درهم تنیدگیِ روش، نظریه و واقعیت در علوم انسانی
مسئله روش در علوم انسانی به طور عام و علوم اجتماعی به طور خاص همواره از مناقشهبرانگیزترین وجوه اندیشهی اجتماعی بوده است. نسبت روش و نظریه اگر چه در آثار تراز اول علوم اجتماعی جایگاه مشخصی دارد، به طوری که
نویسنده: آرش حیدری
مسئله روش در علوم انسانی به طور عام و علوم اجتماعی به طور خاص همواره از مناقشهبرانگیزترین وجوه اندیشهی اجتماعی بوده است. نسبت روش و نظریه اگر چه در آثار تراز اول علوم اجتماعی جایگاه مشخصی دارد، به طوری که هیچ نظریهای بدون روششناسی مشخص قابلیت طرح ندارد و از دیگر سو هیچ روشی بدون نظریه موضوعیت ندارد، اما در فضای رایج آکادمی این دو وجه از یکدیگر تفکیک شدهاند و روش به قالب تکنیک فروکاسته شده است. فروکاست روش در علوم انسانی به تکنیکهای مشاهده و گردآوری دادهها و نظریهزدایی و فلسفهزدایی از روش موجب سرگشتگی عمدهای در تولید متون به اصطلاح پژوهشی شده است. این بحران را در سریدوزی متون پژوهشی در فضای رایج علوم انسانی در میدان آکادمیکِ ایران میتوان مشاهده کرد. هگل در پدیدارشناسی روح بر سیر عقل و آگاهی، بر گذار از یقین حسی به خود - آگاهی تأکید میکند. به عبارت دیگر فهم رخ نمیدهد مگر در گذار از آنچه به شکل مشاهدات عینی و بدیهی درک میشود. مروری بر انبوههی مقالات در فصلنامههای داخلی و انبوهی از پژوهشهای سفارشی از جانب نهادهای دولتی و شبهدولتی نشان از دو مسئله عمده دارد: اول غلبهی شیوهای از پوزیتیویسم فَشل که به تکنیکهای میدانی و پرسشنامههای خودسنجی فرو کاسته شده است و دوم فروکاست پژوهش کیفی به مجموعهای از مصاحبهها. نسبت شیوههای گردآوری دادهها با سازمان و ساختار نظری حاکم بر متون وخودِ مسئلهی مورد پژوهش در بسیاری از موارد نشان از ناکارآمدی عظیمی دارد که دادههای گردآوری شده نه مسئلهای را مشخصاً توضیح میدهند و نه نسبت مشخصی با نظریههای ذکر شده در متن به اصطلاح پژوهشی پیدا میکنند. این بحران تا به حدی در فضای رایج علوم انسانی در ایران ریشهدار است که میتوان ادعا کرد بخش بزرگی از رسالههای تحصیلات تکمیلی و همچنین مقالات پژوهشی، و اخیراً کتابهایی که در این حیطه منتشر میشوند، فاقد هر گونه بنیانی در علم به طور عام و علوم اجتماعی به طور خاص هستند.
غالب آنچه در متون به اصطلاح پژوهشی تولید میشوند، بیش از آنکه نسبتی با علم و دانش داشته باشند، با فهم عامیانه (1) نسبت دارند. این در حالی است که تاریخ اندیشه گواهی است بر فراتر رفتن از یقین حسی و دستیابی به وجوه پیچیدهی موجود در آنچه به شکل انضمامی ادراک میشود. به عبارت دیگر، اگر چه یقین حسی یا فهم عامیانه یا امر دمِ دستی به تجربه در میآید و ادراک میشود، اما خود دریافت و ادراک است که در وهلههای بعدی باید به فهم سپرده شود و مورد پرسش و مناقشه قرار گیرد. مسئلهی فهم در علوم انسانی به معنای صرف گردآوری مجموعهای از مشاهدات و قرارگیری در توهم عینیت آنچه مشاهده میشود نیست.
هگل در پدیدارشناسی روح بر سیر عقل و آگاهی، بر گذار از یقین حسی به خود - آگاهی تأکید میکند. به عبارت دیگر فهم رخ نمیدهد مگر در گذار از آنچه به شکل مشاهدات عینی و بدیهی درک میشود. هایدگر نیز در هستی و زمان بر مسئلهی امر دمِ دستی و امر فرادستی تأکید دارد. اگر چه انسانها به شکل دمِدستی ادراکی از جهان خود دارند، اما دقیقاً در همان لحظه که این ادراک محل پرسش قرار میگیرد و پیچیدگیهایش عیان میشود ادراک دمِدستی یا همان فهم عامیانه (یا همان یقین حسی) بدل به مسئلهای پیچیده میگردد که جز در ارتباط درونیِ نظریه - روش - عمل قابلیت دریافت نخواهد داشت.
