نگاهی به چیستی علم و فلسفه آن
مترجم: سیدنصیر احمد حسینی
اشاره:
نوشتار حاضر برگردان فصل آغازین کتاب فلسفهی علم: مقدمهای بسیار کوتاه (Philosophy of Science: A Very Short lntroduction Samir Okasha) است که در سال 2002 از سوی انتشارات دانشگاه آکسفورد روانهی بازار شده است.علم چیست؟
علم چیست؟ شاید پاسخ به این پرسش آسان به نظر برسد. همه میدانند که موضوعاتی چون فیزیک، شیمی، و زیستشناسی علم را تشکیل میدهند و حال آن که موضوعاتی نظیر هنر، موسیقی و الاهیات علم نیستند. وقتی فیلسوفان میپرسند علم چیست، ارائه فهرستی از موضوعات فوق آن نوع پاسخی نیست که آنان در پی آن هستند؛ آنان در جستجوی صرفاً فهرستی از فعالیتهایی نیستند که معمولاً «علم» (1) خوانده میشوند بلکه در پی ویژگی مشترک موضوعات مزبور هستند یعنی در پی آن ویژگی هستند که علم را «علم» میسازد. بنابراین پرسش فوق، پرسش چندان بیاهمیت و پیش پا افتادهای نیست.لیکن هنوز ممکن است کسی بپندارد که پرسش فوق نسبتاً ساده و سر راست است. به یقین علم دقیقاً کوششی در راستای فهم، تبیین و پیشبینی جهانی است ک در آن زندگی میکنیم. این پاسخ مطمئناً یک پاسخ خردپذیر و معقول است. اما آیا این همه داستان است؟ آخر ادیان مختلف نیز میکوشند که جهان را بفهمند و آن را تبیین کنند، اما دین معمولاً به مثابه شاخهای از علم تلقی نمیشود. همینطور اخترگویی، (2) طالعبینی (فالگیری) (3) کوششهایی برای پیشبینی آینده هستند، لیکن بیشتر مردم این قبیل فعالیتها را علم نمیدانند. همچنین تاریخ را در نظر بگیرید. تاریخدانان میکوشند که رویدادهای گذشته را فهم و تبیین کنند، اما تاریخ معمولاً جزء علوم انسانی قرار میگیرد، نه جزء علوم تجربی. لذا این پرسش که «علم چیست» همچون بسیاری از پرسشهای فلسفی دیگر، پیچیدهتر از آن است که در نگاه نخست مینماید.
بسیاری از مردم معتقدند ویژگیهای ممتاز علم در روشهایی خاصی است که دانشمندان به منظور پژوهش دربارهی جهان به کار میگیرند. این کاملاً پذیرفتنی است، زیرا در بسیاری از علوم روشهای متمایزی از پژوهش که در رشتههای غیر علمی یافت نمیشوند، به کار میروند. یک نمونه روش [از این روش پژوهشی] استفاده از آزمایشهاست، که به لحاظ تاریخی نقطه عطفی در پیشرفت علوم جدید به شمار میرود. هر چند در همه علوم از آزمایش بهره گرفته نمیشود اما روشن است که اخترشناسان به آزمایش آسمانها نمیپردازند بلکه باید به مشاهده دقیق قناعت کنند. این مطلب درباره بسیاری از شاخههای علوم اجتماعی نیز صادق است. ویژگی مهم دیگر علوم بر ساختن نظریههاست. دانشمندان نتایج آزمایش و مشاهده (4) خود را در دفتری صرفاً ثبت نمیکنند؛ بلکه معمولاً آنها را بر مبنای نظریه عام تبیین نیز میکنند. هر چند انجام این کار همواره آسان نیست. اما موفقیتهای چشمگیری را در پی داشته است. یکی از معضلات اصلی در فلسفه علم این است که بدانیم چگونه دانشمندان توانستهاند به مدد تکنیکهایی مانند آزمایش، مشاهده و نظریهسازی (5) از بسیاری از رازهای طبیعت پرده بردارند. کپلر کشف کرد که در سیارهها آنگونه که کپرنیک فکر میکرده، دایرهوار به دور خورشید نمیچرخند، بلکه در یک مدار
خاستگاههای علوم جدید
امروزه در مدراس و دانشگاهها علم عمدتاً به روش غیرتاریخی تدریس میشود. در کتابهای درسی اندیشههای اصلی یک رشته علمی به سادهترین صورت ممکن ارائه میگردد و به جریان طولانی و اغلب پیچیدهای که منجر به کشف آنها میگردد، چندان اشاره نمیشود. این شیوه، به مثابه یک راهبرد آموزشی، درست و منطقی است، اما درکی از تاریخ اندیشههای علمی برای فهم مسایلی که فیلسوفان علم بدانها علاقهمندند، سودمند است. در واقع توجه دقیق به تاریخ علم برای تدریس فلسفه علم دقیق و جدی، غیرقابل چشمپوشی است.خاستگاههای علوم جدید در دورهای است که پیشرفت سریع علمی در اروپا میان سالهای 1500 م. و 1750 م.واقع شده است، دورانی که اکنون ما به نام عصر انقلاب علمی میشناسیم. البته پژوهشهای علمی در دورههای باستانی و میانه نیز انجام میشد و انقلاب علمی یکباره رخ نداد. در دورههای باستان و میانه جهانبینی حاکم، ارسطوگرایی (مکتب ارسطو) (6) بود که پس از ارسطو (7) فیلسوف یونانی دوره باستان، بدین نام موسوم شد. ارسطو نظریههای مفصل و مبسوطی در طبیعیات، زیستشناسی، اخترشناسی (8) و کیهانشناسی (9) ارائه کرده است. اما دیدگاه ارسطو در نظر دانشمندان جدید بسیار عجیب و غریب مینماید چنانکه روشهای پژوهش وی چنین است. به عنوان نمونه، ارسطو معتقد بود که همه اجسام زمینی از چهار عنصر تشکیل شدهاند؛ خاک، آتش، هوا، آب، این دیدگاه با آنچه شیمی جدید به ما میگوید، اختلاف و تعارض آشکار دارد.
