چهل داستان شنيدني درباره سلمان ‏(1)

نويسنده: محمد محمدي اشتهاردي



سلمان در مدائن با پارسايي و مديريت قاطع و حکيمانه به ‏رهبري و راهنمايي مردم پرداخت . در اين عصر درخشان ‏، ماجراهايي که بيانگر شيوه ي رفتار نيک سلمان با مردم ‏است، رخ داد. نمونه هايي از آنها در اينجا به عنوان داستان ‏هاي شنيدني مي آوريم تا دورنمايي از حکومت داري ‏اسلامي را از چهره ي سلمان تماشا کنيم :‏

‏1-اتکاي سلمان به خدا در فتح مدائن ‏

در جريان فتح مدائن ، سعد وقاص، فرمانده ي سپاه اسلام ‏فرمان داد که سپاه از رود بزرگ دجله بگذرد. مسلمانان ‏شانه به شانه با اسباني به آب زدند، با سختي حرکت مي ‏کردند. سلمان نيز با جرأت و آرامش عجيبي از آب عبور ‏مي کرد . در اين گرفتاري ، سعد وقاص نگران بود که ‏چگونه سپاه از رودخانه بگذرد. سلمان که شانه به شانه ي ‏سعد عبور مي کرد، به سعد دلداري مي داد و مي گفت:‏
‏«الاسلام جديد ذللت له و الله البحور کما ذلل له البر اما و ‏الذي نفس سلمان بيده ليخرجن منه افواجا؛ اسلام آيين نوپا ‏است، به خدا سوگند درياها در برابرش تسليم مي گردند، ‏چنانکه خشکي ها تسليم شدند. سوگند به خداوندي که جان ‏سلمان در اختيار او است، همه ي افراد سپاه به سلامت از ‏اين آب بيرون مي آيند.» ‏
طبق پيش بيني سلمان همه ي افراد سپاه به سلامت از آب به ‏ساحل رسيدند و هيچکس از آنها درمانده نشد.(1)‏
سپاه اسلام همچنان که به پيشروي خود ادامه داد تا کنار ‏حصارهاي مدائن آمده و اجتماع کردند. نگهبانان گارد ‏شاهنشاهي که در کنار قلعه ها پاس مي دادند، هنگامي که ‏سپاه اسلام را ديدند که از رود دجله گذشتند، فرياد مي ‏زدند: «ديوان آمدند، ديوان آمدند.» (2)‏
البته اين تعبير توهين آميز از آن بردگان زر و زور دربار ‏ساساني بود و گرنه اين سپاه ، سپاه توحيد بود که براي ‏نجات انسان هاي مستضعف از زير يوغ طاغوتيان و دين ‏تحريف شده ي زرتشتي آمده بودند. ‏

‏2-تاج کسري بر سر سلمان ‏

روزي پيامبر صلي الله عليه و آله به سلمان فرمود: «‏هنگامي که فارس به دست مسلمانان فتح شد، تاج کسري ( ‏شاه ايران) بر سر تو نهاده مي شود.» ‏
هنگامي که مدائن فتح شد و آن تاج به دست مسلمانان افتاد، ‏سلمان براي تصديق سخن پيامبر صلي الله عليه اله لحظه اي آن تاج را بر ‏سر نهاد و سپس آن را برداشت و به زمين گذاشت و به ‏عمامه ي کرباسي خود اکتفا کرد. (3) او با اين عمل خود ‏خواست بگويد که ما براي تاج و تخت به اينجا نيامده ايم، ‏بلکه براي شکستن تاج ظلم و ستم آمده ايم، تاجي که به ‏گراني چپاول اموال مردم و ريختن خون آنها به دست آمده ‏است و هميشه سنبل طغيان و غرور بوده است.‏