نسبت فهم رایج و علم اگرچه بسیار مورد تأکید بوده است، اما به نظر میرسد سازوکار حاکم بر آکادمی از اساس به این نسبت بیتوجه است. رشد کمی متون تولید شده و در جا زدن در فهم امر اجتماعی و انسانی گواهی است بر ناآگاهی عمیق و سازمان یافتهی آکادمی از نسبت علم و فهم عامیانه. زمانی که پژوهشگری در تحقیقش به این نتیجه میرسد که «هر چه توریست از منطقهای رضایت بیشتری داشته باشد، احتمال بیشتری دارد که به آن منطقه دوباره مراجعه کند» یا «بین جنسیت و قتل ناموسی رابطه وجود دارد» یا «عدم تفاهم علت طلاق است»، فرسنگها هم با مفهوم «رابطه» فاصله دارد هم با مفهوم «علت».
اگر چه هر انسانی در زندگی روزمره فهمی دمِدستی از ارتباط و همجواری دو یا چند پدیده دارد، اما این فهم دمِدستی یا این یقین حسی اگر چه بنیانی است برای وارد شدن به ساحت علم، اما در ماندن در همین فهم دمِدستی یعنی ویرانسازیِ علم و نگونبختی فهم. در اینجا باید تأکید کرد که به هیچ رو اهمیت ندارد که چنین متونی داوری شده باشند، در نشر به اصطلاح معتبر چاپ شده باشند و الی آخر، چرا که اعتبار درونی متن اگر چه تا حدی مقید به اجماع و وفاق کنشگران یک میدان است، اما این بدان معنا نیست که آنچه نوشته شده است با سنجهها و معیارهای درونماندگار فهم علمی (علم به معنای عام نه لزوماً به معنای علم تجربی) قابل سنجش نباشد. چه بسا انبوهی از کنشگران یک میدان در درون همان فهم عامیانه به ارزیابی یک متن دست زده باشند (اگر منطق رانت علمی و مشتقاتش را در چاپ متون کنار بگذاریم). نفسِ به داوری سپرده شدن یک متن به متن اعتبار نمیدهد مگر اینکه از منطق میدانی که یک داور در درون آن قرار دارد سؤال پرسیده باشیم. صرف جایگاههای تولید کنندهی یک متن نیز نمیتوانند به متن اعتبار بخشند مگر اینکه آن جایگاه با منطق و سنجههای درونیِ میدان علم مورد ارزیابی قرار گیرد. به عبارت دیگر، صرف هیئت علمی بودن، دکتر بودن، پژوهشگر برتر بودن، معروف بودن و غیره، همه ویژگیهایی هستند در درون فهم عامیانه و به هیچ رو به یک متن اعتبار نمیبخشند. شاید این ویژگیها به متن شهرت بخشند، اما صرف شهرت نویسندهی یک متن و غیره، نمیتواند به متن اعتبار درونی بخشد. اعتبار درونی یک متن در سازمان نظری - روششناختی آن مشخص میگردد. این اعتبار پیشاپیش مقید به فراتر رفتن از یقین حسی و امر دمِدستی، با همان فهم عامیانه، موضوعیت مییابد، و این فراتر رفتن همواره مقید به پروبلماتیک درونی یک صورتبندی نوشتاری است. این پروبلماتیک در سه گانهای درهم تنیده یک مسئله را رؤیتپذیر، فهمپذیر و مداخلهپذیر میکند.
این سه گانه همان چیزی است که لویی آلتوسر (1969) در مقالهی فروید و لاکان به عنوان سه گانهی در هم تنیده نظریه - روش - عمل آن را توضیح میدهد.
این سه گانه بر بستری استوار است که همان پروبلماتیک حاکم بر یک دم و دستگاه فکری است. همان طور که آلتوسر در خوانش سرمایه (1968، نخستین چاپ ترجمهی انگلیسی: 1970) میگوید، پروبلماتیک یک نظام ارجاع درونی است در یک مورد خاص که در این چهارچوب سلسله پرسشهایی به یک پاسخ منجر میشوند. پروبلماتیک یک ساختار بنیادین است که امکان طرح پرسشهایی خاص را فراهم میکند. موضوع و فکت مورد بررسی در درون پروبلماتیک یک نظریه معنادار است. در درون پروبلماتیک است که فکت قابل رؤیت میشود. پروبلماتیک راهی است برای تعیین امر رؤیتپذیر و امر رؤیتناپذیر و پیوند ارگانیک بین این دو. درون پروبلماتیک است
که موضوعات و ابژهها در یک حوزهی خاص جای میگیرند و در بستری ساختاریافته در
درون یک پروبلماتیکِ نظری رؤیتپذیر میشوند. در این معنا است که فکت در درون نظریه معنادار است و واقعیتهای مورد بررسی در درون نظریه ساخته میشوند (آلترسو و بالیبار، 1970: 25).
