نویسنده: ناصر فکوهی

 

فرهنگ عمومی و فرهنگ تخصصی

دانشگاه‌ها در مفهوم کنونی خود، نهادهایی نسبتاً جدید به حساب می‌آیند که عمر آنها همچون نظام آموزش عمومی، چندان از تأسیس دولت‌های ملی فراتر نمی‌رود، هر چند پیشینه تاریخی آنها به گذشته‌های بسیار دور می‌رسد (گریبین، 1989). شواهد تاریخی باستان‌شناسی، گویای وجود آموزش اقلیت‌های کوچکی از جامعه (عمدتاً اشراف و روحانیون) و در موارد استثنایی، افرادی دیگر در نهادهای ویژه‌ای می‌دهند که بسیاری به مفهوم «معبد» نزدیک بوده‌اند و گاه نیز به شکل و محتوای مفهوم جدید دانشگاه شباهت داشته‌اند. این گونه نهادها چه در ایران باستان (جندی‌شاپور) چه در شکل نظام‌مندتری در «آکادمی» یونانی و مدارس اسلامی دیده شده‌اند که به ترتیب نخبگانی اختصاص داشتند که در آموزش آنها، عموماً رویکردی بین رشته‌ای به کار برده می‌شد: دین و فلسفه از یک سو و پزشکی و زیست‌شناسی از سوی دیگر، به مثابه دو بازنمود از روح و جسم، پایه این آموزش را تشکیل می‌دادند و فارغ‌التحصیلان در اغلب موارد، هر دو توانایی را در خود داشتند؛ هر چند گاه در یکی بیش از دیگری به شهرت می‌رسیدند.
از قرون وسطا، همچنین دانشگاه‌های مسیحی شروع به کار کردند و ابزاری بودند در دست کلیسا برای تربیت نیروی انسانی مورد نیازش و در عین حال تقویت روابط با اشرافیتی که از این دانشگاه‌ها بهره می‌برد. این وضعیت تا انقلا‌ب‌های بورژوازی اروپا در اواخر قرن هجدهم ادامه یافت و انقلاب فرانسه، به مثابه الگویی آرمانی با رویکردی به شدت ضد کلیسایی، فرایند بیرون آوردن دانشگاه‌ها را از دست کلیسا آغاز کرد. بدین ترتیب جمهوری جدید بر آن شد تا سردمداران و نخبگان خود را در بالاترین سطح در این نهادها تربیت کند.
با وصف این، نظام دانشگاهی بر خلاف نظام آموزش عمومی که به سرعت گسترش یافت با سرعتی بسیار کندتر رشد می‌کرد و نخبه‌گرایی در آن، اصل بود و اصولاً تحصیلات دانشگاهی تا نیمه قرن بیستم، جز برای گروه خاصی از افراد جامعه، امکان‌پذیر نبود. این گروه نیز عمدتاً در حوزه‌های علوم پایه و دقیقه و تا اندازه‌ای زبان و تاریخ و فلسفه متمرکز بودند. علوم اجتماعی در رشته‌های گوناگون آن هر چند به صورت نطفه‌ای از ابتدای قرن آغاز شده بودند، ولی رشد و شکوفایی خود را از فاصله دو جنگ جهانی در امریکا (با مکتب شیکاگو) (شاپولی، 2001) و به ویژه پس از آن با تغییرات گسترده اجتماعی در جهان، شاهد بودند و بدین ترتیب، در حالی که حوزه علوم دقیقه به ویژه در برخی از شاخه‌های خود، پزشکی، حقوق، مهندسی همچنان نخبه‌گرا باقی ماند، علوم انسانی و اجتماعی دائماً دمکراتیزه‌تر می‌شدند. یکی از دلایل این امر، گسترش شگفت‌انگیز فرهنگ عمومی در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم از خلال شکوفایی رسانه‌ای و ارتباطی بود که تقریباً دیگر هرگز تا امروز متوقف نشد و با گسترش ابزارهای پیشین و اختراع‌های بی‌پایان جدید همچون سینما، تلفن، رادیو، تلویزیون، رایانه، اینترنت و غیره، شرایط مشارکت حداکثری و برداشته شدن مجازی همه مرزهای ملی، بین‌المللی، زبانی، سنتی و غیره را فراهم کردند. تبادلات ذهنی، تصویری، جمعیتی، فرهنگی و غیره که بدین ترتیب به وجود آمدند. چنان آمیختگی و پیچیدگی‌های اجتماعی ایجاد کردند که امروز تصور جامعه‌ای بدون علوم انسانی و اجتماعی غیر ممکن است؛ بر عکس نیاز به عمومی و دمکراتیزه شدن این علوم هر چه بیشتر خود را نشان می‌دهند.
