نویسنده: ناصر فکوهی

 

آپولون و دیونیزوس

قرن بیستم، از هر لحاظ که آن را در نظر بگیریم، یکی از بحران‌ترین قرون تاریخ شناخته شده انسان به شمار می‌رود. این قرن، قرن انقلاب‌ها، شورش‌ها، ایدئولوژی‌های تندروانه، کشتارهای جمعی، جنگ‌های بزرگ جهانی و جنگ‌های بی‌پایان منطقه‌ای و تنش‌های قومی و محلی بوده است که بارزترین بازتاب آنها، در بیش از 300 میلیون قربانی انسانی (یکی از برآوردهای میانگین) دیده می‌شود. قرن بیستم، با یک بحران بزرگ و گسترده اجتماعی، اقتصادی، سیاسی در اروپای غربی آغاز شد (هابزباوم، 1383) و به زودی به انقلاب‌های روسیه (کار، 1371)، انقلاب مکزیک (اسمیت، 1972)، جنگ جهانی اول (اودوان روزو، 2008) و تداوم بحران‌ها تا آسیای شرقی کشید و در پی خود بحران بزرگ اقتصادی و سقوط اقتصادهای ملی و گسترش فقر و بی‌خانمانی گسترده مردمان جهان صنعتی در دهه 1930، ظهور فاشیسم و استالینیسم و اردوگاه‌های مرگ را به ارمغان آورد. هنوز چند سالی از پایان جنگ جهانی دوم نگذشته بود که شاهد بروز بحران‌های اخلاقی در پایه‌های جوامع پیروز در این جنگ در اروپا و امریکا در قالب بحران‌های داخلی (ضد فرهنگ در امریکا، بحران‌های الجزایر و آسیای جنوب شرقی در اروپا وغیره) بودیم؛ بحران‌هایی که از دهه 1970 به موج گسترده ظهور تروریسم و از دهه‌های بعد به بحران‌های جماعت‌گرایی‌ها و بنیادگرایی‌های دینی افراطی و سرانجام از دهه 1990 تا امروز به سقوط ابرقدرتِ شوروی، جنگ‌های بی‌پایان ناشی از این سقوط و گسترش نظامی‌گری امریکایی در سطح جهان و آغاز هراس‌های مربوط به پیامدهای دیجیتالی شدن جهان در پی انقلاب اطلاعاتی و شبکه‌ای شدن آنها منتهی شده‌اند.
بااین همه آیا می‌توان، قرن بیستم را در بخشی از مناطق یا در کل جهان، قرن «سقوط فرهنگی» یا حتی «رکود فرهنگی» نامید. حتی جانب‌دارانه‌ترین رویکردهای ایدئولوژیک نیز نمی‌توانند چنین ادعایی را مطرح کنند. در حوزه‌های مختلف فرهنگی، ادبیات، شعر، سینما، معماری و غیره قرن بیستم باز هم یکی از استنادهای تاریخ بشریت بوده است. قرنی که اندیشه سیاسی می‌توانست نه تنها «ایسم» های بی‌شماری را به وجود بیاورد و در آنها به اوج نظریه‌پردازی برسد، بلکه هر کدام از آنها را، ولو با هزینه‌های زیاد، در عرصه اجتماعی نیز بیازماید؛ قرن بروز و گسترس میلیون‌ها کتاب، فیلم، برنامه تلویزیونی، بحث و مجادله فکری و غیره.
اکنون پرسش آن است که اگر فرض را بر آن بگیریم که این قرن، قرنی بحرانی بوده است، پس چگونه می‌توان رشد فرهنگی را در آن تا بدین حد توجیه کرد؟ به عبارت دیگر آیا رشد فرهنگ با این بحران در تضاد نیست؟ و چگونه می‌توان شدت رشد فرهنگ در بحرانی‌ترین نقاط جهان، آلمان، فرانسه، امریکا را در برابر رشد نسبتاً آرام آن در بی‌بحران‌ترین نقاط جهان مثلاً کشورهایی چون سوئیس یا اسکاندیناوی توجیه کرد؟
یکی از رویکردهای تحلیلی که می‌توانیم در این مورد به کار بگیریم، رویکردی اسطوره‌ای است که به کار گرفته شدن آن به وسیله نیچه در «زایش تراژدی» به آن شهرتی خاص داد؛ دو موقعیت متضاد وضعیت آپولونی در برابر وضعیت دیونیزی. در اسطوره‌شناسی یونان باستان، آپولون خدای قدرت عقلانی، سازمان‌دهنده هوشمندی است که از خلال کنترل بر خویشتن و در زبان نیچه از خلال عقلانیت فرهنگی در نظم آفریننده (نیچه، 1872)، به بیان در می‌آید. در حالی که دیونیزوس، خدایی گیاهی، خدای لذت و خودانگیختگی و شور و