سياستهاى فرهنگى شوروي در سالهاي 1945 - 1953





سالهاى تاريك بين پايان جنگ جهانى دوم و وفات استالين مواد اوليه اي حجيم، پرونده اي حقيقى براي مطالعه ي فرهنگ تحت استبداد نامحدود، در اختيار ما قرار مى دهد. در سال 1945 هيچ كس پيش بينى نمى كرد آينده آبستن چيست. در هاى و هوي پيروزي بسياري معتقد بودند كه مردم تعهد خود را به شكل دولت شوروى نشان داده اند و بنابراين مى شد به آنها اطمينان كرد، و ترور براى حفظ ثبات لازم نبود. رهبران طور ديگر مى انديشيدند. در طى جنگ آنها به دلايل تاكتيكى سست شدن قابل ملاحظه اي را در امور عقيدتى اجازه داده بودند. بارى، زمانى در سال 1946، تصميم گرفتند كه لازم بود ايدئولوژى كمونيستى به جزمى ترين و باريك بينانه ترين شكل آن اعاده شود، و تدريجا پيچها را سفت كردند.
بعضى مورخان غربى استدلال كرده اند كه اين سفت كردن حاصل تيره گشتن روابط با غرب بود. لازم بود كشور براى رويارويى با دشمنى جديد بسيج شود. به احتمال قويتر قضيه معكوس بود: استالينيست ها، از ترس از هم گسيختگي اجتماعى و آگاه از ضعفهاى عظيم رژيم، تشخيص دادند ادامه ي روابط دوستانه با غرب بيش از حد خطرناك و مخرب است. آنها به جنگ سرد نياز داشتند.
نقطه ي عطف بزرگ در ماههاي اوت و سپتامبر سال 1946 پديد آمد، كه يك سلسله قطعنامه از طرف كميته ي مركزى حزب كمونيست انتشار يافت. در آن عاليترين سطح تصميم گرفته شد كه شيوه ي انضباط شوروى بار ديگر در همه ي جنبه هاى حيات ملت برقرار شود - از روى منابع بايگانى نمى توانيم بگوييم تصميم چگونه اتخاذ شد و آيا بحث و مخالفتى هم وجود داشت يا نه. اين سختگيرى به حوزه ي فكرى محدود نبود. در طى همان دوره مقررات راجع به «تقويت انضباط در مزارع اشتراكى» نيز منتشر شد. تأثير جمعى محكوم كردنها و حمله هاى بيرحمانه به افراد روشنفكر آن بود كه حوزه ي مجاز در حيات فكري ملت تنگتر شد. هر روز موضوعات بيشترى بيرون از دايره گفت و گوى مشروع قرار مى گرفت.
نمى دانيم آندري ژدانف، مسئول امور عقيدتى در پليتبورو، در تصويب سياستهاي جديد چه نقشى بازي كرد. ولى از آنجا كه او آنها را شرح و تفصيل مى داد و نمايانترين سخنگوي آنها بود، دو سالي بين 1946 و مرگ او در ماه اوت سال 1948 ژدانف شچينا خوانده شده است. نظر كردن به او به عنوان تنها تدوين كننده خطاست. همان طور كه «ازف شچينا» آفريده ازف نبود، ژدان فشچينا نيز آفريده ژدانف نبود. سياستها سياستهاي استالين بود، حتى با اينكه ژدانف در مقام نظريه پرداز كل وظيفه داشت آن را به اجرا در آورد. قربانيان محكوم كردنهاى ژدانف جان خود را از دست نمى دادند، و بعد از سقوط و مرگ ژدانف در سال 1948 هم جو روشنفكرى و هم ترور بدتر شد. به اين دلايل بعضى مورخان ژدانف را معتدل توصيف مى كنند. ولى تغييرات به سبب شخصيتهاى متفاوتى كه به نظر مى رسيد موقتا اعتماد استالين را جلب كرده بودند اتفاق نيفتاد، براي اينكه استالين به هيچكس اعتماد نمى كرد. به احتمال بيشتر، تغييرات به اين سبب اتفاق افتاد كه شرايط تغيير كرده بود.
