نویسنده: ناصر فکوهی

 

بیماری و فرهنگ

پیش از این در همین ستون، در باره جامعه‌شناسی بدن بحث کردیم و گفتیم که علوم اجتماعی جدید، سنتی را که در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم از جمله در شخصیت‌های همچون زیمل، دورکیم، موس و هرتز وجود داشته است، در سال‌های اخیر به شدت سراغ می‌گیرند و به بدن هر چه بیشتر به مثابه محصول فرایندهای پیچیده‌ فرهنگی - اجتماعی می‌نگرند که در ترکیب خود با فرایندها و موقعیت‌های بیولوژیکی - ژنتیکی انسان را در مفهوم فردی و جمعی‌اش می‌سازند. همین بحث را می‌توانیم در پاسخ به این پرسش در اینجا مطرح کنیم، به این معنا که دوگانه سلامتی / بیماری بیش از هر چیز در چهار چوبی بیولوژیک در قالب یک موقعیت «هنجارمند» (نرمال) یا «سالم» به مثابه موقعیتی قابل استناد و بر پایه اصل پوزیتیویستی با عنوان «تعادل کالبدی» یا نبود عنصر «آسیب» مطرح می‌شود (لوبروتون، 2010). بر پایه همین مفهوم، این دو گانگی در عرصه زبان عمومی ساخته شده است. این امر را بهتر از هر کس در دیدگاه فوکو می‌یابیم که در تاریخ جنون (فوکو، 1381) و زایش کلینیک (فوکو، 1385) آن را نشان می‌دهد: «بیماری در دیدگاه فوکو به معنای خروج از موقعیت «هنجار» تعریف می‌شود».
با وجود این، اشکالی که شاید بتوان در رویکرد عمومی فوکویی به قضیه از دیدگاه انسان‌شناسی فرهنگی وارد کرد، در آن است که نظام استنادی وی به فرهنگ مشخصی است که تعریف‌های نسبتاً معلوم و نسبتاً مورد اجماعی از «هنجار»، «سلامت» و «بیماری» دارد، تعریف‌هایی که لزوماً در فرهنگ‌های دیگر به این صورت فهمیده نمی‌شوند؛ بنابراین نخستین پاسخ به پرسش ما در آن است که بیماری فراتر از موقعیتی بیولوژیک و انکارناپذیر، در هر فرهنگ و در هر ظرف زمانی - مکانی، موقعیتی و استراتژیکی، یک برساخته فرهنگی نیز هست. برای آنکه فردی خود را «بیمار» یا «سالم» قلمداد کند یا اطرافیان و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، او را چنین بپندارند، مجموعه‌ای از شرایط فرهنگی - اجتماعی مورد نیاز است که هر چند تا حد زیادی به کالبد مربوط می‌شوند و در نشانگان (سندروم) کالبدی متبلور می‌شوند مثلا در تغییر رنگ پوست، تعریق، کاهش قابلیت‌های حسی، یا زبانی و کنشی و غیره، ولی افزون بر اینها، بیماری کالبدی را باید در مفهومی پیوستاری سنجید که در معنای شدت یا ضعف «بحران» تعریف می‌شود: بحرانی که نظام اجتماعی به نسبت‌های متفاوتی در برابر آن از خود واکنش نشان می‌دهد و در رابطه‌ای چرخه‌ای با کنشگر، خود او نیز به همین نسبت‌ها آن را جدی‌تر یا سطحی‌تر می‌گیرد.
برای آنکه سخن خود را با مثال‌هایی همراه کنیم که رابطه فرهنگ و بیماری یا سلامت را بهتر نشان دهد، می‌توانیم به دو نوع بیماری اشاره کنیم: نخست بیماری‌‌های موسوم به «سبک» در نظام‌های فرهنگی (برای نمونه «سرما خوردگی») عموماً بیماری‌هایی تلقی می‌شوند که در شدت و عمقی بسیار اندک از شرایط «سلامت» فاصله بگیرند و دارای پیامدهای میان مدت یا دراز مدت بر نظام اجتماعی نباشند و افزون بر این، نیازمند دخالت کنشگری «بیرونی» یعنی پزشک و نظام پزشکی، به نظر نرسد. در این صورت، فرد دست به نوعی «خوددرمانی» می‌زند و کنشگر یا کنشگرانی در حلقه‌های نزدیک او، راه‌هایی را برای درمانش پیش پایش می‌گذارند. همچنین فرد ممکن است اصولاً تغییر چندان در روند «عادی» زندگی خود ایجاد نکند، مثلاً به رفتن به کار ادامه دهد. در این حالت «بیماری» صرفاً نوعی خروج «عادی» و بسیار «بی‌خطر» از نظام اجتماعی تلقی می‌شود و به نظر می‌رسد که این نظام را به هیچ‌وجه تهدید نکند و یا بسیار کم تهدید کند، یعنی خطر ایجاد «اختلال» را در آن به وجود بیاورد. بر عکس یک بیماری «سخت» مسری (مثلاً ایدز) و یا غیر مسری (مثلاً سرطان)، درست در نقطه معکوس پیوستار تهدید نظام فرهنگی - اجتماعی قرار می‌گیرد و در قالب‌هایی عموماً نمادین و بسیار مؤثر، حساسیت‌های نظام فرهنگی را بر می‌انگیزد و این نظام را وادار به واکنش می‌کند.
در برخی از فرهنگ‌ها به ویژه در دوران پیش از انقلاب صنعتی، بیماری‌های سخت و خطرناک به ویژه بیماری‌های مسری، نوعی مجازات الهی تلقی می‌شدند (برای نمونه طاعوت در قرون وسطا) و برای آنها در پی یافتن مسئولیت‌هایی جمعی رفته می‌شد، یعنی گمان بر آن بود که کل جامعه در بروز این بیماری مقصر هستند. به همین دلیل با از میان رفتن بیماری و یا پیش از بروز آن برای پیشگیری از آن، مناسک قربانی به راه انداخته می‌شد تا از نیروهای مافوق طبیعی خواسته شود جامعه را از آنها محفوظ بدارند یا رها کنند. این تفکر که به ظاهر در دوران پساصنعتی نباید تداوم می‌یافت، در برخی از بیماری‌ها بار دیگر ظهور کرد که مهم‌ترین مثال آن بیماری ایدز است. رویکرد جوامع انسانی با این بیماری گاه از استنادهای اخلاقی و فرافیزیکی برای توجیه آن استفاده می‌کرد و در برابر آن ما شاهد بروز گفتمان‌های بسیار اخلاق‌گرایی بودیم که تصور می‌کردند (و گاه هنوز تصور می‌کنند)، می‌توان از رشد بیماری با ابزارهای اخلاقی جلوگیری کرد. به عنوان مثال واکنش کلیسای کاتولیک که تا به امروز با مهم‌ترین ابزارهای فیزیکی مقابله با این بیماری به بهانه اخلاق زیستی مخالفت می‌کند دراین زمینه گویاست.
بنابر آنچه بیان شد، می‌بینیم که در مفاهیمی چون بیماری و سلامت ما با بر ساخته‌هایی فرهنگی و اجتماعی نیز رو به رو هستیم که باید در پیشگیری، تشخیص و درمان بیماری‌ها از آنها بهره گرفت. برای این کار نیز نیاز به آن وجود دارد که ما بنا بر فرهنگ‌ها و دوره‌های مختلف زمانی و مکان‌های متفاوت آنها، شناخت هر چه عمیق‌تری در حوزه «دانش بومی» به دست بیاوریم. برای مثال ببینیم که ما به ازای زبان‌شناختی و شناختی نشانگان و علائم فیزیکی یک بیماری یا یک موقعیت سلامتی در یک فرهنگ مشخص کدام هستند؟ افراد چگونه سالم بودن یا بیمار بودن خود یا دیگری را به بیان در می‌آورند؟ این بیان چه اشکال زبانی و چه اشکال ارتباطی غیر کلامی را (برای مثال حرکتی) در بر دارد؟ پاسخ به این پرسش‌ها در یک فرهنگ مشخص و در دوران و مکانی مشخص می‌تواند به ما قالب‌های فرهنگی بیماری را نشان دهد و امکان این را فراهم کند که در حوزه کاربرد به روش‌هایی مؤثرتر در پیشگیری، تشخیص و درمان بیماری برسیم. برای مثال، اینکه افراد با وجود «آگاهی»‌های ارائه شده از راه تبلیغات به نکات بهداشتی توجه نمی‌کنند و یا در درمان خود تعلل می‌کنند و یا بسیاری از علائم مشخص و شناخته شده را «نمی‌بینند»، بیشتر از آنکه به شناخت مستقیم از بیماری و علائم آن مربوط باشند به چهار چوب‌های فرهنگی مربوط می‌شود که موقعیت بیماری و یا سلامت را در یک جامعه مشخص بسترمند کرده‌اند. به همین دلیل رابطه‌ای هر چه عمیق‌تر میان دو حوزه فرهنگ و پزشکی در دورانی که ارتباطات فیزیکی میان انسان‌ها رو به افزایش است امروزه ضروری به نظر می‌رسد.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.