هیجان است، خدایی که با آزاد گذاشتن غرایز طبیعی انسان به او امکان خلاقیت می‌دهد وباز به زبان نیچه، خدایی که توانایی زاییش را از خلال درد و خودانگیختگی درون آن با وجود نبود فرهنگ کنترل کننده و سرکوب فراهم می‌کند. حال اگر به تاریخ فرهنگ باز گردیم باید اذعان کنیم که آنچه را امروز به مثابه پر ارزش‌ترین آثار در اندیشه می‌شناسیم، از رمان‌ها و داستان‌ها گرفته تا مهارت‌هایی چون مجسمه‌سازی، نقاشی و غیره، تقریباً همگی توجیه شکوفایی خود را در موقعیت‌های دیونیزی، در دردمندی و سرگشتگی و شور یافته‌اند. هنرمندان و نویسندگانی چون موتزارت، بتهوون، ون گوگ، کافکا و بسیاری از نام‌آورترین هنرمندان این قرن و قرون گذشته، اکثراً تا حد شور و از خود باختگی دیوانه‌واری پیش رفته بودند و حتی در حوزه دانشگاهی، اندیشمندان همچون دورکیم، موس، وبر، موقعیت‌های حاد اجتماعی و شرایط ناگواری را تجربه کرده بودند و شاید اگر از این موقعیت‌ها وجود نمی‌داشتند، ما هرگز شاهد خلق شاهکارهای فرهنگی آنها نمی‌بودیم.
با وصف این، سخن گفتن از بروز «نبوغ فرهنگی» که در سطح کنشگران فردی بروز می‌کند، لزوماً با مفهوم توسعه فرهنگی، در سطح پایه و گستره‌های بزرگ انسانی قابل مقایسه نیست؛ از این رو به گمان ما، موقعیت‌های آپولونی درمعنایی، برای بروز و رشد این گروه (پایه‌های اجتماعی) به همان اندازه ضرورت دارند که موقعیت‌های دیونیزی در مورد نخست (نخبگان فردیت یافته). قرن بیستم، قرن گسترش آزادی‌های دمکراتیک، استقلال کشورها از فشار استعماری، گسترش نظام‌های آموزشی و دانشگاهی و ثبات نسبی نهادهای دمکراتیک نیز بود و این امر برای ما باید نقش ثبات و نبود بحران را برای رشد پایه نشان دهد.
سختی، بحران، دردمندی، شور، هیجان و حتی بی‌نظمی و سازمان‌یافتگی که همگی در برابر «عقلانیتی» انسانی تعریف می‌شوند و به خودی خود گویای نبود منطق در هیچ شکلش نیستند، در واژه «مستی» در فرهنگ ما نیز پیشینه درازی دارند. شور و مستی، به گونه‌ای عشق را تعریف می‌کنند که با خودانگیختگی و گریز از عقل سرکوب‌گر و آزادی‌کش همراه است. با این وصف، تضاد در اینجا در رابطه با علم، تضادی بسیار سخت است که شاید بد نباشد کمی درباره آن به تأمل بنشینیم و این پرسش را در برابر خود قرار دهیم که آیا علم می‌تواند از جنس هنر باشد؟ و اگر پاسخمان به این پرسش منفی است، آیا علوم انسانی و اجتماعی در رابطه با هنر در همان موقعیتی قرار می‌گیرند که علوم دقیقه و کاربردی؟ واقعیت آن است که پاسخ روشن و بی‌چون و چرایی به این پرسش‌ها ممکن نیست. از یکسو، شکی نیست که هنر را می‌توان و شاید ضروری باشد که از جنس دیونیزی بدانیم؛ زیرا هنری که از سر خود انگیختگی و شور و مستی و هیجان و خودجوش و زاینده و در نتیجه دردمند نباشد، چندان پر مایه نبوده است. در برابر این امر، دانشمند ناچار است از موضعی کما بیش یا لااقل در موقعیت‌هایی خاص، آپولونی دفاع کند که نیاز به آرامش، سازمان‌یافتگی، خنثی بودن، نظم و سرکوب احساسات در آن غالب است. با این وصف، شاید بتوان جایی میان این دو یافت که علم اجتماعی و به ویژه علمی همچون انسان‌شناسی را در آنجا قرار داد. ترکیبی از آپولون و دینیزوس، از فرهنگ و طیف و از هشیاری و مستی، برای دستیابی به عمق اندیشه و رفتارهای موجودیتی پیچیده که در قالب انسانی تحول یافته و امروزین، در برابر ماست.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.