معروفترين و در واقع شايد مهمترين حوادث به صحنه آمده در ادبيات بود. روش در اينجا همچون در جاهاى ديگر عبارت بود از انتخاب نمونه هايى براى حمله، و به آن ترتيب تعريف محدوده هاى مجاز و انتقال به صريحترين وجه اينكه چه چيزى مورد انتظار بود. حزب دو نشريه، زوزدا و لنينگراد، و دو چهره ي برجسته ي ادبى، ميخائيل زشچنكو طنزپرداز و آنا آخماتوا، شاعر بزرگ را به عنوان درسهاى عبرت انتخاب كرد. در 15 ماه اوت سال 1946، ژدانف نطقى خطاب به سازمان حزب لنينگراد ايراد كرد، كه با بحث يك روزه اى دنبال شد كه در آن افراد برجسته ي گوناگونى برهانهاى ژدانف را منعكس كردند و به انتقاد از خود پرداختند. روز بعد ژدانف حرفهاى خود را تكرار و در جلسه ي ديگرى شركت كرد كه در آن كمابيش همان نكات را براى يك سازمان نويسندگان لنينگراد عنوان كرد. او در نطقهاى خود رهبران و نويسندگان حزب را براي فقدان بيدارى ملامت كرد. آنگاه رهبران و نويسندگان حزب هنرمندان بداقبال را به باد ناسزا گرفتند؛ به شيوه ي معمول شوروي، رهبري بر تبديل هر كسى به همدست اصرار ورزيد. يكى از طنزهاي غم انگيز وضع آن بود كه ظرف چند سال تمام چهره هاي رهبرى سازمان حزب لنينگراد كه در اين جلسه شركت داشتند خود به آنچه به ماجراى لنينگراد معروف شده است، دچار شدند.
با اينكه اين بيش از حمله به دو تن از چهره هاى خلاق بود، و مقصود تعريف مجدد - يعنى، محدود كردن بيشتر - حوزه ي مجاز بود، دو چهره از نقطه نظر حزب خوب انتخاب شده بودند. زشچنكو، هنرمندى درخشان، در طى جنگ براى اثر (در شرايط شوروى) عجيبش، قبل از طلوع آفتاب، كه صورت زندگينامه ي شخصى داشت، مورد انتقاد قرار گرفته بود - آن را لذت طلبانه، فرويدى، ضدسياسى، خوانده بودند. آخماتوا، شايد بزرگرين شاعر زنده، هميشه بسيار كم تحمل شده بود. اگر بگوييم كه اين دو چهره خارج از جريان اصلى ادبيات شوروى قرار داشتند درست گفته ايم، البته بر اعتبار آنها مى افزايد. نشريه ي لنينگراد تعطيل شد، و هيئت تحريريه زوزدا تغيير كرد. آخماتوا و زشچنكو از اتحاديه نويسندگان اخراج شدند.
صرف كردن آن همه وقت براى فقط دو نفر لازم نبود. اينكه قصد حزب عظيمتر از محكوم كردن صرف دو نويسنده بود دو هفته بعد روشن شد، كه حزب برنامه تئآترها را به عنوان ضدسياسى و محتواي بيش از حد زياد نمايشنامه هاى درجه دوى غربى محكوم كرد. در ماههاى بعد نوبت فيلمسازان فرا رسيد. بار ديگر، روش همان بود. يك قطعنامه كميته مركزى، كه در چهارم ماه سپتامبر انتشار يافت، فيلمى متوسط موسوم به يك زندگى بزرگ، به كارگردانى ل لوکف، را نمونه قرار داد. در همان زمان آثار هنرمندان درخشان سينماى شوروى از جمله کزينتسف، تراوبرگ، پودفكين، و آيزنشتاين مورد حمله قرار گرفت. بايد اعتراف كرد كه رفتار شوروى با روشنفكران عارى از تبعيض بود: برجستگان و درجه دوها يك نوع ناسزا دريافت مى كردند. يك اتهام اصلى برضد هنرمندان اين بود كه آنها «به مسائل شخصى بيش از اندازه» توجه كرده بودند تا به موضوعات اجتماعى. هنرمند شوروي نبايد وقت خود را دو غم امور شخصى اى مانند عشق، حسد، يا مرگ، تلف كند. نكته ي ديگرى كه منتقدان به آن اشاره مى كردند اين بود كه هنرمندان تصوير بيش از حد تيره اى از واقعيت شوروى ترسيم مى كردند. ژشچنكو، در داستان خود ماجراهاى يك ميمون، اين تأثير را ايجاد مى كرد كه زندگى كردن در قفس در باغ وحش بهتر از يك شهر شوروى است؛ و لوکف در فيلم خود به ارائه ي تصوير واقعى بينانه اى از شرايط دشوار مادى مردم شوروى بلافاصله بعد از جنگ نزديك شد. به عبارت ديگر، از هنرمندان شوروي انتظار مى رفت كه شكاف بين دنيايى را كه به دست آنان به تصوير كشيده. مى شد و واقعيت، را وسيع تر كنند. هنرمند واقع بين سوسياليست بايد هسته هاى آينده ي زيبا را در حال كمتر از كامل مشاهده كند؛ تمايز ميان «هست» و «بايد باشد» بايد از ميان مى رفت.
