نویسنده: ناصر فکوهی

 

فرهنگ و سازمان اجتماعی

زمانی که از تصمیم‌گیری سخن می‌گوییم، چه در سطح یک واحد کوچک اجتماعی (همچون خانواده) باشد و چه در بزرگ‌ترین واحدها، مانند سازمان‌های بین‌المللی یا سطوح ملی و کشوری، عموماً با یک فرایند مدیریتی سروکار داریم و یا بهتر است بگوییم با یک فرایند مدیریت اجتماعی. در زبان علوم اجتماعی و نه مدیریتی، ما به چنین فرایندی یک فرایند «نظم‌بخشی» می‌گوییم (فکوهی، 1378). بر اساس یکی از گرایش‌های عمده‌ای که در نظریه‌های علوم اجتماعی وجود دارد و مهم‌ترین نمایندگان مدرن آن در فلسفه اجتماعی، میشل فوکو (1382) و در جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی، پیر بوردیو (1979) هستند، این گرایش از دو اصل موضوعه حرکت می‌کند: اصل نخست آنکه همه پدیده‌های جهان «بیرونی»، پدیده‌هایی به طور مستقیم یا غیر مستقیم «اجتماعی» یعنی بر ساخته‌های مستقیم و غیر مستقیم جامعه در فرایند «جامعه‌شدگی» و «جامعه بودگی» آن هستند؛ اصل دوم آنکه، فرایندهای اجتماعی برای ساختن جامعه به ناچار باید از مدارهای «نظم» و صریح‌تر بگوییم فرایند «سلطه» عبور کنند و در این راه نیز چاره‌ای جز آن ندارند که پدیده‌های اجتماعی و روابط آنها برای درک‌پذیر و قابل پذیرش شدنشان، «تقلیل» دهند.
از این دو اصل اولیه، نتایج بی‌شماری را می‌توان در نظام اجتماعی به دست آورد که شاید مهم‌ترین آنها در پرسشی که در اینجا مطرح شده، آن است که اولاً میان گفتمان جامعه‌شناختی (در معنای گسترده و دورکیمی آن یعنی علوم اجتماعی در دهه شاخه‌هایش) که وظیفه نخست خود را «شناخت» و «واکاوی» مسائل و فرایندهای اجتماعی و درک آنها، پیش از آنکه راه حلی برای مشکلات ارائه کند، می‌داند و گفتمان سیاسی که مسئولیت مستقیم «نظم» و «اداره» پدیده‌ها را برای تداوم بخشیدن به موقعیت‌های موجود و یا «پیشبرد» آنها بر اساس نظام‌های ایدئولوژیک متفاوت (ولو آنکه خود را در قالب‌های کارکردی خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه بزک کرده باشند) می‌داند، تضادی تقریباً آشتی‌ناپذیر وجود دارد که اغلب به تنش نیز منجر می‌شود.
ولی نکته دوم آن است که گفتمان جامعه‌شناختی نیز نمی‌تواند «تقلیل دهنده» نباشد، زیرا خود بر اساس همان اصول پیش گفته، عمل می‌کند. به عبارت دیگر گفتمان جامعه‌شناختی نیز ناچار است به مثابه یک پدیده اجتماعی، بر ساخته‌ای باشد که نظم اجتماعی را باز تولید می‌کند. تضاد نیز از همین جا در حوزه علوم اجتماعی به مثابه امری دائم وجود دارد. زیرا از یک سو، این گفتمان باید از خلال «ساخت‌زدایی» نظام اجتماعی فرایندهای سلطه و تقلیل‌گرایی را در آن نشان دهد و از سوی دیگر برای این کار خود چاره‌ای ندارد که برای این کار از گفتمانی تقلیل دهنده و در نتیجه سلطه‌مند استفاده کند که عمدتاً از خلال نظام دانشگاهی عبور می‌کند.
با توجه به آنچه گفته شد، فرایندهای مدیریتی، حتی اگر به وسیله مدیرانی برون آمده از حوزه علوم اجتماعی اداره شوند، در دو گونه تضاد با فرهنگ، آن هم تنها در قالب فرهنگ جامعه‌شناختی، قرار می‌گیرند. نخست، تضاد میان گفتمان سیاسی و گفتمان جامعه‌شناختی و سپس تضاد درونی خود گفتمان جامعه‌شناختی. با وجود این به نظر ما، گذار مدیران از فرایندهای درک جامعه شناختی، حتی به صورت کوتاه‌مدت و نه لزوماً در قالب‌های تحصیلی و دانشگاهی، می‌تواند آنها را در بهبود این موقعیت و خروج از بحران‌های ناشی از این تضادها تا اندازه‌ای یاری دهد.