نخستین گام اساسی در رشد جهانبینی علمی جدید، انقلاب کپرنیکی بود نیکولاس کوپرنیک (10) ( 1473-1543) اخترشناش لهستانی در سال 1542 م.کتابی را منتشر کرد که در آن به مدل زمین مرکزی عالم حمله کرد. بر اساس این مدل، زمین ثابت و ساکن است و در مرکز عالم قرار دارد و سیارهها و خورشید بر گرد آن میچرخند. اخترشناسی زمین مرکزی، که بعد از بطلیموس (11) اخترشناس یونان باستان به اخترشناش بطلمیوسی معروف شد، در قلب جهانبینی ارسطویی قرار دارد و در طول 1800 سال عمدتاً سیطره بدون چالش داشته است. اما کپرنیک مدل دیگری را مطرح کرد: خورشید مرکزی ثابت عالم است و سیارهها از جمله زمین، به دور آن میچرخند. برپایه مدل خورشید مرکزی، زمین خود یکی از سیارهها تلقی میشود و بدینسان جایگاه بیهمتا و ممتازی را که سنت [گذشته] بدان داده بود، از دست میدهد. نظریه کپرنیک در آغاز با مخالفت زیادی مواجه شد به ویژه از سوی کلیسای کاتولیک که رهبران آن این نظریه را ناقض کتاب مقدس تلقی میکردند. این کلیسا کتابهایی را که در آنها از حرکت زمین جانبداری میشد در سال 1616 م. توقیف کرد. اما نظریهی کپرنیک در طول صد سال به یک نظریه علمی جا افتاده تبدیل شد.
نوآوری کپرنیک نه تنها وضع اخترشناسی را بهتر کرد بلکه به طور غیرمستقیم از طریق آثار یوهانس کپلر (12) (1630-1571) و گالیلئو گالیله (13) (1642-1564) به رشد فیزیک جدید نیز کمک کرد. کپلر کشف کرد که در سیارهها آن گونه که کپرنیک فکر میکرده، دایرهوار به دور خورشید نمیچرخند بلکه در یک مدار بیضی شکل میچرخند. این «قانون اول» او درباره حرکت سیارات بود که بسیار مهم و اساسی بود. قانون دوم و سوم کپلر سرعت گردش سیارهها را به دور خورشید مشخص میکنند.
با کنار هم قرار دادن قوانین کپلر نظریهای درباره سیارات به دست میآید که به مراتب برتر از نظریههای پیش از آن است، زیرا به حل مسایلی کمک میکند که اخترشناسان قرنها در حل آنها درمانده بودند. گالیله از حامیان همیشگی نظریه کپرنیک و یکی از نخستین پیشگامان در اختراع تلسکوپ بود. وقتی او با تلسکوپ خود به آسمان نگریست چیزیهای خیرهکننده و ارزشمندی از جمله کوههایی ماه، شمار عظیمی از ستارگان، لکههای خورشیدی و ماههای سیاره مشتری را کشف کرد. همه اینها که با کیهانشناسی ارسطویی کاملاً در تعارض بود در روی آوردن جامعه علمی به نظریه کپرنیکی نقش محوری را بازی کرد.
اما گالیله ماندگارترین کمک را نه در اخترشناسی بلکه در مکانیک کرد که در آن نظریه ارسطو را رد کرد. بر پایه نظریه ارسطو، اجسام سنگینتر نسبت به اجسام سبکتر تندتر سقوط میکنند. گالیله به جای این نظریه، این نظر دور از انتظار را ارائه کرد که اجسام در حال سقوط آزاد صرف نظر از وزن آنها با سرعت یکسان به سوی زمین سقوط خواهند کرد. (البته در عمل اگر شما یک پر را و یک گلوله توپ را از ارتفاع یکسان رها کنی، نخست گلوله توپ به زمین میرسد، اما گالیله بر آن بود که این رخداد صرفاً ناشی از مقاومت هواست؛ در خلاء آن دو با هم به زمین میرسند). افزون بر این که بر آن بود که اجسام در حال سقوط آزاد به طور یکنواخت شتاب میگیرند؛ بدین معنا که در زمانهای واحد سرعتشان به طور یکسان افزایش مییابند؛ این پدیده به عنوان قانون سقوط آزاد گالیله معروف است. گالیله برای اثبات درستی این قانون که اساس نظریه او در مکانیک است دلیل هر چند نه کاملاً قاطع اما قانع کننده ارائه کرد.
