فلسفه ی صدرايی و زمان

نویسنده: كريم فيضي

محمدبن ابراهيم قوامي شيرازي، معروف به ملاصدرا، با لقب «صدرالمتألهين» ـ به معناي پيشتاز اهل تأله ـ يكي از نام‌آورترين چهره‌هاي عقلي و فلسفي در طول چهار قرن اخير بوده است. وي در سال 980 قمري زاده شده است و در سال 1050 در بصره، از دنيا رفته است. جز دو دهة نخست عمر، تمام يا اغلب پنج دهة پاياني عمر وي مصروف كوشش عقلي شده است؛ دوره‌اي به درس‌آموزي در نزد عالمان آن عهد، دوره‌اي به انديشه در مسائل كلان كلام و فلسفه در قلمرو اسلام، دوره‌اي به تدريس در كانون عقلي اصفهان و بعدها شيراز و دوره‌اي نيز به تأليف و تصنيف. دربارة مراحل زندگي وي، مسائل مختلفي مطرح شده است كه به لحاظ تاريخي و عمدتاً سياسي نيازمند مطالعات و بررسي‌هاي جديد و چند جانبه است. شك نيست كه ايام حيات و دوران اقتدار و سطوت فكري صدرالدين شيرازي مقارن است با روزگار اوج و شكوه نخستين حكومت مستقل ايران، بعد از قرون نخستين اسلام، به دست صفويه.
اين چهرة فكري، در دورة حضور و سيطرة صفويان زاده شد و در ايام استيلاء و تغلب آن خاندان نيز روي در نقاب خاك نهاد. عده‌اي او را بزرگ‌ترين دانشمند ايران در دورة صفويه به شمار آورده‌اند و اين سخني گزافه نمي‌تواند باشد. در عين حال، مناسبت‌هاي وي، در ساحت‌هاي اجتماعي و سياسي نه تنها روشن نيست بلكه با ابهام‌هايي فراوان روبروست. زيرساخت‌هاي فكري و عقيدتي صفويان، به دليل اقتران نام و ياد اين سلسله با انديشه‌هاي شيعي و هويت ديني جديد ايران، هيچ‌گاه به درستي كاويده نشده است. با وجود اهميت زايدالوصف اين خاندان حكومتي، به نظر مي‌رسد، جهت‌گيري مطالعات انجام شده در باب آغاز و پايان و اثرگذاري‌ها و اثرپذيري‌هاي اين سلسله چندان كه بايد كامل و دقيق نبوده است. از اين رو، با وجود اهتمام‌هاي فراوان در خصوص اين سلسله، مي‌توان گفت، به احتمال زياد، ابهام‌هاي تاريخي، روي در تحليل و گشودگي ندارند. يكي از مسائل مهم قابل بحث در باب صفويه، جهت‌گيري‌هاي علمي و فرهنگي است كه بدون شك مي‌تواند مهمترين حوزة قابل بحث در ميان بررسي‌هاي مربوط به صفويه باشد.
