نویسنده: ناصر فکوهی

 

چنین پرسشی را نمی‌توان بدون در نظر گرفتن چهار چوب‌های نظری متفاوتی که یک جامعه‌شناس یا یک انسان‌شناس خود را درون آنها تعریف و نگاهش را بر پدیده‌ها بیرونی تبیین می‌کند، پاسخ داد. با این مقدمه آنچه در پاسخ باید بدان توجه داشت، ریشه گرفتن از نظریه بوردیویی (بوردیو، 1979) است که خود را درون آن تعریف می‌کنیم حتی اگر معتقد باشیم نه این نظریه نه هیچ نظریه دیگری نمی‌تواند به طور مطلق مختصات و ویژگی‌های زمانی - مکانی یک جامعه مشخص را کاملاً پوشش دهد و همواره نیاز بدان وجود دارد که نظریه‌پرداز چهار چوب‌های خاص برای حل مسائل اجتماعی و پرسش‌های ویژه خود در یک موقعیت زمانی / مکانی معلوم بسازد.
با حرکت از رویکرد بوردیویی بیش از هر چیز باید موضوع «هویت» را از گفتمانی روان‌شناختی که تا نیمه قرن بیستم تقریباً به طور انحصاری درون آن قرار داشت، بیرون آورد: زمانی که انسان‌شناسانی چون مارگارت مید (1365) و روث بندیکت (1950) و دیگران تلاش کردند جوامع غیر غربی را بر اساس مفهوم شخصیت‌شناسایی و تعریف و تفسیر کنند، کار آنها به سرعت بیشتر «نوعی روان‌شناسی» تلقی شد تا مطالعاتی انسان‌شناسانه یا جامعه‌شناسانه به معنی متعارف این واژه و شاید بهتر باشد بگوییم اعتبار این کارها، همچون کارهای مالینوفسکی (البته در مقیاسی بسیار کمتر)، با وجود محبوبیت مردمی‌شان به ویژه در گروه نخست، به سرعت در میان متخصصان علوم اجتماعی کاهش یافت و در سطح نوعی «روان‌شناسی غیر متخصصانه» جای گرفت. سال‌ها بعد شاخه انسان‌شناسی روان‌شناختی در انسان‌شناسی و شاخه روان‌شناسی اجتماعی در جامعه‌شناسی، هنوز با مشکلات عظیمی برای اثبات خود به مثابه شاخه‌هایی علمی و دارای مشروعیت، رویکرد و نظریه‌ها و مفاهیم خاص خویش رو به رو هستند.
اشاره ما به بوردیو که البته در تبیین جدید نظریه هویت در حوزه علوم اجتماعی جدید تنها نبود و نظریه‌پردازانی چون هانری لوفبور (1968)، ایروینگ گافمن (1975) و بسیاری دیگر را باید به او افزود، بیش از هر چیز به این دلیل است که بوردیو بهتر از هر متخصص دیگری در این شاخه‌های علمی نشان داد که مفهوم «هویت» بر ساخته‌ای اجتماعی است که هر چند نمی‌توان وجود و تأثیرات بیولوژیک - ژنتیک را در آن نادیده گرفت ولی این موارد بیشتر پس زمینه‌هایی هستند که درون ساختارهای اجتماعی به ساخته شدن، پرورش و بروز مجموعه‌های کنشی - گفتمانی تو در تو و پیچیده منجر می‌شوند که ما در زبان عام و با نگاهی تقلیل‌گرا به آنها «هویت» یا «شخص» نام می‌دهیم. رویکرد بوردیویی، به گونه‌ای که بهتر از هر کجا در کتاب «تمایز» وی بیان شده است، هویت را عمدتاً با تکیه بر همین مفهوم تعریف می‌کند: هویت، مجموعه‌ای از کنش‌های برونی و باورها، محتواها و گفتمان‌های نظری است که یک فرد یا گروه اجتماعی را، از نگاه خود او یا نگاه دیگران نسبت به او، از افراد و گروه‌های دیگر جدا، متمایز و به یک معنا «مشخص» می‌کنند و یا به او «شخصیت» و بهتر بگوییم «تشخص» می‌دهند. در زمانی ساده‌تر می‌توانیم بگوییم هویت، مجموعه مشخصات کنشی - نظری است که یک «خود» را از «دیگری» جدا و این دو را برای یکدیگر «قابل فهم» می‌کند. فهم‌پذیری در این مفهوم را می‎‌توان در مفهوم «قرائت‌پذیری» یعنی «خواناشدن» و یا باز هم به زبانی دیگر «پیدا» و «مرئی شدن» تعریف کرد.