ولی باید دقت داشت که معنای این امر، لزوماً رشد فرهنگ‌های تخصصی نیست و بر عکس، اینجا ما با ترویج فرهنگ عمومی و بالا بردن سطح آن سرو کار داریم. برای آنکه موضوع را اندکی بهتر باز کنیم، باید دست به مقایسه‌ای میان کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه بزنیم؛ در گروه نخست ما با رشد فرهنگی بسیار بالایی برخورداریم؛ در حالی که در گروه دوم عموماً فرهنگ رشد متوسط یا پایینی دارد. دلایل زیادی در این امر دخیلند از جمله دلایل سیاسی، تاریخی، اقتصادی و غیره. هدف ما در این مختصر، آن است که به یکی از این دلایل بپردازیم که رویکرد نخبگان دانشگاهی و روشنفکران کشورهای در حال توسعه، نسبت به موضوع فرهنگ تخصصی و عام و رابطه آن با حوزه دانشگاهی است و اگر روشنفکران را در کنار دانشگاهیان مطرح می‌کنیم، به این دلیل است که در این کشورها به طور خاص تأثیرگذاری آنها بر حوزه تخصصی فرهنگ کمتر از دانشگاهیان نبوده و گاه حتی بیشتر است.
آنچه به نظر ما در رابطه میان حوزه، دانشگاه یا به طور عام‌تر حوزه علم و حوزه عمومی یعنی فرهنگ عمومی مردم در کشورهای در حال توسعه با کشورهای پیشرفته متفاوت است، رویکرد تحقیر‌آمیز نخبگان در کشورهای در حال توسعه نسبت به امر ترویج فرهنگی و فرهنگ در اشکال عمومی و مردمی آن است. دانشگاهیان و روشنفکران در این کشورها بیشتر از آنکه به موضوع ترویج فرهنگ بیندیشند، تصور می‌کنند باید به فرهنگ در بالاترین اشکال آن یعنی فرازهای اندیشه فرهنگی پرداخت. این رویکرد که ناشی از ذهنیتی کاملاً واژگون و نبود شناختی عمیق از چگونگی شکل‌گیری فرهنگ ست، سبب می‌شود که چه در تولید فرهنگ و چه در مصرف فرهنگی شاهد آن باشیم که دانشگاهیان و روشنفکران تمایل به کشیدن حصارهایی بی‌پایان به دور خود دارند تا خود را از دیگران (حتی دیگران متخصص در حوزه‌ها دیگر) جدا کنند. وقتی روشنفکران و یا حتی دانشگاهیان ما از «کتاب‌های درسی» یا کتاب‌های «عامه‌پسند» صحبت می‌کنند، گویی به یک انحراف بزرگ ارجاع می‌دهند. برای بسیاری از دانشگاهیان که قدرت نوشتن و تحلیل کردن ندارند، ایراد گرفتن از همکارانشان که گاه در مطبوعات می‌نویسند و یا گفت و گو می‌کنند، یک عادت شده است که به سادگی می‌توانند در پشت آن قابلیت نداشتن خودشان را به ترویج فرهنگ که خود ناشی از نداشتن قابلیت تخصصی است، پنهان کنند. روشنفکران نیز بهترین بازار را، همچون ناشران و حتی روزنامه‌نگاران، در بالاترین قله‌های فکری جهان اروپایی و امریکایی می‌بینند؛ مثلاً روشنفکران پسامدرن فرانسه، مکاتب پیچیده فلسفی و غیره حتی اگر درباره موضوعی ساده بحث کنند، چنان دست به انتزاعی کردن آن می‌زنند که برای هیچ کس توان درک باقی نمی‌ماند و این تازه زمانی است که دانشگاهیان یا روشنفکران ما «چیزی» می‌نویسند، بگذریم که پدیده «اندیشمند شفاهی» هم برای ما به معضلی اساسی تبدیل شده؛ یعنی آن گروه از دانشگاهیان و روشنفکران که شأن خود