گالیله معمولاً نخستین فیزیکدان جدید به معنای واقعی کلمه به شمار میرود. او نخستین کسی بود که نشان داد برای توصیف حرکت اشیای واقعی در جهان مادی نظیر اجسام در حال سقوط، پرتابهها و غیره میتوان از زبان ریاضیات بهره گرفت. این نکته به نظر ما روشن و بدیهی مینماید. امروزه نظریههای علمی نه تنها در علم فیزیک بلکه هم چنین در زیستشناسی و اقتصاد معمولاً به زبان ریاضی صورتبندی میشوند. اما در روزگار گالیله این مطلب بدیهی و روشن نبود: عموماً تصور بر این بود که ریاضیات به امور انتزاعی محض میپردازد و از این رو با واقعیت فیزیکی بیارتباط است. یکی دیگر از نوآوریهای کار گالیله تأکید وی بر اهمیت آزمون آزمایشی فرضیههاست. به نظر دانشمندان جدید ممکن است این نکته نیز بدیهی بنماید. اما در روزگاری که گالیله کار میکرد، آزمایش معمولاً از ابزارهای قابل اعتماد کسب دانش به شمار نمیرفت. تأکید گالیله بر آزمون تجربی نشانگر آغاز رهیافت تجربی در مطالعه طبیعت است که تا امروزه ادامه دارد.
پس از مرگ گالیله انقلاب علمی شتاب بیشتری گرفت. رنه دکارت (14) ( 1650-1596) فیلسوف، ریاضیدان و دانشمند فرانسوی «فلسفه مکانیکی» (15) را بنیاد نهاد که از اساس جدید بود. بر پایه آن، جهان طبیعت صرفاً از ذرات مادی لخت تشکیل شده که با یکدیگر برخورد میکنند و بر هم اثر میگذارند. به اعتقاد دکارت قوانین حاکم بر حرکت این ذرات، کلید فهم ساختار عالم کپرنیکی بود. از فلسفه مکانیکی انتظار میرفت که همه پدیدههای مشاهدهپذیر را بر حسب حرکت این ذرات لخت و نامحسوس تبیین کند. این فلسفه در نیمه دوم سده هفدهم به سرعت نگاه علمی غالب گردید. این نگاه تا اندازهای اکنون نیز رواج دارد. شخصیتهایی نظیر هویگسن، (16) گاسندی، (17) هوک، (18) بویل (19) و دیگران از روایتهای فلسفه مکانیکی حمایت کردند. پذیرش گسترده آن نشانگر زوال قطعی جهانبینی ارسطویی بود.
انقلاب علمی در آثار آیزاک نیوتن (20) (1727-1643)، که دستآوردهای آن در تاریخ علم بینظیر است، به اوج خود رسید. شاهکار نیوتن اصول ریاضی فلسفه طبیعی است که در سال 1687م. منتشر شد. نیوتن با نظر فیلسوفان مکانیکی که معتقد بودند عالم فقط از ذرات متحرک تشکیل شده، همداستان بود اما کوشید که قوانین حرکت دکارت و قواعد برخورد ذرات وی را اصلاح نماید. نتیجه آن تلاش، ارائه نظریه پر قدرت در دینامیک و مکانیک بود که تقریباً مبتنی بر سه قانون حرکت و اصل مشهور وی در باب گرانش عمومی (21) بود. بر اساس این اصل، هر جسمی در عالم بر جسم دیگر گرانش عمومی وارد میکند؛ شدت کشش میان دو جسم به جرم آنها و عکس مجزور فاصله آنها بستگی دارد. قوانین حرکت بدینسان مشخص میکند که چگونه این نیروی گرانش بر حرکت اجسام اثر میگذارد. نیوتن با بهرهگیری از صراحت و دقت فراوان در ریاضیات نظریه خود را توضیح داد و روشی در ریاضیات ابداع کرد که اکنون آن را «حساب» مینامیم. شگفت این که نیوتن توانست نشان دهد که قوانین حرکت کپلر درباره حرکت سیارات و قانون گالیله درباره سقوط آزاد (هر دو با اعمال اصلاحاتی جزئی) نتایج منطقی قوانین او در باب حرکت و گرانش بود. به دیگر سخن، قوانین واحد هم حرکت اجسام را در زمین و هم حرکت اجرام را در آسمان تبیین میکنند و نیوتن این قوانین را به صورت کمی دقیق صورتبندی نمود.
