تولدى دوباره!
تولدى دوباره!
كشف حقيقت، سفرى است دشوار!
راه درازى در پيش است.
به تهى سازى عميق ذهن نيازمندى!
پالايش تمام و كمال دل را مىطلبد!
به معصوميتى خاص نياز است،
به تولدى دوباره!
بايد دوباره كودك شوى!
«پائولو كوئليو» تولد دوباره را در غالب داستانى از «كالين ويلسون» چنين مى نگارد:
تولد دوباره من زمانى شروع شد كه در پانزده سالگى تصميم به خودكشى گرفتم.
بدين ترتيب وارد آزمايشگاه شيمى مدرسه شدم و شيشه زهر را برداشتم، زهر را در ليوان ريختم غرق تماشايش شدم، رنگش را نگاه كردم و مزهى احتمالىاش را در زير زبان ذهنم مزه مزه كردم. سپس آن را بو كردم، در اين لحظه ناگهان جرقهاى از آينده در ذهنم درخشيد و سوزش آن را در گلويم احساس كردم و توانستم سوراخ ايجاد شده در درون معدهام را ببينم، احساس آسيب آن زهر چنان حقيقى بود كه گويى به راستى آن را نوشيده بودم. سپس، مطمئن شدم كه هنوز اين كار را نكردهام در طول چند لحظهاى كه آن ليوان را در دست گرفته بودم و امكان حضور مرگ را مىچشيدم با خودم فكر كردم؛ اگر شجاعت كشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگىام را خواهم داشت! و بدين سان كالين ويلسون از خواب غفلت بيدار و تولد دوبارهاش آغاز گرديد!
«حسن بصرى» را گفتند: « اى شيخ، دلهاى ما خفته است كه سخن تو در آن اثر نمى كند، چه كنيم؟ » گفت: « كاشكى خفته بود، كه خفته را بجنبانى بيدار مىشود؛ دلهاى شما مرده است كه هرچند مىجنبانى، بيدار نمىشود! »
« ويليام جيمز » - پدر روانشناسى نوين آمريكا - به عنوان بزرگترين كشف بشر مىگويد:
« بزرگترين كشف بشر اين است كه انسان با ارتقاء طرز تلقى خود مى تواند زندگى اش را ارتقاء بخشد! »
و « كارلوس كاستاندا » در تأييد سخن « ويليام جيمز » مىگويد:
« مسائل تغيير نمىكند، اين ما هستيم كه نحوهى نگرشمان را تغيير مىدهيم! »
« آنتوان دوسنت هگزوپرى » - خالق شازده كوچولو - در اين هنگام مىگويد:
« معناى هر چيز در خودش نيست، بلكه در طرز تلقى ما از آن نهفته است! »
اكنون چشمان دل و روحمان را با آب زلال آگاهى و تفكر و جدايى از غبار ذهنيتهاى گذشته شسته و وارد جامعه مىشويم!
حال به زندگى نگاه كنيد! به پيرامون خويش به طبيعت، مشاهده خواهيد كرد همه چيز تغيير كرده، آيا براستى پيرامون شما هم تغيير كرده؟
آگاه باشيد! عظمت به آن چيزى كه نگاه مىكنى نيست، عظمت در نگاه تو نهفته است! حال، نوع نگاه شما به زندگى تحول يافته و نگاهتان به طبيعت، ديگر يك نگرش ساده قبلى نيست، زيرا اكنون خردانديش و آگاه نگر و هوشيار شدهايد:
اين بار اساسا چيزهايى را مشاهده مىكنيد كه در گذشته آنها را نگاه مىكرديد، ولى نمىديديد. اينك عطر و طعم زندگى، طبيعت، دوست، خانواده، مردم و روابط اجتماعى همه و همه در زير زبان و ذهن و دلتان به طور كلى تغيير يافته است.
اكنون به دانشى دست يافته ايد كه عوام از آن بىخبرند، زيرا:
« دانش در كلام نيست، دانش طعم مفاهيم است در كلام ! »
تغيير در نگاه را چنين مىخوانيم:
دو زندانى در يك شب بارانى از پشت ميلههاى زندان به بيرون مىنگريستند،
يكى مىگفت: نگاه كن، چهقدر گل و لاى اينجا جمع شده
ديگرى مىگفت: به ستارهها نگاه كن، چقدر زيبا مىدرخشند.
و اكنون ما آن زندانى دنيايى هستيم كه تا ديروز خاك و گل را مىديديم و اينك كهكشانى در نگاه و دلمان جارى است!
اكنون كه با اين جهانبينى و تفكر وارد جامعه شدهايم، چيزهايى را كه عوام از آن لذت مىبرند، چه بسا باعث رنج ما مىشوند و چيزهايى را كه باعث آرامش خاطرمان مىگردد، ديگران دوست ندارند يا اساسا احساس نمىكنند.