بدین ترتیب رؤیتپذیری ابژه به معنای عملِ مشاهده در سوژهای فردی نیست، بلکه محصول شرایطی ساختاری است که سوژه در درون آن به مشاهده میپردازد. رؤیتپذیری برای آلتوسر به معنای «رابطهی انعکاسی درون ماندگار بین زمینهی پروبلماتیک، موضوعِ آن و مسئلهی آن است» (آلتوسر و بالیبار، 1970: 25). از نظر آلتوسر، تولید یک دانش، متأثر از مکانیسمهایی است که در پس کنش نظاممندِ قالب گفتارهای علمی وجود دارند، گفتارهایی که مبتنی بر ارائهی براهین و شواهد هستند (همچنین بنگرید به حیدری و نصیری، 1394).
از این رو، نمیتوان صرفاً با اتکا به مجموعهای از شواهد گردآوری شده که فهم عامیانه یا ایدئولوژی آن را تأیید میکند و به آن بداهتی عینی میبخشد، از فهم و نظریه و پژوهش سخن گفت. هر گونه فهم و پژوهشی مقید است به پروبلماتیکی که محقق در درون آن جای دارد و به علم مشاهده جهت میدهد. مشاهدهای که اگر چه از جانب سوژهی فردی صورت میگیرد، اما به هیچوجه فردی نیست بلکه مقید به دم و دستگاه و ساختاری است که محقق در درون آن قرار دارد. با این اوصاف صرف مشاهده یا گردآوری دادهها - حتی اگر به تأیید انبوهی از عاملان فردی رسیده باشد - نمیتواند به متن اعتبار بخشد، حتی اگر با دقیقترین ابزارهای ریاضیاتی اثبات شده باشد، مگر اینکه نسبت مشاهدهی دمِدستی و یقین حسی با صورتبندیهای روشی - نظری در درون یک پروبلماتیک روشن شده باشد.
عینیتِ کاذب همان آغازین لحظهای است که سوژه با جهان اعیان مواجه میشود و رابطهای خیالی بین عناصر آن برقرار میسازد. همان لحظهای که بین «عدم تفاهم» و «طلاق» رابطهی علی برقرار میکند، بیآنکه به این مسئله نظر کرده باشد که «عدم تفاهم» عنصری درونی است برای «طلاق»، یا به عبارت دیگر، جوهرهی طلاق است که از آن جداییناپذیر است. درست است که آنچه مشاهده میشود نقطهی آغاز مسئله و فهم مسئله است، اما در جا ماندن در آنچه مشاهده میشود و برقراری رابطهی خیالی ما بین آن چیزهایی که در فهم رایج مشاهده میشوند، ولو اینکه به واژگان علمی و شبه علمی مزین شده باشند، راه به سوی فهم نمیبرد. همانطور که آلفرد شوتز (1962) بیان میکند، واقعیتهایی که در فهم عامیانه انضمامی به نظر میرسند، در واقع چندان هم که مینمایند انضمامی نیستند. این واقعیتها خودشان محصولِ انتزاعهایی پیچیدهاند که باید مد نظر قرار گیرند، و گرنه در سفسطهی عینیتِ کاذب اسیر خواهیم شد.
عینیتِ کاذب همان آغازین لحظهای است که سوژه با جهان اعیان مواجه میشود و رابطهای خیالی بین عناصر آن برقرار میسازد. همان لحظهای که بین «عدم تفاهم» و «طلاق» رابطهی علی برقرار میکند، بیآنکه به این مسئله نظر کرده باشد که «عدم تفاهم» عنصری درونی است برای «طلاق»، یا به عبارت دیگر، جوهرهی طلاق است که از آن جداییناپذیر است. این بحران در فهم از جهات مختلفی ناشی میشود که یکی از مهمترین جهاتش فروکاستن روششناسی به تکنیک است و فلسفهزدایی و نظریهزدایی از آن. در چرایی این فلسفهزدایی و نظریه زدایی میتوان قلمفرساییها کرد و نسبتش را با قدرت و امر سیاسی صورتبندی کرد. به عبارت دیگر، یکی از وجوه فروکاستِ روش تحقیق به تکنیک را میتوان در ناآگاهیِ کنشگران میدان علم جست وجو کرد، اما زمانی که این ناآگاهی بدل به امری فراگیر و هژمونیک میگردد، خود بدل به مسئلهای گفتمانی میشود. نسبتی وثیق برقرار است بین بیخاصیتسازیِ علم انسانی و ادغامش در مدیریت و روانشناسیِ تجربی، که این همه با شیوههایی خاص از حکومت کردن بر بدنها و ذهنها همارزند. به عبارت دیگر، گونهای از حکومت بر متون پژوهشی و تولید انسان دانشگاهی غلبه کرده است که با سازوکار جدید قدرت هم خوانی دارد. سازوکاری که در بستههای آماده و تکنیکهای مهندسی گونه بر زیست جهانها حکم میراند، طبعاً هم ارز منطقی خودش را در علوم انسانی مییابد؛ این همارز منطقی چیزی نیست جز پوزیتیویسم عامیانهی حاکم بر دم و دستگاههای تولید متن و اقتصاد سیاسیِ نهفته در آنها، که بررسی آن نیازمند مقالی دیگر است.