فیزیک نیوتنی چارچوب علم را برای 200 سال آینده فراهم کرد. بدینترتیب فیزیک نیوتن به سرعت جایگزین فیزیک دکارتی شد. در این دوره اعتماد علمی عمدتاً به برکت موفقیت نظریه نیوتن، افزایش یافت. اعتقاد عمومی این بود که نظریه نیوتن از طرز کار واقعی طبیعت پرده برداشته و با آن میتوان هر چیزی را دست کم در اصول تبیین کرد. کوششهای زیادی انجام گرفت تا شیوه تبیین نیوتن به پدیدههای بیشتر و بیشتر گسترش یابد. سدههای هیجدهم و نوزدهم هر دو شاهد پیشرفتهای چشمگیر بویژه در مطالعه شیمی، نورشناسی، انرژی، ترمودینامیک و الکترومغناطس بود. اما اغلب این پیشرفتها از نتایج برداشت وسیع نیوتنی از عالم تلقی میشد. دانشمندان این برداشت نیوتن از عالم را اصولاً درست میدانستند، آنچه میماند مسایلی جزئی بود که باید حل میشد.
اما در پی پیشرفتهای انقلابی و نو در فیزیک یعنی برآمدن نظریه نسبیت و مکانیک کوانتوم، (22) اطمینان به تصویر نیوتنی در نخستین سالهای سده بیستم از هم پاشید. نظریه نسبیت، که اینشتاین آن را کشف کرد، نشان داد که مکانیک نیوتنی هرگاه به اجسام پرچگال و اجسامی که با سرعت بسیار بالا حرکت میکنند به کار بسته شود، نتایج درستی به دست نمیدهد. برعکس، مکانیک کوانتوم نشان داد که نظریه نیوتن وقتی به مقیاس بسیار کوچک به ذرات بنیادی به کار بسته میشود، میلنگد. نظریه نسبیت و مکانیک کوانتوم، به ویژه، دومی، نظریههای بسیار عجیب و در عین حال اساسی هستند. آنها ادعاهایی را درباره ماهیت واقعیت مطرح میکنند که پذیرش یا حتی درک آن برای بسیاری از افراد دشوار است. ظهور این دو نظریه باعث انقلاب بزرگی در مفهوم فیزیک گردید که تا به امروز ادامه دارد.
تا اینجا گزارش کوتاه از تاریخ علم عمدتاً بر فیزیک متمرکز شده است. این امر از روی صدفه نیست، زیرا فیزیک هم از لحاظ تاریخی بسیار مهم است و هم به یک معنا بنیادیترین رشته علمی است. زیرا چیزهایی که موضوع دیگر علوم هستند خود از اموری پدید آمدهاند که موضوع فیزیکاند. مثلاً گیاهشناسی را در نظر آورید. گیاهشناسان به مطالعه گیاهان میپردازند. این گیاهان در نهایت از اتمها و مولکولهایی پدید آمدهاند که خود ذرات فیزیک هستند. بنابراین گیاهشناسی نسبت به فیزیک کمتر بنیادین است - هر چند نمیتوان گفت که از اهمیت کمتری برخوردار است. اما حتی شرح و توصیف مختصر ما از خاستگاههای علوم جدید ناقص خواهد بود اگر از علوم دیگر غیر از فیزیک ذکری به میان نیاوریم.
در زیستشناسی، رویداد برجسته، «نظریه تکامل» (23) از طریق گزینش طبیعی بود که چارلز داروین (24) آن را کشف کرد و در کتاب خاستگاه گونهها (25) منتشر شده در 1859 م.، مطرح کرد. تا آن روزگار عمدتاً اعتقاد بر این بود که خداوند گونههای گوناگون را چنان که کتاب پیدایش تعلیم میدهد، جداگانه آفریده است. اما داروین بر آن بود که گونههای کنونی در واقع از گونههای گذشته، از رهگذر فرایندی معروف به گزینش طبیعی، تحول یافتهاند. گزینش طبیعی زمانی رخ میدهد که برخی از موجودات زنده بسته به صفات جسمانی آنها بیش از موجودات زنده دیگر زاد و ولد میکنند. اگر این صفات آنها را فرزندانشان به ارث ببرند، به مرور زمان افراد بهتر و بیشتر با محیط اطرافشان انطباق مییابند. هر چند این فرایند ساده است، اما پس از چند نسل موجب میشود که یک گونه به گونه کاملاً جدید متحول شود. بنابراین شواهدی را که داروین به سود نظریه خود اقامه کرد با وجود مخالفتهای شدید الاهیاتدانان تا آغاز قرن بیستم به عنوان دیدگاه غالب علمی پذیرفته شده بود. آثار بعدی تأیید قابل ملاحظهای از نظریه داروین به عمل آوردهاند که ستون فقرات جهانبینی جدید را در زیستشناسی تشکیل میدهد.
