نویسندگان: راجر اسپالدینگ
کریستوفر پارکر
مترجم: محمد تقی ایمان پور

مقدمه‌

در سال 2005 میلادی، انجمن تاریخ (Historical Association, HA) با حمایت مالی دولت گزارشی منتشر کرد و در آن به آنچه که از آن به عنوان «هیتلری شدن» تاریخ یاد نمود، حمله کرد. در این گزارش تحلیلی به دو نکته‌ی مرتبط با هم اشاره شده است: اول این که در آلمان نازی برای دوره‌ی تحصیلی گروه‌های سنی بالاتر از 14 سال بزرگنمایی شده است؛ و دوم آن که بزرگنمایی مورد اشاره باعث شده است که دانش آموزان مدرسه در بهترین حالت، دید منفی؛ و در بدترین حالت، دشمن صد در صد آلمان جدید شوند. اشاره‌ی سودمند گزارش به آنچه که یک «ناظر» آن را ««افسانه‌ی شرم آور نازی در عصر ما» می‌نامد، کمک کرد تا به تصویر «میهن پرستانه» میان تهی دشمنی با آلمان که ویژگی عناصری از جامعه‌ی بریتانیا شده و خود را در رفتارهای وحشیانه‌ی برخی از طرفداران فوتبال آشکار می‌سازد، رنگ جادویی دهد. (1) به هر حال، ممکن است چنین ویژگی‌ها و فعالیت‌هایی برای ما رقت‌آور باشد؛ اما در مقام دانشجوی رشته‌ی تاریخ، ما هنوز هم با پرسشی رو به رو هستیم که گزارش انجمن تاریخ (HA) آن را روشن نساخته و پرسش مورد نظر بدین قرار است: اگر بخش‌های وسیعی از جامعه‌ی بریتانیا نسبت به آلمان نازی عقده پیدا کرده، چرا چنین شده است؟ ما همچنین ممکن است بپرسیم: آیا این عقده صرفاً عقده‌ای بریتانیایی است؟

نازی‌ها و جهانی گسترده‌تر

در سال 2000 میلادی دیوید ایروینگ (David Irving) مورخ انگلیسی دِبورا لیپشتاد (Deborah Lipstadt) مورخ آمریکایی را مورد هجو و توهین قرار داد. این اقدام وی در پاسخ به اتهام‌های لیپشتاد علیه ایروینگ صورت گرفت، که وی را به عنوان یک «منکر هولوکاست» توصیف کرده بود. «منکر هولوکاست» به کسی گفته می‌شود که حقیقت گزارش‌هایی را که در مورد نابودی یهودی‌ها به دست نازی‌ها انجام شده بود، به چالش می‌کشد، و در ارتباط با ایروینگ نیز، او کسی بود که معتقد بود هیتلر از آن مسئله اطلاع نداشته است. (2) در آن رویداد، به هر صورت، ایروینگ بازنده‌ی بحث بود. اما آنچه در خصوص مسئله‌ی یاد شده از دیدگاه ما جالب بود این است که آن رویداد باعث ایجاد بحث‌های گسترد‌ه‌ای شد که از تفسیر‌های راجع به واقعه‌ی هولوکاست نشأت می‌گرفت. در ژانویه‌ی سال 2000 میلادی، در مقاله‌ای که در روزنامه چاپ شد، دست کم به 5 دیدگاه مختلف درباره‌ی تاریخ هولوکاست اشاره شده بود. (3) جدال آمیزترین آن‌‌ها دیدگاهی بود که خود ایروینگ آن را مطرح کرده بود؛ دیدگاهی که او در آن وجود اتاق گاز در آشویتس (Auschwitz) را منکر شده و ادعا نموده که قضیه‌ی مورد بحث افسانه‌ای است که توسط اسرائیلی‌ها به منظور گرفتن غرامت‌های مالی از دولت آلمان غربی ساخته شده است. لیپشتاد این بحث را حمله‌ای ضد یهودی علیه کشور اسرائیل و همچنین تلاشی برای تقویت سوسیالیسم ملی و زدودن لکه‌ی ننگ نژادکشی، تعبیر نمود. (4)
این مقاله همچنین اشاره به نوشته‌های دو شخصیت علمی‌ آمریکا، پیتر ناویک (Peter Novick) و نورمن فینکلشتاین (Norman Finkelstien) داشت. ناویک می‌گوید: بتی که از هولوکاست ساخته‌اند، محصول تلاش رهبران آمریکایی- یهودی در دهه‌ی 1960 بود. به نظر او، آن‌‌ها هولوکاست را برای محدود کردن انحلال یهودان در جامعه بزرگ‌تر آمریکا، فراهم کردن زمینه به منظور پرداختن به موضوع‌های ضد یهودی، و در راستای توجیه کردن حمایت آمریکا از اسرائیل علم نمود‌ه‌اند. فینکلشتاین نیز می‌گوید: «صنعت هولوکاست» برای پی افکندن بنایی تاریخی به منظور اعتبار بخشیدن به ایجاد و تداوم موجودیت اسرائیل به وجود آمد. آنچه این مقاله روشن ساخت، وجود علائق گسترده‌ی بین‌المللی در خصوص مسئله‌ی هولوکاست به عنوان بخشی از تجربه‌ی نازیسم بود. به علاوه، در این مقاله نشان داده شد که زمینه و علت تداوم بحث‌ها در باب این موضوع، ناشی از مجادله‌‌هایی است که در دنیا در پیوند با سیاست‌های کشور اسرائیل وجود دارد. رویداد‌های عمده و طولانی، مثل جنگ، پا بر فرهنگ مردم اثری دیر برجا می‌گذارند. این امر دقیقاً موضوع جنگ جهانی دوم بود که به «بهترین لحظه‌‌های» بریتانیا تبدیل شد و بی‌وقفه در فیلم‌‌های مردمی‌ و محبوب سال‌های سخت دهه‌ی 1950میلادی بار‌ها خود را نشان می‌داد. نکته‌ی مشابه دیگری که در مورد ارتباط بین تاریخ و زمینه‌‌های موجود در جهان معاصر می‌توان مطرح کرد، تظاهراتی بود که مخالفان در شصتمین سالگرد گلوله باران نمودن درسدن (Dresden) در آلمان برگزار کردند. در خود این شهر، در حالی که اعضای حزب دموکرات ملی نئونازی (NPD) بادکنک به دست داشتند و قدم‌رو به پیش می‌‌رفتند، شعار می‌‌دادند: «بمباران مرگبار توسط متحدین را هرگز نبخشید، و هرگز فراموش نکنید». (5) در همان سال، دادستان عمومی‌ آلمان اعلام کرد، علیه حزب دموکرات ملی نئو نازی (NPD)، به دلیل توصیف بمباران درسدن تحت عنوان «هولوکاست» اقدام می‌‌کند. نماینده‌ی (NPD) از این عبارت استفاده کرد تا بین رنج‌های مردم آلمان و نابودی یهودیان اروپا مقایسه‌ای انجام دهد. (6) به نظر می‌رسد تلاش NPD در استفاده از چنین اصطلاح‌‌هایی، کم اثر کردن «برچسب نازی» با طرح این ادعا بود که اگر رژیم هیتلر اقدام به وحشی گری نموده است، متحدین نیز به همان اندازه این کار را انجام داد‌ه‌اند. (7) در ارتباط با بحث‌های تاریخی، این اظهارات در شرایطی دامن گسترد که در آن زمان نیروی راست افراطی امیدوار بود با بروز مشکلات اقتصادی که نتیجه‌ی اتحاد آلمان بود، راه خود را به آرامی‌ به سوی قدرت و از طریق عادی جلوه دادن اعمال گذشته‌ی نازیسم، هموار کند.
مثال‌های بالا نشان می‌دهد که اولاً، این تنها بریتانیا نیست که علاقه‌ی مداومی‌ به نازی‌ها و جنگ جهانی دوم دارد؛ و ثانیاً، علت علاقه به آن رویداد‌ها ناشی از اهمیتی است که آن‌‌ها در زمان معاصر داشتند. در واقع آلمان‌‌ها حتی واژه‌ی «Vergangenheisbewaltigung» را نیز ابداع کردند، که به معنای «کنار آمدن با گذشته» است و به فرآیند پرداختن به گذشته‌ی نازیسم و پیامد‌های آن اشاره می‌‌کند. (8)