نتايج براى هنر شوروى ويران كننده بود. حزب بر ريزترين جزئيات داستان نگارى مديريت مى كرد، و مقتضيات هر روز تغيير مى يافت. براى مثال، آلكساندر فاديف، كه درباره ي عمليات قهرمانانه ي گروهى افراد جوان در طى جنگ به طريقى كه با مقتضيات زمان مطابقت داشت مى نوشت، مجبور شد داستان خود، پاسدار جوان، را بازنويسى كند. نويسنده اكنون بايد نشان دهد كه در واقع حزب كمونيست نقش عظيمى در رهبرى نهضت پارتيزانى بازى كرد. فيلمسازى تقريبا از صفحه ي روزگار پاك شد. درحالى كه در اواخر دهه ي 1920 سالانه در حدود 120 فيلم در استوديوهاى شوروى ساخته مى شد، در طى آخرين سالهاى تحت حكومت استالين وضع به قدرى دشوار شد كه هر سال بيش از چهار يا پنج فيلم به پايان نمى رسيد. اين فيلمها به قدرى يكنواخت و به قدرى عاري از توجه هنرمندانه بودند كه حتى ناظران معاصر اشاره مى كردند كه گفتار هر يك از آنها را به آسانى مى شد روى ديگرى قرار داد بى آنكه تماشاگران متوجه شوند. به سبب آنكه سينماهاى شوروى فيلمهاى جديد براى نمايش دادن بسيار كم داشتند، به نمايش بعضى فيلمهاى موفق كه دو دهه ي قبل ساخته شده بودند ادامه مى دادند و، مسخره آنكه، فيلمهايى را كه قبضه كرده بودند و به اصطلاح فيلمهاى غنيمتى - را كه دوباره تدوين كرده و به زيرنويسهاى تازه مناسب تماشاگران شوروى مجهز ساخته بودند، نمايش مي دادند. اكثر اينها موزيكالهاى بى ارزش بدون محتواى سياسى بودند.
با توجه به خصوصيتهاى كشور شوروى، مى توان فهميد چرا رژيم ضرورى مى دانست كوچکترين جزئيات ادبيات و سينما را، كه به واسطه ي طبيعت حقيقى خود احتمال داشت پيامهاى عقيدتى حمل كنند، كنترل كند. فهميدن اينكه چرا لازم است اين كنترل به رشته هايى از هنر، از جمله موسيقى، توسعه يابد كه هيچ پيام آشكار عقيدتى حمل نمى كردند سخت تر است. باري، رژيم شوروي اين فكر را كه چيزي خارج از حيطه ي صلاحيت آن وجود داشت، يا در واقع، اين را كه خبرگان، هنرمندان، پژوهشگران در هر عرصه اي هر چه مى خواست باشد هيچ اختيارى وراى دسترسى رژيم داشته باشند، تحمل نمى كرد. كميته ي مركزى حزب ادعا مى كرد كه بهتر از موسيقيدانان مى تواند تعيين كند كدام اپرا خوب است و كدام نه، موسيقى خوب چه بود و چه نبود. در ماه فوريه ي سال 1948 دوستي بزرگ اثر مرادعلى، كه به هر حساب اثري هولناك از آهنگسازى درجه سوم است، مورد توجه بود. موقعيت بار ديگر براي محكوم كردن موسيقى «صورى گرا» (فرماليست)، يعنى، آن نوع موسيقى كه شنونده متوسط، هنگام ترك تالار كنسرت، نمى تواند در راه بازگشت به خانه زمزمه اش كند، مورد استفاده قرار گرفت. موسيقيدانان براي توليد موسيقي نا آهنگين «ضدخلق گرا»ى بدون ملوديهاى به يادماندنى، مورد انتقاد قرار گرفتند. پرکفيف و شوستاکويچ به انتخاب شدن به عنوان نمايندگان اولاي صوري گرايى «مفتخر» شدند؛ نه اعتبار بين المللى، نه خدمات گذشته به رژيم هنرمند را مصون نمى ساخت. براي مقايسه، بايد به ياد آوريم كه رهبران آلمان نازى نيز به موسيقى «منحط» نوين ايراد مى گرفتند؛ بارى، در اتحاد شوروى مرزها از آن هم دقيق تر كشيده شد. ريچارد اشتراوس، محبوب نازي ها، موسيقى اي تصنيف مى كرد كه در اوج استالينيسم نمى شد آن را اجرا كرد.