تا اینجا نشان دادیم که هر کنشی برای فهم یک مسئله نمیتواند روش زوده باشد و هر شکلی از روشمندی پیشاپیش مقید است به شکلی از نظریه و فلسفهی روش که این همه در بستر یک پروبلماتیک موضوعیت دارند.
بدین ترتیب، نسبت وثیق روششناسی با فلسفه و فرایندهای نظری میباید مورد مداقهی جدی قرار گیرد و مرزبندی دقیق تکنیکهای تحقیق با روششناسی مشخص شود. هیندس (2) (1977) بیان میکند که روششناسی بنیان در رویههایی دارد که هم برای تعمیم و هم برای آزمون گزارهها به کار میروند تا بتوان از حصول یک دانش معتبر اطمینان حاصل کرد، این رویهها را نمیتوان تصدیق کرد مگر به واسطهی بحثهای فلسفی. بدین ترتیب، روششناسی رویههایی را فراهم میکند که بر تولیدات علمی اولویت دارند، و به عبارت دیگر، تولیدات علمی صادق و معتبر نخواهند شد مگر اینکه در نسبت با روشهایی، که درستیِ آنها از خلال یک مباحثهی فلسفی تصدیق شده باشد، سنجیده شده باشند. به این ترتیب، سطوح نظریه و روش از اساس نمیتوانند از هم جدا باشند و در نسبت همین نظیه و روش است که ابژهی مورد مطالعه صورتبندی میشود. به عبارت دیگر، ابژهی مورد مطالعه یک امر برونافتاده نیست که سوژه با ابزارهای ذاتیاش و با استفاده از حواس و تواناییهای ذهنی به سوی آن خیز بردارد. بلکه ابژهی مورد مطالعه در درون نظم نظری - روشی خلق میشود. این نوع نگاه در درون همان صورتبندی عوامانه که علم را به مسلخ میبرد، چنین فهم میشود که به ظاهر هیچ دنیای عینی و انضمامی وجود ندارد و هیچ حقیقتی هم وجود ندارد، لذا هر لاطائلاتی را میتوان حقیقت دانست.
دفاع از اینکه ابژهی مورد مطالعه برساختهای نظری است، به این معنا نیست که ابژه یک مسئلهی خیالی است و بیمعنا، بلکه مسئله این است که بدون وجود یک نظم نظری - روشی اساساً مقولهبندی و سخن گفتن از جهان اعیان بیمعنا است. لذا سفسطهای که در فضای آکادمیک علوم انسانی ایرانی وجود دارد، تصور میکند که جهان اعیان آن گونه که هست فهمپذیر است و میتوان با آموزشِ مجموعهای از تکنیکهای مشاهده و گردآوری دادهها آن را توصیف و تبیین کرد. این سفسطه از این حیث در جهل مرکب به سر میبرد که همهی آنچه عینی تصور میشود، خودش محصول یک نظم شبه نظری است که در فهم عامیانه و ایدئولوژی صورت بسته است؛ لذا آنچه عینیت محضش مینامند چیزی نیست جز عینیتی کاذب که مخلوق نظامهای بازنماییِ عامیانه و ایدئولوژیک است. نتیجهی نهایی این صورتبندیها رسیدن به نقطهای است که نظریه و نظریهپردازی و فلسفه را دشمن فهم تلقی میکنند و شعار «بیرون آمدن از ساحت نظریه» را سر میدهند بیآنکه به این زمینه توجه داشته باشند که بیرون آمدن از ساحت نظریه ناممکن است. زمانی که از نظریههای مبتنی بر روششناسی مشخص و بنیانهای فلسفی بیرون میآییم، جز در درون شبهنظریههای عامیانه و ایدئولوژیک مجال اندیشیدن نخواهیم داشت و هر آنچه در نظم عامیانه و ایدئولوژیک تعیین یافته است را به مثابهی تعیناتی ناب تصور خواهیم کرد. سپس در مواجهه با این تعینات مجموعهای از تکنیکها را به نام روششناسی حقنه کرده و تصوری از فهم ایجاد میشود که چیزی نیست جز این همانگویی.
حیدری، آرش؛ نصیری، هدایت (1394)، مسئلهی آلتوسر، نشر تیسا
حیدری، آرش و همکاران (1394)، نظریه و واقعیت، انتشارات تیسا.
Sschutz, A. (1962). Common - sense and scientific interpretation of human action. ln Collected Papers 1 (pp. 3- 47). Springer Netherlands.
Althusser, L. (1969). Freud and Lacan. New Lefi Review, (55), 48.
Althusser, L,. & Balibar, E, (1997. Reading capital (p. 646898). London: Verso.
Hindess, B. (1977), Philosophy and methodology in the social sciences. London: Humanities Pr.
