دوست


پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد:«از دوست تو بر تو حكم مى‏كنند!»
اما، چرا انتخاب دوست آنقدر مهم است؟ زيرا بيشترين ساعات عمر ما را دربر مى گيرد و طبعاً بيشترين اثر را بر روح ما خواهد داشت. يك سنگ سخت در مجاورت آب تغيير شكل داده و درمقابل چك ‏چك آب سوراخ مى‏گردد. سنگ بى‏مقدار در مجاورت سنگ‏هاى ديگر تبديل به عقيق و فيروزه مى‏گردد، حتى خار در مجاورت گل بوى گل را مى‏گيرد!
تمثيل شعر مذكور را مى‏توان در اين حكايت يافت؛ روزى شما به ديدار دوستى مى رويد كه در قصابى كار مى‏كند. ساعتى را پيش او مى‏گذرانيد. بعد از مراجهت از نزد او، اولين كسى كه شما را مى‏بيند فوراً از بوى بد گوشت تراويده از تن شما سخن مى‏گويد!
حال اگر ساعتى را پيش دوستى بگذرانيد كه در فروشگاه عطرفروشى شاغل است، به محض مراجعت، ديگران از شما رايحه‏ى دل‏انگيز عطر را استشمام خواهند كرد!
«خواجه عبدالله انصارى» دوستى با نيكان را عظيم دانسته و مى‏گويد:
صحبت با نيكان بس عظيم است؛
مس در صحبت كيميا افتاد ، زرگشت!
هسته‏ى خرما در دست دهقان افتاد ، درخت پر بر گشت!
و آنك بدست هيزم‏كش افتاد ، خاكستر گشت!
«مولانا» در تأييد سخن خواجه مى‏فرمايد:
دلا نزد كسى بنشين كه او از دل خبر دارد
به زير آن درختى رو كه او گلهاى تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران
به دكان كسى بنشين كه در دكان شكر دارد
عرفا دوست را راهنما و دليل راه مى‏دانند و گويند:
روزى شخصى در خدمت درويشى گفت:
« در اين راه، در هر قدمى هزار چاه است. »
درويش گفت: « راه نرفته، نشان راه مده كه،
چاه در كنار راه است، نه در ميان راه!
هر كه از راه بدر رود، در ميان چاه افتد.
دوستى برگزين كه تو را از راه برد!»
تصوير ذهنى « كاترين ديويس » در باب دوستى چنين است:
« دوست آن است كه توى تاب آدم را تاب مى‏دهد ( يعنى با واژگانش دلت را چرخ و فلكى مى‏كند ) روى نردبان تو را بالا مى‏كشد ( درك تو را افزايش مى‏دهد ) دستى به پشتت مى‏زند، در آغوشت مى‏گيرد و خداحافظى مى‏كند ( اما نگارنده مى‏گويد: خداحافظى نمى‏كند. او صاحب‏خانه‏ى دل مى‏شود و در محراب دل محمل مى‏گزيند.)
لطيفى، در باب اثر دوست مى‏گويد:
گلى خوشبوى در حمام روزى
رسيد از دست محبوبى بدستم
بدو گفتم كه مشكى يا عبيرى
كه از بوى دلاويز تو مستم
بگفتا من گلى ناچيز بودم
وليكن مدتى با گل نشستم
كمال همنشين در من اثر كرد
وگرنه من همان خاكم كه هستم
به تعبيرى، دوست آن است كه صفات حميده انسان را تقويت و صفات رذيلانه را تضعيف مى‏كند. يعنى چه؟ تاكنون برايتان پيش آمده كه انسان در كنار بعضى از افراد قرار مى‏گيرد، ناخودآگاه بعد از مدتى مى‏فهمد كه انسان ديگرى شده است. صفات بارز و شايسته‏اش بيدار شده است و بسيارى از صفات ناپسندش كمرنگ. اين اثر دوست است!