آرزوي تاج کياني و سخن فردوسي ‏

بعضي از نژادپرستان که براي سقوط تاج و تخت ساسانيان، ‏به دست مسلمانان سوگوار هستند و اشک تمساح مي ريزند. ‏در تعبيرات خود، آزادسازي شهرهاي ايران را از زير يوغ ‏شاهان و سنت متحجر زرتشتي گري به عنوان غارت و ‏چپاول عرب قلمداد مي نمايند. آيا به راستي چنين است؟
حقيقت اين است که تاج و تخت مزبور ، از چپاول اموال ‏مردم ستمديده ي ايران به دست آمده بود و در خدمت دستگاه ‏ساساني قرار گرفته بود و پس از فتح ايران از دست آنها ‏بيرون آمد و در خدمت مسلمانان ايراني و غير ايراني قرار ‏گرفت. شيوه ي تقسيم سلمان و سعد وقاص در غنائم جنگي ‏بسيار عادلانه بود و در اختيار مردم مسلمان قرار مي گرفت ‏و در شهرسازي کوفه و استحکام دژهاي نظامي و پيشرفت ‏هاي اقصادي مصرف گرديد. سلمان عمامه ي کرباسي را ‏بر آن تاج ترجيح داد و با کمال سادگي حدود بيست سال در ‏مدائن حکومت نمود. بنابراين او آرزوي تاج کياني نداشت.‏
عجيب اينکه نژادگرايان براي تأييد گفتار خود به شعر ‏معروف فردوسي، شاعر حماسه سراي بزرگ ايران استناد ‏مي کنند که گفته است:‏
زشير شتر خوردن و سوسمار ‏
عرب را به جايي رسيده است کار ‏
که تاج کياني کند آرزو ‏
تفو باد بر چرخ گردون تفو ‏
شما را بديده درون شرم نيست ‏
ز راه خرد، مهر و آزرم نيست (4)‏
آيا به راستي فردوسي نيز همين عقيده را داشته است که ‏اعراب به قتل و غارت پرداخته اند؟ ‏
پاسخ اينکه : از ويژگي هاي فردوسي در شاهنامه ، اين ‏است که در نقل عبارات ديگران، رعايت صداقت و امانت ‏داري را نموده است. فردوسي با اشعار فوق و اشعار ديگر، ‏مضمون نامه ي رستم ( فرمانده ي لشکر ايران) را که براي ‏سعد وقاص ( فرمانده ي لشکر اسلام) نوشته است، با اشعار ‏خود بيان مي کند، (5) نه اينکه خودش خواسته باشد با اين ‏شعرها به مسلمانان اعتراض کند.‏
برهمين اساس مي بينيم که فردوسي در جريان جنگ سعد ‏وقاص با رستم، واقعيت را بازگو مي کند و در عين اينکه ‏ايراني است، رزم شجاعانه ي سعد و قاص را در کشتن رستم ‏به روشني بيان مي نمايد، به گونه اي که انسان گمان مي کند ‏که فردوسي طرفدار سعد وقاص است. در صورتي که او ‏بيان کننده ي واقعيت است، او مي گويد:‏
بپوشيد ديدار رستم زگرد ‏
بشد سعد پويان ز جاي نبرد
يکي تيغ زد بر سرترک اوي ‏
که خون اندر آمد ز ترکش بروي ‏
چو رخسار رستم به خون تيره گشت ‏
جهان جوي تازي بر او خيره گشت ‏
دگر تيغ زد بر سر و گردنش ‏
به خاک اندر افکند جنگي تنش (6)‏

