نویسنده: ناصر فکوهی

 

پیش از هر چیز باید به این نکته توجه داشت که مفهوم به طور عام بعد از جنگ جهانی دوم مطرح شد؛ یعنی زمانی که از یک سو جهان تخریب شده بود و باید موضوع سازندگی در رأس همه مسائل قرار می‌گرفت و از سوی دیگر با سقوط کامل امپراتوری‌های استعماری و تقسیم جدید جهان میان دو ابر قدرت بزرگ و تازه نفس، یعنی شوروی و امریکا، قواعد بازی‌ای که در یالتا و در معاهده برتون وودز (تأسیس بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول) برای چنین جهانی بر پا شده بود، به عمل در آمد (فکوهی، 1384).
مفهوم توسعه با الگوبرداری و بازسازی کمابیش روشنی از ایدئولوژی استعماری، منتها با افزودن گفتمان و ایدئولوژی تطوری فناوری نوین و نظریه «نوسازی» وارد میدان شد و موضوع توسعه را به صورت تا حدی حتی جبرگرایانه‌ در بُعد اقتصادی، فناورانه آن مطرح کرد (اسد، 1973). مسئله به طور ساده آن بود که در صورت رشد اقتصادی - فنی کشورهای مرکزی، ویران شدن [اروپای غربی] و بر همین اساس رشد کشورهای پیرامونی با الگویی مشابه، مسائل و میراث نابسامان بازمانده از بیش از چند صد سال استعمار از میان خواهد رفت و جای خود را به جهانی متعادل و آرام و شکوفا خواهد داد که در آن دولت‌های رفاه نخست در کشورهای مرکزی و سپس در سراسر جهان ایجاد خواهند شد (کاستلز و همکاران، 2010).
سی سال بعد، همه چیز معکوس شده بود، بحران‌های ساختاری نظام سرمایه‌داری مبتنی بر بازارهای مالی از دهه 1980 با شتابی فزاینده و در تواتری مخرب آغاز شدند و تا امروز ادامه یافتند (آرس و لانگ، 2000) و چیزی که همه را غافلگیر کرد، آن بود که بحران درست در جایی که کمترین انتظار از پدیدار شدن مشکل در آن می‌رفت، به اوج خود رسید: در حوزه فرهنگ، الگوی توسعه فناورانه، تنها موفق نشد الگوهای مشابه فرهنگی را برای ایجاد زمینه مساعدی در این رشد فناورانه - اقتصادی به وجود بیاورد، بلکه به شدت به موقعیت‌‎های فرهنگی آسیب‌زده و آسیب‌زا دامن زد (سازمان ملل، 1388؛ سن، 1388).
از این زمان بود که به تدریج سازمان ملل متحد و تا حدی، قدرت‌های بزرگ و دولت‌های ملی، شروع به باز کردن چشم و گوش‌هایشان نسبت به مفاهیم و مباحثی کردند که متخصصان علوم اجتماعی سال‌ها بود درباره‌ آنها سخن می‌گفتند. اینکه توسعه روندی یکدست و یکسان و یکپارچه، الگویی خشک و قابل تکرار بر اساس فرمول‌های ریاضی نیست؛ اینکه توسعه انسانی و توسعه فرهنگی بسیار مهم‌تر از توسعه فناورانه و اقتصادی است و چنین توسعه‌هایی نیز باید بنا بر فرهنگ‌های مختلف تعریف‌هایی متفاوت داشته و به صورت انعطاف‌آمیزی به عمل در آیند.
به همین دلیل بود که شاخص‌های توسعه انسانی سازمان ملل شکل گرفتند (فکوهی، 1384) و در کنار شاخص‌های کالبدی و فیزیکی و کمی، شاخص‌های کیفی و عمیق پا به عرصه وجود گذاشتند تا بتوان با دقت و عمق بیشتری توسعه را اندازه‌گیری کرد ودر نهایت این مسئله مطرح شد که شاید از همان ابتدا باید به آن فکر می‌شد: اینکه توسعه در نهایت معنایی جز احسان زیست بهتر، تبدیل این احساس به یک واقعیت فیزیکی و امکان بخشیدن به این واقعیت برای پایدار شدن آن از یک نسل به نسلی دیگر و در هماهنگی هر چه بیشتر با محیط ‌زیست، نیست (پاگ، 112- 111).
توسعه فرهنگی نیز از همین دیدگاه و با همین رویکرد قابل تعریف شد و هنوز نیز باید تلاش کرد که به همین صورت تعریفش کرد. منظور از توسعه فرهنگی نمی‌تواند صرفاً توسعه‌ای کالبدی یعنی تعداد بیشتری استاد و دانشجو و مدرسه و کتابخانه و سینما و تئاتر و شمار بیشتر عنوان کتاب و غیره باشد، بلکه باید به محتوای این رسانه‌ها و این نهادها نیز اندیشید و حتی دانست که محتوای آنها بسیار مهم‌تر از قالب‌های آنها هستند که با پول و تبلیغ قابل گرد آوردن و حیات یافتن هستند. در توسعه فرهنگی واقعیتی معنی شد و باید بشود که جامعه مدنی رشدی هر چه بیشتر داشته باشد و افراد قابلیت‌های هر چه بیشتری برای آزاداندیشی و توانایی تحلیل متکی بر استفاده از همه اندیشه‌ها و تلفیق و بر ساختن اندیشه‌های خود داشته باشند. توسعه فرهنگی یعنی قابلیت یک جامعه به فراتر رفتن از اسطوره‌‎های ایدئولوژیکی که خود می‌سازد و یا دیگران برایش می‌سازند، قابلیت یک جامعه به اندیشیدن بدون قهرمان و بدون فرو رفتن دائم در فرایندهای خیال‌بافی درباره گذشته‌های به اصطلاح «طلایی» و آینده‌های «درخشان» خود و در عوض به فراموشی سپردن موقعیت شکننده کنونی‌اش. فرایندهایی که با تشویق خود شیفتگی عموماً با نوعی آسیب پارانویایی، یعنی شک و تردید نسبت به دیگران، دشمن‌سازی از این و آن برای ندیدن مشکلات و موانع درونی خود نیز همراه است.
هیچ چیز ساده‌تر از شعار‌دادن، در یک جهت یا در جهت مخالف آن نیست، ولی هیچ چیز نیز بی‌اثرتر از چنین شعارهایی نیست. اندیشیدن عمیق، سر پای خود ایستادن و اندیشیدن مبتنی بر توانایی‌های منطقی و عقلانی خود کاری مشکل است و این، آن چیزی است که می‌توان بر آن نام توسعه فرهنگی گذاشت. چنین امری بی‌شک تنها با کار و کوشش زیاد و در دراز مدت به دست می‌آید؛ ولی شرطی حتی مهم‌تر و پایه‌ای‌تر از اینها نیز وجود دارد و آن: بیرون آمدن از توهم و توانایی نگریستن به جهان و به خود با چشمانی تازه؛ چشمانی همان اندازه به دور از خودشیفتگی که از خود کوچک‌بینی.
اگر در پاسخی کوتاه خواسته باشیم آنچه را گفته شد، در زبانی کاربردی، بیان کنیم، خواهیم گفت: توسعه فرهنگی یعنی خلاقیت و توانایی آفریدن و تولید کردن فرهنگی درون‌زا (برای آنکه دچار از خود بیگانگی نشود) و در عین حال گشوده به سوی بیرون و پذیرای فرهنگ‌های دیگر (برای آنکه دچار پوسیدگی و فساد درونی نشود). اگر پرسیده شود ابزارها و مواد خام این آفرینش فرهنگی را از کجا باید یافت، باید پاسخ داد از سرچشمه‌های بی‌پایان استعلا، دین و ایمان و اخلاق و اندیشه‌های ظریف فلسفی و معنایی، از تجربه‌های مشترک تاریخ انسانیت؛ از قرن‌های فرهنگ مادی و معنوی انباشت شده در سراسر جهان و شاید بیش از هر کجا در خانه خود، در آنچه آن قدر به ما نزدیک است که نمی‌بینمش؛ یعنی از تجربه تمدنی چند هزار ساله از انسان‌هایی که در این سرزمین زیسته‌اند و در هر گوشه‌ای از آن، دانش خود را در قالب آیین‌ها، ابداع‌های مادی، توانایی‌ها و مهارت‌ها و زیبایی‌ها و باریک‌بینی‌های فناورانه و فرهنگی برای ما به جای گذاشته‌اند و ما اغلب آنها را نمی‌بینیم، آنجا هم که می‌بینیمشان قدرت تحلیلی برای استفاده از آنها نداریم (گیرتز، 1986؛ هاکس، 2001).
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.