چه زيبا سروده، اثر دوست را آن انديشمند:
بعضى ها وارد زندگى ما مى‏شوند و خيلى سريع مى‏روند
بعضى براى مدتى مى‏مانند،
روى قلب ما ردپا باقى مى‏گذارند.
و ما ديگر هيچ‏گاه، همان كه بوديم، نيستيم!
و بدين‏سان جاى پاى‏دوست در كوچه خلوت دل آدمى مى‏ماند و يادش كه به انسان آرامشى شگرف مى‏دهد.
«جيمز باسول» اين لحظه را بسيار لطيف بيان كرده و مى‏سرايد:
قيمت لحظه‏ها را نمى‏توان سنجيد
در آن‏هنگام كه‏
دوستى شكل مى‏گيرد
آنگاه كه جامى را قطره قطره پر مى‏كنيد
دست آخر با قطره‏اى، سرريز مى‏شود...
و به زنجيره‏ى مهربانى‏ها نيز،
يكى هست
كه سرانجام دل آدمى را
لبريز مى‏كند!
«لئو فليچه بوسكاليا» در خاطر سبزش عطر عبور دوست را چنين مى‏سرايد:
زارعى پير و بى‏دندان و زيبا در نپال، شبى مرا در خانه‏اش جاى داد. كلبه‏اى كاهگلى كه افراد خانواده و وسايل كشاورزى و همه حيواناتش را جملگى در همان جا مسكن داده بود. گفتگو بدون استفاده از زبان علائم ! لبخندى، برخورد نگاهى، يا تماسى ميسر نبود. نه تصورى از اينكه آمريكا در كجا واقع است، داشت و نه در عمرش با يك غربى سخن گفته بود. نه سوار ماشين شده بود و نه يك كلمه از تاريخ شنيده بود. پس نمى‏توانست به سياست يا چيزى فراسوى زندگى روستايى‏اش علاقه‏مند باشد. با اين حال، غروبى را به گرمى كنار هم گذرانديم و به هنگام وداع، با اين احساس كه شايد ديگر هيچ‏گاه يكديگر را نبينيم، دست در دست هم، تا انتهاى دهكده را پيموديم و گريستيم و گريستيم. اكنون سال‏ها از آن ماجرا مى‏گذرد و من ديگر او را نديدم.
بگذريم، كه هنوز نيز با يكديگريم!
«نيمايوشيج» ياد عطرآگين دوست را روشنى دل و نام معطرش را راح روح مى‏شمارد:
ياد بعضى نفرات روشنم مى‏دارد،
قوتم مى‏بخشد،
راه مى‏اندازد.
نام بعضى نفرات، رزق روحم شده است،
وقت هر دلتنگى، سويشان دارم دست!
حضرت على عليه السلام پانزده قرن پيش در باب دوست سخنانى فرموده كه هنوز شميم طراوت و تازگى از آن جاريست!
دوستانت بر سه گروهند:
دوست تو / دوست دوست تو / دشمن دشمن تو!
و دشمنانت نيز بر سه گروهند:
دشمن تو / دوست دشمن تو / دشمن دوست تو!
«النور لانك» با نگاهى لطيف مى‏سرايد:
دوست موجود نازنينى است
كه داوودى‏هايش را براى تو مى‏چيند
پيشكش مى‏كند و انديشه ي سودا ندارد،
و غنچه‏هايى را كه از دست مى‏دهد، هيچ نمى‏بيند.
اما توشه‏ى دوستى را قدر مى‏دارد
بهترين‏هاى خويش را به تو مى‏دهد،
و هم باز دوباره مى‏كارد!
«آنتوان دوسنت هگزوپرى» در كتاب شازده كوچولو، دوستى را «اهلى كردن» ناميده و شروع آشنايى عاشقانه روباه و شازده كوچولو را چنين مى‏سرايد:
روباه گفت: «سلام!»
