نویسنده: ناصر فکوهی

 

مرگ فرهنگ

مرگ فرهنگ یا فرهنگ‌ها، اصطلاح چندان رایجی در علوم انسانی نیست ما بیشتر با مفاهیمی چون نابودی و تخریب فرهنگ‌ها یا تصعیف آنها رو به رو هستیم. با این وصف، این اصطلاح را می‌توان به مفهومی قدیمی‌تر نزدیک دانست که ما در چند قرن اخیر با آن رو به رو بوده‌ایم. در روایت‌های کلاسیک از مجموعه‌هایی که در دوران پس از رنسانس و به ویژه از انقلاب صنعتی به این سو، نام «تاریخ تمدن» (برای نمونه ر. ک: دورانت، 1978) را به خود می‌گرفتند، بارها مفهوم «زوال» یا «سقوط» تمدن‌ها و امپراتوری‌ها مطرح شده‌اند. ابن‌خلدون در مقدمه از نخستین متفکرانی است که هم زمان با رنسانس به مفهوم‌پردازی درباره علل سقوط تمدن‌های بزرگ می‌پردازد.
ولی از قرون هجدهم و نوزدهم از آرتور دوگوبینو (1) (دوگوبینو، 1853) تا کارل ویتفوگل (ویتفوگل، 1391) و از کارل مارکس (پاتیچ و لیز، 1380) تا ویل دورانت (دورانت، 1378(، موضوع سقوط تمدن‌ها و به ویژه تمدن‌های بزرگ ایران و رم، موضوع نظریه‌پردازی‌های مختلف بود. در قرن بیستم نیز هر چند «روایت‌های بزرگ» و تلاش برای ارائه نظریه‌های جهان شمول تمدنی، تقریباً کنار گذاشته شد، ولی باز هم از فرنان برودل و مکتب آنال (پیران، 1372) تا اریک هابزباوم (1383) و از طلال اسد (1973) تا آپادورای و مانوئل کاستلز (2) (1380)، مسئله خطر بالقوه «پسرفت» و «زوال» تمدنی و فرهنگی به طور جدی مطرح بود؛ خطری که بحران و رکود اقتصادی (و اجتماعی) دو دهه اخیر آن را تشدید و نگرانی به ویژه در قالب اندیشه و بیان اقتصادی از جانب اقتصاددانان برجسته‌ای چون آمارتیا سن (سن، 1388: 174- 147)، جوزف استیگلیتز (2012) و پل کروگمن (1993) به عرصه مباحث آکادمیک عمومی کشیده شده است.
نتیجه عمومی و البته موقت این مباحث در مرحله کنونی عمدتاً در آن بوده است که در شرایط انقلاب فناورانه کنونی یا انقلاب اطلاعاتی و پیامدهای آن، ما نه تنها شاهد شکست نیستیم، بلکه شاهد رسیدن پروژه‌های روشنگری، دولت ملی و رفاه به یک نقطه عطف، فرسودگی جهان توسعه یافته و ناتوانی‌اش به مدیریت روابط پسااستعماری در سطح درونی و برونی هستیم که تاکنون راه حلی جز از خلال پسرفت‌های دمکراتیک در رابطه با بحران اقتصادی ساختاری (بحران مصرف و حوزه مالی) و بحران‌های اجتماعی - فرهنگی (بحران در حوزه تکثر فرهنگی و انسجام اجتماعی) برای آنها، از جانب قدرت‌های سیاسی و مدعی مدیریت جوامع انسانی، عرضه نشده است. این در حالی است که بخشی از روشنفکران و نخبگان فکری جهان سوم که جوامع آنها بیشترین ضربه‌پذیری را در این موقعیت دارند، بر خلاف جریان عمومی اندیشه و اغلب بی‌خبر از آن، زوال و سقوط اندیشه و سازوکارها و سازمان‌یافتگی اجتماعی را در جوامع خود، بیشتر امری «درون‌زا» (برای آنکه نگویند «ذاتی») پنداشته‌اند و طبعاً راه حل‌های پیشنهادی‌شان پیش گرفتن همان راهی است که امروز حوزه تمدن «فناورانه پیشرفته» را به بن‌بست کشانده است.