منبع مقاله :
هاروی، دیوید..(و دیگران)، (1396)، روش و نظریه در علوم اجتماعی، تهران: تیسا، چاپ اول.
مسئله روش در علوم انسانی به طور عام و علوم اجتماعی به طور خاص همواره از مناقشهبرانگیزترین وجوه اندیشهی اجتماعی بوده است. نسبت روش و نظریه اگر چه در آثار تراز اول علوم اجتماعی جایگاه مشخصی دارد، به طوری که هیچ نظریهای بدون روششناسی مشخص قابلیت طرح ندارد و از دیگر سو هیچ روشی بدون نظریه موضوعیت ندارد، اما در فضای رایج آکادمی این دو وجه از یکدیگر تفکیک شدهاند و روش به قالب تکنیک فروکاسته شده است. فروکاست روش در علوم انسانی به تکنیکهای مشاهده و گردآوری دادهها و نظریهزدایی و فلسفهزدایی از روش موجب سرگشتگی عمدهای در تولید متون به اصطلاح پژوهشی شده است. این بحران را در سریدوزی متون پژوهشی در فضای رایج علوم انسانی در میدان آکادمیکِ ایران میتوان مشاهده کرد. هگل در پدیدارشناسی روح بر سیر عقل و آگاهی، بر گذار از یقین حسی به خود - آگاهی تأکید میکند. به عبارت دیگر فهم رخ نمیدهد مگر در گذار از آنچه به شکل مشاهدات عینی و بدیهی درک میشود. مروری بر انبوههی مقالات در فصلنامههای داخلی و انبوهی از پژوهشهای سفارشی از جانب نهادهای دولتی و شبهدولتی نشان از دو مسئله عمده دارد: اول غلبهی شیوهای از پوزیتیویسم فَشل که به تکنیکهای میدانی و پرسشنامههای خودسنجی فرو کاسته شده است و دوم فروکاست پژوهش کیفی به مجموعهای از مصاحبهها. نسبت شیوههای گردآوری دادهها با سازمان و ساختار نظری حاکم بر متون وخودِ مسئلهی مورد پژوهش در بسیاری از موارد نشان از ناکارآمدی عظیمی دارد که دادههای گردآوری شده نه مسئلهای را مشخصاً توضیح میدهند و نه نسبت مشخصی با نظریههای ذکر شده در متن به اصطلاح پژوهشی پیدا میکنند. این بحران تا به حدی در فضای رایج علوم انسانی در ایران ریشهدار است که میتوان ادعا کرد بخش بزرگی از رسالههای تحصیلات تکمیلی و همچنین مقالات پژوهشی، و اخیراً کتابهایی که در این حیطه منتشر میشوند، فاقد هر گونه بنیانی در علم به طور عام و علوم اجتماعی به طور خاص هستند.
غالب آنچه در متون به اصطلاح پژوهشی تولید میشوند، بیش از آنکه نسبتی با علم و دانش داشته باشند، با فهم عامیانه (1) نسبت دارند. این در حالی است که تاریخ اندیشه گواهی است بر فراتر رفتن از یقین حسی و دستیابی به وجوه پیچیدهی موجود در آنچه به شکل انضمامی ادراک میشود. به عبارت دیگر، اگر چه یقین حسی یا فهم عامیانه یا امر دمِ دستی به تجربه در میآید و ادراک میشود، اما خود دریافت و ادراک است که در وهلههای بعدی باید به فهم سپرده شود و مورد پرسش و مناقشه قرار گیرد. مسئلهی فهم در علوم انسانی به معنای صرف گردآوری مجموعهای از مشاهدات و قرارگیری در توهم عینیت آنچه مشاهده میشود نیست.
هگل در پدیدارشناسی روح بر سیر عقل و آگاهی، بر گذار از یقین حسی به خود - آگاهی تأکید میکند. به عبارت دیگر فهم رخ نمیدهد مگر در گذار از آنچه به شکل مشاهدات عینی و بدیهی درک میشود. هایدگر نیز در هستی و زمان بر مسئلهی امر دمِ دستی و امر فرادستی تأکید دارد. اگر چه انسانها به شکل دمِدستی ادراکی از جهان خود دارند، اما دقیقاً در همان لحظه که این ادراک محل پرسش قرار میگیرد و پیچیدگیهایش عیان میشود ادراک دمِدستی یا همان فهم عامیانه (یا همان یقین حسی) بدل به مسئلهای پیچیده میگردد که جز در ارتباط درونیِ نظریه - روش - عمل قابلیت دریافت نخواهد داشت.
