نویسنده: ناصر فکوهی

 

فرهنگ اکثریت، فرهنگ اقلیت

بیشتر مطالعات تاریخی و باستان‌شناسی نشان می‌دهند که سازمان‌دهی‌های اجتماعی، پس از گذار انسان از مرحله جماعت‌های کوچکی که «دسته» (1) نامیده می‌شدند و شامل صرفاً یک خانواده بزرگ یا چند خانواده محدود (20-10خانواده) بود و معیشت خود را عمدتاً از طریق گرد‌آوری و سپس شکار جانوران کوچک تأمین می‌کردند، شروع به ایجاد ساختارهای «نظم» می‌کنند. مفهوم «نظم» خاص انسان نیست و در جانوران دیگر و حتی گیاهان نیز دیده می‌شود (ریویر، 1379: 182- 151). کردارشناسان (رفتارشناسان) از کنراد لورنتز (2) (لورنتز، 1982) تا فرانس دووال (3) (دووال، 1388: 16- 13) تاکنون توانسته‌اند، سازمان‌دهی مبتنی بر نوعی نظم را در بسیاری از جانوران که دارای زندگی اجتماعی هستند، نشان دهند. البته آنچه نظم انسانی را از نظم جانوری یا گیاهی یا به طور عام‌تر از نظم زیست بومی و کیهانی جدا می‌کند، شکل و نمادین بودن آن است که از طریق نظام‌های شناختی، زبان‌شناختی، نمادین، تفسیری، مناسکی - اجرایی، موقعیتی و غیره خود انسان‌ها بنا بر فرهنگ‌های مختلف زبانی و جماعتی گوناگون درونی و درک می‌شوند و از طریق سازوکارهای کنشی به روابط و سپس نظام‌های اجتماعی تبدل می‌شوند.
وجود «نظم» به مثابه پایه و اساس شکل‌گیری «اجتماعی بودن» بدان معناست که نظام‌های فرهنگی نیز به ناچار از نظمی هژمونیک پیروی می‌کنند تا امکان انسجام یافتن این سازمان‌های اجتماعی را به وجود بیاورند. همان‌گونه که ما به ناچار ولو با تقلیل‌دهندگی، باید از واژه‌ها، ساختارهای دستوری و دیگر اشکال زبانی، معانی نسبتاً مشابهی را بفهمیم تا بتوانیم با یکدیگر رابطه برقرار کنیم، در کل نظام‌های اجتماعی نیز پدیده‌های بی‌شمار فرهنگی به ناچار باید به اشکال گوناگون تقلیل یافتگی که تقریباً همیشه نظام‌های هژمونیک نیز هستند، دامن بزنند تا بتوانند حداقلی از هماهنگی را میان ساختارهای ذهنی و رفتاری افراد یک گروه اجتماعی مشخص ممکن کنند. از اینجانب که مفهوم «فرهنگ غالب» مطرح می‌شود.
در ادبیات مارکسیستی و تداوم آن در مکتب فرانکفورت (جی، 1996)، تأکید بسیار زیادی بر هژمونیک بودن این فرهنگ شد و به همین دلیل بود که حرکت موسوم به «ضد فرهنگ» (4) (والری، 2003: 72- 70) در دهه‌های 60 و 70 در امریکا و ضدیت آن با جریان‎‌های عمومی شیوه زندگی امریکایی و روزمرگی حاکم در این کشور تا حد زیادی از نظریات هربرت مارکوزه از آخرین نمایندگان فرانکفورت در امریکا تأثیر می‌پذیرفت. این امر البته به خودی خود، منفی نبود؛ زیرا به چرخشی اساسی در مارکسیسم انجامید که توجه مبالغه‌آمیز به «زیربنای اقتصادی» را به سوی توجه به اهمیت فرهنگ در حیات مادی کشاند؛ گرایشی که مهم‌ترین نماینده آن در انسان‌شناسی، ماروین هریس (5) (هریس، 1968) و مکتب ماتریالیسم فرهنگی او بود؛ ولی مشکل اساسی در آن بود که تأکید بیش‌ از اندازه بر «هژمونیک» بودن آنچه «فرهنگ غالب» نامیده می‌شد، قدرت و اهمیت «فرهنگ‌های حاشیه‎‌ای» یا «خرده فرهنگ‌ها» را که امروز از آنها با عنوان فرهنگ‌های اقلیتی یا جماعتی نیز نام برده می‌شود، شماری از آنچه در واقعیت وجود داشت، وانمود می‌کرد و دچار نوعی خود دست‌کاری (6) نظری می‌شد.