در مفهوم استالينيستى، هنر، موسيقى، ادبيات، و سينماي شوروي بر اصول متفاوتى مبتنى و از هر چيز توليد شده در غرب برتر بودند. استالينيست ها اين انديشه را حتى به علوم تسرى دادند. در ديد آنها يك علم بورژواي ارتجاعى وجود داشت، يك علم مترقى سوسياليستى. بر طبق استدلال آنها اثبات يا رد تعاليم ماركسيستى وظيفه ي دانشمندان نبود، براي اينكه «حقيقت» آنها جا افتاده بود، بلكه برعكس صحت قضاياي علمى به اين بستگى داشت كه آيا مى شد آنها را با ساده انديشانه ترين تصريحات ماركسيسم عوامانه آشتى داد يا نه. نظر به اينكه اعضاى كميته مركزي بنا به تعريف ماركسيست هاى بهتر از، اجازه بدهيد بگوييم، فيزيكدانها، بودند داور نهايى كار علمى رهبري حزب كمونيست بود.
بيشترين لطمه بر علوم اجتماعى وارد آمد. براي جامعه شناسى و علوم سياسى ضابطه اى وجود نداشت، و نگارش تاريخ نوين چنان مغشوش شد كه هيچ متن با ارزشى از اين دوره بر جا نمانده است. استالين در اواخر عمر خود جزوه مختصرى درباره ي موضوعات اقتصادى نوشت و، تعجب آور آنكه، به زبان شناسى علاقه ي خاص پيدا كرد. او در رساله ي خود «مسائل اقتصادي سوسياليسم در شوروي» نه چندان دور از انتظار اظهار مى داشت كه كاربرى قوانين اقتصاد ادامه مى يابد، و اتحاد شوروي مى تواند بناى سوسياليسم را حتى بدون پيروزى انقلاب جهانى به پيش برد. او در مقاله اش راجع به زبان شناسى نظريه هاى نامعقول نيکلاس مار را، كه طبق آنها زبان، به عنوان بخشى از «روبنا،» تحت كمونيسم تغيير مى يافت، و همه ي مردم به يك زبان، ملغمه اى از همه ي زبانها، سخن مى گفتند رد كرده است. او نظريه ي خود را، كه درست همان اندازه نامعقول ولى با روح زمان هماهنگ تر است، ارائه داده است: روسى زبان سوسياليسم مى شد.
علم فيزيك نيز از خطر نجست. در آلمان نازى، نظريه ي نسبيت اينشتاين به عنوان علم «يهودى» مورد حمله قرار مى گرفت، در اتحاد شوروى به عنوان علم بورژوايى طرد مى شد. همچنين علم ماركسيستى نمى توانست بپذيرد كه مسير حركت ذرات زير اتمى غيرقابل پيش بينى است: دبيران حزب اعلام كردند، «الكترون ها نمى توانند صاحب اراده آزاد باشند.» به رغم تصريحات ضد علمى و ضد روشنفكري، فيزيك شوروي، برخلاف زيست شناسى، نابود نشد. دانشمندان در كار روزمره ي خود مى توانستند با خاطر جمع «نظريه ها»يى را كه ماركسيست هاى بازارى صادر مى كردند نديده بگيرند، زيرا مى توانستند معجزه - يعنى، بمب هسته اى - بيافرينند.