نسبت فهم رایج و علم اگرچه بسیار مورد تأکید بوده است، اما به نظر میرسد سازوکار حاکم بر آکادمی از اساس به این نسبت بیتوجه است. رشد کمی متون تولید شده و در جا زدن در فهم امر اجتماعی و انسانی گواهی است بر ناآگاهی عمیق و سازمان یافتهی آکادمی از نسبت علم و فهم عامیانه. زمانی که پژوهشگری در تحقیقش به این نتیجه میرسد که «هر چه توریست از منطقهای رضایت بیشتری داشته باشد، احتمال بیشتری دارد که به آن منطقه دوباره مراجعه کند» یا «بین جنسیت و قتل ناموسی رابطه وجود دارد» یا «عدم تفاهم علت طلاق است»، فرسنگها هم با مفهوم «رابطه» فاصله دارد هم با مفهوم «علت».
اگر چه هر انسانی در زندگی روزمره فهمی دمِدستی از ارتباط و همجواری دو یا چند پدیده دارد، اما این فهم دمِدستی یا این یقین حسی اگر چه بنیانی است برای وارد شدن به ساحت علم، اما در ماندن در همین فهم دمِدستی یعنی ویرانسازیِ علم و نگونبختی فهم. در اینجا باید تأکید کرد که به هیچ رو اهمیت ندارد که چنین متونی داوری شده باشند، در نشر به اصطلاح معتبر چاپ شده باشند و الی آخر، چرا که اعتبار درونی متن اگر چه تا حدی مقید به اجماع و وفاق کنشگران یک میدان است، اما این بدان معنا نیست که آنچه نوشته شده است با سنجهها و معیارهای درونماندگار فهم علمی (علم به معنای عام نه لزوماً به معنای علم تجربی) قابل سنجش نباشد. چه بسا انبوهی از کنشگران یک میدان در درون همان فهم عامیانه به ارزیابی یک متن دست زده باشند (اگر منطق رانت علمی و مشتقاتش را در چاپ متون کنار بگذاریم). نفسِ به داوری سپرده شدن یک متن به متن اعتبار نمیدهد مگر اینکه از منطق میدانی که یک داور در درون آن قرار دارد سؤال پرسیده باشیم. صرف جایگاههای تولید کنندهی یک متن نیز نمیتوانند به متن اعتبار بخشند مگر اینکه آن جایگاه با منطق و سنجههای درونیِ میدان علم مورد ارزیابی قرار گیرد. به عبارت دیگر، صرف هیئت علمی بودن، دکتر بودن، پژوهشگر برتر بودن، معروف بودن و غیره، همه ویژگیهایی هستند در درون فهم عامیانه و به هیچ رو به یک متن اعتبار نمیبخشند. شاید این ویژگیها به متن شهرت بخشند، اما صرف شهرت نویسندهی یک متن و غیره، نمیتواند به متن اعتبار درونی بخشد. اعتبار درونی یک متن در سازمان نظری - روششناختی آن مشخص میگردد. این اعتبار پیشاپیش مقید به فراتر رفتن از یقین حسی و امر دمِدستی، با همان فهم عامیانه، موضوعیت مییابد، و این فراتر رفتن همواره مقید به پروبلماتیک درونی یک صورتبندی نوشتاری است. این پروبلماتیک در سه گانهای درهم تنیده یک مسئله را رؤیتپذیر، فهمپذیر و مداخلهپذیر میکند.
این سه گانه همان چیزی است که لویی آلتوسر (1969) در مقالهی فروید و لاکان به عنوان سه گانهی در هم تنیده نظریه - روش - عمل آن را توضیح میدهد.
این سه گانه بر بستری استوار است که همان پروبلماتیک حاکم بر یک دم و دستگاه فکری است. همان طور که آلتوسر در خوانش سرمایه (1968، نخستین چاپ ترجمهی انگلیسی: 1970) میگوید، پروبلماتیک یک نظام ارجاع درونی است در یک مورد خاص که در این چهارچوب سلسله پرسشهایی به یک پاسخ منجر میشوند. پروبلماتیک یک ساختار بنیادین است که امکان طرح پرسشهایی خاص را فراهم میکند. موضوع و فکت مورد بررسی در درون پروبلماتیک یک نظریه معنادار است. در درون پروبلماتیک است که فکت قابل رؤیت میشود. پروبلماتیک راهی است برای تعیین امر رؤیتپذیر و امر رؤیتناپذیر و پیوند ارگانیک بین این دو. درون پروبلماتیک است
که موضوعات و ابژهها در یک حوزهی خاص جای میگیرند و در بستری ساختاریافته در
درون یک پروبلماتیکِ نظری رؤیتپذیر میشوند. در این معنا است که فکت در درون نظریه معنادار است و واقعیتهای مورد بررسی در درون نظریه ساخته میشوند (آلترسو و بالیبار، 1970: 25).