شهريار كوچولو گفت:«كى هستى تو؟ عجب خوشگلى!»
روباه گفت:«من يك روباهم.»
شهريار كوچولو گفت:«بيا با من بازى كن، نمى‏دانى چه‏قدر دلم گرفته!»
روباه گفت:«نمى‏توانم با تو بازى كنم، هنوز اهلى‏ام نكرده‏اند.»
شهريار كوچولو گفت: «اهلى كردن يعنى چه؟»
روباه گفت: «آدم ها تفنگ دارند و شكار مى‏كنند، اينش اسباب دلخورى است! اما، مرغ و ماكيان هم پرورش مى‏دهند و خيرشان فقط همين است، تو، پى مرغى مى‏گردى؟»
شهريار كوچولو گفت: «نه، پى دوست مى‏گردم. نگفتى اهلى كردن يعنى چه؟»
روباه گفت: «اهلى كردن يك چيزى است كه پاك فراموش شده، يعنى، ايجاد علاقه كردن!»
شهريار كوچولو باشگفتى گفت:«ايجاد علاقه كردن؟»
روباه گفت: «معلوم است. تو الان براى من يك پسربچه‏اى مثل صد هزار پسربچه ديگر، نه من احتياجى به تو دارم، نه تو هيچ احتياجى به من. من براى تو يك روباهم، مثل صد هزار روباه ديگر، اما اگر منو اهلى كردى هر دو به هم نيازمند خواهيم شد. تو براى من در همه عالم همتا نخواهى داشت و من براى تو در دنيا يگانه خواهم بود!
الان زندگى يكنواختى دارم. من مرغ‏ها را شكار مى‏كنم، آدم‏ها مرا. همه مرغ‏ها عين همند. به همين‏جهت در اينجا اوقات به كسالت مى‏گذرد ولى اگر تو منو اهلى كنى، انگار كه زندگيم را چراغان كرده باشى.
آن وقت صداى پايى را مى‏شناسم كه با هر صداى پاى ديگرى فرق مى‏كند.
صداى پاى ديگران مرا وادار مى‏كند توى هفت سوراخ قايم بشوم، اما صداى پاى تو مثل نغمه‏ى موسيقى مرا از سوراخم بيرون مى‏كشد.
تازه، نگاه كن! آن جا، آن گندمزار را مى‏بينى؟ براى من كه نان بخور نيستم، گندم چيز بى‏فايده‏يى است. گندمزارها مرا به ياد هيچ چيز نمى‏اندازند و اين جاى تأسف است! اما تو موهاى طلايى دارى.
پس وقتى اهليم كردى، محشر مى‏شود! چون گندم كه طلايى رنگ است مرا به ياد تو مى‏اندازد، آن‏وقت من صداى وزيدن باد را كه تو گندمزار مى‏پيچد، دوست خواهم داشت ...
حالا اگر دلت مى‏خواهد منو اهلى كن! »
شهريار كوچولو جواب داد: « دلم كه خيلى مى‏خواهد اما وقت چندانى ندارم. بايد بروم دوستانى پيدا كنم و از كلى چيزها سردرآورم ! »
روباه گفت : «آدم فقط از چيزهايى كه اهلى مى‏كند، مى‏تواند سردرآورد. انسان‏ها ديگر براى سردرآوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دكان‏ها مى‏خرند، اما چون دكانى نيست كه دوست معامله كند آدم‏ها مانده‏اند بى‏دوست! »
تو اگر دوست مى‏خواهى خب، منو اهلى كن!»
شهريار كوچولو پرسيد :« راهش چيست؟ »
روباه گفت: « بايد خيلى خيلى حوصله كنى. اولش كمى دورتر از من به اين شكل لاى علف‏ها مى‏نشينى، من زيرچشمى نگاهت مى‏كنم و تو لام تا كام هيچى نمى‏گويى - چون كلمات سرچشمه‏ى سوء تفاهم‏ها هستند - عوضش مى‏توانى هر روز يك خرده نزديك‏تر بنشينى. »
فرداى آن روز شهريار كوچولو آمد.