فردوسي کيست؟

اکنون که سخن از فردوسي به ميان آمد، نظر به اينکه ‏زرتشتيان و نژادپرستان، در بسياري از موارد به اشعار او ‏تکيه مي کنند، لازم است اندکي از اين شاعر حماسه گوي ‏بزرگ ايراني اسلامي دفاع کنيم:‏
حکيم منصور بن حسن معروف به ابوالقاسم فردوسي در ‏حدود سال هاي 329 يا 330 ه.ق در روستاي «فاز» يا ‏‏«باژ» از روستاهاي بخش تا بران طوس ديده به جهان گشود ‏و در 80 يا 81 سالگي به سال 411 ه.ق از دنيا رفت و ‏ديوان عظيم شاهنامه را که مشتمل بر شصت هزار بيت ‏شعر است، تقريبا در سال 371 هجري شروع کرد و در ‏طول 30 يا 35 سال زحمت آن را به پايان رسانيد.‏
فردوسي از نظر مذهبي ، شيعه بود که او را رافضي مي ‏خواندند و يکي از علل مهم خشم سلطان محمود به او همين ‏بود که سلطان در مذهب تسنن، تعصب داشت. (7) ‏
فردوسي شاعري متعهد و استوار بود و دينش را به ‏دنيا نفروخت. او عقيده اش را بر زرق و برق دستگاه سلطان ‏ترجيخ داد و در برابر فرمانروايان مسلط بر زمين و زمان ‏که موالي ( توده ي مردم ايران) را برده ي خود قرار داده ‏بودند، با صراحت فرياد برآورد:‏
زترک و ز ايران و از تازيان ‏
نژادي پديد آيد اندر ميان ‏
نه ترک و نه ايران، نه تازي بود ‏
سخن ها به کردار بازي بود ‏
او تشيع استوار خود را چنين بيان مي کند:‏
اگر چشم داري به ديگر سراي ‏
بنزد نبي و وصي گير جاي ‏
گرت زين بد آيد، گناه من است
چنين است آيين وراه من است (8)‏
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم ‏
چنان دان که خاک پي حيدرم ‏
سرانجمن بد ز ياران علي ‏
که خواندش پيامبر، علي ولي (9)‏
اين را بايد توجه داشت که شاهنامه (به تعبير خود فردوسي) ‏‏«ستم نامه ي شاهان و درد دل بي گناهان » است. او تاريخ ‏آنها را ذکر مي کند و بعد اين نکته را بيان مي نمايد که ‏زمان شاهان سپري مي شود ولي تنها نيکي و عدالت ‏و انسانيت باقي است. ‏
فردوسي يک عمر دور از ديار دربار زيست و نزد شاهان ‏سر فرود نياورد. جوسازان و وعاظ السلاطين مانند حسن ‏ميمندي، آنچنان مردم را بر ضد او شورانيدند که او را به ‏دليل رافضي بودن( شيعه بودن ) طرد کردند و حتي از دفن ‏جنازه ي او در قبرستان مسلمانان جلوگيري کردند. از اين ‏رو در خانه ي خودش دفن گرديد. (10)‏
او در مورد «ستم نامه بودن شاهنامه » مي گويد:‏
ستمنامه ي عزل شاهان بود ‏
چو درد دلي بي گناهان بود ‏
بماناد تا جاودان اين گهر ‏
هنرمند و با دانش و با گهر ‏
نباشد جهان بر کسي پايدار ‏
همه نام نيکو بود يادگار ‏
کجا شد فريدون و ضحاک و جم ‏
مهان عرب، خسروان عجم ‏
کجا آن بزرگان ساسانيان ‏
ز بهراميان تا به سامانيان ‏
سخن ماند اندر جهان يادگار ‏
سخن بهتر از گوهر شاهوار ‏
ستايش نبرد آنکه بي داد بود
به گنج و به تخت شهي شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوي ‏
نخواند به گيتي کسي نام اوي (11) ‏
کوتاه سخن اينکه: فردوسي، نه نژادپرست بود و نه شاه ‏پرست، بلکه يک مرد آزاده ي شيعي دوازده امامي بود و ‏مفاهيم عالي انساني را از زبان اين و آن بيان مي کرد. حتي ‏از سوي دربار سلطان محمود به عنوان «بدکيش» معرفي ‏گرديد و تهديد شد که اگر انتقاد کني ، به فرمان شاه بدنت را ‏زير پيل ها مي افکنند، او با کمال آزادگي خطاب به سلطان ‏محمود گفت:‏
که بد دين و بدکيش خواني مرا ‏
منم شير نر، ميش خواني مرا ‏
مرا غمز کردند کآن بد سخن ‏
به مهر نبي و «علي» شد کهن ‏
من از مهر اين هر دو شه نگذرم ‏
اگر تيغ شه، بگذرد بر سرم ‏
منم بنده ي اهلبيت نبي ‏
ستاينده ي خاک پاي وصي ‏
مرا سهم دادي که در پاي پيل ‏
تنت را بسازم چو درياي نيل ‏
نترسم که دارم ز روشن دلي ‏
به دل مهر جان نبي و علي ‏
اگر شاه محمود از اين بگذرد ‏
مر او را به يک جو نسنجد خرد ‏
اين بيت آخر حاکي است که اگر سلطان محمود در طريق ‏شيوه ي مذهب من گام برندارد، از نظر عقل و خرد يک جو ‏ارزش ندارد... ‏
به راستي کداميک از شاعران بزرگ و معروف، اين گونه ‏در راه مذهب ، در برابر حاکم ستمگر زمان خودجبهه ‏گيري کرده اند؟! ‏
ولي در عين حال، ما اين انتقاد را از فردوسي داريم که چرا ‏از ايرانياني مانند سلمان و نقش سلمان در گرايش ايرانيان ‏به اسلام سخن نگفته است؟ لابد در پاسخ مي گويند:‏
‏1-هدف او در شاهنامه، بيان تاريخ شاهان و سپري شدن ‏روزگار آنها بود.‏
‏2-او سخت در فشار و خفقان حاکمان ستمگر بود و رسم ‏تقيه و فشار، مانع بود که او از سلمان و نقش او بگويد.‏
ولي اين دو پاسخ، قانع کننده نيست، زيرا او در ضمن تاريخ ‏سقوط شاهان ساساني و کشته شدن رستم و يزدگرد که در ‏آخر شاهنامه آمده است، همانگونه که از سعد وقاص ياد ‏کرده، مي توانست از سلمان ياد کند و نام زيباي اين پيشگام ‏ايراني را زينت بخش اشعار خود سازد و مسأله ي تقيه نيز ‏حد حدودي دارد. او با بيان سحرانگيز خود مي توانست ‏حتي زير پوشش تقيه اندکي از عدالت و زهد و صفاي سلمان ‏را در برخورد با ايرانيان جنگ زده بيان کند. آري اين ‏سؤال همچنان براي نگارنده، بي جواب مانده است ، چرا که ‏بايد در حد امکان، شکر نعمت قلم و هنر و بيان را که ‏بازگويي حقايق است، ادا کرد.‏