برای این کار، فرهنگ می‌تواند تأثیر فوق‌العاده بالایی داشته باشد، به این معنا که می‌توان برای هر یک از حوزه‌های تصمیم‌گیری، فرایند یا فرایندهایی متکثر و نسبی تعریف کرد که شناخت و کاربرد را به یکدیگر پیوند دهند و این پیوند را درون نظام‌های تاکتیکی و استراتژیکی بسترمند کنند. طبعاً این کاری ساده نیست و نیاز حداقل در آن، وجود کارشناسان و متخصصانی است که در هر حوزه، دارای دانش و تجربه کافی باشند، ولی کاری ناممکن نیز نیست. شرط ممکن شدن در این میان به نظر ما بیش از آنکه به دانش و تجربه به طور عام مربوط باشد، به رویکرد متعادل یا رادیکال بستگی دارد. در رویکرد متعادل می‌توانیم، همواره با انعطاف بیشتر، نسبی‌گراتر عمل کنیم و آمادگی بیشتری برای درک و پذیرش «دیگری» و «تفاوت» به مثابه اشکال متعارف داشته باشیم که باید آنها را مدیریت کنیم و با توجه به آنها به مدیریت تداوم بخشیم، در حالی که در رویکرد رادیکال، کمتری آمادگی برای انعطاف و پذیرش «دیگری» و «تفاوت» وجود دارد. در این رویکرد، «دیگری» و «دیگربودگی» همواره به مثابه نوعی آسیب در پیوستاری که ممکن است کم زیان‌تر یا خطرناک‌تر به حساب بیاید، مطرح است و بنابراین نگاه به مدیریت، نگاهی عموماً آسیب‌شناختی است که به صورت کاملاً روشنی ساختارهای سلطه را با وجود ساختارهای شناخت افزایش می‌دهد و در نهایت گروه اخیر را نابود می‌کند تا صرفاً گروه نخست را حفظ کند و از خلال فرایند «تخریب» در نهایت به فرایند «تخریب خود» می‌انجامد که هر چند ممکن است شناخت را پیش از آنکه خود را از بین ببرد، نابود کند، ولی با به پایان رسیدن این فرایند، صورت مسئله به طور کلی پاک خواهد شد و مدیریت‌ بی‌معنا.
بر عکس، اگر ما روی به سوی بر پا کردن نوعی «فرهنگ سازمانی» بیاوریم، کاری که به ویژه در انسان‌شناسی سازمان‌ها به عنوان یک رشته جدید و بسیار پر بار به آن پرداخته شده است، می‌توان با محور قرار دادن انسان در سازمان به بازاندیشی در کل فرایند پرداخت (آدام و هرتسلیک، 1385) و برای آن راه‌ها و روش‌های نوینی یافت که همواره می‌تواند با ابتکار عمل‌هایی از مرکز و یا از پیرامون تقویت شود. سازمان‌های جدید شبکه‌ای از جمله جوامع جدید انسانی، بنا بر تعریف، به سختی ممکن است که بدون این روش بتوانند نتیجه‌ای به دست بیاورند. زیرا حتی اگر انسان در آنها محور سازمان قرار نگیرد، فرایند فناورانه (تکنولوژیک)، کنشگران را در رده‌های مختلف وادار می‌کند که رابطه‌ای بسیار برابرتر و دوسویه‌تر را میان مرکز و پیرامون بپذیریند، رابطه‌ای که پیش از عصر اطلاعاتی می‌توانستند کاملاً از آن اجتناب کنند. به عبارت دیگر معنای شبکه صرفاً در آن خلاصه نمی‌شود که مرکز همچون گذشته بتواند پیرامون را کنترل کند، بلکه این را نیز در خود دارد که پیرامون می‌تواند با راه‌های مختلف مرکز را (که خود مفهومی متکثر و نسبی و بر روی شبکه متغیر است)، دور بزند و بر آن تأثیرگذاری کند.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.