نویسنده: ناصر فکوهی

 

رابطه میان خاص‌گرایی و تبیین‌گرایی در انسان‌شناسی همان رویکردی است که بین مفاهیم جامع‌نگری و ذره‌نگری وجود دارد. این موضوع در واقع یک دیالکتیک خاصی است که هر پژوهشگر خودش باید مسئولیت آن را به عهده بگیرد. یعنی میزان ترکیب آن را خودش به عهده بگیرد. به همین دلیل است که ما امروزه نمی‌توانیم بگوییم که علوم اجتماعی علومی محض است که ما شناخت را صرفاً برای شناخت انجام دهیم، بلکه از ما می‌خواهند که مسئله‌ای را حل کنیم، گره‌ای را باز کنیم یا راه حل مسئله‌ای را ارائه دهیم؛ بنابر این چون همیشه این الزام‌های کارکردی وجود دارد، امروزه در پژوهش‌های انسان شناختی نیز این الزام های کارکردی وجود دارد. در پژوهش های انسان شناختی این الزام و ساخت ذهنی پژوهشگر یعنی تئوری‌هایی که خودش دارد، باید او را به جایی برساند که بتواند نسبت‌های این دو را به وجود بیاورد. این واقعیتی است که این لزوماً بر هم انطباق ندارند، یعنی پارادوکس اینجاست که اگر ما بخواهیم خاص‌گرا باشیم نمی‌توانیم تعمیم‌پدیری را انجام بدهیم و این پارادوکس باید صرفاً به میزانی که خود پژوهشگر تعیین می‌کند، تعیین شود. حال اگر ما طرف‌دار یک خاص‌گرایی مطلق باشیم یعنی همان وضعیت و نگرشی که سبب شد انتقاداتی به خاص‌گرایی بوآس و سنت امریکایی مطرح شود، در این حالت خاص‌گرایی می‌تواند منفی باشد. راه حل این قضیه در امریکا که در علوم اجتماعی به طور عام و انسان‌شناسی به طور خاص سهم قابل ملاحظه‌ای دارد با تأکید بر مطالعه موردی مطرح شد، یعنی روش مطالعات موردی. در این روش در عین حال که سعی می‌کنیم یک مورد را بشکافیم، تلاش می‌کنیم که تا جایی که ممکن است تعمیم‌پذیری آن را نیز مورد بحث قرار بدهیم، بدون اینکه نظریات خود را به عنوان یک جزم (دگم) مطرح کنیم. ما تنها می‌گوییم که یک موضوع در این مورد تعمیم‌پذیر است، منتهی آزمون واقعی است که باید آن را نشان بدهد. انسان‌شناسی بر اساس درک خاصی که از موضوع دارد، باید از لحاظ روشی طوری جلو برود که آن درک را کنار بگذارد؛ بنابراین دوباره در اینجا مفهوم‌سازی باید اتفاق بیفتد یعنی ما نمی‌توانیم وقتی که به سراغ بررسی یک واقعیت می‌رویم، از مفاهیم قبلی خود حرکت کنیم و این مفاهیم قبلی نمی‌توانند در اینجا دخالت کنند و اصولاً یکی از کارهای مشکل در روش انسان‌شناختی این است که چگونه باید این مفاهیم قبلی را حذف کند. برای این کار روش‌های متفاوتی وجود دارد که این امکان را می‌دهد.
بحث سوم این است که در انسان‌شناسی یک شاخه خاص به نام زبان‌شناسی وجود دارد که تأکید خود را در شناخت فرهنگ و جوامع انسانی از طریق زبان (1) می‌گذارد و شاخه دیگر رویکرد انسان‌شناسی شناختی است که این شاخه هم سعی دارد شناخت را در چهار چوب زبان بررسی کند. پرسش شما به صورت خاص‌تر درمورد زبان پژوهشگر و زبان جامعه مورد پژوهش است که این یکی از مباحثی است که در مورد آن زیاد صحبت شده است و می‌توان گفت که در مورد آن توافقی وجود ندارد. گروهی معتقدند که پژوهشگر باید روی جامعه‌ای کار کند که خودش از لحاظ زبانی به آن تعلق داشته باشد. مثلاً یک ترک روی ترک‌زبان‌ها و غیره؛ گروه دیگری معتقدند که این یک امتیاز نیست بلکه به عنوان یک شبهه در ذهن پژوهشگر عمل می‌کند (شیخان، 1392). زیرا تعلق او به این مجموعه زبانی باعث ندیدن واقعیات می‌شود. اینجا دیگر ما نمی‌توانیم رأی قاطع بدهیم، ولی به هر حال در این نمی‌توان شک کرد که پژوهشگر باید به زبان احاطه داشته باشد و من به نوبه‌ی خود معتقد نیستم که مترجم بتواند کارساز باشد. چون مترجم بخش زیادی از اطلاعات را به صورت‌های دیگر ارائه می‌دهد و این در ترجمه مشهود است، حتی اگر پژوهشگر زبان را نداند باید زبان را یاد بگیرد و باید کلمات را در آن زمینه‌ی زبانی خاص بنگرد نه با استفاده از یک مترجم.

پی‌نوشت‌ها:

1. ر. ک. بخش انسان‌شناسی زبان‌شناختی در انسان‌شناسی و فرهنگ.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.