‏3-پيشگويي سلمان در مسير مدائن ‏

مسيب بن نجيه مي گويد: من و جمعي، سلمان را هنگامي که ‏از مدائن به کوفه مي آمد، استقبال کرديم. وقتي که در مسير ‏راه به کربلا رسيد، پرسيد: «نام اين سرزمين چيست؟» ‏
گفتيم:« کربلا».‏
فرمود:« اينجا محل کشته شدن برادران من است. اينجا جاي ‏خيمه گاه و بارانداز آنها است. اينجا محل خواباندن شتران ‏آنها است. در همين جا خون هاي آنها مي ريزد. در همين جا ‏بهترين فرد از پيشينيان و آيندگان کشته مي شود.»‏
از آنجا عبور کرديم. وقتي که به دو ميلي کوفه رسيديم، ‏پرسيد: «اين سرزمين چه نام دارد؟»‏
گفتيم:« حروراء».‏
فرمود:« در اينجا بدترين امت هاي پيشين خروج کرده اند و ‏بدترين افراد اين امت، در همين جا خروج خواهند نمود.» (‏اشاره به شورش خوارج نهروان، براي جنگ با اميرمؤمنان ‏علي عليه السلام کرد.)‏
وقتي که کوفه رسيديم، پرسيد: «آيا اين سرزمين کوفه است ‏؟» حاضران گفتند: «آري».‏
فرمود: «اينجا قبه السلام ( بارگاه اسلام) است» (اشاره به ‏حکومت علي عليه السلام در آنجا و استقرار حوزه ي علميه و ... ‏کرد.) (12)‏

