نویسنده: ناصر فکوهی

 

یکی از پرسش‌های اساسی که از سال‌ها پیش مورد تأکید و پژوهش کردارشناسان جانوری و گروهی از انسان‌شناسان است، به دست آوردن مرزهایی است که بتوان بر اساس آنها میان انسان‌ها و جانوران تفکیک قائل شد. تا چند دهه پیش تصور عمومی آن بود که این مرزها، روشن و دقیق و عبور ناپذیر هستند.
این باور البته بیشتر از کردارشناسان جانوری (عسگری، 1387) از جانب انسان‌شناسان مطرح می‌شد. با وجود این، با گسترش و تعمیق مطالعات گروه اخیر، هر چه بیشتر این فکر شکل گرفت که مرزهای بین جانور و انسان و در قالبی گسترده‌تر میان طبیعت و فرهنگ، بیشتر از آنکه شکل یک گسست سخت و بدیهی و غیر قابل تغییر را داشته باشند، شکل یک پیوستار مبهم و متغیر را دارند. این امر با یافتن نشانه‌های گروهی از رفتارهایی که تا پیش از آن کاملاً فرهنگی به حساب می‌آمدند، مانند «قابلیت ابزارسازی»، «تابوی ممنوعیت نزدیکی با محارم»، «مبادله» و غیره، قوت گرفت. هر چند در حوزه‌های همچون زبان هنوز باور اساسی بر گسستی قاطع و مرزی روشن است که زبان‌انسانی را کاملاً از زبان جانوری جدا می‌کند، ولی مطالعات جاری حتی در این زمینه، زمانی که از مفهوم زبان ملفوظ به مفهوم زبان کالبدی می‌رسند، نمی‌توانند بحث پیوستاری بودن را کاملاً نفی کنند.
در بحث درباره مفهوم «بی‌رحم» (آرمان، 2011: 334- 329) و مفاهیم نزدیک به آن همچون «دگرآزاری» (سادیسم) (ژان ژن ویلمن، 2011: 1160- 1155)، «شکنجه» (کیسف، بی‌تا: 1316- 1308)، «نسل کشی» (برونوتو، 2011: 536-528) و غیره، می‌توان این موضوع را بار دیگر مد نظر قرار داد. نخستین استدلالی که باید در نگاهی اجتماعی به مسئله داشت، جدا کردن ابعاد روان‌شناسانه، روانکاوانه و روانپزشکی موضوع از بُعد اجتماعی این مسئله است. این امر را ما بدون آنکه خواسته باشیم آن ابعاد را نفی کنیم، مطرح می‌کنیم هر چند استدلال‌های عنوان شده در این زمینه‌ها، به ویژه در حوزه روانکاوی فرویدی - لاکانی مجادله‌ها و مناقشات زیادی را حتی در خود آن حوزه‌ها برانگیخته‌اند و دستاوردهای روانپزشکی به ویژه در حوزه پیوند این علم با علوم ژنتیک، هنوز فاصله زیادی با استدلال‌های محکم دارند؛ ولی به هر رو ما در اینجا خود را به بُعد اجتماعی موضوع محدود می‌کنیم.
حتی اگر دیدگاه بیشتر مورد اجماع، یعنی پیوستاری بودن رابطه حیوان انسان را بپذیریم و بنابراین مشاهدات مربوط به بی‌رحمی میان گونه‌های حیوانی را که دست کم به صورت محدود و در قالب‌هایی همچون «انتقام» در دیدگاه کردارشناسان جانوری بیان شده و به انتشار رسیده است، نادیده نگیریم، باز هم باید اعتراف کنیم که بی‌رحمی و رفتارهای مروبط به آن در هیچ جانوری به اندازه انسان مشاهده نشده و چنین ابعادی «هیولایی» نداشته‌اند، به شکلی که حتی فناوری‌های جدید (مانند اینترنت و شبکه‌های مجازی و رایانه‌های فوق مدرن) نه تنها چیزی از خشونت میان انسان‌ها و خشونت‌ آنها علیه طبیعت (از جمله علیه گونه‌های دیگر جانوری و گیاهی ولی همچنین علیه زیست بوم) نکاسته‌اند، بلکه به اشکال کاملاً جدیدی از خشونت نیز دامن زده‌اند (مانند پورنوگرافی کودکان، تجارت اندام‌های انسانی و جنایت‌های سفارش داده شده، انجام شده و نمایش داده شده بر روی شبکه) (گروه، 2011: 1203 - 1199؛ مارزانو، 2011: 1208-1203؛ لالوند، 2011: 737-732)؛ بنابراین باید از لحاظ اجتماعی در پی دلایلی برای این امر بود که ما را از گفتمان‌های گوناگون روان‌شناختی (در عام‌ترین معنای واژه) جدا کند.