قرن بیستم شاهد انقلاب دیگری در زیستشناسی بود که هنوز کامل نشده است: ظهور زیستشناسی مولکولی به ویژه ژنتیک مولکولی در سال 1953 م. واتسون (26) و کریک (27) ساختار DNA را کشف کردند. DNA ماده موروثی سازنده ژنها در سلولهای موجودات زنده است. کشف واتسون و کریک تبیین میکند که چگونه اطلاعات ژنتیکی از یک سلول به سلول دیگر میتواند رو گرفت شود، و بدین سان از والدین به فرزندان انتقال یابد، از این طریق تبیین میکند که چرا فرزندان به والدینشان شباهت دارند. کشف ایشان فضای هیجانانگیز جدیدی در پژوهشهای زیستشناختی گشود. در ظرف 50 سالی که از کار واتسون و کریک میگذرد، زیستشناسی مولکولی به سرعت رشد کرده، دریافت ما را از وراثت و از این که چگونه ژنها موجودات زنده را میسازند، دگرگون کرده است. تلاشهای اخیر برای ارائه توصیفی از سطح مولکولی مجموعه کامل ژنها در انسان (معروف به طرح ژنوم انسانی) (28) نشانگر این نکته است که زیستشناسی مولکولی تا کجا پیش رفته است. قرن بیستم و یکم شاهد پیشرفت هیجانانگیز بیشتری در این زمینه خواهد بود.
نسبت به سالهای پیشین در صد سال اخیر منابع بیشتری برای پژوهش علمی اختصاص یافته است. یک نتیجه آن، ظهور رشتههای علمی جدید، مانند علوم کامپیوتر، هوش مصنوعی، (29) زبانشناسی و علوم عصبی (30) است. شاید بهترین رویداد 30 سال اخیر سر برآوردن علوم شناختی (31) باشد که به مطالعه جنبههای گوناگون شناخت انسانی نظیر ادراک، حافظه، یادگیری و استدلال میپردازد و روانشناسی سنتی را یکسره دگرگون کرده است. تکوین علوم شناختی غالباً از این اندیشه سرچشمه میگیرد که ذهن انسان از جهاتی شبیه کامپیوتر است و بنابراین فرایندهای ذهنی انسان را میتوان از طریق مقایسه آنها با عملیاتی که کامپیوتر انجام میدهد، فهمید. علوم شناختی هنوز در دوران کودکی خود است لیکن این نوید را میدهد که از نکاتی بیشتر در باب کارکردهای ذهن پرده بردارد. علوم اجتماعی به ویژه اقتصاد و جامعهشناسی، در سده بیستم نیز رشد کردهاند هر چند بسیاری معتقدند که این علوم نسبت به علوم طبیعی به لحاظ پیچیدگی و دقت کند رشد کردهاند.
فلسفه علم چیست؟
وظیفه اصلی فلسفه علم بررسی و تحلیل نمودن روشهای پژوهش است که در علوم گوناگون به کار میروند. چه بسا بپرسید که چرا این وظیفه به عهده فیلسوفان است نه خود دانشمندان این پرسش خوبی است. بخشی از پاسخ این است که نگریستن به علم از چشمانداز فلسفی به ما امکان میدهد که ژرفتر بکاویم و از مفروضاتی (32) که در پژوهش علمی مضمرند، اما دانشمندان به وضوح از آنها بحث نمیکنند، پرده برداریم. برای روشن شدن مطلب، آزمایش علمی را در نظر بگیرید. فرض کنید که دانشمند آزمایشی را انجام میدهد و به نتیجه خاصی دست مییابد. او چند بار همان آزمایش را تکرار میکند و همان نتیجه را به دست میآورد. سپس بر پایه این اطمینان که اگر در شرایط دقیقاً یکسان به تکرار آزمایش ادامه دهد، نتیجه واحدی را به دست خواهد آورد، احتمالاً آزمایش خود را متوقف کند. چنین فرضی بدیهی و روشن مینماید، لیکن فیلسوفان آن را مورد چون و چرا قرار میدهند. چرا باید فرض کنیم که تکرار آزمایشها در آینده به نتیجه واحدی بینجامد؟ چگونه میدانیم که این فرض درستی است؟ بعید است که دانشمندان وقت زیادی را صرف پاسخ دادن به این پرسشهای نسبتاً عجیب و غریب بنمایند: آنان احتمالاً کارهای مهمتری دارند که در پی آنها روند. اینها نمونههایی از پرسشهای فلسفی هستند که در بخش بعد به سراغ آنها خواهیم رفت.بنابراین بخشی از وظیفه فلسفه علم به پرسش کشیدن پیشفرضهایی است که دانشمندان آنها را مسلم انگاشتهاند. لیکن اشتباه است اگر فکر کنیم دانشمندان خود هرگز به بررسی مسایل فلسفی نمیپردازند در واقع از نظر تاریخی بسیاری از دانشمندان در پیشرفت فلسفه علم نقش مهمی بازی کردهاند. دکارت، نیوتن و آینشتاین نمونههای بارز آن هستند. هر یک از آنان به مسایل فلسفی در باب علم بسیار علاقهمند بودند، مسایلی نظیر این که چگونه علم پیشرفت میکند؟ چه روشهایی از پژوهش را باید به کار گرفت؟ چه قدر باید به این روشها اعتماد نمود؟ آیا برای معرفت علمی حدودی وجود دارد یا نه؟، و مانند اینها، چنانکه خواهیم دید، این مسایل هنوز هم در کانون فلسفه علم معاصر قرار دارند. بنابراین مسایل مورد علاقه فیلسوفان علم، مسایل «فلسفی صرف» نیستند بلکه توجه برخی از بزرگترین دانشمندان را نیز به خود جلب نمودهاند. در عین حال، باید پذیرفت که امروزه بسیاری از دانشمندان نه علاقه چندانی به فلسفه علم دارند و نه چیزی درباره آن میدانند. هر چند که این وضع اسفانگیز است، لیکن بدین معنا نیست که مسایل فلسفی دیگر بیربط و نامناسباند. بیعلاقگی دانشمندان به فلسفه در واقع برآیند روزافزون تخصصیتر شدن روزافزون ماهیت علم و جدایی علوم تجربی از علوم انسانی است که از ویژگیهای نظام آموزشی جدید است.