‏4-معني صحابه و هديه ي مبارک

دو نفر به نام هاي اشعث بن قيس و جرير بن عبدالله (که از ‏سرشناسان سپاه اسلام بودند) به استقبال سلمان آمدند (به ‏گفته ي بعضي، اين دو نفر قصد زيارت سلمان را نداشتند، ‏بلکه مي خواستند با تظاهر خود را به سلمان نزديک کنند و ‏بعدها بتوانند از وجود او سوء استفاده نمايند. ظاهرا اين ‏استقبال ، در آن هنگام بود که سلمان سوار بر مرکب از ‏مدينه به سوي مدائن مي آمد.) ‏
نامبردگان به حضور سلمان رسيده و سلام کردند و ‏احترامات مخصوص را انجام دادند. [گويي در آغاز وقتي ‏که سلمان را با ظاهري ساده و بدون تشريفات، مثلا سوار ‏بر الاغ ديدند، شک کردند که آيا اين شخص همان سلمان ‏صحابي و نماينده ي خليفه ي دوم است يا شخص ديگر؟]‏
پرسيدند: «آيا تو سلمان فارسي هستي؟»‏
سلمان گفت: «آري».‏
پرسيدند: «آيا تو همان شخصي هستي که از اصحاب رسول ‏خدا صلي الله عليه وآله است؟»‏
سلمان گفت: «آري».‏
اشعث و جرير به شک افتادند و به همديگر گفتند شايد اين ‏شخص همان سلمان معروف، نماينده ي عمر بن خطاب ‏نباشد (ولي به زودي با توضيح سلمان، هم شکشان برطرف ‏شد و همه فهميدند که سلمان فردي استوار و جدي و ‏پرهيزکار و هوشمند است) سلمان به آنها گفت: «من همانم ‏که شما در فکر ديدار با او هستيد. همان سلمان صحابي ‏رسول خدا صلي الله عليه و آله که هم رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم و هم با او ‏همنشين بوده ام، ولي اين را بدانيد که :‏
‏«انما صاحبه من دخل معه الجنه ؛ صحابي رسول خدا صلي الله عليه و آله ‏کسي است که با او وارد بهشت گردد.» ‏
اکنون بگوييد از من چه مي خواهيد؟»‏
آنها گفتند: «ما از شام، از جانب برادر ديني تو ابودرداء ( ‏که در آن وقت قاضي شام بود) آمده ايم.» ‏
سلمان پرسيد: «هديه اي که او براي من فرستاده است، کجا ‏است؟»‏
آنها گفتند: «او هديه نفرستاده است.»‏
سلمان گفت: «از خدا بترسيد، هديه ي او و امانت او را به ‏صاحبش برسانيد، هر کس از جانب او نزد من آمده، هديه ‏اي از سوي او آورده است.» ‏
آنها گفتند: «ما هديه از طرف او نياورده ايم، اگر تو مي ‏خواهي حقي را بر گردن ما بگذاري بگذار. ما آن را از مال ‏خود مي پردازيم.» ‏
سلمان گفت: «من از شما همان امانت را مي خواهم.»‏
آنها بازگفتند: «او چيزي به ما نسپرده است. آري ما هر ‏وقت نزد او مي رفتيم، مي گفت:سلمان مردي است که هر ‏وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله او را به خلوت مي طلبيد، در آن هنگام ‏هيچکس را نمي پذيرفت، سلام مرا به سلمان برسانيد.»‏
سلمان گفت: «منظور من از هديه همين(سلام) بود. سلام ‏هديه اي مبارک از سوي خدا است.»(13)‏
آنچه از اين روايت قابل توجه است، معني «صحابي بودن» ‏از ديدگاه سلمان است که صحابي حقيقي شخصي است که ‏با رسول خدا صلي الله عليه و آله با هم وارد بهشت شوند. نه اينکه تنها او ‏را ديده و با او نشسته باشد، ولي احکام الهي را از ياد ببرد.‏
به عبارت روشن تر، صحابي کسي است که تا پايان زندگي ‏بر طبق دستورهاي پيامبر صلي الله عليه و آله رفتار نمايد. هرگز تغيير ‏روشن ندهد و از مرز دستورهاي او خارج نشود.‏
اين پاسخ سلمان، سخن قاطعي بود که مبادا افراد فرصت ‏طلب ظاهر پير و شکستگي جسمي سلمان را بنگرند و در ‏انديشه ي خود تصور کنند که مي توان در کنار فرمانروايي ‏سلمان سوء استفاده کرد، بلکه بدانند که سلمان قلب جوان و ‏پاک وانديشه ي نيرومند و استوار دارد هرگز افراد سودجو ‏و بي لياقت در دستگاه فرمانروايي او جايي ندارند.‏