به گمان ما کلید این بی‌رحمی‌ها در بُعدی که ما در نظر داریم، در نظام شناختی و زبان شناختی انسان‌ها و به عبارت دیگر در نظام‌های نمادین و مناسکی آنها قرار دارد که به سادگی و با تمایلی «بدیهی» و «طبیعی» به نظام‌های هژمونیک، مردانه و همگن‌گرا (1) پیوند می‌خورند (فکوهی، 1389) و به همین دلیل نیز برخاسته از اشکال گوناگون هراس (فوبیا) جمعی هستند که مفاهیم «دیگری» و «تفاوت» در گروه‌های اجتماعی انسانی بر می‌انگیزد. دراین رویکرد، «دیگری» و «تفاوت داشتن» حال این تفاوت چه در شکل باشد و چه در محتوا، چه در صورت ظاهری باشد و چه در گفتمان و استدلال‌ها و زبان و ذهنیت و سلایق و غیره، همواره به گونه‌ای تهدید فرهنگی شباهت می‌یابد. و به همین معنا فهمیده می‌شود. تهدید در اینجا فراتر از یک امر فرهنگی، در مرحله بعدی و به ویژه تحت تأثیر حوزه‌ سیاسی و هژمونیک قدرت، در گروه اجتماعی در قالب تهدیدی بیولوژیک نیز دریافت می‌شود: «دیگر بودگی» به معنای به خطر افتادن «خود» است، خودی که پایه‌های قدرت هژمونیک خود را بر اساس وجود صرفاً یک «شکل و محتوا واحد و الگووار» تعبیر و تفسیر می‌کند و هر گونه تفاوت را به نوعی یک «تخطی» شکلی - محتوایی در سطح روزمرگی و صحنه‌پردازی زندگی (در معنای گافمنی واژه) به حساب می‌آورد، یعنی زیر پا گذاشتن مرزهای «تعادل»ی خیالین که بر اساس همگنی و یکپارچگی تعریف می‌شود؛ از این رو، به همان نسبت که تفاوت بیشتر شود، واکنش نسبت به آن نیز فزونی می‌گیرد.
ولی چه عنصری، این وحشت بزک شده در قالب «نفرت» را به «بی‌رحمی» و رفتارهای همسو با آن پیوند می‌دهد؟ به نظر ما در اینجا نظریه‌های موسوم به «جامعه نمایش» (گی دویور، 1382) و «نمایشی شدن جامعه» (ژرژ بلاندیه، 1980) و سرانجام «مناسکی شدن خشونت» (رنه ژیرار، 1972) می‌توانند به یاری ما بیایند تا نشان دهند که چگونه اگر در جامعه باستان «بدن» (در رویکردی فوکویی) (فوکو، 1391) به رسانه‌ای برای تنبیه و اعمال قدرت و نمایش خشونت تبدیل می‌شد، در جهان جدید نیز این رسانه‌ای شدن نه تنها باقی نمی‌ماند بلکه با افزایش قابلیت انسان‌ها به استفاده از ابزارهای نمادین، می‌تواند امکان بیشتری را به آنها بدهد برای اعمال خشونت بر بدن «دیگری» و بر گروه بزرگی از انسان‌ها به مثابه «دیگران»ی که شاید اصولاً با آنچه کنشگر بی‌رحم می‌پندارد، ارتباط نداشته باشند.
تحلیل وقایع قرن بیستم و به ویژه چند دهه اخیر نشان دهنده آن است که هر اندازه جهان به سوی نمایشی شدن بیشتری پیش می‌رود، «بی‌رحمی» جذابیت بیشتری می‌یابد و کنشگران اجتماعی تمایل بیشتری به اعمال آن پیدا می‌کنند و هر چه بیشتر،«ناشناس» بودن چهره «دیگری» و چهره «خود»، امکان آن را فراهم می‌کنند که از سطوح فردی و بنابراین روان‌شناسانه مسئله به سوی سطوح جمعی یا جامعه‌شناختی و انسان شناختی مسئله حرکت کنیم.

پی‌نوشت‌ها:

1. homogenization.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.