در اينجا متوجه تفاوت ژرف ميان خود و ديگران مىشويم، ولى از ياد نبريم كه « جان نلسون » مىگويد:
«هرقدر كه مىخواهى متفاوت باش، ولى بكوش تا مردمى را كه با تو متفاوتند، تحمل كنى! »
علت اين اختلاف و تفاوت ژرف چيزى نيست، جز آن كه ما از جاى قبلى خويش با گام تفكر يك قدم جلو آمدهايم!
حكايت ابوسعيد و يك قدم: روزى ابوسعيد ابوالخير در مسجدى قرار بود صحبت كند، مردم از همه روستاهاى اطراف براى شنيدن سخنان او هجوم آورده بودند. در مسجد جايى براى نشستن نبود و عدهاى هم در بيرون ايستاده بودند. شاگرد ابوسعيد روى به مردم كرد و گفت: «تو را به خدا از آنجا كه هستيد يك قدم پيش بگذاريد! » مردم قدمى پيش گذاشتند. سپس نوبت سخنرانى ابوسعيد شد. ابوسعيد از سخنرانى خوددارى كرد و گفت: « من صحبتى ندارم! »
اطرافيان حيرتزده علت را پرسيدند و گفتند: « مگر مىشود، اين همه مردم براى شنيدن سخنان شما آمدهاند، ولى باز هم ابوسعيد بر سر حرف خود ايستاده بود، وقتى با اصرار مستمر اطرافيان مواجه شد » گفت:
« همه حرفى كه من مىخواستم بگويم، شاگردم زد. او گفت: از جايى كه ايستادهايد يك قدم پيش بياييد و من نيز اين سخن را مىخواستم ظرف مدت يك ساعت در لابهلاى سخنانم به مردم بفهمانم !! »
خوب من! اينك شما نيز يك قدم از جاى قبلى خويش پيش آمدهايد و به خودآگاهى رسيده ايد. ديگر مانند: اكثر مردم، جهانبينى ( نوك دماغى ) نداريد و هرگز به ( طول زندگى ) فكر نمىكنيد، بلكه پيوسته به ( عرض ) آن انديشه داريد، به عبارتى،
« به چقدر زيستن نمىانديشد، به چگونه زيستن مى انديشيد! »
ديگر لذتهاى آنى برايتان دلپذير نيست، زيرا واقفيد كه؛
« لذتهاى آنى غمهاى آتى را در بردارد! »
« دكتر شريعتى » تعريف لطيفى از لذت دارد و مىگويد: « اگر پادشاهان مىدانستند چه لذتى دارد در ميان برگهاى كتاب به دنبال واژهها گشتن، به خاطر آن لذت ، شمشير مىكشيدند! »
عرفا، لذتهاى دنيايى را چنين مىانگارند:
« دويدن بدنبال لذتهاى جسمى و دنيايى مانند: ليسيدن عسل است كه روى لبه تيغ باشد؛ عسل شايد شيرين باشد، اما زبان را به دو نيم مىكند! »
عرفا براين باورند كه: ترك لذت، خود لذتى است شگرف - البته منظور لذتهاى كاذب است - ملاحظه مىفرماييد كه چه تفاوت فاحشى ميان نوع لذت انسان آگاه و انسان ناآگاه وجود دارد. انسان آگاه گرسنگى روح را بيشتر احساس مىكند تا گرسنگى تن را، زيرا:
گرسنگى تن - خلاء - پر شد - آرامش
گرسنگى روح - خلاء - پر شد - ناشكيبا
اينك اين انسانى كه دچار گرسنگى روح شده، ديگر آرامش و شكيبايى ندارد و نگاهش ژرف و عميق است و پيوسته لبخندى شعفناك بر لبانش جاريست، اما هميشه غم مبهمى دلش را چنگ مىزند. به تعبيرى ديگر، پاى بر زمين دارد و دل در آسمان و خوب مى فهمد اين سخن را كه ؛ « انسان فوارهايست كه از قلب زمين عصيان مىكند و در اين جستن شتابان و شورانگيزش هر چه بيشتر اوج مىگيرد بيشتر پريشان و ترديدزده مىشود! »
حضور در جامعه: اكنون با اين خصوصيات و با اين شكنندگى روحى مىخواهيم با مردم زندگى كنيم. چه كنيم كه آزردگىهايمان در زندگى اجتماعى كمتر شود؟ گفتمانمان تبديل به بگومگو نشود؟ هرآينه، مردم با تفكرات مختلف در حق ما شايد ناروايى را انجام دهند، چه كنيم؟ مىگويم:
« با مديريت احساس! »
لطفا قبل از آنكه ورق بزنيد كمى به مفهوم اين واژگان فكر كنيد: « مديريت احساس! »
چكيده مطالب:
- اينك بايستى در درونت انسان ديگرى متولد شده باشد؛ آيا اين گونه شده؟
- تولد دوباره يعنى؛ از پشت شيشهى آگاهى، فهم و فرزانگى به جهان نگريستن!
- تولد دوباره يعنى، تو آن آدم قبلى نيستى!
جان كلام:
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
/خ
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}