روباه گفت: « كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودى، اگر مثلاً: هر روز سر ساعت چهار بعدازظهر بيايى من از ساعت سه تو دلم قند آب مى‏شود و هرچه ساعت جلوتر برود، بيشتر احساس شادى و خوشبختى مى‏كنم، ساعت چهار كه شد دلم بنا مى‏كند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است كه قدر خوشبختى را مى‏فهمم !!
اما اگر تو وقت و بى‏وقت بيايى، من از كجا بدانم چه ساعتى بايد دلم را براى ديدارت آماده كنم ؟ »
به اين ترتيب، شهريار كوچولو روباه را اهلى كرد.
لحظه جدايى نزديك شد ...
روباه گفت: « آخ! نمى‏توانم جلو اشكم را بگيرم ! »
شهريار كوچولو گفت : « تقصير خودت است. من كه بدت را نخواستم، خودت خواستى اهليت كنم. »
روباه گفت : «همين طور است. »
شهريار كوچولو گفت: « پس اين ماجرا فايده‏اى براى تو نداشته ؟ »
روباه گفت: « چرا، براى خاطر رنگ گندم! »
« اما وقتى خواستى با هم وداع كنيم، من به عنوان هديه رازى را به تو مى‏گويم. »
شهريار كوچولو بار ديگر به تماشاى گل‏ها رفت و گفت : « روباهى بود مثل صد هزار روباه ديگر او را دوست خود كردم و حالا تو همه عالم بى‏همتا است »
و برگشت پيش روباه و گفت : «خدا نگهدار! »
روباه گفت: «خدا نگهدار! و اما رازى كه گفتم خيلى ساده است!
« جز با چشم دل نمى‏توان خوب ديد. آنچه اصل است از ديده پنهان است. ارزش گل تو به قدر عمرى است كه به پاش صرف كرده‏اى!
انسان‏ها اين حقيقت را فراموش كرده‏اند، اما تو نبايد فراموشش كنى، تو تا زنده‏اى نسبت به چيزى كه اهلى كرده‏اى مسئولى ! »
شهريار كوچولو زير لب زمزمه كرد: « جز با چشم دل نمى‏توان خوب ديد. آنچه اصل است از ديده پنهان است ! »
«فليپس ولكنز» كه اهلى، دلدارى! شده! سخن روباه را به نوعى ديگر بيان كرده و مى‏سرايد:
دلبندم، مرا ببوس و بگذار از هم جدا شويم
زمانى كه پيرى، چراغ روياهاى مرا خاموش مى‏كند،
آن بوسه هنوز قلب و روحم را روشن نگاه خواهد داشت.
نگارنده معتقد است:
دوستى سفره مهربانى است،
كه در آن بايد دلت را سر ببرى،
و در پيش نگاه دوست گذارى
و دوست لقمه خطا بردارد
و تو لقمه اغماض!
«جان اولين» دوستى را نخ طلايى مى‏نامد و مى‏سرايد:
دوستى،
آن نخ طلايى است
كه قلب همه مردم جهان را بهم مى‏دوزد!
اما، فرزانه‏اى بر اين باور است كه دوست كسى است كه از چگونه بودن! سخن گويد و در گوش جانمان نجوا كند:
در شوره‏ زار زندگى؛ گل باش و خار مباش!
يار باش و بار مباش!