بریتانیا و نازی‌ها

در نگاه اول به نظر می‌رسد به طور نسبی بریتانیایی‌ها در مقایسه با آلمانی‌‌ها، اسرائیلی‌ها و مردمی‌ با پیشینه‌ی یهودی، باید دلیل کمتری برای پرداختن به بحث نازی‌ها داشته باشند. اما این علاقه واقعیت دارد. هنگامی‌ که جنگ آغاز شد، یکی از پاسخ‌‌ها و عکس العمل‌های نخست بریتانیا بی‌اعتبار ساختن هویت آلمان در مقایسه با انگلیس بود. برای مثال، فصل (سکانس) آغازین فیلم 1939 میلادی با عنوان، شیری که بال دارد (The Lion Has Wings)، تصویرهای انگلیسی‌های صلح دوست را با تصویر‌های آلمانی‌‌های ارتش سالاری، که با بدنی شق و رق رژه می‌‌روند، مقایسه می‌‌کند. (9) جورج اُرول (Gorge Orwell) در سال 1941 میلادی نکته‌ای مشابه را عنوان کرد و گفت اگر ارتش بریتانیا مانند آلمانی‌ها به صورت شق و رق رژه بروند، مردم به آن‌‌ها خواهند خندید. (10) در هر دو این مثال‌ها، یک تصویر مثبت از هویت بریتانیایی‌‌ها در ارتباط با بی‌اعتبار ساختن تصویر آلمانی‌‌ها تصریح شده است؛ به عبارت دیگر، در طی جنگ هویت بریتانیایی‌ها در تصویر قدرتمند و منفی آلمانی‌ها محصور شده بود.
رویداد‌های عمده و طولانی، مثل جنگ، پا بر فرهنگ مردم اثری دیر برجا می‌گذارند. این امر دقیقاً موضوع جنگ جهانی دوم بود که به «بهترین لحظه‌‌های» بریتانیا تبدیل شد و بی‌وقفه در فیلم‌‌های مردمی‌ و محبوب سال‌های سخت دهه‌ی 1950میلادی بار‌ها خود را نشان می‌داد. همان گونه که لویس گیلبرت (Lewis Gilbert) می‌گوید، آن‌‌ها همچون «یک بازدم عمل می‌‌کردند و نوعی احساس غربت نسبت به زمانی که بریتانیا کبیر بود، به وجود می‌آوردند». (11) بنابراین، تداوم فرآیند این هویت دو سویه را از سخنان رد و بدل شده بین مقامات فوتبال آلمان و انگلیس می‌توان دریافت که در سال 2005 میلادی در ارتباط با برنامه ریزی‌‌های میزبانی آلمان و جام جهانی ملاقات کردند. یکی از مواردی که آن‌‌ها درباره‌اش به بحث پرداختند، چگونگی خنثی کردن «رفتار‌های کلیشه‌ای دلالان جنگ آلمان» بود. (12)
به هر حال، ویژگی‌های ملی پیچیده و اغلب در بردارنده‌ی عنصر‌های متضاد هستند. برای مثال، عقید‌ه‌ای دیرپا وجود دارد که می‌گوید، افراد ممکن است درباره‌ی نازی‌ها هر چیزی بگویند؛ اما این
را نمی‌توان انکار کرد که آن‌‌ها شدیداً کارآمد بودند. اظهار شده است که هیتلر بیکاری را زدود و موفق شد آلمان را دوباره بر سریر قدرت بنشاند. (13) همان گونه که سرنویل هندرسون (Sir Nevile Henderson) سفیر انگلیس در آلمان در دهه‌ی 1930 میلادی می‌گوید:
«طی 4 سال، شمار بیکاران بی‌نهایت کاهش یافته است و تخمین زده می‌شود تا سال 1939 میلادی دو میلیون نفر کارگر کم داشته باشند. در حقیقت محرک چرخ‌های ارائه هیتلر، کسب سلطه بر قدرت بی‌نظیر سازمان‌‌ها، در راستای کمال و نظم ملی آلمان بود». (14)
آلمان همچنین با استفاده از اندیشه‌ی کارایی اقتصادی، در تحت فرمانروایی هیتلر اعتبار خود را در نوآوری‌‌های فنی ارتقا بخشید. این تصوری بود که به تلاش متحدین برای حفظ امنیت دانشمندان آلمانی در پایان جنگ جهانی دوم منجر شد. ایالات متحده به تنهایی 350 تن از آن‌‌ها را نجات داد. در دوره‌ی پس از جنگ این اعتبار کارآمدی و ابداع با شیوه‌های کم و بیش ملایم‌تر، با حفظ برچسب نازی ادامه یافت. این موضوع به روشنی در فیلم طنزآمیز استنلی کوبریک (Standly Kubrick)به نام دکتر استریج لاو (Dr Strangelove) (1963) نشان داده شد که در آن، یک دانشمند دیوانه‌ی آلمانی- آمریکایی و در مقام مشاور عمده‌ی دولت، به سختی می‌توانست از بالا بردن بازوی راستش برای ادای سلام نظامی‌ نازی جلوگیری کند. پس از سال 1954 میلادی، معجزه‌ی اقتصادی آلمان، دست کم تا زمانی که به دلیل اتحاد مجدد دو آلمان مشکلاتی ایجاد شد، به عنوان آینه‌ای برای درک مشکلات بریتانیا و نقصان‌‌های مرتبط با آن استفاده می‌شد و آن فرآیندی بود که حسادت و تحسین پنهانی را برانگیخت. این موضوع در رتبه‌ی بالای کیفیت محصولات ساخت آلمان انعکاس یافت که توسط شرکت‌هایی مانند زیمنس (Siemens)، براون (Braun)، و بی. ام. دبلیو (BMW) تولید می‌‌شد. (15) شرکت آیودی (Audi) در صحنه‌‌های تبلیغاتی و برای فروش محصولات خود تعمداً بر ارجحیت فنی محصولات خود و استفاده از شعار «نمایش از طریق فن» (Vorsprung durch Technik)، تکیه می‌کند.

گذشته و حال

جذابیت دیرپای عصر نازیسم به تولید و چاپ شمار زیادی از کتاب‌ها و مقاله‌ها در خصوص این دوره منجر شده است. با جمع بندیی که در سال 1997 میلادی انجام گرفت، مشخص شد که بیش از 120/000 اثر فقط در مورد هیتلر نوشته شده است. (16) این سطح از انتشارات منعکس‌کننده توجه و علاقه به میرات دیرپای آن دوره است. تفسیر‌های به عمل آمده درباره‌ی این دوره برای توجیه و یا حمله به سیاست‌های دولت‌ها، استحکام بخشیدن به هویت‌‌های ملی و حتی شکل دادن به زبان و اصطلاحات فنی سیاست‌های معاصر به کار می‌رود. برای مثال در سال 1994 میلادی سیاستمدار ساده لوح آلمانی، دانیل کوهن- بندیت (Daniel Cohen-Bendit)، تلقی و نگاه ساز‌مان ملل متحد در قبال صرب‌های بوسنیایی را با دلجویی نازی‌ها پیش از جنگ جهانی دوم مقایسه کرد. (17) علاقه‌ی پایدار به عصر نازیسم تنها حاصل یک حس کنجکاوی بیهوده نیست، اگرچه آن هم مطرح است؛ اما این مسئله از تداوم ارتباط آن دوره با عصر ما و اثرات آن نشأت می‌گیرد. اکنون لازم است تفسیر‌های منتشر شده در این باره و تحولات آن را مورد بررسی قرار دهیم:

حلقه‌ی شرمساری

در طی دوره‌ی جنگ، سیاستمداران بریتانیایی به دو گروه تقسیم شده بودند: دسته‌ای که هیتلر را یک رهبر پویای ملی به شمار می‌آوردند؛ و دسته‌ی دیگری که شیوه‌ی کار و هدف‌های او را کاملاً مورد اعتراض می‌‌دانستند. گروه اول بسیاری از اعضای حزب محافظه‌کار را شامل می‌‌شد؛ و گروه دوم را اعضای سیاسی جناح چپ تشکیل می‌‌دادند. نتایج عملی این تقسیم بندی، به کارگیری سیاست دلجویی و راضی کردن هیتلر از طریق موافقت با تقاضا‌های مشروع وی بود، تا بدین شیوه از بروز جنگ اجتناب شود. فاجعه‌ی جنگ جهانی دوم به شکل غم انگیزی شکست آن سیاست را نشان داد. به علاوه، این نکته را نیز مشخص کرد که در ضمن آن، مخالفان دلجویی، به منظور خنثی کردن حامیان پیشین، به توسعه‌ی تحلیل ویژ‌ه‌ای از نازیسم دست یازیدند. بنابر این دیدگاه، تمایل هیتلر برای جنگ و کشورگشایی به وضوح از چاپ کتاب نبرد من (Mein Kampf) در دهه‌ی 1920 میلادی مشهود بود. مزیت سیاسی این تفسیر این بود که تلاش برای راضی کردن هیتلر را عملی نابخردانه نشان می‌داد. در سال 1939 میلادی،‌‌ هارولد نیکلسون (Harold Nicolson) کتاب چرا بریتانیا در جنگ است (Why British is at War) را منتشر ساخت که حاوی متن زیر بود:
«تقریباً باورنکردنی به نظر می‌رسد که هر حکومت خارجی که در مورد خاستگاه‌ها و پیشینه‌ی آدولف هیتلر چیزی بداند، و در برابر چشمان خود اسنادی را داشته باشد که او در آن‌‌ها به دامنه‌ی بلندپروازی‌‌های خود می‌‌پردازد، اما هنوز هم امیدوار باشد که این آشوب طلب می‌‌تواند با کشورگشایی‌های اندک راضی شود و با‌ترغیب‌‌های منطقی زیر نظر قرار گیرد». (18)
به نظر می‌رسد مردم بریتانیا با این دیدگاه آشنا باشند که جنگ محصول هدف‌های بلند مدت هیتلر بوده است. پس از انتشار چاپ نخست اثر مذکور در نوامبر سال 1939 میلادی، این کتاب خاص پنگوئن، سه بار تجدید چاپ شد. این تفسیر با شدت زیاد در طی جنگ از طریق چاپ شمار بسیاری از پرفروش‌ترین جزوه‌ها تقویت شد. نخستین آن‌‌ها، مردان گناهکار (Guility Men) بود که بلافاصله پس از تخلیه‌ی دانکرک ظاهر شد و آن شکست را به سیاستمداران بریتانیایی در عدم شناخت بلند پروازی‌های مشخص هیتلر پیوند می‌‌داد. (19) این اثر به شمارگان (تیراژ) 250/000 نسخه فروخته شد.
علاقه به دوره‌ی هیتلر تا پس از جنگ در سطح بالایی ادامه یافت. یک مثال از این جمله، موفقیت کتاب ویلیام شایرر (William Shirer) تحت عنوان ظهور و سقوط رایش سوم (The Rise and Fall of the Third Reich) بود که بار نخست در سال 1959 میلادی انتشار یافت. شایرر سیاست‌های رایش سوم را حاصل هدف‌های هیتلر می‌‌دانست؛ از این رو، او به کتاب نبرد من به عنوان یک برنامه‌ی کاری برای نسل کشی یهودیان و جنگ‌های خارجی اشاره می‌‌کند. (20) بحث انگیزتر از آن، این ادعای شایرر بود که نازیسم را نتیجه‌ی توسعه‌ی تجربه‌ی تاریخی آلمان می‌‌دانست. شایرر ضمن بحث درباره‌ی جنگ‌های سی ساله در سده‌ی هفدهم میلادی، اظهار نمود:
«آلمان هرگز از این شکست به خود نیامد. پذیرش خودکامگی، اطاعت کورکورانه از ستمگران خردی که به عنوان شاهزادگان حکمرانی می‌‌کردند، در فکر آلمانی‌‌ها ریشه دوانده است». (21)
شاید شگفت انگیز نباشد که این کتاب پرفروش که توسط یک روزنامه نگار تألیف شد، انتقاد‌های علمی‌ درخور توجهی را به خود جلب نمود: یکی از مورخان آلمانی اظهار نمود که شایرر کل تاریخ آلمان را حرکی به سوی استقرار حکومت نازی معرفی می‌کند. (22) بدون توجه به اعتبار چنین انتقاد‌هایی، به نظر می‌رسد کتاب شایرر وظیفه‌اش را به خوبی انجام داد؛ زیرا توانست به یک نیاز همگانی دنیای انگلیسی زبان و از طریق فراهم کردن یک گزارش توصیفی از آن چیزی که جنگ را حاصل اهداف و اعمال یک شخصیت شیطانی و در تحت ریاست و رهبری ملتی شیطانی می‌‌دانست، پاسخ دهد. این کتاب گزارشی بود که روایتی صریح از برتری اخلاقی را فراهم می‌‌کند؛ یعنی جنبه‌ای از آن را که بدون هیچ‌تردیدی از مردمی‌ بودن دیر پای آن حکایت دارد. به علاوه، می‌توان دیدگاه‌های مشابه بسیاری یافت که در آثار علمی‌ خالصانه اظهار شده است. آلن بولاک (Alan Bullock) در کتاب پرفروش خود درباره‌ی زندگی هیتلر، تحت عنوان هیتلر، مطالعه‌ی حکومت استبدادی (Hitler: a Study in Tyranny) که بار نخست در سال 1952 میلادی چاپ و منتشر شد، نیز بر این دیدگاه تأکید می‌‌کند که آلمان نازی در عمل محصول آرزو‌های هیتلر بود. (23). بولاک مانند شایرر همچنین معتقد بود که نازیسم ریشه در تاریخ آلمان دارد. (24)