را چنان بالا می‌پندارند و همواره نیز کسانی را می‌یابند که در این خودشیفتگی (و در واقع در این خودکشی فکری) آنها را تقویت کنند؛ کسانی که اصولاً معتقدند نباید چیزی نوشت و یا دیگران وظیفه دارند که سخنان آنان را به روی کاغذ یا بر روی شبکه بیاورند. اوج این عقب‌ماندگی ذهنی را که در قالب یک اسنوبیسم فکری جهان سومی ظهور می‌کند، می‌توان همین امروز در محیط وب مشاهده کرد: در برخی از سایت‌ها که به وسیله «هوداران» این یا آن روشنفکر و متفکر و غیره تأسیس شده‌اند و «شاگردنشان» سخنان «گهربار» استاد را جمع‌آوری می‌کنند. معنی غیر مستقیم این رویکرد آن است که ظاهراً فیلسوفان، روشنفکران و غیره، تنها فرصت «فکر کردن» دارند و بقیه کارهای آنها را باید دیگران انجام دهند؛ یا برخی از متفکران ما کسر شأن خود می‌دانند که به زبان مادری بنویسند و باید کسانی پیدا شوند که به جای آنها کتاب‌هایی را که به «زبان علمی جهان» نوشته به فارسی برگرداند؛ زیرا آنها «وقت» چنین کاری را ندارند؛ اتفاقاً همین گروه نیز کسانی هستند که به بیشترین حد، هر گونه گرایش به ترویج فرهنگ را تحقیر می‌کنند.
ولی ببینیم که در کشورهایی که بزرگ‌ترین نخبگان فکری جهان از آنها بیرون می‌آیند، چه می‌گذرد؛ دانشگاهیان و نخبگان این کشورها نه تنها دائماً می‌نویسند و البته خودشان هم می‌نویسند و نه «هوادارانشان» و اگر سایتی هم باز می‌کنند باز خود مسئولیتش را بر عهده دارند، بلکه همین نخبگان هستند که بیشترین مشارکت را در گروه بزرگی از رسانه‌های ترویجی دارند. بسیاری از بالاترین دانشگاهیان فرانسه از کلژ دوفرانس گرفته تا معتبرترین دانشگاه‌های این کشور و همین طور بسیاری از دانشگاهیان امریکا، به صورت دائم در روزنامه‌ها قلم می‌زنند و مطبوعات ترویجی را با گفت و گوها و نوشته‌هایشان غنی می‌کنند، چون به خوبی نسبت به این امر آگاهند که اگر بخواهند اندیشه‌شان شکوفا شود باید نخست آن را در سطح گسترده‌ای منتشر کنند. ریمون آرون جامعه‌شناس فرانسوی، آندره مالرو، آلبر کامو، ژان پل سارتر، پیر بوردیو، میشل فوکو و غیره در فرانسه و جوزف استیگلیتز، پل کروگمن (هر دو برنده جایزه نوبل اقتصاد)، آرجون آپادورای و غیره تنها نمونه‌های انگشت‌شماری از این دانشگاهیان و دانشمندان هستند که دانش خود را در گسترده‌ترین شکل ممکن با دیگران به اشتراک می‌گذارند تا بتوانند بهتر آن را در حوزه تخصصی به ثمر بنشانند.
بنا بر آنچه گفته شد، اگر تمایل بدان داریم که از موقعیت‌های نابسامان جهان سومی بیرون بیاییم، باید ترویج و تخصص در دانش را هم زمان به پیش ببریم و از اسنوبیسم‌ها و گرفتن شکلک‌های روشنفکرانه نسبت به فرهنگ عمومی و گسترش فرهنگ و توجه به فرهنگ عامه که به شدت چهره ما را مضحک و شبیه به روستاییانی می‌کند که بی‌توجه به فرهنگ و میراث ارزشمند خود، لباس بی‌قواره شهری بر تن کرده‌اند، پرهیز کنیم.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.