نویسنده: ناصر فکوهی

 

شاید نخست لازم باشد تعریف خود را از جامعه و به ویژه جامعه معاصر ارائه دهیم تا سپس بتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم. همین تأکید بر معاصر بودن جامعه، ضرورت یک تفکیک را روشن می‌کند: جامعه باستانی، جامعه صنعتی و جامعه پسامدرن یا اطلاعاتی که هم اکنون در آن زندگی می‌کنیم، هر یک می‌توانند تعریف‌های متفاوتی داشته باشند، در جامعه کشاورزی پیش صنعتی جامعه به مجموعه‌ای از انسان‌ها اطلاق می‌شد که بر اساس هویت‌های جمعی خود گرد هم آمده بودند و بر اساس همین هویت‌ها با یکدیگر وارد کنش متقابل می‌شدند، چنان که نهادها و روابط اجتماعی نیز بیشتر از آنکه به «فرد» بپردازد (که مفهوم نامحسوس و حتی به نوعی ناممکن بود)، با جماعت‌ها درگیر بودند و تعامل می‌کردند. جامعه مدرن صنعتی، مفهوم «فرد» و یا بهتر بگوییم «سوژه» را به وجود آورد و از طریق فرایند «اروپایی کردن جهان» (آپادورای، 2000؛ برودل، 1372) که سپس «جهانی شدن» نام گرفت و از خلال سازوکار خوشونت بار استعماری و پسا استعماری (اسد، 1973) آن را به کل جهان تعمیم داد بدون آنکه در این کار در همه جا به یک اندازه مؤثر باشد، چنان که حتی امروز یعنی دویست سال پس از انقلاب صنعتی هنوز مفهوم «سوژه» در اکثریت کشورهای در حال توسعه نه به طور کامل شکل گرفته است و نه به ویژه در کنشگران اجتماعی درونی شده است. سرانجام در جامعه اطلاعاتی که حاصل انقلاب انفورماتیک دهه 1980 و سپس گسترش جهان شبکه از دهه بعد بود (کاستلز، 1380؛ آپادورای، 2000)، ما با شکل بسیار پیچیده‌ای از بازگشت جماعت‌های پیش صنعتی ولی این بار هم در جهان فیزیکی و هم در جهان مجازی و شبکه‌ای و در کنار آن تداوم درهم شکسته سوژه به دلیل افزایش بی‌پایان و تعدد یافتن گریزناپذیر و در عین حال نه چندان قابل مدیریت «هویت»ها و «نقش‌ها»ی اجتماعی سرو کار داریم که دائماً در حال ساخت‌یابی و ساخت‌زدایی از خود هستند و سرعت این فرایندها که در عین حال در هویت‌های مختلف تکثر نیز دارند هر چه بیش از پیش و بر اساس منطق شبکه‌ای افزایش می‌یابد و به همان میزان خطر آنومی و نبود توانایی بازسازی ساختارهای شناخت را بر اساس شکل‌گیری‌های بی‌پایان جماعت‌ها افزایش می‌دهد.
در دنیای صنعتی مفهوم جامعه با مفهوم دولت ملی تقریباً بر یکدیگر انطباق یافته بودند و حتی در ابتدای تشکیل دولت‌های ملی در قرن نوزدهم تلاشی مضاعف لازم بود تا این انطباق در افراد درونی شود، در حالی که پس از انقلاب اطلاعاتی ما در حال تجربه کردن فرایندی معکوس هستیم یعنی «فرد» هر چه بیشتر هویت «ملی» یا شهروندی خود را به سود هویت‌های فراملی یا فروملی ترک می‌کند و در جماعت‌های مجازی یا حقیقی کوتاه مدت و میان مدت قرار می‌گیرد که کنش‌های او و خود را بر اساس استراتژی‌های انعطاف‌پذیر و به شدت متغیر تعیین می‌کنند. در موقعیت انطباق جامعه بر دولت، ما با بیشترین دخالت جامعه (دولت) در تولید فرهنگی سروکار داریم که خود به تناقضی تنش‌آفرین در کنشگران دامن می‌زد: از یک سو این جامعه نیاز بدان داشت تا مفهوم «سوژه» را تقویت کند تا جماعت‌گرایی‌های پیش صنعتی را از میان ببرد و انسجام ملی مبتنی بر شهروندی و باور به منشأ و سرنوشت واحد را در افراد درونی کند، در حالی که از سوی دیگر با تقویت شدن گرایش‌های فردی، تمایل به جدا شدن از جماعت تعریف شده واحد یعنی خود جامعه در قالب جامعه ملی نیز افزایش می‌یافت.
در جهان پس از انقلاب اطلاعاتی این گرایش باز هم تشدید شد ولی این بار سوژه از چنان امکانات فناورانه‌ای برخوردار بود که می‌توانست به آسانی به سوی ساختن جماعت‌هایی خارج از جماعت مورد استناد (جماعت ملی) پیش برود و این امر در نهایت هم جماعت ملی را تخریب می‌کرد و هم خود سوژه را. این موقعیتی است که در حال حاضر با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم و کوچه بن‌بستی است که کسی نمی‌داند چگونه باید از آن خارج شد.