نظام‌های اجتماعی، به همان نسبت که پیچیده‌تر می‌شوند و کمیت‌های بزرگ‌تری را در روابطی عمیق‌تر و با تفسیر‌پذیری بیشتری قرار می‌دهند، نیاز به سازوکارهایی دارند که افراد درون آنها بتوانند با یکدیگر «هماهنگ» شوند. این هماهنگی‌ها در قالب‌های فضایی و زمانی انجام می‌گیرند و نام دیگری که اغلب برای آنها ارائه می‌شود «هم زمانی» (1) بوده است.
در این مفهوم، کنش‌ها و حتی نظام‌های باوری یک فرد به صورت دائم بر اساس تفسیر و خوانش او از «خود» و از «دیگری» و تصور او از چنین خوانشی از «خود» در دیدگاه «دیگری» (بر اساس تفاوت‌ها و شباهت‌ها) شکل می‌گیرند. برای آنکه فردی یا گروهی بتواند، وارد یک نظام کنشی یا فکری شود، باید ابتدا بتواند خود و دیگری را تعریف کند واگرامکان این کار برایش وجود نداشته باشد و یا فرایند «تشخیص» در این زمینه برایش مشکل یا ناممکن شده باشد، نظام‌های حرکتی و فکری (زبانی) او نیز از کار می‌افتند. یا به شدت لطمه می‌خورند. برای نمونه می‌توان به مورد فردی اشاره کرد که به دلیل یک ضربه بیرونی (مثل یک تصادف) یا یک اختلاف درونی (یک بیماری) حافظه خود را از دست داده است. این فرد، در واقع انباشت ذهنی، رفتاری‌ای که «خود» او را می‌ساخته و «دیگری» را نیز برایش تعریف می‌کرده است، به صورت موقت یا دراز مدت از دست داده است و بنابراین قادر به انجام تقریباً هیچ کاری نیست، جز کارهایی که به خصوصیات بیولوژیک ساده وی مربوط شوند. چنین «شخصی» به یک «نا - شخص») یا به گونه‌ای به یک کودک تازه متولد شده شباهت می‌یابد.
بر همین اساس می‌توان گفت که «هویت» باید لزوماً از دیدگاهی که ما به آن می‌نگریم در مؤلفه‌هایی فضایی - زمانی تعریف شود و از هر دو حوزه کنش و زبان ریشه بگیرد و با آنها رابطه چرخه‌ای و دائم داشته باشد، در غیر این صورت ما ناگزیر، به حوزه‌های آسیب‌شناختی وارد خواهیم شد. (تضعیف هویت، هویت‌های ضربه خورده، هویت‌های واکنشی، هویت‌های کاذب و غیره). اگر بدین ترتیب خواسته باشیم پاسخی اولیه به این پرسش که پرسشی گسترده است، بدهیم، خواهیم گفت که این مؤلفه‌ها لزوماً باید در همین پهنه‌ای چهارگوش تعریف شوند: زمان؛ فضا؛ کنش؛ زبان. در این چهار گوش، آنچه در علوم اجتماعی گاه با عنوان سبک زندگی و گاه با عنوان روزمرگی تعریف شده است. بهتر از مفاهیم دیگر ما را به یافتن مؤلفه‌ها راهنمایی می‌کند. شکی نیست که در اینجا گفتمان لوفبوری و فرایندی که این اندیشمندی با عنوان تعریف اجتماعی سبک زندگی درون فضا بیان می‌کند، می‌تواند برای ما راهگشا باشد.
مجموعه مؤلفه‌هایی که در این دیدگاه لوفبوری - بوردیویی می‌توان شمرد، هر چند ممکن است ریشه‌هایی بسیار متفاوت داشته باشند و از باورهای نظری تاریخی یا معاصر برون آمده باشند یا حاصل تربیت و ترکیب‌هایی پیچیده در قالب بر ساخته‌های اجتماعی باشند، ولی به هر حال شکل بروزی هم اجتماعی و هم «محسوس» پیدا می‌کنند: نظام‌های نام‌گذاری، دایره‌های همسرگزینی، چگونگی گسترش نظام خویشاوندی و روابطی که با نام‌های دیگر در یک جامعه پیدا می‌کند، روابط و چیدمان‌های نشانه‌شناختی - نمادین فضایی در محیط عمومی و خصوصی، چگونگی سازمان‌دهی یا سازمان‌یافتگی اوقات فراغت و روابط حرفه‌ای درون میدان‌های کاری و غیره از این جمله‌اند که طبعاً می‌توان و باید و آنها را به شاخص‌هایی قابل «مشاهده» و قابل «ثبت» باز گرداند تا از این راه بتوان ابزارهای تحلیل اجتماعی را به دست آورد، حتی اگر در این فرایند ناگزیر به گونه‌ای تقلیل‌‎گرایی نظری نیز باشیم.

پی‌نوشت‌ها:

1. synchronism.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.