هیتلر و آلمان پس از جنگ

دیدگاه‌هایی مانند آنچه توسط شایرر و بولاک اظهار گردید که در آن‌‌ها بر محوریت هدف‌های هیتلر تأکید می‌‌شد و بر همان اساس هیتلر پیش از کسب قدرت هدف‌های اعمال سیاست‌های رایش سوم را تنظیم کرده بود، از سال 1981 میلادی به عنوان تفسیرهای هدفمند شناخته می‌شد. (25) در دنیای انگلیسی زبان «هدف گرایی» در پی‌ فردی است که مسئولیت آغاز و پیامد‌های جنگ جهانی دوم به گردن او انداخته شود. آلن بولاک این موضوع را به صورتی کاملاً صریح در زندگی نامه‌ی هیتلر بیان می‌کند. (26) دانیل گلد‌هاگن (Daniel Goldhagen) نیز در کتاب خود تحت عنوان اشتیاق دژخیمان هیتلر (Hitler's Willing Executioners) که در سال 1996 میلادی چاب و منتشر شد، از رویکرد مشابهی استفاده کرده است. (27) تفسیر «هدف گرایی» بر نقش محوری هیتلر و پیچیدگی اعمال او بر بخش بسیار بزرگی از جمعیت آلمان تأکید دارد. آلمان بلافاصله پس از جنگ شاهد چاپ و انتشار آثار زیادی، مانند کتاب فریدریک مینک (Friedrich Meineck) تحت عنوان فاجعه‌ی آلمان (The German Catastrophe) (1946) بود که وی در آن همچنین بر محوریت نقش هیتلر تأکید می‌کند. به هر حال، در چنین آثاری هدف اصلی تبرئه‌ی مردم آلمان تا حد ممکن بود. همان گونه که یان کرشاو (lan Kershaw) می‌گوید: هدف چنین کتاب‌هایی نسبت دادن مسئولیت جنگ به شخصیت‌های شیطانی مانند هیتلر است. (28) به علاوه، این نویسندگان تمایل داشتند رشد نازیسم را پیامد آشفتگی‌‌های دوران جنگ که اروپا را در بر گرفته بود، توصیف کنند. بنابراین با این رویکرد، مسئولیت ویژه‌ی آلمانی‌ها برای آنچه در فاصله‌ی سال‌های 1933 تا 1945 میلادی رخ داد، کم رنگ جلوه می‌‌کرد.
فهم علت این تأکید‌های مختلف دشوار نیست. مورخانی مانند مینک (Meineck) و جر‌‌هارد ریتر (Gerhard Ritter) که نازی نبودند، به خوبی از این که تفسیر‌های تاریخی دوره‌ی نازی‌‌ها چقدر می‌‌توانست بر ماهیت آلمان پس از جنگ تأثیرگذار باشد، آگاه بودند. آن‌‌ها را می‌توان افرادی به شمار آورد که تلاش کردند میراث فرهنگی آلمان را از آلودگی نازیسم نجات دهند. منتقدان محافظه کار و لیبرال نازیسم همچنین ناگزیر بودند برای به چالش انداختن دیدگاه مارکسیستی در مطالعه‌ی نازیسم بکوشند؛ دیدگاهی که براساس آن، نازیسم محصول بدیهی کاپیتالیسم در مراحل نهایی زوال آن معرفی می‌شد. (29) آنچه لازم بود انجام شود این بود که از طریق انتقاد، نازیسم بد نام شود و در همان حال کاپیتالیسم نیز تبرئه گردد. این یکی از آسان‌ترین نسخه‌‌های آلمانی‌‌ها برای جدا کردن خودشان از هیتلر بود، که البته یکی از نخستین نسخه‌‌ها نیز محسوب می‌شد. در سال 1939 میلادی، کارخانه دار آلمانی به نام فریتز تیسن (Fritz Thyssek)، از هیتلر جدا شد و به سویس فرار کرده. او در سال 1941 میلادی، کتاب من به هیتلر پرداخت کردم (I Paid to Hitler) را منتشر کرد که در آن به گزارشی از نقش خودش در تحولات رویداد‌های آلمان تا آغاز جنگ می‌پردازد. بنابر روایت تیسن، وی در کتاب نقل کرده است: «هیتلر مرا فریب داد، همان گونه که مردم آلمان را به طور کامل و تمام مردان خوب را فریب داد». (30) کسی ممکن است فکر کند پس از جنگ جهانی دوم، گویندگان انگلیسی برای بحث در باب چنین موضوع‌های پیچید‌ه‌ای، که البته به شکل‌های فریبکارانه‌ای ارائه می‌شد، مستعد نبود‌ه‌اند. به راستی که ما شاهد چنین واقعیت‌هایی بود‌ه‌ایم. به هر حال، رویداد‌های خارجی و آثار اندیشمندان سیاسی با هم درآمیخت تا جنبه‌هایی از این نوع بحث‌ها را کاملاً در خور پذیرش نمایند.

