در زمان غيبت امام عليه السلام، ولي فقيه نماينده مردم نيست بلکه کار او اين است که حرف خدا و رسول و امام را بر اساس اجتهاد خود، به ما بگويد. يعني تلاش مي کند رأي و سخن گرفته شده از مسير وحدت را به جامعه برساند و به همين جهت ولايت فقيه جامعه را به بحراني که جامعه دموکراسي زده دچار شده نمي کشاند، مگر اينکه توجه به خدا بهانه شود و گرايش به ماديات و کثرات مقصد شود که اين در واقع دور شدن از وحدت و کمال و ثبات است.

آرامش در حاکميت انسان به وحدت رسيده

توجه به قواي بهيمي و سنگيني هاي ماده و توجه به مرحله نازله هستي است که هر دم براي موجود، محدوديت بيشتر به بار مي آورد و در عين حال به جانب کثرات رهسپار مي شود و اين همان روحيه ي ماترياليسم است. انسان هر چه بيشتر به دنيا نظر کند، محدودتر مي شود و هر چه به معنويت نظر کند، وسعت پيدا مي کند ولي وسعت آن عقلي است نه وهمي(که نتيجه ي نظر به دنياست). به همين دليل کسي که به دنيا نظر کند در محدوديت است، در حالي که اين محدوديت را حس نمي کند و فقط به دنبال دنياي بيشتر است. ولي کسي که به معنويت نظر کند، وسعت عقلي پيدا مي کند و اصلا ماديت براي او رنگي ندارد، چون او به غناي حقيقي رسيده است و اين يک اصل عميق ساختار اصلاح فرد و جامعه است. انسان اگر خود را از محدوديت ماده آزاد کرد و به بي نهايتي عالم معنا نظر کرد، به آزادي حقيقي که مطلوب اوست دست يافته است و جامعه هم اگر اهداف و روشش را اين چنين قرار داد به جاي هرج و مرج بيشتر، به آرامش بيشتر دست مي يابد.
تنها راه رهايي از هرج و مرج و آشفتگي، احياء و استقرار دگرباره معنويت است که از طريق ظهور انساني برگزيده در جهان کنوني تحقق چنين مطلوبي ممکن است. يعني آرامش از طريق امامي معصوم که با رأي مردم به حاکميت نيايد و با انتخاب خداي واحد، برگزيده و انتخاب شود، ممکن است و در زمان غيبت آن امام، کسي بايد کار را به عهده داشته باشد که آراء انسانهاي برگزيده را ارائه دهد.
غرق شدن در دنيا و ماده، اضمحلال شخصيت جامعه را به دنبال داشته است اين هرج و مرج و اضمحلال در چند سال اخير با دموکراسي هم بهبود نيافته و مسئله حل نشده است. بنابراين بايد يک انسان برگزيده در ميان باشد تا هدايتش از عالم بالا به پائين جلوه کند. پيامبر و امام انساني است که خودش خودش را امام نکرده است، بلکه شايستگي آنرا داشته است تا حقايقي را که براي بيرون آوردن بشر از هرج و مرج لازم بوده، بگيرد. بنابراين امام معصوم واسطه بين وحدت کل (خدا) و کثرت (مردم) است.
مقام امام، مقام وحدت انساني است. يعني هيچ انساني در کمالات خود به وحدت امام نمي رسد. امام يک انسان کامل است که وحدت انساني در مقام اوست. فيض بايد از وحدت بسوي کثرت نازل شود و امام واسطه اين فيض است، و به همين دليل هر کس شب قدر به امام زمانش نزديک شود، از فيض حقيقي برخوردار مي شود. در غير اين صورت، با وهميات خود (مدرک و مال و ...) دنياي خود را مي گذراند.
و اما فقيه کيست؟ فقيه يعني کسي که حرف خدا و پيامبر و امام را (مقام وحدت کل انساني را) بسوي جامعه انسانها نازل مي کند. فرق فقيه با امام اين است که: امام خودش مقام وحدت است. ولي، فقيه خودش مقام وحدت نيست و چنين ادعائي هم ندارد. فقيه اين توانايي را دارد که سخنان امام و پيامبر را به جامعه برساند؛ در واقع فقيه از نظر اداره حکومت واسطه بين امام و جامعه است. ولي از جهت حيات حقيقي در کل هستي، وجود امام زمان لازم است و خدا هيچ گاه ما را بدون امام زمان نمي گذارد. ما فيض هاي حقيقي را از مقام وحدت انساني مي گيريم و حکومت را در زمان غيبت امام، از ولي فقيه مي گيريم. بنابراين اگر ولي فقيه را از جامعه برداريم، حتما هرج و مرج جامعه را فرا مي گيرد. يکي از دانشمندان آلماني مي گويد:
«اگر مردم اروپا ولايت فقيه جمهوري اسلامي را بشناسند بر حاکمان خود مي شورند و حکومتي شبيه حکومت اسلامي ايران بر کشورشان حاکم مي کنند».
اصلا حکومت نخبگان را خود دين حضرت مسيح عليه السلام هم داشته است و اصحاب حضرت واسطه بين مردم و غيب بوده اند. کليسا در تاريخ دراز مدت خودش اين قاعده حاکميت نخبگان را پذيرفته است. اصل اين قاعده، عقلي است. ولي اشکالي که پيش آمد اين بود که عده اي که هيچ معنويتي نداشتند و در دين مسيحيت در اين زمينه تلاش نکرده بودند، واسطه بين خدا و مردم شدند. مثل اين است که خداي ناکرده يک ولي فقيه بخواهد به جاي حکم خدا، حکم هوس را بگويد و ما هم بجاي اينکه با اين شخص مخالف شويم که حکم خدا را نمي گويد، با ولايت فقيه بطورکلي به مقابله و مخالفت بپردازيم. همان کاري که اروپاي بعد از رنسانس کرد، به جاي آنکه با چنين کشيشاني مخالفت کند، با حاکميت دين مخالفت کرد و در هدايت جامعه اصل را بر رأي مردم گذاشت.
سيستم پيروي از ولايت فقيه، روش بسيار مناسبي است و علت مشکلات موجود، نشناختن خود و فقر خودمان است. و مطمئنا اگر حکومت فدرال آلمان در اين کشور جايگزين شود، وضع بدتر خواهد شد. چرا که ما جزء کشورهاي جهان سوم و کشورهاي فقير هستيم. در حاليکه آلمان اينطور نيست، سالها براي خود سرمايه اندوخته است و باز در مشکلات غرق است. مردم ما، خود بايد براي دينداري آماده شوند و با ولايت فقيه و حکومت اسلامي مشکلاتشان را حل کنند.