‏5-بار علف بر دوش سلمان ‏

روزي شخص غريبي از شام به مدائن آمد. او مسافر تازه ‏واردي بود و سلمان فرمانرواي مدائن را نمي شناخت. ‏بار علفي بر دوش کشيده و رنج سفر از يک سو و سنگيني بار ‏از سوي ديگر او را خسته کرده بود. منتظر بود از کسي ‏خواهش کند تا او را کمک نمايد. ناگاه شخصي را که سيماي ‏ظاهرش به کارگرها شباهت داشت ديد، او سلمان بود، صدا ‏زد: «اي بنده ي خدا بيا، اين بار مرا تا فلان جا حمل کن.»‏
سلمان بي آنکه خم به ابرو بياورد، با کمال اشتياق و ‏اخلاص، بار علف آن مسافر غريب را به دوش خودکشيد و ‏به سوي مقصد حرکت کردند. در مسير راه وقتي مردم ‏سلمان را مي ديدند، احترام مي گذاردند و در محلي در ‏مسير راه، جمعي از مردم با تعظيم خاصي گفتند: «سلام بر ‏امير، سلام بر امير!»‏
مسافر کم کم فهميد که آن شخص مورد احترام همه ي مردم ‏است و او را با عنوان امير خطاب مي کنند . ناگهان ‏ديد جمعي به سرعت آمدند تا بار را از او بگيرند و به ‏مسافر گفتند: «مگر تو اين شخص را مي شناسي. اين ‏سلمان فرمانرواي مدائن است.»‏
مسافر شامي، سخت شرمنده شد و به عذرخواهي پرداخت. ‏نزد سلمان آمد و عاجزانه خواست که او را ببخشد و بار را ‏به او تحويل دهد.‏
ولي سلمان به او گفت: «تا اين بار را به مقصد نرسانم، به ‏تو نخواهم داد.»(14)‏
هزاران درود بر اين فطرت پاک و اخلاق عالي اسلامي و ‏انساني، اي سلمان قهرمان و پيشتار ايراني که هيچ مقام و ‏پستي تو را در مسير الهي تغيير نداد.‏

‏6-تشويق سلمان به تحصيل دانش ‏

روزي سلمان در مدائن با مردي کنار رودخانه ي دجله ‏آمدند. آن مرد از آب دجله آشاميد، سلمان به او گفت: «باز ‏هم بيا شام!»‏
او گفت: «سيراب شدم، ديگر ميل ندارم.»‏
سلمان گفت: «آيا اين مقدار آبي که از رودخانه دجله ‏آشاميدي، چيزي از آن کم شد؟»‏
او گفت: «از اين همه آب فراوان، مگر چيزي با نوشيدن من ‏کم مي شود؟» ‏
سلمان گفت: «علم و دانش نيز چنين است. هر چه از آن ‏بياموزي، چيزي از آن کم نمي شود. بنابراين تا توان داري ‏در کسب دانش جديت کن و از درياي علم بهره بگير.»(15)‏

‏7-نجات سبکباران در قيامت ‏

هنگام ورود سلمان به مدائن، مردم به استقبال رفتند و او را ‏براي سکونت در کاخ سفيد و ايوان مدائن دعوت نمودند. او ‏اين دعوت را به شدت رد کرد و گفت: «يک مغازه مانند ، ‏در کنار بازار (محل اجتماع مردم) برايم اجاره کنيد تا در ‏آنجا سکونت کنم و به تدبير کارهايتان بپردازم.»‏
حجره ي ساده اي در بازار براي او اجاره کردند. او هم در ‏آنجا سکونت داشت وهم آنجا را دادگاهي براي رسيدگي ‏امور مردم قرار داده بود.‏
اتفاقا روزي بر اثر بارندگي بسيار و طغيان رود دجله، ‏سيلي آمد و آن حجره و بسياري از خانه ها و باغ ها را ‏ويران کرد و مردم دچار سختي هاي طاقت فرسا شدند، ولي ‏در حجره ي سلمان جز يک فرش ساده و يک عصا و آفتابه ‏ي گلي و کاسه چيز ديگري نبود. سلمان آنها را برداشت و ‏به بالاي بلندي که آب به آنجا نمي رسيد، رفت و گفت:‏
‏«هکذا ينجوا المخففون يوم القيامه ؛ اين چنين سبکباران در ‏روز قيامت، نجات مي يابند.»‏
سپس اين دو بيت شعر را خواند:‏
يا ساکن الدنيا تاهب و انتظر يوم الفراق ‏
و اعد زادا للرحيل فسوف تهدي بالرفاق ‏
و ابک الذنوب بادمع تنحل من سحب الاماق ‏
يا من اضاع زمانه ارضيت ما يفتي بباق ‏
‏«اي کسي که در دنيا سکونت گزيده اي آماده ي سفر آخرت ‏و در انتظار جدايي و کوچ از دنيا باش و براي اين کوچ ‏توشه اي فراهم کن که به زودي به کاروان هاي رونده به ‏سوي مرگ هدايت مي شوي.‏
براي گناهان خود گريه کن و اشک هاي خود را از پرده ‏هاي چشمانت سرازير نما، اي کسي که فرصت وقت را تباه ‏ساخته اي آيا به چيزي که فناپذير است، دل بسته و ‏خشنودي؟»(16)‏

