شعر باران





جمله سازي

روي تخته سياه نوشت :
کوله ، چفيه ، آسماني ، پا ، مين ، سنگر
و سپس گفت :
بچه ها !
مشق و انشايتان اين است
گر چه اين بار
جمله هايي که مي سازيد
بار امانت است و
سنگين است
علي از انتهاي کلاس ناليد :
معني جمله هايتان يک جا
مي شود باباي من ، آقا !
کوله اش زودتر از خودش آمد
پايش اما ، همان جا ماند
چفيه اش ، آه که پر خون شد
آن دمي که مين
اسم او را خواند
سنگر اما ، تمام عشقش بود
او همان جا ، جاوداني شد
عصر يک روز پاييزي
رفت
او هم آخر آسماني شد
و معلم
روي تخته سياه نوشت اين بار
بچه ها ! همين کافي است
تا که ما هم از يادمان نرود
مي نويسيم :
آفرين علي !
جمله سازي ات
عجب عالي است

قهر تو

چه زود قهر مي کني
ولي چه خوب
قهر تو
شبيه قهرهاي کودکانه است
سريع مي شود تمام :
به يک اشاره
يک نگاه
يک سلام

زيرباران

زير باران مي روم
چشم هاي من تر است
از نگاه آسمان
چشم من ابري تر است
باز هم آن پيرزن
زير باران مي رود
دست هايش بي عصاست
خيس و لرزان مي رود
بر سر بي چتر او
آسماني ابري است
بسته اي جوراب را
مي برد با هر دو دست
مي نشيند زير سقف
زير سقف ايستگاه
خيره مانده او به من
با نگاهي بي پناه
خيره ام بر چشم او
آن دو چشم بي صدا
واي ! خيلي خالي است
خالي از لبخندها
در خيابان « بهار »
يک زمستان در من است
يک نگاهم ماه دي
يک نگاهم بهمن است .

گمشده

ما راه را گم کرده بوديم
در کوچه هاي تنگ و باريک
هر جا که مي رفتيم بن بست
هر جا که مي رفتيم تاريک
از ترس گرگ و چاه و دشمن
هر گوشه اي ما مي خزيديم
تا که صدايي مي شنيديم
با ترس از جا مي پريديم
دنبال راه چاره بوديم
راه جديدي هست آيا ؟
با اين سوال سخت گفتيم
شايد کسي مي آيد اينجا
يک دفعه روشن شد دل ما
يک دفعه آمد مردي از راه
مردي که بوي نور مي داد
در دست گرمش بود يک ماه
منبع: نشریه باران