مغرب اسلامی در دورهی پیشامدرن
کشورهای عربی مغرب واقع در شمال آفریقا، از نظر جغرافیایی و تاریخی، شباهتهای بسیاری با یکدیگر داشتهاند و دارند. در دوران پیشامدرن، روابط خویشاوندی پایه و اساس جوامع این مناطق را تشکیل میداد و قبایل کوچرو دراین
نویسنده: عباس برومند اعلم
کشورهای عربی مغرب واقع در شمال آفریقا، از نظر جغرافیایی و تاریخی، شباهتهای بسیاری با یکدیگر داشتهاند و دارند. در دوران پیشامدرن، روابط خویشاوندی پایه و اساس جوامع این مناطق را تشکیل میداد و قبایل کوچرو دراین مناطق از نفوذ و قدرت قابل توجهی برخوردار بودند. رژیمهای حاکم بر الجزایر و تونس در این دوره هیچگاه نتوانستند حاکمیت عملی خود را بر کلیهی نقاط قلمرو خود برقرار کنند. اسلام در آن دوران نقش مهمی در سیر تحولات سیاسی مناطق مذکور داشته و گاه به عنوان عامل ایجاد اتحاد بین قبایل مختلف عمل کرده و زمانی برای مشروعیت بخشیدن به حکومتها مورد استفاده قرار گرفته است. (1)
میدانیم که حکومتهایی که در این سرزمین در طول تاریخ اسلام روی کار آمدند، همواره صبغهای دینی و مذهبی داشتند. از نخستین ادواری که مغرب عربی، حکومتهایی مانند اغالبه، ادریسیان، بنومدرار، بنورستم و فاطمیان را تجربه نمود، تا دورانهای میانی که امپراتوریهای بزرگتری چون مرابطون و موحدون را شاهد بود، عامل دین و مذهب همواره رکن برجسته و نمایان همهی این رژیمهای سیاسی محسوب میشد.
در زمینهی مذهبی، میتوان از نوعی اصالت و ویژگی مغربی سخن گفت؛ به این معنی که مردم این منطقه، گرچه از خود قرائت اصیل و جدیدی از اسلام را پدید نیاوردند و به پذیرفتن همان مذاهب فقهیای که از شرق نشأت گرفته بود اکتفا کردند؛ اما آنچه میخواستند، از میان آنها برگزیدند. مذهب فقهی مالکی، که در مدینه، تأسیس گردید و در شرق اسلامی، با پذیرش چندانی رو به رو نشد، در مغرب و اندلس گسترش قابل ملاحظهای یافت؛ امّا این گسترش به یکباره صورت نگرفت، و حتی در ناحیهی افریقیه که پایگاه انتشار آن بود، به دشواری بر مذاهب دیگر فائق آمد، و رفته رفته مذهب اکثریت مردم گردید. تفاوت مذهب مالکی با مذهب شافعی، در نیازمندی آن به منطق نظری است، و با مذهب حنفی هم از این لحاظ تفاوت دارد، که رأی و قیاس را نفی میکند، اما آن خشکی و تصلّب مذهب حنبلی را ندارد، و بر پایهی امتزاج عقل فقهی با سنت و عمل کرد مسلمانان صدر اسلام استوار است، یا دست کم پیروان آن چنین میپندارند. این مذهب در سدهی چهارم هجری قمری آموزههای کلامی اشعری را پذیرفت، و این، در مجموع، همان است که «تسنن مغربی» را تشکیل میدهد. (2) از اواخر سدهی نهم به بعد، رژیمهای محلی منطقه با شورشهای قبیلهای و محلی مواجه شدند و رو به زوال نهادند با آغاز زوال، تعادل قوا به نفع گروههای قبیلهای، که تحت رهبری صوفیان قرار داشتند و علاوه بر رژیمهای سیاسی حاکم با مهاجمان مسیحی نیز مخالف بودند بر هم خورد. علاوه بر تسنن مغربی، که اوصاف آن گذشت، صوفیگری نیز، از سدهی پنجم هجری قمری به بعد، در سراسر شمال آفریقا ریشه دوانید. صوفیان از نقش مهمی در سازماندهی مردمان روستایی شمال آفریقا برخوردار شدند؛ به ویژه، در رژیمهای سیاسیای که پس از «موحدون» پا به عرصهی وجود گذاشتند، بین نخبگان سیاسی و نخبگان مذهبی رابطهی خاصّی برقرار شد. برخی از دولتهای این دوره، ادعایشان را، مبنی بر دارا بودن مشروعیت مستقیم مذهبی، کنار گذاشتند و علماء و صوفیان را به عنوان عامل مشروعیت بخشی برای خود تلقی کردند و آنها را رابط بین خود و مردم قرار دادند. (3) در واقع، همواره و در ادوار مختلف تاریخ این منطقه، پایگاه اصلی قدرت صوفیان، قبایل و طوایف مغرب بودند.
از اواخر سدهی نهم به بعد، رژیمهای محلی منطقه با شورشهای قبیلهای و محلی مواجه شدند و رو به زوال نهادند با آغاز زوال، تعادل قوا به نفع گروههای قبیلهای، که تحت رهبری صوفیان قرار داشتند و علاوه بر رژیمهای سیاسی حاکم با مهاجمان مسیحی نیز مخالف بودند بر هم خورد. صوفیان مردم روستایی را با هم متحد کردند و در صدد برقراری نظم سیاسی ایجاد امنیت، برپایی تشکیلات اقتصادی، و حل منازعات گروههای مختلف، برآمدند.