وضع در زيست شناسى به طور اعم، و در ژنتيك به طور اخص، فرق مى كرد. دانشمندان ژنتيك شوروى، كه در دهه ي 1920 در زمره ي برجسته ترين دانشمندان رشته خويش بودند، به واسطه ي طبيعت علم خويش معجزه نمى توانستند بيافرينند. همچون بارها در گذشته، راه حلهاى آرمانشهرى از واقعيتهاى غم انگيز برروييد. استالينيست ها مى خواستند به وضع غم انگيز كشاورزى عقب افتاده سر و سامان بدهند، ولى نمى خواستند بهاى سرمايه گذاري سنگين را بپردازند. در زمانى كه راه حلهاى افزايش توليد چندان ثمربخش نمى افتاد، بسيارى مجذوب خارق العاده، فوق طبيعى، شدند. راه براى مكاري مانند ترفيم ليسنکو باز بود.
داستان ليسنكو داستان مهمى است، نه فقط به سبب لطمه ي عظيمى كه بر كشاورزى و علوم شوروي وارد كرد، بلكه همچنين به اين سبب كه داستان او طبيعت رژيم استالينى را كاملا آشكار مى سازد. ليسنكو نخست در دهه ي 1920 توجهى را به خود جلب كرد. دستاورد او «بهاري سازى» بود، كه به معناى آن است كه بعد از خيساندن و سرد كردن بذر - براي آن كه «آنها به سرما عادت كنند»- گندم زمستانه در بهار كشت مى شد. روند كاملا بدون پايه هاي علمى بود و البته هيچ گاه هم نتايج قابل اثبات به بار نياورد. ليسنكو و پيروان او روبناي كاملا باطلى بر روي اين انديشه ي نيمه پخته بنا كردند. اين در زمان «تبديل عظيم سوسياليستى» بود. استالينيست ها با غرور اعلام مى كردند كه هيچ «استحكاماتى كه بلشويك ها نتوانند به آن بتازند» وجود ندارد. يكى از استحكاماتى كه آنها به آن تاختند و با خاك يكسان كردند علم اصيل بود. ليسنكو با پوشيدن رداي ماركسيستى توانست خود را به مقامات بقبولاند، و به اين ترتيب از نقد به هنجار علمى مصون ماند. «نظريه هاى علمى» او، همچون عقيده ي لاماركى به اينكه صفات اكتسابى مى توانند به ارث برسند، موضوعى كانونى براى علم دهه ي 1940 برانگيخت: انكار اين فكر كه اصل علمى اى مستقل از طبيعت جامعه وجود دارد.
در اواسط دهه ي 1930 ليسنكو قدرت كافى براي آنكه مخالفان خود را نابود كند به دست آورده بود، و از قدرت خود بيرحمانه استفاده كرد. يكى از بزرگترين دانشمندان شوروي و مخالف اصلى ليسنكو، نيکلاى ا. واويلف، قربانى تصفيه ها شد. ولى موفقيت و قدرت ليسنكو در دنياى بعد از جنگ به نقطه ي اوج رسيد. در اين نقطه، آن بحث راجع به موضوعاتى كه توسط ليسنكو علم شده بود به پايان رسيد، و مباحث ژنها و وراثت وراى مباحثه ي مشروع قرار گرفت. در طى سالهاى بعد تصريحات نامعقول پيروان ليسنكو را نمى شد مورد انتقاد قرار داد. علم شوروي اكنون ژنها را به عنوان آفريده هاى علم مابعدالطبيعه، بورژوايي، ارتجاعى توصيف مى كرد. بنا به گفته هاى ليسنكو و پيروان او، تحت شرايط نامساعد ممكن بود گندم به نى مسخ گردد. به علاوه، اگر ژن وجود نداشت، بديهى است كه بيماريهاى ناشى از ژنتيك نيز نمى شد وجود داشته باشد، و علم طب شوروى دست از جست وجوى درمان براى آن بيماريها بر داشت.