آرجون آپادورای (آپادورای، 1996)، نظریه‌پرداز تأثیرگذار امریکایی هندی تبار، از نخستین کسانی بود که با تأکید بر اهمیت بیشتر فرایندهای گوناگون و پیچاپیچ در حرکت عمومی جهانی شدن، توانست مفهوم «اقلیت» را نیز در تعبیر جامعه‌شناختی و انسان‌شناختی از آن، تغییر دهد و به آن صرفاً در بعد «زیر سلطه بودن» نگاه نکند. آپادورای در حقیقت نشان داد که فرایند جهانی شدن صرفاً پدیده‌ای یک سویه نیست و همان‌گونه که کشورهای توسعه یافته مرکزی، کشورهای در حال توسعه را در طول دوران استعمار و فرایندهای استعماری دچار دگرگونی‌های عظیم کردند، در دوران کنونی، فرهنگ‌های حاشیه‌ای هستند که در حال دگرگون کردن، فرهنگ‌های «غالب» پیشین هستند.
تحت تأثیر همین اندیشه، نگاه به مفهوم «اقلیت فرهنگی» دائماً دگرگون شد. امروز باید این مفهوم را نه به معنای مطلق آن یعنی یک یا چند اقلیت فرهنگی (رفتاری، عقیدتی، سبک زندگی، سیاسی و غیره) در برابر یک «اکثریت فرهنگی» دید، بلکه ما بیشتر با مجموعه‌هایی هر چه بزرگ‌تر (چه از لحاظ حجم، چه از لحاظ شمار و چه از لحاظ نفوذ اجتماعی) رو به رو هستیم که در کل خود از «اکثریت» مفروض فرهنگی عموماً هم از لحاظ کمّی و هم از لحاظ کیفی گسترده‌تر هستند. همچنین امروز هر چه بیشتر بر جنبه‌های مثبت و تنوع و تفاوت فرهنگی از بُعد مثبت نگاه می‌شود؛ یعنی آنچه این تنوع می‌تواند به یک جامعه بیفزاید. در حالی که تصورات هژمونیک پیشین به ساختن یک «فرهنگ غالب» و یکدست هم به دلیل مخرب بودن پیامدهای اولیه و ثانویه آنها (از جمله به وجود آوردن گرایش‌های آمرانه و توتالیتر) و هم به دلیل غیر کارا بودن آنها در دراز مدت کنار گذاشته شده است.
این امر البته بدان معنا نیست که بتوان یک گروه اجتماعی و به ویژه یک جامعه بزرگ را بدون وجود گروه بزرگی از همسازی‌ها و هماهنگی‌ها که باز هم در آنها هم هژمونی (قانون) وجود دارد و هم تقلیل‌های شناختی، اداره و حفظ کرد، ولی هر روز راه‌ها و اندیشه‌ها و سازوکارهای جدیدی برای مدیریت تفاوت‌های فرهنگی و بهترین استفاده از آنها برای بهبود عمومی جوامع انسانی مطرح می‌شوند که توجه به آنها به ویژه برای حفظ و تداوم بخشیدن به جنبه‌های مثبت و ارزشمند در فرهنگ‌های سنتی و ریشه‌دار اساسی است.
این کار را نمی‌توان به سازمان یافتگی خود انگیخته جوامع واگذاشت. معنی این سخن آن است که نیاز به دخالت برای سازمان دادن به این امر وجود دارد با وجود این، به نظر ما این دخالت بیشتر از آنکه از سوی تمرکزهای سیاسی، یعنی دولت‌ها انجام بگیرد می‌تواند و بهتر است از طریق ایجاد شرایط گسترش سازوکارهای مردمی و مدنی انجام بگیرد. تجربه جوامعی چون کشورهای اسکاندیناوی و کانادا در میان کشورهای توسعه یافته و کشورهای هند، مالزی، ترکیه در میان کشورهای در حال توسعه، از این لحاظ نشان داده است که حرکت در این مسیر نه تنها سبب بهبود موقعیت‌های فرهنگی آنها و کاهش تنش‌های اجتماعی و فرهنگی در آنها شده، بلکه موقعیت‌های اقتصادی آنها را نیز به دلیل بالا رفتن صلح و امنیت اجتماعی در آنها به وضعیت‌های بهتری رسانده است. در حالی که کشورهایی که راه معکوس را پیش گرفته‌اند، مثلاً پاکستان، برخی از کشورهای امریکای لاتین از یک سو و ایالات متحده و فرانسه از سوی دیگر، دقیقاً نشان داده‌اند که با تنش‌های اجتماعی - فرهنگی بیشتر و سقوط بیشتری درحوزه اقتصادی نیز رو به رو می‌شوند.

پی‌نوشت‌ها:

1. bande.
2. Konrad Lorenz.
3. Frans de Waal.
4. counter culture.
5. Marvin Harris.
6. auto manipulation.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.