«بلانش هاتريس» دوست را هم سايه دل نامد:
« دوست همسايه‏ى دل آدمى است! »
و نگارنده بر اين باور است كه؛ دوست مانند: آينه‏اى‏ست شفاف كه تمامى خطاهاى ما را به ما گوشزد كرده، در گوش جانمان مى‏سرايد:
« هيچ لغزشى به خطا بدل نمى‏شود، مگر آن كه كمر به اصلاح آن نبندى. اما خطا كردن يك كار انسانى است ولى تكرار آن يك كار حيوانى است! »
تا در آينده‏ى نزديك انگشت حسرت و تأسف به دندان نگزيم و نگوييم كه:
« اگر كتاب زندگى چاپ دومى داشت، هرگز نمى گذاشتيم اين همه غلط تكرار شود! »و در پگاه پاكيزه زندگى، دوست در روح و جان ما مى‏سرايد:
يا بياموز يا بياموزم!
يا دانا باش يا به دنبال دانايى باش!
دوستى، حضورى معطر و سبز داشتن در باغ خزان زده دوست است.
فتح دل تنهاى دوست با شبيخون لبخند و مهربانى تا دوست به شعف بر تو بنگرد!
«رابرت كنراد» بر اين باور است كه: « دوست شما، نيازمندى‏هاى پاسخ داده شماست!
اما «هلن كلر» عطر خاطره‏اى را بياد مى‏آورد و مى‏گويد:
«در زندگى روزهاى مهمى است، آدم‏هايى را ملاقات مى‏كنيم كه مثل: يك شعر زيبا، وجود ما را از هيجان به ارتعاش مى‏آورند. آدم‏هايى كه غناى دست دادنشان همدلى ناگفته‏اى را بيان مى‏دارد و سرشت مطبوع و سرشار آنها به جان مشتاق و بى‏قرار ما آرامشى شگفت را ارمغان مى‏دهد كه خداوند در هسته‏ى آن است. پيچيدگى ها وتحريك‏پذيرى‏ها و نگرانى‏هايى كه ما را در خود گرفته‏اند، مثل: خوابى ناخوشايند مى‏گذرند و ما بيدار مى‏شويم تا زيبايى دنياى واقعى خداوند را به چشم‏هايى ديگر ببينيم و با گوش‏هايى تازه بشنويم! »
اما باز هم براى شناخت دقيق‏تر و شفاف‏تر دوست بايد الگو داشته باشيم. اگر كسى به شما يك سيب بدهد و بگويد: سيب گلاب است. شما ابتدا سيب را بو مى‏كنيد و به رنگ آن نگاه مى‏كنيد و مى‏گوييد: سيب گلاب بوى عطر مى‏دهد و آبدار و تازه است و با مقايسه آن مى‏فهميد كه آن سيب چون اين مشخصات را ندارد، سيب گلاب نيست! در اين جا داشتن الگو ضرورى و اجتناب ناپذير است!
اين مهم را مولانا چه زيبا بيان داشته:
بعضى باشند كه سلام دهند و از سلام ايشان بوى دود آيد!
و بعضى باشند كه سلام دهند و از سلام ايشان بوى عود آيد!
اين را كسى دريابد، كه او را مشامى باشد!
اما عرفا معتقد هستند كه همه چيز در رابطه با خدا معنا مى‏دهد.
به‏خصوص دوست!!
به اين بهانه « عليان مجنون » يكى از عرفاى مشهور زمان خويش براى دوستش فالوده‏اى درست مى‏كند كه صعود بسوى معبود را چون نردبانى از نور مى‏گرداند. بخوانيد ماجرا را ...
حكايت فالوده عارفان :
«عليان مجنون» مى‏گويد :
روزى به خانه دوستى رفتم. او برايم فالوده آورد؛ به او گفتم: « اين فالوده عالمان است، دوست دارى فالوده عارفان را به تو ياد دهم؟ »
دوستم گفت: «آرى! »
گفتم: « عسل صفا، شكر وفا، روغن رضا، نشاسته‏ى يقين را
در ديگ تقوا بريز؛
آب خوف بر آن بيفزا،
با كفگير عصمت مخلوط كن
و بر آتش محبت بپز؛
آن گاه در ظرف فكرت بريز
و با بادبزن حمد خنك كن
و با قاشق استغفار بخور! »
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد