آیا فرهنگ ایرانی «استبدادپرور است؟
بیش از دو هزار سال پیش، ارسطو، فیلسوف برجسته یونانی، «استبداد» را بر اساس یک پارادیم سیاسی، «هنری ایرانی» میدانست و بردگی را بر اساسی پارادیمی بیولوژیک، «امری طبیعی»؛ چنان که میگفت: «پس
نویسنده: ناصر فکوهی
تقلیل به مثابه روش تحلیل: از ارسطو تا ویتفوگل
بیش از دو هزار سال پیش، ارسطو، فیلسوف برجسته یونانی، «استبداد» را بر اساس یک پارادیم سیاسی، «هنری ایرانی» میدانست و بردگی را بر اساسی پارادیمی بیولوژیک، «امری طبیعی»؛ چنان که میگفت: «پس ثابت شد به حکم قوانین طبیعت، برخی از آدمیان آزاده به جهان آمدهاند و گروهی دیگر برای بندگی ساخته شدهاند و بندگی برای آنان هم سودمند است و هم روا». (1) بیست قرن بعد، در 1956، تاریخدان آلمانی، کارل ویتفوگل (2) با بازگشت به نظریههای یونانیان درباره ایرانیان و مجموعهای از نظریههای اقتصاددانان سیاسی انگلستان از لیبرالها (اسمیت، (3) میل (4) تا مارکسیسم (مارکس، انگلس) در کنار باورهای فیلسوفان روشنگری و تاریخگرا (منتسکیو، (5) بُدِن، (6) هگل)، روایتهای جهانگردان اروپایی (برنیه) (7) و با قرار دادن همه این دادههای به ظاهر «عینی»، تلاش کرد نظریه قدیمی یونانی و نظریه اقتصادی - اجتماعی «شیوه تولید آسیایی» (8) را به صورتی که به ویژه در آلمان و روسیه ابتدای قرن بیستم فرموله شد، در یک نظریه جدید مبتنی بر نظامهای آبیاری مصنوعی باز تعریف کند و «آب» را عامل اصلی جبری بنامد که کارگزارانش را «ناگزیر» بدل به مستبدانی بیرحم و مصرف کنندگانش را بدل و بندگانی بینوا میکند (ویتفوگل، 1391؛ آندرسون، جلد دوم، 1978: 301-300). در طول نیمه دوم قرن بیستم، هر چند نظریه «شیوه تولید آسیایی» با مطالعات میدان انسانشناختی، ارزش خود را در پهنههای بسیار بزرگی از دست داد و حتی مردمشناس برجستهای چون موریس گودولیه (9) از سالهای دهه 1960 آن را در شناخت جوامع غیر اروپایی به کنار گذاشت (گودولیه، 1974: 100- 47)، ولی به گونهای غریب شاهد آن بودیم که روشنفکران «جهان سومی» که از جنبشهای آزادیبخش خود، ثمری جز رسیدن به دولتهای فاسد و وابسته و سهمناک نبرده بودند، از آن سوی بام افتادند و تحت تأثیر گفتمان روشنفکران نادم جناح چپ دهه 1970 - که در بسیاری موارد همان روشنفکران نیز در فرقه فکریشان بودند - قرار گرفتند (آپارو، 1979) و این بار با یک چرخش 180 درجهای به این «تز» رسیدند که: «هر چه بر سرمان میآید، تقصیر خودمان است», در نتیجه و به یک باره «استعمار» و «استعمار نو» و «آمپریالیسم» و «نوامپریالیسم» و غیره به واژگانی از مد افتاده بدل شدند و جای خود را به یک اسنوبیسم شبه دمکرات دادند: «جهان سومی» هایی که نه تنها دیگر اعتراضی به موقعیت «جهان سومی» خود نداشتند، بلکه حاضر بودند در ایفای نقش «جهان سومی عقبافتاد» بسیار بیشتر از چیزی که از آنها خواسته میشد، خود را «پست» و نسبت به اربابان پیشینشان پشیمان از «نمکنشناسی» و آماده «جبران فکری» نشان دهند: نایپل (10) (ناپیل، 1964)، برنده نوبل ادبیات 2001 «نمونه آرمانی» این شخصیتها بود. زمانی که از دهه 1980 روشنفکران و دانشگاهیانی چون ادوارد سعید (سعید، 1368) و طلال اسد (اسد، 1973) در حوزه نقد ادبی و انسانشناسی و بعدها از دهه 1990 اقتصاددانانی چون جوزف استیگلیتز (11) (استیگلیتز، 2012) و پل کروگمن (12) (کروگمن، 1993) (هر دو برنده جایزه نوبل اقتصاد)، به میدان آمدند، تا گروه نخست بر پایه اسناد و مدارک افشا شده استعماری و گروه دوم بر اساس اسناد و مدارک و تجارب اقتصادی و کارشناسانه، نشان دهند که بازی دمکراتیک «بازار مطلقاً آزاد»، بیشتر برای مصرف ابلهان ساخته شده است، نه برای کسانی که سازوکارهای واقعی جهان را میشناسند، باز هم همین «روشنفکران» جهان سومی بودند که با رویکردی «داغتر از آش» خود را به میانه میدان انداختند تا در مقالات و کتابهایشان «تزهایی» را مطرح کنند که هزاران سال بود مطرح میشدند.سهم ما نیز از این بازی، تزهایی مانند «استبداد منش بودن ایرانیان»، «سنت استبدادی ایرانی»، «فردگرایی و توان نبودن ایرانیان به اندیشیدن و خلاقیت و کار جمعی» و از این قبیل بود که نه به مثابه ورود مدرنیتهای هضم ناشده و استعماری، بلکه به مثابه اشکال «ذاتی» موجود در «خلق و خوی ایرانی» ارائه می شدند. شگفتآورتر آنکه در همین حال شاهد آن بوده و هستیم که «تزهایی» از خود شیفتگی ایرانی نیز آن تزها را همراهی میکردند؛ (13) اینکه ما همواره بهترین بوده و هستیم و خواهیم بود و تمدنهای دیگر تاریخ و بقای گذشته و کنونی خود را مدیون هوش و نبوغ ایرانی هستند. در اینجا نیازی به نام بردن از آدمها و شخصیتها و اندیشمندانی که بدین ترتیب «تقلیل» را بدل به یک «روش» اساسی در تحلیل موقعیت ایرانی کردند، نمیبینیم؛ زیرا همه دستاندرکاران اندیشه کمابیش آنها را میشناسند؛ ولی نیاز بدان هست که تأکید کنیم اگر روحیه ایرانی در مفهوم عام و سنتی آن (یعنی مردمان این پهنه) نه مدرن و سیاسی آن، چنین مستبد و فردگرا و تکور و نوکرمنش بودهاند؛ چگونه است که هزاران سال توانستند در این پهنه سخت اقلیمی تمدن خود را حفظ کنند و در این جهان سهمگین هنوز باقی ماندهاند و در منطقهای که بیش از یک صد سال است روی آرامش را به خود ندیده است، امروز هم یکی از بالاترین ردههای تولید اندیشه و هنر و خلاقیت را دارند و اگر بر عکس، هیچ تمدنی بالاتر از آنها نبوده و آنها در مرکز عالم قرار داشتهاند، موقعیتهای نابسامان اجتماعی و سیاسیشان را چگونه باید تعبیر کرد؟
باور ما آن است که این دو سویه آسیبشناسانه، بیشتر از آنکه حاصل اندیشه عمیق و فکری مثبت و شناختی حداقلی از گذشتهها و سنتهای این فرهنگ باشد و یا قابلیت و مهارتی متوسط از دوراندیشی و ترسیم آینده و چشماندازهای موجود ارائه دهد، خبر از آسیب دیدن گروهی از نخبگان فکری میدهد که چون نتوانستهاند تکلیف خود را باگذشتهای روشن کنند که نه جسارت دارند نفیاش کنند (و یا بنابر مورد و گرایش ایدئولوژیکشان تمایل به حذف گزینشی بخشهایی از آن دارند) و نه حاضر به پذیرش اشتباه کردن خود هستند؛ از این رو بر آن هستند که انتقام «تاریخی» خود را از فرهنگی بگیرند که گمان میکنند آن را میشناسند و بدان اشراف دارند. بدین ترتیب شاید بهتر باشد برای این نخبگان اندکی فروتنی علمی آرزو کرد و اینکه رویکردهای نظریهپردازانه بر مقیاس تمدنهای هزاران ساله و پهنههای امپراتور مانند را کنار بگذارند و تحقیق و تأمل و اندیشیدن را درباره خود و زندگی و سرنوشت خویش آغاز کنند.
در یک کلام از یک سو باید با صراحت گفت که فرهنگ ایرانی، میراثی درخشان دارد ولی لزوماً نمیتوان انتظار داشت که این میراث بدون پیوند یافتن با جریان عمومی علم و فرهنگ در جهان به بار نشیند و حتی تداوم باید و از سوی دیگر فرهنگ ایرانی امروز یکی از شکوفاترین مراحل تاریخی خود را طی میکند وجامعه ایرانی یکی از پرثمرترین تجربههای خود را برای ساختن یک سازمان یافتگی مردم سالار و شرایطی که در آن بتوان اندیشه را در خلاقترین اشکالش به ثمر رساند، میگذراند؛ بنابراین بهتر آن است به جای قرار دادن خود در جایگاهی بالا برای تحقیر این فرهنگ و دستاندرکارانش که در سختترین شرایط هرگز از کار و کوشش برای تداوم بخشیدن به آن کوتاهی نکردهاند و نام و محتوای آن را زنده نگه داشتهاند و یا به جای فرورفتن در خوابهای باستانی و تصور «واقعهای» که شکوه و جلال «ازلی» را به یک باره باز آورد، همچون همه فرهنگها و مردمان دیگر جهان، باید با نگاهی به آینده برای آنکه سهمی در هر اندازهای باشد، در ساختن فرهنگ انسانی داشته باشیم، تلاش کنیم؛ نیز این سهم را بدون کوچک پنداشتن خود یا دیگران، با واقعگرایی و در حد تواناییهای عملیمان، هر روز افزایش دهیم.
پینوشتها:
1. ارسطو، سیاست، 1337: 13-10.
2. Karl Wittfogel.
3. Adam Smith.
4. John Sturt Mill.
5. Mentesquieu.
6. Jean Bodin.
7. Francois Bernier.
8. Asiatic mode of production.
9. Maurice Godelier.
10. Naipaul.
11. Joseph Stiglitz.
12. Paul Krugman.
13. از جمله تعداد بیشماری از کتابها و نظریهپردازانی که در طول سی سال اخیر این موضوع را مطرح کردهاند، برای یک نمونه گویا ر. ک: کاتوزیان، 1380.
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}