در طى سال 1948 ژدانف بتدريج مقداوي از قدرت خود را از دست داد؛ او در ماه اوت آن سال، كه وظايفش به عنوان نظريه پرداز كل به ميخائيل سوسلف محول شد، درگذشت. سعى براى حدس زدن دلايل از بين رفتن نفوذ ژدانف بى حاصل است. بعضيها شايع كرده اند كه او بهاي نگرفتن موضع به حد كافى قوي در حمايت از ليسنكو را پرداخت؛ بعضى ديگر سبب سقوط او را در تغيير سياست شوروى نسبت به تيتو ديده اند. ژدانف يكى از معماران کمينفرم، سازمانى كه تيتو بايد نقش مهمى در آن بازى كند، بود. ولى نيازي به جست وجوي هيچ علت خاص وجود ندارد: هيچ كس نمى توانست نظر مساعد استالين را براي مدت طولانى حفظ كند. عضو سران حاكم بودن مقامى بود هم خطرناك و هم نامطمئن.
با اينكه نام ژدانف مظهر بدترينها در سياستهاي فرهنگى رژيم بود، مرگ او هيچ بهبودي پديد نياورد، بلكه برعكس. در عهد ژدانف، كسانى كه تقبيح مى شدند مشاغل خود را از دست مى دادند و زنده مى ماندند؛ بعد از سال 1948 ترور خونين تر شد. اين به آن معنا نيست كه ژدانف، چنانكه بعضى مورخان پنداشته اند، از هيچ نظير ميانه رو بود؛ فقط اين است كه خصلت رژيم استالينى دائما تغيير مى يافت. به اغلب احتمال وضع به سبب پارانوياى دائم التزايد استالين وخيمتر شد. روندي كه از قبل در جريان بود اكنون شتاب بر داشت. در حوزه ي بشدت محدود عمومى، همان چند موضوع هميشگى بارها تكرار مى شد: 1. «بيدارى،» ترس خرابكارى از غرب، 2. «ضدجهان وطنى گرايى،» و 3. يك ملى گرايى بيش از حد بادكرده ي روسى.
اين موضوعها ارتباطى نزديك با يكديگر داشتند، و همگى قبل از پايان جنگ به ايدئولوژى شوروى وارد شده بودند. ملى گرايى، كه در دهه ي 1930 جزئي از ايدئولوژى شوروى شد، در طى مبارزه با نازي ها يك اصل راهنما شد. ميليونها شهروند شوروي در آن زمان با غرب آشنايى حاصل كردند و ديدند كه در اروپا زندگى بهتر و داراى سطح بالاتر است. اين تجربه ها ادعاى اين را كه اتحاد شوروي پيشرفته ترين و مترقى ترين جامعه در روى زمين است سست مى ساخت. تبليغاتچيهاى شوروي با يك چرخاندن دست مسئله را حل مى كردند: با مبالغه ي هر چه تمامتر از دستاوردهاى گذشته ي شوروى و روسيه سخن مى گفتند. اين مبارزه كه در سالهاى 1948 و 1949 به شكوفايى كامل رسيد كمابيش تلويحا بر ضديت با يهود تأكيد مى كرد؛ بر برتري هر چيز روسى اصرار مى ورزيد، و پرتو اين برترى را به گذشته مى افكند؛ خواستار هوشيارى در تماسهاي با غرب مى شد.
عجيب آنكه، در تطور ضديت با يهود جنگ برضد هيتلر عاملى كمك كننده بود. رهبران احتمالا مى ترسيدند كه يكى شناختن بلشويك ها و يهوديان از طرف هيتلر ممكن است موفق شود و بايد با آن مبارزه شود. شايد رهبران شوروي تحت تأثير تبليغات نازي قرار گرفته بودند. اينكه استالين از اوان كار خويش ماهرانه ضديت خود را با يهود مخفى كرده بود، يا اينكه اين تعصب بعدها در او پديد آمد، نامعلوم است، ولى واضح است كه او بتدريج تقريبا تمام يهوديان را از مواضع قدرت و نفوذ بركنار كرد. او با ازدواج دخترش سوتلانا با يك يهودى مخالفت بسيار زياد ورزيد، و سوتلانا بعدا گزارش داد كه پدرش درشت ترين اظهارات ضديهودى را بر زبان جارى مى ساخت. ايجاد اسرائيل عامل مهمى بود كه به سياستهاي ضديهود اواخر دوره ي استالين كمك كرد. مسئله چندان اين نبود كه سياستهاى طرفداري از اعراب برتر شمرده مى شد، بلكه بيشتر اين بود كه ايجاد كشور يهودي به خطر تقسيم وفاداريها در ميان يهوديان منجر مى شد. با توجه به جاه طلبيهاي كشور تمامت طلب، اين گونه تقسيم وفاداريها قابل تحمل نبود؛ به يهوديان نمى شد اطمينان كرد.