در عین حال آنچه بیش از هر چیز مسئله را پیچیده‌تر کرد، دمکراتیزه شدن فرهنگ از سال‌های پس از جنگ جهانی در قالب گسترش و ارزانی وسایل ارتباط جمعی و تولید فرهنگی از خلال آنها بود (کتاب، مطبوعات، رادیو، تلویزیون، رایانه و غیره). امری که با انقلاب اطلاعاتی همچنان ادامه داشت و هر چه بیشتر فاصله میان تولید کنندگان فرهنگ و مصرف‌کنندگان فرهنگ را کاهش می‌دهد و درنهایت تصویر جامعه‌ای را پیش می‌کشدکه در آن همه تولید کننده فرهنگ و مصرف کننده فرهنگ هستند و این جامعه را به مثابه شکل آرمانی شده فرهنگ در جهان ایده، ارائه می‌دهد، باز هم ما را درگیر تناقض می‌کند. تناقض در اینجا در آن است که هنوز هیچ‌گونه از جامعه را نشناخته‌ایم که بتواند در عین افزایش ابعاد خود از افزایش خشونت در قالب انحصار خشونت دولتی در خود جلوگیری کند، دولت‌ها به همان نسبت که قوی‌تر می‌شوند و بر گروه‌های بزرگ‌تر و یا بر انباشت‌های فرهنگی بیشتری حاکم می‌شوند، گویی به ناگزیر بر تمایل خود به کنترل اجتماعی می‌افزایند وخشونت را به صورت فیزیکی یا نمادین علیه شهروندان خود بیشتر می‌کنند؛ ولی این همه ماجرا نیست، شهروندان نیز با تبدیل شدن به تولید / مصرف کننده فرهنگ به سویی می‌روند که هرگز تولید و خلاقیت هنری - فرهنگی را باید در نهایت به صورت یک نا - تولید و نا - خلاقیت فرهنگی تعریف کرد. هم اکنون در حوزه هنر از نا - هنر و غیر- هنر صحبت می‌شود و شاید به زودی هر کس بتواند کتاب خود را بنویسد، فیلم خود را بسازد، نقاشی‌های خود را ترسیم کند و حتی طرح‌های معماری خود را برای ساخت و سازهای مورد نیاز خویش تبیین کند. در چنین حالتی می‌توان از خود پرسید که نویسنده، فیلم‌ساز، نقاش یا معمار دیگر چه معنایی خواهند داشت؛ بنابراین موقعیت کنونی که آن را باید اوج منطقی دمکراتیزه شدن تولید فرهنگی نامید خطری اساسی را در خود حمل می‌کند و آن بی‌معنا شدن فرهنگ از یک سو و انفکاک اجتماعی تولید کنندگان فرهنگ از سوی دیگر است. یک سناریوی تخیلی را در ذهن مجسم کنیم: جامعه‌ای که در آن هر کس تنها کتاب‌هایی را که خود نوشته بخواند، فیلم‌ها و عکس‌هایی را که خود ساخته و گرفته است، تماشا کند و غیره. چنین سناریویی بسیار دور از ذهن است و منظور از اشاره به آن اوج منطقی است که کنترل اجتماعی بر تولید فرهنگی می‌تواند به خود بگیرد. در واقع پیوستن ساختارهای قدرت (و در واقع خشونت) به ساختارهای تولید فرهنگ که در جهان پیش از انقلاب اطلاعاتی انجام گرفته است، امروز با توجه به امکانات فناورانه جهان به موقعیتی خطرناک تبدیل شده است که باید هر چه زودتر و با شیوه‌هایی ابتکاری شروع به بیرون آمدن از آن کرد. بحران هویتی ناشی از تقابل ضرورت تداوم «سوژه» و ضرورت تداوم «جامعه» امروز به مرزهای خود نزدیک شده است و در این زمینه باید راهی یافت که بتواند دو مفهوم «جامعه‌بودگی» یعنی زندگی در جمعیت‌های بزرگ برای برخورداری از سطح خاصی از رفاه مادی و «فردبودگی» یعنی حق فردی به برخورداری از سبک زندگی و خلاقیت‌هایی که خود تعریف می‌کند، را با یکدیگر سازش دهد. تنها راه این کار ظاهراً روی آوردن به نظریه‌های پویایی اجتماعی و پیچیدگی است، در حالی که آنچه تاکنون در عمل برای حل این تناقض انجام گرفته است، عمدتاً نوعی گریز به جلو با تکیه و فشار آوردن شدید به ابزارهای زبان بوده است. زبان البته به کار می‌آید ولی باید توجه داشت که نخست، آن را نه تنها برای ساختن اشکال نو و کنترل ناشدنی در شناخت به کار بریم، بلکه از آن به عنوان ابزار اصلی حافظه تاریخی - فرهنگی نیز استفاده کنیم؛ دوم توجه کنیم که زبان در عین حال چه از یک زبان واحد سخن بگوییم و چه از زبان‌های مختلف همواره ابزاری برای تولید و باز تولید قدرت بوده و هست و بنابراین باید بتوانیم جدایی واقعی میان زبان و قدرت را در جوامع انسانی به تحقق در آوریم تا سپس به استفاده‌ای بهینه از زبان برای تولید فرهنگی برسیم.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.