جنگ سرد و حکومت‌های تمامیت خواه

در سه سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، جنگ سرد آغاز شد. از نگاه غربی‌‌ها این تضاد‌ها کشمکشی بین آزادی و دموکراسی از یک سو، و کمونیسم سرکوبگر از دیگر سو، بود. در این زمینه، تحلیل مارکسیست‌ها از نازیسم به عنوان نتیجه منطقی افول کاپیتالیسم در مناطقی که تحت سلطه‌ی اتحاد جماهیر شوروی بود رونق داشت و تقویت می‌شد، و در دنیای غرب باعث ناخوشنودی آنان می‌‌گردید. همیشه لازم است که بین انگیزه‌های دانشگاهیان و استفاده‌هایی که دیگران ممکن است از اندیشه‌ها به عمل آورند، تمایز قائل شویم. با بیان این نکته ضروری است یادآوری کنیم که بعضی از اندیشه‌‌ها بسیار فراتر از زندگی علمی‌ دامن می‌‌گسترند، زیرا آن اندیشه‌‌ها با رویداد‌های معاصر خود پیوند می‌یابند. این موضوعی بود که در خصوص با حکومت‌های تمامیت خواه دهه‌ی 1950 میلادی اتفاق افتاد. نظریه پردازان حکومت‌های تمامیت خواه مطرح می‌‌کردند که اتحاد شوروی و آلمان نازی هر دو حکومت‌هایی از نوع مشابه یکدیگر هستند. اندیشمند سیاسی، کارل فردریک، فهرستی از ویژگی‌های ششگانه‌ای که شامل اتحاد شوروی و آلمان مطرح کرد که حاوی مواردی به قرار زیر بود: یک ایدئولوژی رسمی‌، وجود تنها یک حزب تود‌ه‌ای، پلیس ناظر بر اقدام‌‌های تروریستی، مراقبت انحصاری بر رسانه، در اختیار داشتن نیرو‌های لشکری، و اداره‌ی مرکزی اقتصاد. (31) در دوره‌ی پس از جنگ جهانی دوم، ویژگی‌های توصیفی مذکور توسط فردریک، به عنوان مشخصه‌‌های اتحاد شوروی و بلوک شرق در نظر گرفته شدند؛ البته نه در مورد آلمان غربی که متفاوت بود. بنابراین حکومت تمامیت خواه می‌تواند به عنوان نظریه‌ای مطرح شود که در عین حال مزایای دموکراسی بازار آزاد و کمونیسم به سبک شوروی را به مثابه‌ی بخشی از نازیسم، با خود به همراه داشته باشد.
حتی برای این تحولات روشنفکری و خردگرایانه زمینه‌ی گسترده‌تری وجود داشت. به محض این که جنگ جهانی دوم پایان یافت، متحدین به طور جدی به فکر از بین بردن ظرفیت آلمان برای برپا کردن جنگی دیگر از طریق نابود کردن زیر ساخت‌های صنعتی آلمان افتادند. در هر حال، در اواخر دهه‌ی 1940 میلادی، قدرت‌های غربی به این نتیجه رسیدند که باید به احتمال بسیار زیاد اتحاد جماهیر شوروی را دشمن احتمالی آینده در نظر بگیرند. با توجه به این زمینه‌‌ها، ساخت ظرفیت اقتصادی و نظامی‌ برای جمهوری فدرال تازه تأسیس شده (آلمان غربی) اهمیت بیشتری پیدا کرد، تا تخریب آن، تصمیم به ایجاد و ساخت نیروی نظامی‌ برای آلمان غربی در اواسط دهه‌ی 1950 میلادی بحث انگیز شد و به تحریک جنبش‌های مخالفان در سراسر اروپای غربی منجر گردید. آنچه رهبران غربی لازم بود انجام دهند این بود که مفهوم ارتش آلمان جدید را از گذشته‌ی نازی آن جدا کنند.‌ترکیب برخی از جنبه‌های «هدف گرایی» و نظریه‌ی تمامیت خواهی، این امر را ممکن می‌ساخت. بنابراین، پس از آن که حکومتی «تمامیت خواه» که بر اساس هدف‌های هیتلر شکل گرفته بود، تخریب می‌‌شد، حال آلمانی‌‌ها می‌توانستند در میان دیگر کشور‌های دموکراتیک دوباره جایگاه خود را به دست آورند. با چنین نگاهی به موضوع است که شاید بتوان توضیح داد چرا وینستون چرچیل تصمیم گرفت در اوج بحث‌‌ها و اختلاف‌های موجود درباره‌ی تجدید تسلیحات آلمان غربی در سال 1945 میلادی، به نمایندگان بگوید که او به فیلد مارشال مونتگومری (Field Marshall Montgomery) دستور داده است که سلاح‌های به غنیمت گرفته شده را برای تحویل به سربازان آلمانی آماده کنند، و گفت شاید آن سلاح‌ها به منظور دفاع از غرب در برابر اتحاد جماهیر شوروی مورد نیاز باشند. (32) تقسیم جمعیت آلمان پیش از سال 1945 میلادی «به آلمانی‌های خوب»، از جمله ارتش آلمان، و «نازی‌های بد طینت» نیز به شدت در فرهنگ عموم ارائه می‌‌شود. برای مثال، فیلم سینمایی سال 1951، به نام «روبای صحرا» (The Desert Fox) یک سرباز شریف، یعنی فیلد مارشال رومل (Field Marshall Rommel) را در برابر یک هیتلر غیرمنطقی و دیوانه که دارای روح پلید است، قرار می‌دهد. به طور کلی، ارائه‌ی چنین تصویری کمتر به حقیقت نزدیک، اما نگاهی بود که ارتش جدید آلمان را برای ناظران بریتانیایی و آمریکایی دلپذیرتر می‌ساخت.
آن گروه از شخصیت‌های علمی‌ و دانشگاهی، مانند کارل دیتریج براچر (Karl Dietrich Bracher) نویسنده‌ی آثاری مانند خودکامگی آلمانی (The German Dictatorship)، که تلاش نمود از مفهوم تمامیت خواهی برای مطالعه‌ی نازیسم استفاده کند، با شماری از مشکلات رو به رو شد. این‌‌ها اصولاً الگو‌هایی بودند که توسط آرنت (Arendt) و فردریک (Friedrich) توسعه یافتند و شخصیت‌های ایستایی داشتند؛ بدین معنی که ایشان نمی‌‌توانستند از آن طریق ویژگی‌ها و خط سیر حکومت‌هایی را که توضیح دهند که به آن‌‌ها می‌‌پرداختند. چنان که مفسری می‌گوید:
«در دهه‌ی 1950 میلادی، مبانی حکومت‌های تمامیت خواه تردید‌های زیادی برانگیخت، خصوصاً که به رغم وجود نزاع‌های ایدئولوژیکی مشخص و جنگ‌های وحشیانه‌ای که در فاصله‌ی سال‌های 1941 تا 1945 میلادی بین آن‌‌ها درگرفت، سعی می‌شد بین آلمان نازی و روسیه‌ی استالینی شباهت‌هایی برقرار کنند». (33)
بنابر گفته‌ی یان کرشاو، براچر با توسعه‌ی استفاده‌ی ویژه‌ی خود از مفهوم «حکومت تمامیت خواه» به این مشکل بدین سان پاسخ داد:
«ویژگی قاطع و انکارناپذیر حکومت تمامیت خواه تکیه‌ی فرمانروا بر ادعایش مبنی بر به دست گرفتن کامل قدرت، اصول رهبری، ایدئولوژی انحصاری و هویت افسانه‌ای حکمرانان و حکوت شوندگان است که بین فهم «باز» و «بسته» از سیاست تمایزی اساسی قائل می‌شود». (34)
به هر حال، ممکن است این امر رویکردی ارزشمند باشد، اما قطعاً بر فرضیه‌های روشنی، آن گونه که دموکراسی‌های غربی به عنوان جوامع باز بر آن مبتنی هستند، استوار نبود و بنابراین نمی‌‌توانست همچون جامعه‌ای مقبول که جوامع باز غربی بدان شناخته می‌‌شوند، مطرح باشد. از این رو، چون جوامع بلوک شرق جوامعی باز نبودند، بنابراین نامقبول به شمار می‌آمدند. گرچه ممکن است این امر جزو علائق مشترک بسیاری از خوانندگان باشد، اما پیشرفت‌های دهه 1960 میلادی برخی از این فرضیه‌ها و پندار‌ها را زیر سؤال برد.