شما هنوز میتوانید این پرسش را مطرح کنید که بالاخره فلسفه علم دقیقاً درباره چه چیزی بحث میکند. زیرا اگر بگوییم فلسفه علم به «مطالعه روشهای علم» میپردازد، چنانکه در بالا گفته شد، در واقع از این گفته چیزی زیادی دستگیرمان نمیشود. بهتر است به جای ارایه تعریف آگاهیبخشتر از فلسفه علم، مستقیماً به بررسی یکی از مسایل آن بپردازیم.
علم و شبه علم
به یاد آورید پرسشی را که در آغاز مطرح کردیم: علم چیست؟ کارل پوپر، (33) فیلسوف علمِ تأثیرگذار در سده بیستم معتقد است که ویژگی بنیادین نظریه علمی این است که ابطالپذیر (34) باشد. ابطالپذیر خواندن یک نظریه به معنای باطل و نادرست بودن آن نیست بلکه بدین معناست که آن نظریه پیشبینیهای مشخصی میکند که میتوان آنها را به محک تجربه آزمود. اگر این پیش بینیها نادرست از آب درآیند، در آن صورت آن نظریه ابطال یا نقض میشود. بنابراین نظریه ابطالپذیر، نظریهای است که میتوان نادرست بودن آن را کشف کرد. این نظریه با هر جریان ممکنی از تجربه سازگار نیست. پوپر فکر میکرد که برخی نظریههای به ظاهر علمی این شرط را برآورده نمیکنند و بنابراین اصلاً سزاوار عنوان علم نیستند؛ آنها صرفاً شبه علم (35) اند.نظریه روانکاوی فروید (36) یکی از نمونههای مطلوب پوپر درباره شبه علم بود. طبق دیدگاه پوپر، نظریهی فروید را میتوان با هرگونه یافته تجربی سازگار کرد. رفتار بیمار هر چه باشد پیروان فروید میتوانند از آن بر حسب نظریه خود تبیینی ارایه کنند - آنان به هیچ وجه نادرستی نظریهشان را نمیپذیرند. پوپر این نکته را با مثال زیر روشن ساخت. شخصی را تصور کنید که کودکی را به درون رودخانهای هل میدهد و شخص دیگری زندگیش را برای نجات آن کودک فدا میکند. پیروان فروید میتوانند رفتار هر دو شخص را با سهولت یکسان تبیین کنند. به نظر ایشان شخص نخست امیالش را سرکوب کرده و دومی به امیالش والایش بخشیده است. پوپر بر آن بود که نظریه فروید را با استفاده از مفاهیمی چون سرکوب، (37) والایش (38) و امیال ناخودآگاه میتوان با هر گونه داده بالینی سازگار ساخت؛ بنابراین نظریه ابطالناپذیر است.
به نظر پوپر، این حکم دربارهی نظریه مارکس (39) در باب تاریخ نیز صادق است. مارکس مدعی بود که در جوامع صنعتی در سراسر جهان، سرمایهداری راه را برای سوسیالیزم (40) و در نهایت کمونیسم (41) باز میکند. اما وقتی این ادعای مارکس اتفاق نیفتاد، مارکسیستها به جای پذیرفتن نادرستی نظریه مارکس، تبیین موردی (موقتی) (42) را ابداع کردند تا نشان دهند که چرا آنچه رخ داده با نظریه ایشان کاملاً سازگار است. به عنوان مثال، آنان چه بسا میگویند که پیشرفت (ترقی) اجتنابناپذیر به سوی کمونیسم، با ظهور دولت رفاهاجتماعی که طبقه کارگر (پرولتاریا) را «نرم کرده» و از شور و شوق انقلابیشان کاسته، به طور موقت کند شده است. در این نوع شیوه، هر جریان ممکنی از رخدادها، درست مانند نظریه فروید، میتواند با نظریه مارکس سازگار شود. بنابراین بر اساس معیار پوپر، نظریه مارکس یک نظریه علمی اصیل شمرده نمیشود.