محدوديت دانش مدرن

مطلب ديگري که در رابطه با کوردلي اين تمدن نبايد از آن غفلت کرد اين است که وقتي يک دانش مادي صرف، به منزله يگانه دانش ممکن جلوه کند، و هر گونه آموزش و تربيتي که انجام مي شود هدفش اين باشد که بر افراد بشر پرستش اين علم را تلقين کند، چگونه اين افراد مي توانند عملا ماترياليست نباشند؟ يعني چگونه مي توانند جميع مشغله هاي خود را معطوف به ماده نبينند؟ به چشم متجددين گوئي هيچ چيز بجز آنچه ملموس و مشهود باشد وجود ندارد و يا دست کم اگر هم بپذيرند که چيزي غيرمادي وجود دارد، خود را از مشغول داشتن به آن حقايق عاليه معاف مي دانند و حتي جهان معنا را يک نمونه از جهان ماده مي دانند و لذا مدعيان ايمان، در عمل کردن به اصول ماترياليست به هيچ وجه دست کمي از کافران ندارند.
مثلا اگر شخصي نمازش را در يک فضاي اعتقادي، ديني و معنوي نخواند، بلکه بعنوان يک عادت آن را به جا آورد، در حاليکه تمام دنيايش، مشغله ها و دانش مادي باشد، اين شخص نمازخوان، در انتخابهاي زندگيش همانقدر ماترياليست است که فرد بي نماز. کسي که تمام افق روحش همين علم مادي است، اصلا علم نبي و نبوت را نمي فهمد و در واقع ماترياليست است هر چند که ادعاي آن را نداشته باشد. مثلا کسي که سه سال براي کنکور درس مي خواند و چهار سال هم در دانشگاه فقط علم مادي مي آموزد و يک روز به دين و معنويات نمي پردازد، قلبش به جايي مي رسد که معنويات براي او جايي ندارد. آن هنگام است که در معنويات شک مي کند و ديگر نماز هم نمي خواند، و اگر هم بخواهد معنويات را بفهمد، چون شعورش بالا نرفته است که معنويت را حس کند، معنويت را تا سطح ماده پائين مي آورد تا قدرت فهم آنرا داشته باشد.
بعنوان مثال: بهشت و جهنم را دنيايي و مادي تجسم مي کند. در جامعه اينگونه افراد کم نيستند که وقتي مي خواهند در مورد بهشت و جهنم و ملائکه و خدا فکر کنند، همه را تا سطح دنيا پايين مي آورند و آنها را شبيه به ماده مي دانند. به جاي اينکه خودشان بالا روند تا به عالم اعلي برسند، عالم اعلي را پايين مي آورند. اهل کتاب، بخصوص يهود، نمونه خوبي از دينداران دنياپرست هستند. طبق صريح قرآن که مي فرمايد:
«ان الذين کفروا من اهل الکتاب و المشرکين في نار جهنم خالدين فيها» (سوره بينه آيه 6)
و در احاديث وارده از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله منظور از يهود امت من، همان متدينيني هستند که همه فکرشان دنيا است و روز جمعه هم به کار دنيايشان مي پردازند نه به نماز جمعه.
متجددين تلاش دارند هر کيفيتي را به کميت بکشانند و اين کار، مشکلي عظيم به بار مي آورد و اين فرهنگ با چنين کاري هيچگاه معنويت را نمي فهمد.
يعني «فانها لاتعمي الابصار ولکن تعمي القلوب التي في الصدور»
اينها چشم سر و حس شان کور نيست، چشم دلشان کور است. کميت و ماده را مي فهمند ولي معنويت و عالم اعلي را نمي فهمند.

پي نوشت

1- نبي کسي نيست که شعورش از همه انسانها بالاتر باشد، بلکه شعور عالي است. نبي عاقل تر از همه نيست بلکه عقل مطلق انساني است. چون ممکن است شخصي از همه عاقل تر باشد ولي معصوم نباشد. پيامبر صلي الله عليه و آله يعني کسي که با عصمت نظري و عملي در صحنه حيات بشر نازل و ظاهر شده است.

منبع: کتاب علل تزلزل تمدن غرب