تأثیر دهه‌ی 1960میلادی

اوائل دهه‌ی 1960 میلادی، شاهد کاهش تنش‌های جنگ سرد پس از بحران موشکی کوبا در سال 1962 بود. این مسئله راه را برای منتقدان دموکراسی‌‌های غربی به منظور طرح دیدگاه‌هایشان با صدای بلندتر آسان‌تر نمود. ارزشمند خواهد بود که در اینجا یادآوری کنیم «تعقیب اندیشه‌های توهمی‌» که توسط سناتور مک‌کارتی در اوائل دهه‌ی 1950 میلادی آغاز شد، به طور گسترده امکان بیان دیدگاه‌های جناح چپ را در ایالات متحده از میان برد و آن را به سکوت کشانید. شماری از رویداد‌های بین‌المللی که در جنگ ویتنام به اوج خود رسید، این اندیشه را که نیرو‌های غربی اساساً در امور جهان نقش آرامش بخش ایفا می‌‌کنند، را به چالش کشید. عده‌ی بسیاری از افراد، به ویژه جوانان، از سبک زندگی مادی گرایانه‌ای که رفاه دهه‌‌های 1950 و 1960 میلادی آن را به وجود آورده بود، ناراضی بودند. چنین نارضایی‌هایی باعث اهمیت یافتن جایگاه منتقدان تندرو دموکراسی غربی، مانند هربرت مارکوزه (Herbert Marcuse) گردید که یک یهودی آلمانی تبعید شده توسط نازیسم و تحصیل کرده‌ی آمریکایی دهه‌ی 1960 میلادی بود. مارکوزه در سال 1964 کتاب انسازی تک ساحتی (One Dimensional Man) را منتشر کرد که در آن اظهار می‌‌دارد تمامی‌ رسانه‌‌ها، فرهنگ، فن تبلیغ و مدیریت صنعتی دموکراسی‌‌های غربی، همه دست به دست هم داد‌ه‌اند تا دیدگاه واحد و مشترکی از جامعه و امکانات بالقوه‌ی اجتماعی ارائه کنند. (35) طرح چنین نظر‌هایی، تمایز‌ها و اختلاف‌های مطرح شده توسط براچر بین دیدگاه‌های بازو بسته‌ی سیاسی را دستخوش ابهام نمود. در واقع، تحلیل‌های به میان آمده توسط مارکوزه، دموکراسی‌‌های غربی را به نوعی شبیه جوامع بسته، البته از گونه‌ی متفاوت آن، جلوه می‌‌دهد.
این گونه تحولات، بسیاری از روشنفکران را برانگیخت که به طور دقیق‌تر و انتقادی‌تر به جوامع خودشان بنگرند. در آلمان این مسئله در سطحی گسترده در حوزه‌ی فعالیت‌های علمی‌ و هنری اتفاق افتاد. برای مثال، در سال 1970 میلادی، کارگردان یک فیلم آلمانی، یعنی رینر ورنر فاسیندر (Rainer Werner Fassbinder)، اظهار داشت:
«من مایلم بگویم که در سال 1945 میلادی و در پایان جنگ، فرصتی که برای آلمان پیدا شد تا خود را بازسازی کند، به درستی تشخیص داده نشد. در عوض، ساختار‌ها و ارزش‌های گذشته به همان صورت باقی ماند‌ه‌اند و حکومت ما اکنون به نام دموکراسی بر آن‌‌ها استوار است». (36)
به بیان دیگر، از نظر فاسیندر، آلمان غربی به ساختار‌ها و ارزش‌های نازیسم متکی بود. (37) همچنین مورخان شروع به یک بررسی موشکافانه خویش از تاریخ آلمان را از همان منظر آغاز نمودند.
پیامد این فرایند پیدایش تفسیر جدیدی از نازیسم بود که به شکل‌های مختلف «ساختارگرایی» و یا «عمل گرایی» نامیده شد. این نام‌‌ها به جای همدیگر به کار می‌رفت و به اظهارات مورخانی مانند مارتین بروزه (Martin Broszat) و ‌‌هانس مومزن (Hans Mommsen) راجع به ساختار‌های سیاسی سوسیالیسم ملی و این که چگونه آن‌‌ها به وظایف خود عمل کردند، اشاره دارد. تفسیر آن‌‌ها در آثارشان، همان گونه که بروزه آن را به روشنی بیان می‌‌کند، در برابر تفسیر‌های اولیه، از جمله تفسیر‌های «هدف گرا» و یا تفسیر «حکومت تمامیت خواه» از نازیسم قرار داشت. (38) یکی از اظهارات این مورخان در خصوص نقش هیلتر به عنوان رهبر بود. نویسندگان «هدف گرا»، هیتلر را نویسنده‌ی کتاب نبرد من (Mein Kampf) و بنابراین تدوین کننده‌ی برنامه و ایدئولوژی حزب نازی معرفی می‌‌کردند. بروزه در مخالفت با این نظریه می‌گوید، اصولاً نازی‌ها ایدئولوژی حقیقی نداشتند. البته این به معنای انکار وجود دیدگاه‌های مشخص و قطعی در بین نازی‌ها، همانند نفرت سازش‌ناپذیر و نامعقول‌شان نسبت به مردم یهودی، نیست؛ اما این دیدگاه‌ها یک فلسفه‌ی سیاسی را تشکیل نمی‌‌داد. به عکس آن، بروزه می‌گوید، هیتلر برای آلمانی‌‌ها به گونه‌ای نامعقول، به عنوان رهبری پر جذبه و فرهمند که نارضایی‌های فراوان آن‌‌ها را مجسم می‌‌کرد، جذابیت داشت: «او آنچه را که آلمانی‌‌ها در نهان می‌اندیشیدند و می‌خواستند، بیان کرد؛ آرزو‌ها و تعصبات نامطمئن ایشان را تقویت نمود، و در نتیجه برای آن‌‌ها گونه‌ای رضایتمندی حاصل از خود آگاهی ژرف نسبت به حقیقت و اطمینان جدید به وجود آورد». (39) بر اساس تفسیر یاد شده، چنین بیان می‌‌شود که تا پیش از سال 1933 میلادی اندیشه‌های نازیسم به عنوان یک برنامه‌ی سیاسی فعال عمل نمی‌کرد، بلکه بیشتر همچون یک بدنه‌ی تبلیغی به منظور آماده سازی ملت برای کسب قدرت طراحی شده بود.
شاید این تفسیر درباره‌ی برخی از نوشته‌‌های «هدف گرا» برای بسیاری از آلمانی‌ها کمتر خوشایند باشد، زیرا همان طور که تیسن می‌گوید، نظریه‌ی مذکور این مفهوم را که آلمانی‌ها توسط هیتلر «فریب خورده» بودند، رد می‌‌کند و آن را با این تفسیر جایگزین می‌‌کند که هیتلر در حقیقت دیدگاه‌‌های مردم آلمان را ماهرانه ساماندهی نمود. جالب خواهد بود یادآوری کنیم که این تفسیر درباره‌ی نازیسم در برخی از جنبه‌ها بسیار نزدیک به بعضی از نوشته‌های نخست مارکسیست‌ها درباره نازیسم است. برای مثال در سال 1933 میلادی، لئون‌تروتسکی (Leon Trotsky) نوشت: هر خرده بورژوای ناراضی نمی‌‌توانست هیتلر بشود، اما هر ذر‌ه‌ای از هیتلر می‌‌تواند در هر خرده بورژوای ناراضی جای داشته باشد». (40) این بدین معنی نیست که بگوییم بروزه به طور مستقیم تحت تأثیر ‌تروتسکی بود؛ اما نشانه‌ای از مفهوم‌‌های افراطی تفسیر‌های بروزه و دوره‌ی تندروانه‌ای به شمار می‌آید که آن‌‌ها برای نخستین بار در آن ظاهر شدند.
بروزه در آغاز اظهار می‌‌دارد که ماهیت حرکت نازیسم، حکومتی از نوع بسیار متفاوت را به وجود آورد. هیتلر علاقه‌ای به کار اداری روزمره و یکنواخت نداشت و می‌خواست خود را از آن بیرون بکشد. به هر حال، او از ایجاد سازمان‌‌های مستقل مانند SS پشتیبانی می‌‌کرد که به جای پیروی از حکومت مرکزی، اقتدار خود را مستقیماً از هیتلر می‌گرفتند. این کار دو پیامد داشت: اول این که برای دسترسی به هیتلر در میان آن‌‌ها رقابت ایجاد می‌‌کرد؛ دوم آن که حکومتی را روی کار آورد که تنها او می‌توانست به عنوان مظهر حرکت و ملت اختلافات احزاب داخلی را حل کند. (41) این دیدگاه تصویری از حکومت نازی را ارائه می‌دهد که به صورتی بی‌نظم و آشفته و تنها بسته به این که چه کسی و در چه زمان خاصی آن را اداره می‌‌کند نظر هیتلر را به خود جلب نماید. این تصویر بسیار متفاوت با تصویری است که از توانامندی ماشین وار عصر هیتلر در میان مردم به عنوان ویژگی آلمان تصور شده بود.
این دیدگاه همچنین اشاره‌هایی به بدنام‌ترین فعالیت نازی‌ها دارد که در آن برای قتل یهودیان اروپا تلاش می‌‌شد. بنابر نظر بروزه این اقدام حاصل تمایل به اعمال آن «براساس هدف‌های ایدئولوژیک طولانی مدت و از پیش تعیین شده» نبود، بلکه محصول ارتباط فرایند‌هایی شامل وارد شدن سریع بخش‌‌هایی از قدرت در بسیاری از رقابت‌های درون سازمانی محسوب می‌شد. (42) بحث شده است که در آن وضعیت سازمان‌‌ها و اشخاص برای ارتقای موقعیت‌هایشان از طریق تحقق بخشیدن بیشتر به آن چیزی بودند که خواسته‌ی پیشوا (Fuhrer) را تأمین کند. در نتیجه، این امر زمینه را برای به کار گیری فزاینده‌ی خشونت علیه مردم یهودی به شدت آماده کرد و منجر به نابودی دسته جمعی آن‌‌ها شد، چنان که که بروزه می‌گوید:
«قانون‌‌ها و فرمان‌‌های گذشته گام به گام تبعیض‌های بیشتری علیه یهودیان در آلمان قائل می‌شد، آن‌‌ها را موضوع قانون‌‌های فوریتی قرار داد و به زندگی در محله‌‌های یهودی‌ها محکوم کرد، و زمینه را برای «راه حل نهایی» آماده نمود. انحلال پیشرونده‌ی اصول قانونی از طریق طرح‌های شبه قانونی، در نهایت منجر به اعمال کاملاً ناپخته، غیرقانونی و جنایتکارانه شد». (43)
جلد دوم کتاب زندگی نامه‌ی هیتلر از یان کرشاو گزارش مفصلی از این فرآیند را دربردارد. او به طور خلاصه بیان می‌‌کند که چگونه در یک فاصله‌ی زمانی، از ژوئن سال 1941، یعنی هنگامی‌ که آلمان‌ها حمله‌هایشان را به اتحاد شوروی آغاز کردند، تا مارس سال 1934 میلادی، نازی‌ها از طرح‌ها و نقشه‌های خود دست کشیدند، تا یهودیان اروپا را به منطقه‌‌های خالی از سکنه‌ی شرق انتقال دهند و آن برنامه‌ی «راه حل نهایی»، یعنی قتل عام یهودیان را به شکل وحشتناکی پی بگیرند. عنصرهای مختلفی در این فرایند دخالت داشتند که افزایش تدریجی و شدید خشونت علیه یهودیان شوروی توسط بسیاری از نیرو‌های مختلف آلمانی، از جمله ارتش منظم آلمان را شامل‌ می‌شد. سازمان SS، یعنی گروه‌های ویژه، (Einsatzgruppen)، که در مراحل نخست اشغال روسیه به دست هیتلر به منظور حذف «روشنفکران یهودی بلشویک» تأسیس شده بود، از این حکم به عنوان توجیهی برای کشتار عام یهودیان استفاده کرد. در لیتوانی در یک دوره‌ی بیست روزه به دست تکاوران ویژه (Einsatzkommando) به 4400 نفر یهودی تیراندازی شد. (44) چند ماه بعد یگان تکاور ویژه‌ی دیگری اعلام کرد در اوکراین تعداد 3371 نفر از یهودیان را کشته‌اند. این خشونت وحشت بار تا حد زیادی افزایش یافت، زیرا هیملر (Himmler) رئیس SS که در مناطق فتح شده‌ی شرق دارای قدرت بود، همان گونه که کرشاو اشاره می‌‌کند، از «فکر هیتلر» در کشتن یهودیان به خوبی آگاه بود. (45)
با وجود کشتار عام یهودیان که از هنگام ورود نیرو‌های آلمانی به اتحاد جماهیر شوروی در جریان بود، کرشاو می‌گوید، حتی کنفرانس وانسی (WannSee) که برای بحث درباره‌ی «راه حل نهایی» تشکیل شد، «یک برنامه‌ی نهایی به منظور کشتار عام و مرگ یهودیان در اردوگاه‌ها که در جریان بود «تنظیم نکرد؛ بلکه آن کنفراس بحث تبعید گروهی یهودیان به شرق را آغاز نمود. (46)
بخشی از آن در واکنش به ورود آمریکایی‌ها به جنگ بود. زیرا نازی‌ها، یهودیان را مسئول می‌دانستند؛ و بخشی از آن هم در واکنش به تبعید خشونت بار آلمانی‌‌های ولگا توسط استالین به سیبری محسوب می‌شد، که از نظر نازی‌ها «بلشویک‌های یهودی» مسئول آن بودند. آلمانی‌های ولگا از نسل آلمانی‌‌هایی به حساب می‌آمدند که در سده‌ی هجدهم میلادی در روسیه ساکن شدند و از نظر استالین مورد اعتماد نبودند. نهایت آن که، ناکامی‌ در شکست قطعی ارتش سرخ، منجر به نابودی و کشتار جدّی یهودیان در اردوگاه‌های مرگ شد. حل نشدن وضعیت و شرایط نظامی‌ از نظر نازی‌ها به این معنی بود که یهودیان اروپا از طریق کار روی زمین‌های بایر روسیه‌ی آسیایی از گرسنگی نخواهند مرد، و بنابراین طبق منطق نازی‌ها، آن‌‌ها باید طور دیگری نابود می‌شدند. تحلیلی که کرشاو ارائه می‌‌دهد، این است که نفرت کین‌توزانه و نامعقول هیتلر از یهودیان با ساختار‌های حکومت نازی‌ها و تحولات بین‌المللی تأثیر‌های دوسویه بر هم داشتند و شرایطی را به وجود آوردند که حکومت مذکور حتی اقدام‌‌های فوق العاده تندتری را برای رسیدگی به «مسئله یهودیان» اتخاذ کند. مورخان «ساختارگرا» این فرایند را به عنوان جریان رادیکالی شدن توصیف می‌کنند. (47)