امروزه، در هيچ يك از مطالعات فرهنگي و ميان فرهنگي كه حوزه‌هايي وسيع از رشته‌هاي گوناگون را در برمي‌گيرد، بدون در نظر گرفتن شرايط تاريخي و در ذيل آن شرايط سياسي و اجتماعي نمي‌توان در باب جريان‌هاي فكري اظهارنظر كرد. به ديگر سخن، فكرها و انديشه‌ها و شكل‌هاي مركب و مجزاي آن كه در قالب ادبيات، فلسفه، تئوري‌هاي الاهياتي، هنر و در مواردي مباحث معرفت‌شناسي ظاهر مي‌شود، لزوماً با عصر و زمان خويش مرتبط است و هم از اين رو، در ظرف زماني خويش قابل تحليل است. تحت هيچ شرايطي، نمي‌توان زمان را از انديشه و سير و تطور آنها منها نمود. از اين روي، كساني كه بدون در نظر گرفتن مسأله زمان در مفهوم زمان تكوين و پديد آمدن فلسفه‌ها و انديشه‌ها و حتي نظريات به ظاهر پراكنده و نيز زماني كه بعد از عصر حدوث خويش به هر دليل و به هر نحوي مورد توجه و مطالعه قرار مي‌گيرد، به ريشه‌يابي و رازگشايي مي‌پردازند، در واقع در مسيري نامشخص گام مي‌سپارند. چگونه مي‌توان بدون لحاظ زماني مسائل و وقايع، حكمي در باب آنها صادر نمود؟ چيزي كه به اين موضوع، حساسيتي بيشتر از حالت عادي مي‌بخشد، تغيير زمان و پديد آمدن «زمانه» در مفهومي متفاوت است و زمانه‌هايي كه گاه از پي هم، بدون ارتباط‌ها و اتصال‌هاي محسوس و قابل شناسايي، هويدا مي‌شوند. در اينجا، به بداهت روشن است كه مقصود از زمان، زمان در مفهوم فلسفي نيست. سخن از زماني است كه زمان فلسفي و حوزه فلسفه، خود در ذيل آن قرار مي‌گيرد و اگر چنين نگوييم، زماني مراد است كه فلسفه‌ها، بعد از مرحله شكل‌گيري و در مقام بحث و ارزيابي و جايگاه‌شناسي، ناگزير از آنند، زيرا در گذر از گذرگاه شناخت و ناشناخت كه به مثابة پل زندگي و مرگ فلسفه‌هاست، كمتر فلسفه‌اي مي‌تواند خود را از آن و حكمي كه از دل آن برمي‌آيد، بي‌نياز بداند، يا خود را بركنار و كرانه‌اي بكشد.
حكمت صدرايي، به عنوان يكي از جريان‌هاي فكري ايران زمين، در دوران متأخر، به لحاظ تاريخ جديد، با پايان دوران قرون وسطي و آغاز و طليعه رنسانس مقارن و هم‌مرز است. هم چنانكه مي‌دانيم، در برابر اين حكمت، در مجموع، در طول اين چهار قرن، عمدتاً دو مواجهه آشكار صورت گرفته است كه حاصل صدها تلقي پيدا و پنهان، در جاهاي مختلف و زمان‌هاي مختلف است ولي از آن روي كه زمان حتي انسان‌ها و مكان‌ها را نيز زير حكم خويش قرار مي‌دهد، مي‌توانيم گفت، اين حكمت از زمان تدوين و تكوين خويش در فرايند زمان، همواره دو مواجهه را به خود پذيرفته است: مواجهه نخست را بايد طيف‌پذيرندگان و دلدادگان اين حكمت دانست كه بعد از قرن دوازدهم روي در رشد داشته‌اند و بعد از ظهور ملاهادي سبزواري، كسي كه در ترويج و تفسير پاردايم‌هاي ملاصدرا يكي از محوري‌ترين نقش‌ها را ايفا كرده است، تقريباً، تا دوره معاصر و تا زمان علامه طباطبايي(1281-1360)، اقليم‌هاي فكري و حتي فرهنگي را زير نفوذ و سيطره خود قرار داده است. در اين تلقي، ملاصدرا را بايد آخرين فيلسوف بزرگ مشرق و احياءكننده حكمت دانست كه توانسته است، با قامتي الهي و تألهي، حكمتي نو را بيافريند. از اين چشم‌انداز «اسفار اربعه» مظهر حكمت متعاليه است و اين حكمت، حكمتي است فاخر و مشتمل كه علاوه بر مسائل شناخته شده، مسائلي جديد و نو پديد را نيز بر نظام فلسفه اسلامي و در مواردي فلسفه بشري افزوده است. از شناخته‌ شده‌ترين مدافعان فلسفه صدرايي با اين تلقي و اين تفسير، مي‌توان از شهيد مرتضي مطهري (1298-1358) نام برد كه از زمان آشنايي خويش با جزء و كل حكمت صدرايي، به گونه‌اي مجذوبانه، آن را عصاره و زبده فلسفه اسلامي مي‌دانست و طبق همين تلقي، نسبت به تدريس برخي از آثار صدرالمتألهين در جمع گروهي از شاگردان خويش اقدام نمود.