به هر حال چه فرایند «مرگ» را در روایتی دراز مدت و خطی در قاب اندیشه تطوری ببینیم و چه آن را بر یک مدار چرخه‌ای و تکرار دائم تاریخ در نظر بگیریم، امروز در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که چه مشاهده گذشته و چه وقایع پیش روی‌مان، ما را وادار می‌کنند که وجود پدیده‌ای به نام «زوال» یا «مرگ» فرهنگ‌ها را بپذیریم. این پدیده می‌تواند از پهنه‌های بسیار خرد گرفته (همچون فرهنگ، همچون یک خانواده یا یک روستا)، تا پهنه‌های بسیار کلانی (همچون یک فرهنگ ملی)، اتفاق بیفتد و همواره با خطر از کار افتادگی و یا به اصلاح علمی‌تر با «آنتروپی» رو به رو هستند. این موقعیت را می‌توان به از میان رفتن یک ارگانیسم، به صورت جزئی (پدیده پیری به مثابه بیماری) یا به صورت کلی (مرگ مغزی و مرگ اندامی) یا به از بین رفتن یک گونه زیستی به دلایل «درون‌گونه‌ای» یا «برون گونه‌ای» و محیط شناختی تشبیه کرد. بارها بر روی کره خاکی، جانوران به دلیل تغییرات مختلفی که نتوانسته‌اند خود را با آن تطبیق بدهند، از میان رفته‌اند. از این نکته لزوماً نه تأیید داروینیسم کلاسیک نتیجه گرفته می‌شود و نه به طور خاص تشویق داروینیسم اجتماعی که باید آن را یک انحراف در اندیشه جامعه‌شناختی به حساب آورد. به ویژه که اصولاً فرهنگ‌های انسانی از خلال فرایندهای فناورانه معنایی، انسان را از موقعیت صرفاً بیولوژیک او متمایز و سازوکارهای ذهنی و کنشی او را خاص می‌کنند؛ ولی نمی‌توان منکر آن شد که «مرگ فرهنگ‌»ها به مثابه یک واقعیت تاریخی، ولو نه آن قدر مطلق که در روایت‌های رسمی بیان شده‌اند، وجود داشته‌اند.
ولی این پرسش را مطرح کنیم که مؤلفه‌های مرگ یک فرهنگ کدامند؟ پاسخ به این پرسش، بحث‌های زیادی را می‌طلبد ولی به نظر ما، مهم‌ترین مؤلفه‌های مادی در ساخت و سازهای یک فرهنگ در قالب فضایی (از اشیا تا بناها) و به ویژه تداوم این ساخت و سازها در یک ضرب آهن معنایی - منطقی هستند و مهم‌ترین مؤلفه‌های معنوی، در تولید و باز تولیدهای شناختی - ذهنی که در قالب‌های نمادین، نشانه شناختی و ساختارهای نظم یافته و پیچیده برونی آنها از جمله در ساختارهای آفرینش زبانی و رده‌شناسی‌های معنایی خود را باز نمایانند. اگر فرهنگی زبان خود را در این معنای عام که بسیار به نظریه نوام چامسکی (3) (1380) درباره زبان نزدیک است، از دست بدهد (چه به صورت جزئی با کاهش تعداد مفاهیم و واژگان و ساختارهای معنایی و دستوری و دور شدن آن از آنچه چامسکی «دستور زبان جهان‌شمول» می‌نامد و یا در ساختارهای رده‌شناختی (4) خود، در طبقه‌بندی‌های واژگان، جملات، گفتمان‌ها، نشانه‌ها، نمادها، کنش‌ها و ترکیب‌های بی‌پایان آنها)، به احتمال زیاد به سوی مرگ گام بر می‌دارد و بر عکس. آفرینش‌های ادبی - هنری و انباشت‌های هنری ادبی که تقریباً همیشه شکل زبان‌شناختی - شناختی و قالب‌های مادی مشخصی (متن، اثر ادبی، اثر هنری، فناورانه و غیره) را به وجود می‌آورند، بهترین معیار برای تشخیص فاصله گرفتن از این مرگ است. در عین حال، دو پدیده «گشودگی منفعلانه» در برابر فرهنگ‎های «دیگر» که لزوماً به شباهت یافتن و «تحلیل رفتن» در آنها نمی‌انجامد و یا مقاومت‌های بیگانه‌ستیزانه با آن فرهنگ‌ها که لزوماً به ضعف و رکود و خفگی فرهنگی در اثر نبود مبادله با محیط بینجامد، هر دو، فرایندهایی بسیار خطرناک برای فرهنگ‌های انسانی به شمار می‌آیند که باید از طریق بها دادن هر چه بیشتر به هوشمندی و ابتکار در اندیشه و عمل انسانی از آنها احتراز کرد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Arthur De Gobinau.
2. Manuel Castells.
3. Noam Chomsky.
4. taxonomy.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.