‏8-استراحت سلمان در کنار درخت ‏

جرير بن عبدالله مي گويد: به مدائن رفتم، براي استراحت از ‏کنار درختي مي گذشتم، ناگهان ديدم شخصي در زير آن ‏درخت خوابيده و پوست گوسفندي را روي شاخه ي درخت ‏انداخته تا در سايه ي آن بخوابد، ولي تابش خورشيد از آن ‏پوست گذشته و بر روي او تابيده است. من آرام به جلو رفتم ‏و آن پوست را در جايي از شاخه ي درخت قرار دادم که ‏جلو تابش خورشيد را بگيرد.‏
در اين ميان ناگهان آن شخص خفته بيدار شد و برخاست، ‏ديدم سلمان است. به او گفتم تابش خورشيد از روي پوست ‏گذشته بود، آن را در برابر تابش خورشيد نهادم تا براي تو ‏سايه اي پديد آيد.‏
مرا شناخت و گفت: « اي جرير! در دنيا تواضع و فروتني ‏کن، زيرا کسي که در دنيا تواضع کند، خداوند مقام او را در ‏روز قيامت بالا مي برد.»‏
آنگاه فرمود:‏
‏«اتدري ما ظلمه النار؟ آيا مي داني تاريکي آتش دوزخ ‏‏(نتيجه ي ) چيست؟»‏
گفتم :« نه»‏
گفت:« فانه ظلم الناس؛ اين تاريکي دوزخ، نتيجه ي ستم ‏مردم به يکديگر است.»(17)‏

‏9-عيادت سلمان از شاگرد خود

روزي سلمان به شاگردان خود نگريست. يکي از آنها را ‏نديد، جوياي حال او شد به او گفتند که بر اثر بيماري، در ‏خانه بستري است.‏
سلمان گفت: « برخيزيد به عيادت او برويم.»‏
آنها برخاستند و همراه سلمان به بالين آن شاگرد بيمار آمدند، ‏سلمان ديد او در حال جان دادن است. سلمان خطاب به ‏عزرائيل گفت: «اي فرشته ي قبض روح! به اين دوست خدا ‏مدارا کن.»‏
عزرائيل در جواب سخني گفت که همه ي حاضران آن را ‏شنيدند. گفت:‏
‏«يا اباعبدالله اني ارفق بالمؤمنين و لو ظهرت لاحد لظهرت ‏لک؛ اي ابوعبدالله! من نسبت به مؤمنان، مهربان تر از ‏ديگران هستم و اگر بنا بود که براي کسي آشکار گردم، ‏براي تو آشکار مي شدم.»(18)‏