در طى آخرين سالهاى استالين، ضديت با يهود به ابعاد خونين رسيد. اكثر شركت كنندگان دركميته ي يهوديان ضدفاشيست تحت حمايت دولت، كه در طى جنگ وظيفه ي جمع آورى پول در خارج را به عهده داشت، كشته شدند. «توطئه ي دكترها،» كه توسط استالين در آخرين ماههاي حياتش طرح ريزى شد، برضد دكترهايى كه همگى يهودى و به كوشش براي كشتن مقامات عالى رتبه ي دولتى متهم بودند هدايت شد. دولت كمابيش علنا برضد يهوديان تبعيض قائل مى شد، و بسيارى، اگرچه نه همه، از نهادهاي علمى و آموزشي كنار گذاشته شدند. نقشهاي مهم در حزب و ادارات از يهوديان سلب شد. كشور به اندازه ي مويى با احياي يهودى كشيها، كه اين بار از طرف دولت سازمان داده مى شد، فاصله داشت.
«جهان وطن بى ريشه» غالبا به عنوان متشابه يهودى به كار برده مى شد، ولى مبارزه ي وسيع و بيرحمانه ي ضدجهان وطنى هدفهاي ديگر نيز داشت: با افراط در بيان دستاوردهاى گذشته ي روسيه هدفش آن بود كه احساس حقارت و عقب ماندگى روسيه را، خصوصا در ميان ميليونها نفرى كه در طى جنگ با اروپا تماس پيدا كرده بودند، جبران كند. ادعاي اعتبار براي دستاوردهاى گذشته به حدود مسخره اى رسيد. بنا به گزارشهاى مطبوعاتى شوروى، تمام دستاوردهاى مهم علمي قرن نوزدهم توسط روس ها حاصل شده بود. فلسفه ي روسي قرن نوزدهم بايد به عنوان «پيشرفته»ترين توصيف شود. ماركس و انگلس، روس هاى افتخارى شدند. اين گونه سخنان نامعقول را به اين سبب مى شد ادا كرد كه هيچ كس نبود تهى بودن نمود آنها را يادآورى كند. بنابر ايدئولوژي تازه شكل گرفته ي نويسندگان مطبوعات استالينى، كشور تزارى را نبايد براى سركوب ملل كوچك، يا حتى براى حمايت از اغنيا در مقابل فقرا، و بالاتر از همه براى بى كفايتى در دفاع از منافع ملى، ملامت كرد. چه كسى جرئت مى كرد اشاره كند كه بلشويك ها در سالهاى 1904 و 1905، در طى جنگ با ژاپن، اميدوار بودند دشمن پيروز شود؟
براي جلوگيرى يا دست كم محدود كردن تأثيرات مخرب، رژيم به كارهاى خارق العاده اى دست مى زد تا از تماسهاى با دنياى خارج جلوگيرى كند. البته، هيچ شهروند عادى نمى توانست به خارج سفر كند، و هيچ كس اجازه نداشت با تبعه ي خارجى عقد ازدواج ببندد. يك منتقد فيلم كه از فيلمهاي چارلى چاپلين (كه فيلمهايش را در آن زمان در ايالات متحده نمى شد نمايش داد، براى اينكه به هواداري از كمونيست ها مظنون بود) با تحسين يادكرده بود به خاطر كرنش در پيشگاه غرب تقبيح شد. اين فكر كه علم هيچ مرزي نمى شناخت به عنوان انديشه اي ارتجاعى، ضدشوروي، توصيف شد. دانشمندان شوروى، كه در جو متفاوت جنگ با اجازه ي رسمى در نشريات خارجى مطلب به چاپ رسانده بودند، اكنون تنبيه و به انتقاد از خود مجبور مى شدند؛ گفتن ندارد. که، در نتيجه علم شوروى بود كه لطمه ديد نه علم غربى.