نویسنده: ناصر فکوهی

 

واژه «بی‌فرهنگ» یا اصطلاح «فرهنگ کاری را نداشتن» در زبان فارسی امروز، به ویژه در شهرها و در میان اقشار تحصیل کرده، به شکل گسترده‌ای به کار می‌رود. بدین ترتیب دائماً از «فرهنگ» و از «داشتن» یا «نداشتن» آن صحبت می‌شود. این البته در حالی است که کمتر کسی می‌تواند تعریف دقیقی از آنچه فرهنگ می‌نامد، جز «راه و روش»ی که به نظر او باید به کار گرفته می‌شده، ولی نشده، بدهد. در اینجا می‌توان گروهی از پرسش‌ها را مطرح کرد: نخست آنکه آیا این مفهوم خاص جامعه و زبان ماست؟ دراین مفهوم چه معنایی نهفته است؟ و آیا دارای ارزش و اعتباری علمی هست یا نه؟
پیش از هر چیز باید بگوییم، کاربرد این مفهوم و مفاهیم مشابه آن، چه امروز و چه درگذشته، در جوامع دیگر نیز رایج بوده است. آنچه در جوامع قدیم و باستانی بیشتر به چشم می‌آید، تأکید آنها بر جدایی و تمایز افراد خودشان به مثابه «آدم»های واقعی و بیگانگان به مثابه «موجوداتی» نه چندان آدمی بوده است؛ برای مثال یونانی‌ها، خود را «انسان» و دیگران را «بربر» می‌نامیدند و عقل و منطق و زبان را با یونانی بودن یکی می‌دانستند (دومزیل، 2009)؛ حاکمان ایرانی باستان نیز دیگران را با واژه «انیرانی» تحقیر می‌کردند (اوشبدری، 1376) و اهریمنی می‌پنداشتند، مگر آنکه به زیر فرمان شاهان ایرانی در می‌آمدند و برتری آنها را می‌پذیرفتند. به این رویکرد که در اغلب فرهنگ‌ها وجود داشته است، «خود مرکزبینی فرهنگی» می‌گویند. البته در همه فرهنگ‌ها «سلسله مراتب» اجتماعی نیز گروهی از واژگان را برای تحقیر یا تمجید افراد نسبت به یکدیگر به وجود می‌آورند (دوموون، 1966).
ولی با شکل گرفتن جوامع صنعتی مدرن و شهرنشینی در دوران معاصر بود که مفهوم «بی‌فرهنگی» یا برخورداری از «فرهنگ بالا» در برابر «عقب‌افتادگی»، «وحشی‌ بودن» وغیره شکل گرفت. نخست اشراف اروپایی بودند که «فرهنگ» را خاص خود می‌دانستند و هم مردم فقیر را تحقیر می‌کردند و «بی‌فرهنگ» می‌دانستند و هم مردمان کشورهای دیگر را «بدوی» و «وحشی» و بی‌فرهنگ می‌شمردند. در نهایت از ابتدای قرن بیستم، هر چند وجود نوعی از «فرهنگ» را چه در نظر مردم پایین دست و چه در نظر مردمان جوامع دیگر پذیرفتند، همواره آنها را با صفاتی به کار می‌بردند مانند: «فرهنگ عامیانه» یا «فرهنگ ابتدایی» (مورن، 2006).