پوپر نظریههای مارکس و فروید را با نظریه گرانش آینشتاین، معروف به نظریه نسبیت عام، (43) مقایسه کرد. نظریه آینشتاین، برخلاف نظریه مارکس و فروید، پیشبینی بسیار دقیقی به عمل آورد: میدان گرانش خورشید پرتوهای نور ستارگان دور دست را منحرف میکند. این پدیده به طور معمول جز در هنگام کسوف (خورگرفت) قابل مشاهده (رصدپذیر) نیست. در سال 1919 م. سِر آرتور ادینگتن (44) اخترشناس و فیزیکدان (45) انگلیسی به منظور بررسی پیشبینیهای آینشتاین دو هیئت را برای مشاهده (رصد) کسوف آن سال اعزام کرد؛ یکی را به برزیل و دیگری را به جزیره پرنسیپه نزدیک ساحل آفریقا در اقیانوس اطلس، هیئتهای اعزامی دریافتند که خورشید نور ستاره را تقریباً به همان اندازهای که آینشتاین پیشبینی کرده بود، در واقع به سوی خود کج میکند. پوپر به شدت تحت تأثیر این پیشبینی آینشتاین قرار گرفت. نظریه آینشتاین پیشبینی دقیق و مشخصی را به عمل آورده بود که مشاهدات آن را تأیید میکردند. اگر معلوم میشد که خورشید نور ستاره را به طرف خود کج نمیکند، این مطلب نشان میداد که پیشبینی آینشتاین نادرست بوده است. بنابراین نظریه آینشتاین معیار ابطالپذیری را برآورده میکند.
کوشش پوپر برای تمایز نهادن میان علم از شبه علم به لحاظ شهودی کاملاً پذیرفتنی بود. قابلیت سازگار شدن یک نظریه با هر نوع داده تجربی، مطمئناً پرسشبرانگیز است. اما برخی فیلسوفان معیار پوپر را بیش از اندازه سادهانگارانه میدانند. پوپر طرفداران فروید و مارکس را از آن رو به باد انتقاد گرفت که وقتی با دادهای ظاهراً خلاف نظریاتشان رو به رو میشوند به جای این که بپذیرند نظریاتشان مردود شده، به توجیه دادهها میپردازند. این رویه به یقین شکبرانگیز است. اما شواهدی وجود دارد که همین رویه را دانشمندان «صاحب اعتبار» نیز به کار گرفتهاند و به اکتشافات علمی مهمی دستیافتهاند - دانشمندانی که پوپر نمیخواهد آنان را متهم به انجام فعالیتهای شبه علمی کند.
نمونه دیگری از اخترشناسی میتواند این مطلب را روشن سازد. نظریه گرانش نیوتن، که پیشتر درباره آن سخن گفتیم، درباره مسیری که سیارات هنگام گردش به دور خورشید میپیمایند، پیشبینیهایی کرد. اغلب مشاهدات این پیشبینیها را تأیید میکردند. با این حال، مشاهدات درباره مدار اورانوس با آنچه نظریه نیوتن پیشبینی کرده بود، فرق داشت. در سال 1946م. دو دانشمند، آدامز (46) در انگلیس و لوویریه (47) در فرانسه، که هر یک به طور مستقل کار میکردند این معما را حل کردند. به گفته آنان هنوز سیاره کشف نشده دیگری وجود دارد که بر اورانوس نیروی گرانش بیشتری را وارد میکند. با فرض این که کشش گرانشی این سیاره کشف نشده در واقع باعث حرکت غیر عادی اورانوس باشد، آدامز و لوویریه توانسته بودند جرم و موقعیت این سیاره را محاسبه کنند. اندکی پس از آن سیاره نپتون کشف شد، تقریباً در همان جایی که آدامز و لوویریه آن را پیشبینی کرده بودند.
اکنون آشکار است که نباید از آدامز و لووریه به خاطر رفتار «غیر علمی» شان انتقاد کنیم - چون سرانجام رفتار ایشان به کشف سیاره جدید انجامید، اما آنان دقیقاً همان کاری را کردند که پوپر به خاطر انجام آن از مارکسیستها انتقاد میکرد. آدامز و لوویریه کار خود را با یک نظریه - نظریه گرانش نیوتن - آغاز کردند که پیشبینی آن درباره مدار اورانوس نادرست از کار درآمد. آنان به جای این که نتیجه بگیرند که نظریه نیوتن نادرست است، پای آن ایستادند و کوشیدند که با مفروض گرفتن سیاره جدید مشاهدات (رصدهای) ناقض را توجیه کنند. به همین نحو، هنگامی که نشانهای دیده نشد که سرمایهداری جای خود را به کمونیسم میدهد، طرفداران مارکس نتیجه نگرفتند که نظریه مارکس باید نادرست باشد، بلکه پای آن ایستادند و کوشیدند مشاهدات ناقض را به شیوههای دیگر توجیه کنند. از این رو اگر کار آدامز و لوویریه، علم و در واقع نمونهای از کار علمی به شمار آوریم، به یقین متهم کردن مارکسیستها به افتادن در دامن شبه علم دیگر غیرمنصفانه است.