«هدف گرایی» در برابر «ساختارگرایی»

در هنگام ارائه‌ی یک بحث تاریخی به طور کلی بسیار آسان است که موقعیت‌های متضاد موجود، بیش از آنچه که هستند، دو قطبی نشان داده شوند. چنین بحث‌هایی در واقع دارای ویژگی‌های تعریف شده و ثابتی نیستند. آن‌‌ها دارای تأثیر‌های دوسویه‌ی واقعی و پویا هستند که در ضمن‌شان موقعیت‌های مختلفی ظاهر می‌شود. یان کرشاو نخستین و مهم‌ترین مورخ بریتانیایی در دوره‌ی نازی بود و واضح است که کار او گرایش به جریان «ساختار گرایی» داشته باشد. به هر حال، همان گونه که او خاطر نشان کرده است، تفاوت‌های ظریفی وجود دارد میان تفسیر او از حکومت نازی، با آنچه توسط مورخان «ساختار گرای» آلمانی به صورت نظر غالب درآمد. مثالی را در نظر بگیرید: کرشاو اشاره می‌‌کند که مومزن (Mommsen) و بروزه (Broszat) تحولات مسئله‌ی هولوکاست را در آغاز برآمده از یک ابتکار عمل محلی می‌دیدند که از بالا تأیید شد. یک پیامد تفسیر مذکور این است که «نقش شخصی هیتلر در این حادثه تنها می‌‌تواند به طور غیر مستقیم از آن استنتاج شود». (48) بر خلاف آن، کرشاو حاصل کار یک مورخ آلمان شرقی، یعنی کورت پاتزولد (Kurt Patzold) را که در اظهارات زیر می‌آید، مورد تحسین قرار می‌دهد:
«در حالی که توصیف پاتزولد از فرآیند تبدیل اخراج یهودیان به قتل عام آنان با توضیحات مورخان «ساختار گرای» غربی تطبیق می‌‌کند، اما او آن را با مفهوم «هدف» پویا و مستقیم حکومت نازی ارتباط می‌داد که گاهی در گزارش‌‌های «ساختارگرایان» دیده نمی‌شود». (49)
آنچه کرشاو می‌گوید، بدین معناست که گاهی او گزارشی را که بروزه و مومزن از فرآیند قتل عام یهودیان ارائه شده است می‌‌پذیرد؛ اما احساس می‌‌کند که آن‌‌ها در شناخت منبع و منشأ اندیشه‌ای که این تحول را سمت و سو و شکل داد، ناکام بودند. چنین برداشتی از نوشته‌ی او در خلال نتیجه گیری فصلی از کتاب آشکار می‌شود که می‌گوید: «قصد» هیتلر عاملی بنیادی در روند افراطی گری سیاست ضد یهودی داشت که منتهی به نابودی آنان شد. (50) منظور کرشاو این نیست که هدف هیتلر در نابودی یهودیان در اوائل دهه‌ی 1920 میلادی شکل گرفته است. بلکه او می‌گوید، قصد هیتلر برای حذف یهودیان از سراسر قلمرو آلمان، البته آن گونه که تعریف می‌شود، نیروی عمده در هدایت نازی‌ها به سوی کشتار عام یهودیان بود. اهمیت این گفته برای دانشجویان تاریخ نگاری درآن است که «ساختار گرایی» کرشاو در واقع بازآفرینی ساد‌ه‌ای از نظریه‌های بروزه نیست، بلکه ادامه‌ی گسترش آن است.
کریستوفر آر. براونینگ (Christopher R. Browning) نیز پیشنهاد اصلاح و تعدیل دیدگاه «ساختارگرایان» را مطرح کرده است. او این دیدگاه «هدف گرایان» را، که هولوکاست اجرای نقشه‌ی طولانی مدت هیتلر و طرح ریزی شده در دهه‌ی 1920 میلاد بود، رد می‌کند؛ بلکه براونینگ مدعی است که هیتلر از آنچه بروزه و حتی کرشاو مطرح کرد‌ه‌اند، در فرآیندی که منجر به هولوکاست گردید، نقش بسیار مستقیم‌تری بر عهده داشت. یکی از مشکلاتی که مورخان در بررسی این مسئله با آن مواجه می‌شوند، اظهارنظر‌های هیتلر در موضوع یهودیان است. گرچه بیانات وی غالباً خشونت آمیز و بسیار تهاجمی‌ است، اما در ماهیت به شدت جنبه‌ی عمومی‌ دارد؛ همان نکته‌ای که براونینگ بر آن اذعان داشت. (51) به هر حال، براونینگ می‌گوید: هیملر رئیس SS «به آن علائم رغبت و حساسیت فوق العاد‌ه‌ای نشان داد». در نهایت، او نتیجه می‌گیرد که «از سپتامبر 1939 تا اکتبر 1941 میلادی شواهد دلالت بر این دارند که هیتلر هر تغییر و تحول عمد‌ه‌ای را که در سیاست یهودستیزی نازی‌ها اتفاق می‌افتاد، مورد تأیید قرار داد». (52) بنابراین، براونینگ گونه‌ی کوتاه مدتی از «هدف گرایی» را فرض می‌‌کند و آن را با پذیرش دیدگاه ساختارگرایان در مورد چند پارچگی ماهیت حکومت آلمان، می‌‌آمیزد. از این رو، تفسیر او نیز همانند کرشاو یک اصلاح مهم بر تفسیر «ساختارگرایان» محسوب می‌شود.
در مثال‌های براونینگ و کرشاو، در بحث بین «ساختارگرایان» و «هدف‌گرایان» اصلاحاتی صورت گرفته است، اما شامل ماهیت تفسیر‌های ایشان نمی‌شود؛ بلکه مسئله‌ای است که غالباً مباحث مربوط به تاریخ نگاری را شامل می‌گردد. هدف مورخ خردمند آفریدن پاسخ نهایی نیست، بلکه بیشتر شرکت وی در فرآیند‌های جاری و توسعه و تحول پژوهش‌ها و تفسیر آن‌‌هاست. این موضوع را باید تشخیص داد که غلبه‌ی یک چارچوب تفسیری خاص به خودی خود به معنای حذف دیگر رویکرد‌ها نیست. میشل بورلایت (Michael Burleight) در کتابش به نام رایش سوم تاریخ جدید (The Third Riech: New History) با سبکی بسیار متفاوت به موضوع مورد نظر می‌‌پردازد. او در مطالعه‌ی خود دو الگوی بسیار نزدیک را به کار می‌گیرد. اولاً این که، او نازیسم را به عنوان یک مذهب سیاسی طبقه بندی می‌‌کند، (53) و ثانیاً آنکه او از مفهوم نظام تمامیت خواه برای ارتباط دادن آلمان نازی با اتحاد جماهیر شوروی بهره می‌گیرد. (54) این دو الگو بر هم منطبق هستند، زیرا در دیدگاه بورلایت، شوروی کمونیستی نیز نوعی مذهب سیاسی بود. مفهوم «مذهب سیاسی» ممکن است برای تحلیل نازیسم غیر منطقی باشد، اما به کارگیری این الگو برای شوروی کمونیستی مشکلاتی ایجاد می‌‌کند. رژیم شوروی، به خصوص حکومت تحت سلطه‌ی استالین، قطعاً دارای ویژگی‌های غیرمنطقی بسیاری است؛ اما به هر حال طرفداران جدی آن می‌توانند به پیشرفت‌های بسیاری در جهان اشاره کنند؛ به ویژه در دوره‌ی جنگ‌های داخلی که به نظر می‌‌رسید شواهد تجربی لازم را برای عقاید خاص ایشان فراهم کند. تنها به چند نمونه از آن‌‌ها اشاره می‌‌کنیم:
سقوط بازار بورس آمریکا (Wall Street) و سپس رکود اقتصادی، برای بسیاری نشان می‌دهد که وضعیت کاپیتالیسم (سرمایه داری) در حال فروپاشی بود و امپراتوری‌‌های استعمارگر نشان می‌دادند که امپریالیسم (سرمایه داری جهانی) استثمارگر وجود دارد. بنابراین می‌توان ادعا نمود که مارکسیسم و عقاید رسمی‌ اتحاد جماهیر شوروی مبنایی منطقی داشت. در حالی که سوسیالیسم ملی، به دیگر سخن، می‌توانست به شواهد تجربی بسیار کمی‌ برای تأیید عقاید عمده‌ی سیاسی خود اشاره کند. برای مثال، کجا کسی می‌‌تواند شواهد عینی پیدا کند که یهودیان بازار بورس و یهودیان بلشویک مسکو با هم در تبانی بودند و در طرحی برای امنیت سلطه‌ی یهودیان جهان با یکدیگر متحد شدند؟ به راستی چنین شواهدی وجود ندارد و اگر کسی هم به چنین طرحی اعتقاد داشته باشد، اساساً کاری اعتقادی است نه عقلی، بهره گیری بورلایت از حکومت تمامیت خواه مسئله ساز به نظر می‌رسد؛ و مفهومی‌ است که غالباً تفاوت‌های موجود میان رژیم‌‌هایی را که او به هم پیوند می‌‌دهد، نادیده می‌گیرد. در حقیقت، بورلایت خودش به شماری از تفاوت‌های عمده‌ی بین نازیسم و کمونیسم هم اشاره می‌کند. (55)