در برابر اين ديدگاه، ديدگاهي قرار دارد كه مي‌توان آن را نگاه انتقادي و نوعاً سلبي نام نهاد. اين نوع از نگاه به حكمت صدرايي، از زمان بدو و تكوين آن بوده و همواره به صورتي غيررسمي جريان داشته است. با گسترش و شيوع فلسفه‌هاي جديد و آشنايي عميق‌تر ايرانيان با فلسفه‌هاي جديد، نگاه انتقادي به حكمت صدرايي و مجموع ميراث فلسفه پس از دوران جديد، ابعاد و زواياي جديدي به خود گرفته است. از نظر اين طيف، حكمت صدرايي، مجموعه‌اي است عمدتاً متافيزيكي كه از تركيب جريان‌ها و انديشه‌هاي تاريخي پيش از خود پديد آمده است: حكمت مشاء (اعم از مشاء يوناني و سينوسي)، حكمت اشراق (اعم از اشراق افلاطوني و سهروردي)، كلام اسلامي (عمدتاً كلام اعتزالي و امامي) و در نهايت عرفان نظري و مباني فكري محي‌الدين بن عربي. چيزي كه در اين تفسير، روي آن تأكيد مي‌شود، عدم‌ارتباط ظاهري انديشه‌هاي حكمت صدرايي با مباني جديد انسان‌شناختي و جهان‌شناختي است. با تثبيت فلسفه‌هاي اگزيستانسياليستي و فلسفه‌هاي تحليلي متأخر (خصوصاً نگرش‌هاي ويتگنشتايني، نه لزوماً هايدگري) شكاف موجود، ميان اين دو نگاه و اين دو تفسير از حكمت صدرايي در حال افزايش است. در اين ميان، ديدگاهي وجود دارد كه با ابتناء بر مايه‌هاي وجود شناختي موجود در فلسفه صدرايي و زمينه وسيعي كه برخي از فلسفه‌هاي نو، در قلمرو معنا و معنانگري دارند، مي‌كوشند اشتراكات موجود ميان برخي از دلالت‌هاي معناشناختي ميان ملاصدرا و چهره‌هايي چون هايدگر ويتگنشتاين و اخيراً كواين را برجسته‌تر كنند: نوعي مطابقت‌يابي، ميان آنچه فلسفه شرق و غرب را مي‌تواند به همديگر پيوند دهد.
روشن است كه داوري در اين زمينه به فرض امكان و به فرض عدم مشكل بودن، از مجال اين نوشته اشاري به وضوح خارج است اما چيزي كه مي‌توان در اين ميان بيان آن را قهري دانست، اين است كه: حكمت صدرايي، در نهايت، مجموعه‌اي است كه اگر در چارچوب زمان و مكان و شرايط فرهنگي – فكري خود، اعم از شرايط سياسي و اجتماعي مورد بررسي قرار بگيرد، مي‌تواند، به عنوان نمونه‌اي از انديشه‌هاي تاريخي – فلسفي با صبغه‌اي تركيبي به شمار آيد كه در قلمرو خود، داراي رهاوردها، ظرايف، برجستگي‌ها و ارزشهايي فكري و فرهنگي است. كوتاه سخن اين كه حكمت صدرايي، حكمتي است كه لزوماً بايد به گونه‌اي زمان‌محورانه مورد لحاظ قرار بگيرد: زماني كه در آن پديد آمده است با بررسي و ملاحظه تمام شرايط و واقعيت‌هاي آن و زماني كه زمانه بعد است و خود مشتمل بر زمانه‌هايي است متعدد. روشن است كه شناخت زمانه‌، خود نيازمند مبناهايي است كه لزوماً فلسفي است و برخي از پايه‌هاي آن را بايد در گذشته جستجو كرد: جايي كه حكمت‌هاي گذشته، ريشه‌هاي خويش را از دل آن برگرفته‌اند و يافته‌هاي خويش را به آن بازگردانده‌اند.
منبع: روزنامه اطلاعات