واژگانی که در نظام‌های شهرنشینی بعدها رایج شدند. و میان کنشگران اجتماعی به صورت «ناسزا» و یا «تحقیر» دیگران به کار رفتند، از همین ریشه می‌آیند. «بی‌فرهنگی» در واقع معنای نوعی «عقب‌ماندگی» را می‌دهد و کسی که از دیگران به دلیل «نداشتن فرهنگ» این یا آن کار، انتقاد می‌کند، به صورتی تلویحی خود را دارای این فرهنگ می‌داند؛ ولی واقعیت اغلب در آن است که نسبت دادن مفهوم «بی‌فرهنگی» به دیگری لزوماً به معنای برخورداری از فرهنگ در دیدگاه کسی که این واژه را به کار می‌برد، نیست. مثال این امر را ما به صورت گسترده در اطراف خود می‌بینیم. کسانی که از دیگران در موقعیت خاصی گله می‌کنند و آنها را بی‌فرهنگ در آن کار، برای نمونه رانندگی، می‌دانند، خود در همان موقعیت و یا در موقعیت‌های مشابه به گونه‌ای یکسان عمل می‌کنند؛ در نتیجه، این گونه واژگان اغلب راهی برای سلب مسئولیت از خویشتن و رفتار خود و انتقال مسئولیت آن به دیگری است. در جامعه ما برای مثال استفاده از دروغ، چاپلوسی و رعایت نکردن حق دیگران در بیشتر موارد تحت عنوان «بی‌فرهنگی» دیگران و ضرورت «همرنگ جماعت شدن» توجیه می‌شود.
در نهایت «بی‌فرهنگی» به صورتی مطلق، معنای چندانی ندارد، زیرا همه کنشگران در هر سطحی در چهار چوب یا چهارچوب‌های خاصی دارای «فرهنگ» هستند و این فرهنگ چیزی جز همان نظام‌های رفتاری و فکری که در جامعه باید به آن عمل کنند، نیست؛ ولی این نظام‌ها در نظر همه افراد، یکسان نیست، هر چند جز در مواردی که با موقعیت‌های بیمار‌گونه رو به رو باشیم، می‌توان همواره انتظار داشت که سطح سرمایه‌های فرهنگی و اجتماعی را در یک فرد یا گروه از طریق بهبود محیط او و بهبود تربیت خاص او ارتقا داد. در حقیقت تصور و یا توهم ذاتی بودن «بی‌فرهنگی» و یا تغییر‌ناپذیر بودن آن یکی از بزرگ‌ترین اشتباهاتی است که می‌توان در این حوزه مرتکب شد و چرخه‌های حاصل از این تفکر می‌توانند به آسیب‌های جدی و تنش‌های سخت اجتماعی منجر شوند.
کنشگران اجتماعی در برخورد با یکدیگر بیشتر از آنکه از ابزارهای دافعه یعنی تحقیر و حدف کنشگر دیگر استفاده کنند، نیاز به آن دارند که از سازو کارهای همسازی بهره ببرند. برای این کار، هر کس بهتر است ابتدا از تحلیل و تفکر بر موقعیت خود آغاز کند. این روش را در علوم اجتماعی «بازتابندگی» می‌نامند. به عبارت دیگر آنچه به مثابه یک «آسیب» در نزد دیگری برای ما گران می‌آید، می‌تواند به جای آنکه به سادگی با محکوم کردن دیگری و خارج دانستن خویش از آن حوزه آسیب، ما را به بررسی رفتار خویش در آن حوزه وادارد و در این صورت خواهیم دید که اگر «بی‌فرهنگی» در همان معنای عامی که از آن فهمیده می‌شود، در جامعه‌ای وجود داشته باشد، لزوماً نزد همه کنشگران اجتماعی (به جز استثناهایی که بیشتر قاعده را تأیید می‌کنند) است و بنابراین اگر نیاز و لزوم مقابله و از میان بردن این «بی‌فرهنگی» نیز احساس می‌شود، لزوماً باید از دردسترس‌ترین شکل آن و مؤثرترین راه آن، یعنی تغییر رفتار فردی و گروه‌های اجتماعی که هر فرد متعلق به آن است، کار را آغاز کرد و نه صرفاً از نوعی «انتقاد» نسبت به دیگری که نه تنها هیچ تأثیری بر نظام اجتماعی ندارد بلکه سبب نوعی «از خود بیگانگی» فرد نسبت به موقعیت خویشتن می‌شود.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.