این مطلب میگوید که تلاش پوپر برای مرزبندی علم از شبه علم با وجود مقبولیت اولیه آن نمیتواند کاملاً درست باشد. زیرا نمونه آدامز و لووریه به هیچ رو استثنایی نیست. به طور کلی، دانشمندان هنگامی که با داده مشاهدتی ناقص نظریه خود روبرو میشوند، فوراً از نظریه خود دست نمیکشند، بلکه معمولاً در جستجوی راههایی بر میآیند که بدون دست کشیدن از نظریه خود تضاد میان نظریه و داده را برطرف کنند. و شایان یادآوری است که هر نظریه در علم با پارهای از مشاهدات ناقض روبرو میشود - یافتن نظریهای که با همه دادهها کاملاً سازگار افتد کار به غایت دشواری است. بدیهی است اگر نظریهای همواره با دادههای بیشتر و بیشتر در تضاد باشد و هیچ راه معقولی برای توجیه این تضادها پیدا نشود، این نظریه به مرور زمان بایست مردود شود. اما اگر دانشمندان صرفاً با مشاهده نخستین نشانه از وجود مشکل، از نظریه خود دست میکشیدند، پیشرفت علمی چندانی حاصل نمیشد.
ناکامی معیار مرزبندی پوپر پرسش مهمی را پیش میکشد. آیا یافتن ویژگی مشترک برای همه فعالیتهایی که علم میخوانیم و نه فعالیتهای دیگر، واقعاً امکانپذیر است؟ پوپر مفروض گرفت که پاسخ به این پرسش، مثبت است. او احساس میکرد که نظریههای فروید و مارکس آشکارا غیرعلمی هستند، بنابراین باید ویژگیای وجود داشتهباشد که آنها فاقد آن و نظریههای اصیل علمی واجد آن هستند. اما نگرش منفی پوپر درباره نظریه مارکس و فروید را خواه بپذیریم و خواه نپذیریم، این فرض او که علم «ماهیت ذاتی» (48) دارد محل پرسش و تردید است. بالاخره، علم یک فعالیت متجانس و همگون نیست، از این رو طیف گستردهای از رشتهها و نظریههای گوناگون را در بر میگیرد. چه بسا این رشتههای گوناگونی در مجموعه ویژگیهای ثابتی شریک باشند که آنچه را بناست علم باشد مشخص میکنند، اما ممکن است چنین ویژگیهایی در کار نباشند. لودویگ ویتگنشتاینِ (49) فیلسوف بر آن بود که مجموعه ویژگیهایی ثابتی وجود ندارد که آنچه را بناست «بازی» باشد، تعریف کند، بلکه مجموعه سردستی از ویژگیها وجود دارد که بیشتر بازیها اغلب آنها را دارا هستند. اما هر بازی مشخص چه بسا فاقد ویژگیهایی در آن مجموعه باشد اما در عین حال یک بازی باشد. همین مطلب درباره علم نیز صادق است. اگر چنین باشد، دست یافتن به یک معیار ساده برای تمایز گذاشتن میان علم از شبه علم بعید است.
نمایش پی نوشت ها:
1. Science.
2. Astrology.
3. fortune - telling.
4. Observation.
5. theory - construction.
6. Aristotelianism.
7. Aristotle.
8. astronomy.
9. Cosmology.
10. Niclolas Copernicus.
11. Ptolemy.
12. Johannes Kepler.
13. Galileo Galilei.
14. Rene Descartes.
15. "mechanical philosophy".
16. Huygens.
17. Gassendi.
18. Hooke.
19. Boyle.
20. lsaac Newton.
21. universal gravitation.
22. quantum mechanics.
23. theory of evolution.
24. Charles Darwin.
25. The Origins of Species.
26. Watson.
27. Crick.
28. Human Genome Project.
29. artificial intelligence.
30. Neuroscience.
31. cognitive science.
32. assumptions.
33. Karl Popper.
34. falsifiable.
35. pseudo-science.
36. Freud's psychoanalytic theory.
37. repression.
38. Sublimation.
39. Karl Marx,
40. Socialism.
41. communism.
42. ad hoc explanation.
43. general relativity.
44. Sir Arthur Eddington.
45. Astrophysicist.
46. Adams.
47. Leverrier.
48. "essential nature."
49. Ludwig Wittgenstein.
ماهنامه تخصصی اطلاع رسانی و نقد و بررسی کتاب ماه فلسفه، سال ششم، شمارهی 67، فروردین 1392.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}