بدین ترتیب رؤیتپذیری ابژه به معنای عملِ مشاهده در سوژهای فردی نیست، بلکه محصول شرایطی ساختاری است که سوژه در درون آن به مشاهده میپردازد. رؤیتپذیری برای آلتوسر به معنای «رابطهی انعکاسی درون ماندگار بین زمینهی پروبلماتیک، موضوعِ آن و مسئلهی آن است» (آلتوسر و بالیبار، 1970: 25). از نظر آلتوسر، تولید یک دانش، متأثر از مکانیسمهایی است که در پس کنش نظاممندِ قالب گفتارهای علمی وجود دارند، گفتارهایی که مبتنی بر ارائهی براهین و شواهد هستند (همچنین بنگرید به حیدری و نصیری، 1394).
از این رو، نمیتوان صرفاً با اتکا به مجموعهای از شواهد گردآوری شده که فهم عامیانه یا ایدئولوژی آن را تأیید میکند و به آن بداهتی عینی میبخشد، از فهم و نظریه و پژوهش سخن گفت. هر گونه فهم و پژوهشی مقید است به پروبلماتیکی که محقق در درون آن جای دارد و به علم مشاهده جهت میدهد. مشاهدهای که اگر چه از جانب سوژهی فردی صورت میگیرد، اما به هیچوجه فردی نیست بلکه مقید به دم و دستگاه و ساختاری است که محقق در درون آن قرار دارد. با این اوصاف صرف مشاهده یا گردآوری دادهها - حتی اگر به تأیید انبوهی از عاملان فردی رسیده باشد - نمیتواند به متن اعتبار بخشد، حتی اگر با دقیقترین ابزارهای ریاضیاتی اثبات شده باشد، مگر اینکه نسبت مشاهدهی دمِدستی و یقین حسی با صورتبندیهای روشی - نظری در درون یک پروبلماتیک روشن شده باشد.
عینیتِ کاذب همان آغازین لحظهای است که سوژه با جهان اعیان مواجه میشود و رابطهای خیالی بین عناصر آن برقرار میسازد. همان لحظهای که بین «عدم تفاهم» و «طلاق» رابطهی علی برقرار میکند، بیآنکه به این مسئله نظر کرده باشد که «عدم تفاهم» عنصری درونی است برای «طلاق»، یا به عبارت دیگر، جوهرهی طلاق است که از آن جداییناپذیر است. درست است که آنچه مشاهده میشود نقطهی آغاز مسئله و فهم مسئله است، اما در جا ماندن در آنچه مشاهده میشود و برقراری رابطهی خیالی ما بین آن چیزهایی که در فهم رایج مشاهده میشوند، ولو اینکه به واژگان علمی و شبه علمی مزین شده باشند، راه به سوی فهم نمیبرد. همانطور که آلفرد شوتز (1962) بیان میکند، واقعیتهایی که در فهم عامیانه انضمامی به نظر میرسند، در واقع چندان هم که مینمایند انضمامی نیستند. این واقعیتها خودشان محصولِ انتزاعهایی پیچیدهاند که باید مد نظر قرار گیرند، و گرنه در سفسطهی عینیتِ کاذب اسیر خواهیم شد.
عینیتِ کاذب همان آغازین لحظهای است که سوژه با جهان اعیان مواجه میشود و رابطهای خیالی بین عناصر آن برقرار میسازد. همان لحظهای که بین «عدم تفاهم» و «طلاق» رابطهی علی برقرار میکند، بیآنکه به این مسئله نظر کرده باشد که «عدم تفاهم» عنصری درونی است برای «طلاق»، یا به عبارت دیگر، جوهرهی طلاق است که از آن جداییناپذیر است. این بحران در فهم از جهات مختلفی ناشی میشود که یکی از مهمترین جهاتش فروکاستن روششناسی به تکنیک است و فلسفهزدایی و نظریهزدایی از آن. در چرایی این فلسفهزدایی و نظریه زدایی میتوان قلمفرساییها کرد و نسبتش را با قدرت و امر سیاسی صورتبندی کرد. به عبارت دیگر، یکی از وجوه فروکاستِ روش تحقیق به تکنیک را میتوان در ناآگاهیِ کنشگران میدان علم جست وجو کرد، اما زمانی که این ناآگاهی بدل به امری فراگیر و هژمونیک میگردد، خود بدل به مسئلهای گفتمانی میشود. نسبتی وثیق برقرار است بین بیخاصیتسازیِ علم انسانی و ادغامش در مدیریت و روانشناسیِ تجربی، که این همه با شیوههایی خاص از حکومت کردن بر بدنها و ذهنها همارزند. به عبارت دیگر، گونهای از حکومت بر متون پژوهشی و تولید انسان دانشگاهی غلبه کرده است که با سازوکار جدید قدرت هم خوانی دارد. سازوکاری که در بستههای آماده و تکنیکهای مهندسی گونه بر زیست جهانها حکم میراند، طبعاً هم ارز منطقی خودش را در علوم انسانی مییابد؛ این همارز منطقی چیزی نیست جز پوزیتیویسم عامیانهی حاکم بر دم و دستگاههای تولید متن و اقتصاد سیاسیِ نهفته در آنها، که بررسی آن نیازمند مقالی دیگر است.