‏10-دوستي سلمان با جوان خداشناس

روزي سلمان از مدائن به کوفه آمد و در بازار آهنگران ‏کوفه عبور مي کرد. ناگاه نعره ي جواني را شنيد که افتاد و ‏بيهوش شد. مردم در اطراف او اجتماع کردند، وقتي سلمان ‏را در آنجا ديدند گويي طبيب مهربان و انسان مستجاب ‏الدعوه اي را ديده اند، به سلمان گفتند: «بيا دعايي در گوش ‏اين جوان بخوان، شايد بهبود يابد.»‏
سلمان جلو آمد و همين که بر بالين جوان نشست، جوان ‏برخاست و با کمال هوشياري در محضر سلمان ايستاد. ‏جوان نگاهش به جمعيت افتاد و دريافت که آنها براي چه ‏اجتماع کرده اند. رو به سلمان کرد و گفت: «اين گونه که ‏اين مردم خيال مي کنند (که من بيماري صرع دارم) چنين ‏نيست، بلکه من در بازار آهنگرها عبور مي کردم. نگاهم به ‏چکش هاي بزرگ و پتک ها افتاد که آهنگرها بر سر ميله ‏هاي آهن گداخته مي کوبيدند، با اين نگاه به ياد اين آيه ‏افتادم:‏
‏«و لهم مقامع من حديد - کلما ارادوا ان يخرجوا منها من غم ‏اعيبدوا فيها و ذوقوا عذاب الحريق ؛ و براي آنها ( مالکان ‏دوزخ) گرزهايي از آهن است - هرگاه بخواهند از غم و ‏اندوه هاي دوزخ خارج شوند، آنها را با آن گرزها باز مي ‏گردانند و ( به آنها گفته مي شود) بچشيد عذاب سوزان ‏را.»(19)‏
از اين رو خوف خدا حالم منقلب گرديد. سلمان از حال ‏معنوي آن جوان خوشش آمد و او را به عنوان دوست خود ‏برگزيد و با او رابطه دوستي برقرار کرد و از او دلجويي ‏مي نمود. روزي او را نديد، جوياي احوال او شد به او ‏گفتند: «بيمار است.»‏
سلمان به عيادت او رفت، وقتي که در بالين او نشست، ديد ‏در حال جان دادن است.‏
سلمان گفت:‏
‏«يا ملک الموت ارفق باخي ؛ اي فرشته ي مأمور قبض روح ‏به برادر ايمانيم مدارا کن.»‏
عزرائيل گفت:‏
‏«اني بکل مؤمن رفيق؛ من به همه ي مؤمنان مهربان ‏هستم.»(20)‏

پي نوشت

‏1.تاريخ طبري، ج2، ص 172؛ اخبار الطوال دينوري، ص ‏‏160.‏
‏2. اخبار الطوال دينوري، ص 161 .‏
‏3. ان النبي قال السلمان: « سيوضع علي راسک تاج ‏کسري.» فوضع التاج علي رأسه عند الفتح.(نفس الرحمان ، ‏ص 93).‏
‏4. شاهنامه رحلي، چاپ سپهر، سال 1369، ص 504 ‏‏(نامه ي رستم به سعد وقاص ) .‏
‏5. همان . ‏
‏6. همان ص 542.‏
‏7. اقتباس از فرهنگ معين، ج6، ص 1337؛ الکني و ‏الالقاب، ج3، ص 20.‏
‏8.شاهنامه، چاپ رحلي، ص 23.‏
‏9. همان.‏
‏10. مجالس المؤمنين، قاضي نورالله شوشتري، ج2، ص ‏‏590.‏
‏11. شاهنامه، چاپ مسکو، ج7، ص 114 (بيت 27 به بعد)‏
‏12. رجال کشي، ص 24؛ اعيان الشيعه، چاپ وزارت ‏ارشاد، ج7، ص 285.‏
‏13. فتاوي صحابي کبير، ص 677.‏
‏14. اقتباس از حلبأ الاولياء، ابونعيم اصفهاني، ج 1 ، ص ‏‏203.‏
‏15. المعارف الجليه، ج1، ص 37.‏
‏16. سيد نعمت الله جزايري، المقامات، مطابق نقل نفس ‏الرحمن، ص 139.‏
‏17. نفس الرحمان، ص 141.‏
‏18. امالي ابن الشيخ، ص 80.‏
‏19. حج/ 21 و 22.‏
‏20. تنفيح المقال مامقامي ، ج 2 ، ص 47 ؛ بحار ، ج 2 ، ص 360 و 358 . ‏

منبع: کتاب رابطه ي ايران با اسلام و تشيع