تاریخ عادی

الگو‌هایی که بورلایت به کار می‌گیرد، ممکن است با هدف‌های کتابش به خوبی ارتباط داشته باشد، یعنی مواردی که ریچارد ج. ایونز (Richard J.Evans) آن‌‌ها را تمایل برای نوشتن «یک تاریخ اخلاقی درباره‌ی رایش سوم» معرفی می‌کند. (56) شاید درست‌تر این باشد که گفته شود بورلایت بیشتر می‌خواست در مورد محکومیت اخلاقی رایش سوم بنویسد. او در آغاز کتابش رویکرد خود را به روشنی بیان می‌‌کند:
«این کتاب درباره‌ی آنچه که اتفاق افتاد، یعنی پس از آن که برخی از نخبگان و توده‌های مردم عادی آلمان تصمیم گرفتند توانایی‌های فردی و انتقادی خود را به نفع سیاست‌هایی کنار بگذارند که مبتنی بر ایمان، امید، تنفر و خودنگری جمعی و عاطفی برای نژاد و ملت خودشان بود». (57)
بنابراین، تأسیس رژیم نازی می‌‌تواند محصول ناکامی‌ اخلاقی بخش زیادی از مردم آلمان تلقی شود. پیامد این انتخاب فاصله گرفتن از هنجار‌های تمدن غربی در مقیاسی بسیار گسترده بود که پس از آن به یک بخش تاریخی نابهنجار و منحصر به فرد تبدیل شد.
«هیچ تاریخ «عادی» وجود ندارد که به گونه‌ای به حقیقت هلوکاست نزدیک یا از آن فاصله نگرفته باشد؛ یعنی این مسئله چارچوب مرز‌های روشنفکری را که به اشکال مختلف بر ما تحمیل شده است، در هم می‌شکند». (58)
در اینجا بورلایت در ادامه به بحث دیگری که درباره‌ی دوره‌ی نازی مطرح بود می‌‌پردازد: حدود و انداز‌ه‌ای که بر اساس آن می‌توان تحولات تاریخی مانند انقلاب صنعتی یا موفقیت‌های جنگ اسپانیا را مشاهده نمود. (59)
یکی از قدیم‌ترین جلوه‌های فکری این بحث در مقاله‌ای از مارتین بروزه دیده می‌شود که در سال 1985 میلادی به چاپ رسیده است؛ یعنی زمانی که او مسئله‌ای به نام «تاریخی شدن» را مطرح کرد. آنچه او از این اصطلاح در نظر داشت، تکیه بر فرایندی بود که به جای تمرکز بر محکومیت اخلاقی رایش سوم، اساساً آن را به عنوان یک بخش تاریخی مورد توجه قرار می‌‌داد. بروزه در ادامه اظهار می‌‌دارد که دیدن دوران نازی به منزله‌ی وقف‌های استثنایی در تاریخ این کشور منجر به تحریف تاریخ آلمان می‌‌شود. کرشاو به این مسئله می‌‌پردازد که بروزه در نظر داشت «یک تحقیق تاریخی دقیق و عادی» با هدف فهم پیچیدگی‌های آن دوران برای رایش سوم به کار گیرد. (60) مقاله‌ی بروزه واکنش‌‌های شدیدی به دنبال داشت. انتقاد اساسی از تلاش‌‌های او برای «عادی سازی» تاریخ رایش سوم ابن بود که منتقدان اعتقاد داشتند که وی فرایند کشتار عامی را که مهم‌ترین فعالیت رژیم نازی به شمار می‌آمد، «عادی» جلوه می‌‌داد. (61) بنابر نظر بسیاری از مورخان یک تاریخ عادی خارج می‌‌کند؛ چنان که ایزاک دویچر (Issac Deutscher) اظهار می‌‌دارد:
«خشم نازی‌ها که بر نابودی بی‌قید و شرط هر مرد و زن و کودک یهودی در دسترس تکیه داشت، قوه‌ی ادراک هر مورخی را به تحرک وا می‌‌دارد تا سعی کند انگیزه‌های واقع در پس این رفتار بشری را شناسایی نماید و علایق و جذابیت‌های نهفته در پس این انگیزه‌ها را دریابد».(62)
این دیدگاه مسائل مهمی‌ برای مورخان پیش می‌آورد، زیرا در آن ادعا شده است که هولوکاست به معنای واقعی ورای توان فهم مورخان است. به هر حال، ممکن است بیشتر افراد با این دیدگاه موافق باشند، اما هر فردی باید پرسش‌های قطعی و مشخصی درباره‌ی آن مطرح کند. یک رویداد، پیش از آن که وارد فهم بشری شود، تا چه حد باید هولناک باشد؟ برای مثال، آیا مورخان می‌‌توانند کشتار‌های عام به وقوع پیوسته در روآندرا در اواخر سده‌ی بیستم میلادی مورد بررسی قرار دهند؟ بدون شک، هولوکاست کاملاً یک تجربه‌ی هولناک بشری بود، اما قرار دادن آن ورای درک تاریخی بشری به نظر می‌‌رسد به مانند کناره گیری از تلاش برای فهم یک امر ضروری باشد.
مورخان آلمانی دیگری هستند که به دنبال «عادی سازی» تاریخ رایش سوم‌اند. آن‌‌ها این کار را از جایگاهی بسیار متفاوت از آنچه توسط بروزه مطرح شد، انجام می‌‌دهند. در نیمه‌ی دهه‌ی 1980 میلادی مورخان آلمان غربی درگیر بحث و مجادله‌ی تلخی درباره‌ی تفسیر تاریخ آلمان در دوران هیتلر شدند که به «مجادله‌ی تاریخی» (Historikerstreit) مشهور است. یکی از شخصیت‌های عمده در بطن این مجادله مورخ با سابقه‌ای به نام ارنست نولت (Ernest Nolte) بود. ارنست نولت در سال 1986 میلادی مقاله‌ای در مجله‌ی فرانکفور‌ترآلگماینه زایتونگ Frankfurter Allgemeeine Zeitung به چاپ رسانید و در آن ادعا کرد که سیاست افراطی گری نازی‌ها را به سادگی می‌توان یکی از بسیاری فجایعی دانست که جزو ویژگی‌های سده‌ی بیستم میلادی بود؛ ثانیاً این که سیاست نازی‌ها اساساً واکنشی دفاعی در برابر تهدید‌های ایجاد شده از سوی اتحاد جماهیر شوروی بود و این کار درباره‌ی دشمنانی که از اعمال آن‌‌ها به عنوان «قتل طبقاتی» یاد می‌شد، مرتکب شدند. «آیا قتل‌های طبقاتی در اتحاد جماهیر شوری نمی‌‌توانست پیشین‌های منطقی و واقعی برای قتل عام نژادی سوسیال- ناسیونالیست‌ها ملی باشد؟» (63) نولت همچنین اظهار می‌‌دارد که دستگیری یهودیان به فرمان هیتلر توجیه پذیر است، زیرا در سال 1939 میلادی، چایم وایزمن (Chaim Weizman)، یک رهبر صهیونیستی، اعلام کرد که همه‌ی یهودیان علیه نازیسم خواهند جنگید؛ اگرچه همه‌ی یهودیان صهیونیست نبودند و وایزمن هم نیرو‌های نظامی‌ نداشت تا بتواند علیه نازی‌ها صف آرایی کند. (64) نولت در نوشته‌هایش که در طی سال‌های بسیار منتشر می‌شد، نولت مانند بروزه از بحث خود که سیاست نازی را در آغاز دارای پایه و اساس و در مواقعی و از برخی جهات منطقی و حتی به راستی توجیه‌پذیر می‌‌دانست، فاصله گرفت. این تلاش‌‌ها به منظور «نسبی جلوه دادن» تاریخ دوران نازی‌ها برای این بود تا تأثیر آن را با ارتباط دادن‌شان با نمونه‌‌های مشابهی، آن گونه که توسط بسیاری از مورخان مانند دبوراه لیپتاد ارائه شد، کاهش دهند؛ یعنی کوشش‌هایی که به منظور ایجاد مفهوم مثبت‌تری از هویت آلمانی انجام می‌گرفت. (65)
گزارش‌های بحث‌انگیز از فعالیت‌های نازی‌ها که توسط نویسندگانی مانند نولت و دیوید ایروینگ (David Irving) ارائه شده، باعث گشته است که پژوهش درباره‌ی ماهیت بسیاری از مسائل تاریخی در شمایلی بسیار نمایشی به پیش برده شود. این بحث‌ها به عنوان پیامد رشد تأثیر‌های پسامدرنیسم در زندگی علمی‌ توسعه یافته‌اند. مفید خواهد بود که در اینجا به خاطر خویش دیدگاه‌های پذیرفته شده توسط برخی از افراد را که زیر چتر واژه‌ها مخفی شد‌ه‌اند، یادآوری کنیم. از نظر پسامدرنیست‌ها همه‌ی تجارب بشری شامل زبان می‌شود که با واقعیت خارجی ارتباط ندارد. بنابراین، برای مثال اگر واژه‌ی «میز» را بر زبان می‌‌آوریم، فقط از یک واژه استفاده کرد‌ه‌ایم؛ نه این که به شیئی خارجی با شرایط خاص میز اشاره کرده باشیم. به بیان دیگر، ما به کاربرندگان واژه هستیم که به آن معنا می‌بخشیم؛ نه این که برخی واقعیت‌های خارجی دست نیافتنی به آن معنا دهند. اگر ارتباط یافتن با دنیای خارجی در زمان حال غیر ممکن است، پس به طور یقین ارتباط با گذشته نیز امکان ناپذیر خواهد بود. در نتیجه، شواهد برای مورخان پسامدرنیست امکان دست یافتن به گذشته را فراهم نمی‌‌کند؛ از نظر پسامدرنیست‌ها، با توجه به معانی که هر مورخ ادعا می‌‌کند وجود دارد، مورخان در زمان حال از آن معانی برای ساختار یک «داستان» استفاده می‌‌کنند.
به طور کلی، مفهوم این دیدگاه‌‌ها این است که تحلیل‌های تاریخی دقیق مبتنی بر شواهد نمی‌‌توانند ادعای رسیدن به واقعیت را داشته باشند؛ به علاوه‌ی این که هیچ گزارش تاریخی بهتر از دیگری نیست، و یا همان طور که روبرت بران (Robert Braun) در مقاله‌ای به نام «هولوکاست و مشکلات ارائه‌ی آن» می‌گوید: «بنابراین گذشته‌ی واقعی وجود ندارد، به عکس، با توجه با قضاوت‌ها و نظرات متعدد در زمان حاضر، واقعیت‌های بی‌شماری موجود است». (66) اگر بخواهیم به زبان ساده آن را بیان کنیم، منطق پسامدرنیسم چنین است: گزارش‌هایی که توسط منکران هولوکاست ارائه شده، به همان اندازه‌ی گزارش‌های نازی‌ها و فعالیت‌های آن‌ها معتبر است. اگر این تفسیر هیچ چیزی نباشد، دست کم نشان می‌دهد که پیشرفت‌های زندگی علمی می‌تواند به صورت بالقوه بر جهانی گسترده‌تر تأثیر داشته باشد. در این مورد، همان گونه که ریچارد ایونز می‌گوید، «راه برای منکران هولوکاست» باز می‌شود. ایونز که خود شاهد اصلی دفاع محاکمه‌ی بیانیه‌ی افتراآمیز علیه لیپشتاد بود، می‌گوید شکست دیوید ایروینگ در این دادگاه صرفاً تنها یک تو دهنی بر منکران هولوکاست نبود، بلکه کمک کلی مهمی برای بررسی‌های تاریخی مبتنی بر شواهد نیز محسوب می‌شد. (67)

نمایش پی نوشت ها:
1- The Historical Association (2005), History, 14-19: Report and Recommendation to the Secretery of State, Historical Association, pp. 26-27.
2- D. Lipstadt (1993), Denying the Holocaust, Penguin, p.181.
3- D. Cesarani (18 January 2000), “History in Trial, Guardian.
4- D. Lipstadt, ibid., p. 23.
5- Guardian (14February 2005), “Neo-Nazis upstage Dresden memorial”.
6- H. Cleaver (12April 2005), “German Ruling says Dresden was a Holocaust”, Daily Telegraph.
7- دی لیپستادات همچنین کوشش‌های موجود در نوشته‌‌های علمی‌ آلمان‌‌ها را برای ارتقای اندیشه‌ی اخلاق مساوات جویانه کشف کرده بود. نگاه کنید به:
D. Lipstadt, ibid., pp. 210-211.
8- R. Brutting (2004), “History in Schools and national identity in reunified Germany”, in M. Roberts(ed.), After the Wall: History Teaching in Europe since 1989, Korber-Stiftung, Hamburg, p. 49.
9- The Lion Has Wings (1939), directed by M. Powell, London Films.
10- G. Orwell (1970), The Lion and the Unicorn(1941), in S. Orwell and I. Angus(eds), The Collected Essays, Journalism and Letters of Gorge Orwell: Vol. 2, My Country Right or Left, Penguin, p. 81.
11- Quoted in J. Ramsden (1988), “Refocusing ‘The People's war’: British war films of the 1950s”, Journal of Contemporary History,33:1, p. 59.
12- K. Connolly (8 May 2005), “Taming World Cup wild men”, Daily Telegraph.
13- D. Geary (1993), Hitler and Nazism, Rutledge, p.51.
14- N. Henderson (1940), Failure of a Missions, Hodder and Stoughton, p.39.
15- J. Ardagh (1995), Germany and Germans, Penguin, p. 104.
16- Christian Leitz(ed.) (1999), The Third Reich, Blackwell, p.1.
17- Ardagh, ibid, p.584.
18- H. Nicolson (1939), why Britain is at War, Penguin, pp.43-44.
19- M. Foot, P. Howard and F. Owen (1940), Guilty Men, Gollancz, p.96.
20- W. L., Shirer (1964), The Rise and Fall of the Third Reich, Pan, p.148.
21- Ibid., p.122.
22- R. J. Evans (2004), The Coming of the Third Reich, Penguin, p. xvii
23- A. Bullock (1962), Hitler: A Study in Tyranny, First Published 1952, Penguin, p. 803.
24- Ibid., p. 805.
25- C. Browning (1993), “Beyond 'Intentionalism' and ‘Functionalism: A reassessment of Nazi Jewish policy from1939 to 1941”, in T. Childers and J. Caplan(eds), Re-evaluating the Third Reich, Holmes and Meier, p. 211.
26- Bullock, Hitler: A Study in Tyranny, p.13.
27- D. Goldhagen (1996), Hitler's Willing Executioners, Little Brown.
28- I. Kershaw (1993), The Nazi Dictatorship. Problems and Perspectives of Interpretation, Edward Arnold, p.6.
29- G. Dimitrov (1979), “The Fascist offensive and the task of the Communist International in the struggle for the unity of the working class against fascism” (1935), in G. Dimitrov, Against Fascism and War, Sofia Press, p. 5.
30- E. Thyssen (1941), Ipaid Hitler, Hodder and Stoughton, p.19.
31-Cited in Kershaw, The Nazi Dictatorship, p.21.
32- J. Ramsden (2002), Man of the Century. Winston Churchill and his Legend Since 1945, Harper Collins, p. 305.
33- S.J. Whitfield (accessed 13February2007), “Hannah Arendt” (Jewish Virtual Library, a Division of the American-Israeli Cooperative Enterprise, 2005), www.jewishvirtuallibrary/org/jsources arendt.html.
34- Kershaw, ibid., pp.21-22.
35- H. Marcuse (2002), one Dimensional Man, Routledge.
36- Quoted in A. Mombauer (2003), “West German cinema since 1945", in European Cinema, The Open University, p.29.
37- The Marrige of Maria Braun(1978); Lola(1981); Veronika Voss(1982).).
38- H. M. Broszat (2001), The Hitler State, Pearson Educational, p.x, p.359.
39- Ibid., p.24.
40- L. Trotsky (1971), “What is National Socialism”, in Trotsky, The Struggle against Fascism in Germany, Penguin, p.406.
41- I. Kershaw (1989), The Hitler Myth, Oxford University Press, p.262.
42- Broszat, ibid., p.359.
43- Ibid., p.323.
44- I. Kershaw (2000), Hitler: 1936-1945 Nemesis, Penguin, p.463.
45- Ibid., p.469.
46- Ibid., p.493.
47- C. Browning (1993), “Beyond ‘Intentionalism’ and ‘Functionalism’: A reassessment of Nazi Jewish policy from 1936 to 1941”, in T. Childers and J. Caplan(eds), Re-evaluating the Third Reich, Holmes and Meier, p. 211.
48- I. Kershaw (1993), The Nazi Dictatorship. Problems and Perspectives of Interpretation, Edward Arnold, p.86.
49- Ibid.
50- Ibid., p. 107.
51- C. Browning, ibid., p.222.
52-Ibid.
53-M. Burleigh (2001), The Third Reich. A New History, Pan Book, p.10.
54-Ibid., p.14.
55- Ibid., p.12.
56- Evans, The coming of Third Reich, p. Xviii
57- Burleigh, ibid, p.1.
58- Ibid., p.811.
59- D. Renton (1999), Fascism. Theory and Practice, Pluto, pp.93-99.
60- I. Kershaw (1993), The Nazi Dictatorship. Problems and Perspectives of Interpretation, Edward Arnold, pp.180-182.
61- Ibid., p.187.
62- Quoted in Renton, ibid., pp.93-94.
63- Quoted in S. Steinberg. "Right-wing historian Ernest Nolte receives the Konrad Adenauer Prize for Science”, 17 August 2000,www.waws.org/articles/2000/aug2000/aug2000/nolt-al7.shtml.
64- Lipstadt, Denying the Holocaust, p.213.
65- Ibid., 210.
66- R. Braun (1997), “The Holocaust and problems of representation”, in Keith Jenkins(ed.), The Postmodern History Reader, Routledge, p. 421.
67- M. Kustow (12 September 2005), interview with Richard J. Evansm Red Pepperm 72, June 2000. Quoted in T. Helms, "Holocaust Day must be scrapped says Muslim leaders", Daily Telegraph.

منبع مقاله :
اسپالدینگ، راجر؛ پارکر، کریستوفر؛ (1392)، مقدمه‌ای بر تاریخ‌نگاری، ترجمه محمد تقی ایمان پور، تهران: پژوهشکده‌ی تاریخ اسلام، چاپ اول.