تا اینجا نشان دادیم که هر کنشی برای فهم یک مسئله نمیتواند روش زوده باشد و هر شکلی از روشمندی پیشاپیش مقید است به شکلی از نظریه و فلسفهی روش که این همه در بستر یک پروبلماتیک موضوعیت دارند.
بدین ترتیب، نسبت وثیق روششناسی با فلسفه و فرایندهای نظری میباید مورد مداقهی جدی قرار گیرد و مرزبندی دقیق تکنیکهای تحقیق با روششناسی مشخص شود. هیندس (2) (1977) بیان میکند که روششناسی بنیان در رویههایی دارد که هم برای تعمیم و هم برای آزمون گزارهها به کار میروند تا بتوان از حصول یک دانش معتبر اطمینان حاصل کرد، این رویهها را نمیتوان تصدیق کرد مگر به واسطهی بحثهای فلسفی. بدین ترتیب، روششناسی رویههایی را فراهم میکند که بر تولیدات علمی اولویت دارند، و به عبارت دیگر، تولیدات علمی صادق و معتبر نخواهند شد مگر اینکه در نسبت با روشهایی، که درستیِ آنها از خلال یک مباحثهی فلسفی تصدیق شده باشد، سنجیده شده باشند. به این ترتیب، سطوح نظریه و روش از اساس نمیتوانند از هم جدا باشند و در نسبت همین نظیه و روش است که ابژهی مورد مطالعه صورتبندی میشود. به عبارت دیگر، ابژهی مورد مطالعه یک امر برونافتاده نیست که سوژه با ابزارهای ذاتیاش و با استفاده از حواس و تواناییهای ذهنی به سوی آن خیز بردارد. بلکه ابژهی مورد مطالعه در درون نظم نظری - روشی خلق میشود. این نوع نگاه در درون همان صورتبندی عوامانه که علم را به مسلخ میبرد، چنین فهم میشود که به ظاهر هیچ دنیای عینی و انضمامی وجود ندارد و هیچ حقیقتی هم وجود ندارد، لذا هر لاطائلاتی را میتوان حقیقت دانست.
دفاع از اینکه ابژهی مورد مطالعه برساختهای نظری است، به این معنا نیست که ابژه یک مسئلهی خیالی است و بیمعنا، بلکه مسئله این است که بدون وجود یک نظم نظری - روشی اساساً مقولهبندی و سخن گفتن از جهان اعیان بیمعنا است. لذا سفسطهای که در فضای آکادمیک علوم انسانی ایرانی وجود دارد، تصور میکند که جهان اعیان آن گونه که هست فهمپذیر است و میتوان با آموزشِ مجموعهای از تکنیکهای مشاهده و گردآوری دادهها آن را توصیف و تبیین کرد. این سفسطه از این حیث در جهل مرکب به سر میبرد که همهی آنچه عینی تصور میشود، خودش محصول یک نظم شبه نظری است که در فهم عامیانه و ایدئولوژی صورت بسته است؛ لذا آنچه عینیت محضش مینامند چیزی نیست جز عینیتی کاذب که مخلوق نظامهای بازنماییِ عامیانه و ایدئولوژیک است. نتیجهی نهایی این صورتبندیها رسیدن به نقطهای است که نظریه و نظریهپردازی و فلسفه را دشمن فهم تلقی میکنند و شعار «بیرون آمدن از ساحت نظریه» را سر میدهند بیآنکه به این زمینه توجه داشته باشند که بیرون آمدن از ساحت نظریه ناممکن است. زمانی که از نظریههای مبتنی بر روششناسی مشخص و بنیانهای فلسفی بیرون میآییم، جز در درون شبهنظریههای عامیانه و ایدئولوژیک مجال اندیشیدن نخواهیم داشت و هر آنچه در نظم عامیانه و ایدئولوژیک تعیین یافته است را به مثابهی تعیناتی ناب تصور خواهیم کرد. سپس در مواجهه با این تعینات مجموعهای از تکنیکها را به نام روششناسی حقنه کرده و تصوری از فهم ایجاد میشود که چیزی نیست جز این همانگویی.
پینوشتها:
1. Common-sense
2. Hindes.
حیدری، آرش؛ نصیری، هدایت (1394)، مسئلهی آلتوسر، نشر تیسا
حیدری، آرش و همکاران (1394)، نظریه و واقعیت، انتشارات تیسا.
Sschutz, A. (1962). Common - sense and scientific interpretation of human action. ln Collected Papers 1 (pp. 3- 47). Springer Netherlands.
Althusser, L. (1969). Freud and Lacan. New Lefi Review, (55), 48.
Althusser, L,. & Balibar, E, (1997. Reading capital (p. 646898). London: Verso.
Hindess, B. (1977), Philosophy and methodology in the social sciences. London: Humanities Pr.
منبع مقاله :
هاروی، دیوید..(و دیگران)، (1396)، روش و نظریه در علوم اجتماعی، تهران: تیسا، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}