این بحران در شمال آفریقا باعث جلب توجه عثمانیان به این منطقه و آغاز کشمکش صد سالهای بین این امپراتوری و امپراتوری هاپسبورگ بر سر تسلط بر شمال آفریقا و مدیترانه گردید، کشمکشی که به سلطهی عثمانی بر لیبی و تونس و الجزایر منجر گردید. بدین ترتیب مفاهیم بومی سیاسی - دینی این منطقه، از این پس، تحت نظارت خلافت عثمانی تثبیت گردید. (4)
در این دوره، تصوف خاص مغربی، اعم از شاذلیه، جزولیه و ابومدین نیز، جامهی شور و غلیان بر تن کرد و روحانیت رنگ باخته را از نو زنده نمود و در ارتباط با جهان خارج نیز، از آن جا که این منطقه با هجوم پی در پی و مستمر قوای مسیحی از آن سوی مدیترانه مواجه بود، به مقاومت و جهاد علیه مسیحیت پرداخت و طریقتهای نوی هم پدید آورد که در شهرها و روستاها گسترده شد؛ طریقتهایی چون در قاویه، رحمانیه و سپس تیجانیه، راه نیاکان بزرگ خود را به صورتی ژرفتر و گستردهتر ادامه دادند و نفوذشان در پیکر اجتماع فزونی گرفت. نوعی همزیستی مسالمتآمیز میان طریقتهای مزبور و تسنن مغربی پدیدار گردید که به سازگاری هر چند موقت این دو گرایش اساسی در اسلام مغربی منجر شد.
از سدهی هفدهم میلادی به بعد، خطر تبلیغ مسیحیت از سوی مناطق شمالی برای مغرب، تا حدودی فروکش کرده، اما خطری بزرگتر و ژرفتر، به نام مدرنیسم، جایگزین آن گشته بود، خطری که جریان سنتی سیاسی و دینی در منطقه را مستأصل کرد و به زودی معادلات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی را در این منطقه به کلی دگرگون نمود.
از این زمان، مسلمانان در جستجوی مناسبترین ابزار برای جبران وضع نابرابر خود در مقایسه با تمدن اروپایی بودند، آنها تمدن اروپا را هم چون تمدنی برابر و همدوش خود مینگریستند که اینک پیش افتاده و مسلّط شده بود؛ از این رو، با دست زدن به اصلاحی ژرف واکنش نشان دادند؛ اما این واکنش، دیر هنگام، کند و آمیخته با دو دلی و عدم اعتماد، و به نزدیک شدن خطر کم توجه بود. (5)
در سالهای نیمهی دوم سدهی نوزدهم میلادی، اندیشمندانی ظهور کردند که اندیشهی عربی اسلامی را، علیرغم مشکلات و تنگناهایی که در زندگی به دلیل نوشتن آراء و افکارشان داشتند، غنای زیادی بخشیدند. همهی این اندیشمندان در فضای خوشبینانهای که مرحلهی دلباختگی و حیرت بود، زندگی میکردند. در این مرحله، میراث سنتی اسلامی و اندیشههای وارد شده از اروپا، با یکدیگر رو به رو شدند، در حالی که اندیشهی عربی - اسلامی، اندیشهی کامل و خالصی نبود، بلکه این اندیشه آغوش خود را به روی همهی گرایشها و اندیشهها گشوده بود و پیروی ناآگاهانهای نسبت به هر چه که اروپایی بود، صورت میگرفت.
در این زمان، حرص و ولع شدیدی نسبت به این اندیشهها به وجود آمد، به گونهای که طرفداران آن، به موفقیت این افکار در جوامع اسلامی امیدوار بودند. درست در چنین شرایطی خیرالدین تونسی در تونس ظهور کرد. ستارهی بخت وی در زمانی درخشیدن گرفت که نوگرایی در تونس به دست «بای» وقت در حال مرگ بود و اصلاحات عثمانی به دست سلطان عبدالمجید نیز ناکام مانده بود. خیرالدین، بین سالهای 1840 و 1888 م مشاغل مهم متعددی در تونس و سپس استانبول عهدهدار شد. زندگی سیاسی او، بیش از نیم سده طول کشید. (6)
در شرایط فکری یاد شده، در کنار تلاشهای نوگرایانی چون خیرالدین، جنبشهایی از گونهی صوفیانه و قبایلی نیز، برای تجدید حیات اسلامی ظهور کردند، نمونهی مهم آن در اواخر حکومت عثمانی جنبش سنوسیه بود.
جنبش سنوسیه، برخلاف پیکارجویی وهابیت، به عنوان یک تلاش تبلیغی در میان اعراب بدوی نیمه مسلمان شمال آفریقا آغاز شد. جنبش سنوسیه، تحت رهبری محمد بن علی السنوسی و هیئتهای تبلیغی او، در سراسر صحرای شرقی، از طریق برکات - یعنی عطایای اهدایی به بنیانگذار مقدس این جنبش - شکوفا گردید. در مغرب اسلامی با نوعی تنوع در گونههای مختلف حیات اسلامی، به ویژه از سدهی 18 به بعد، رو به رو هستیم، و هر چه میزان حضور مدرنیته و استعمار غرب شدیدتر میشود، روند باز تولید جریانهای گوناگون اسلامگرا، متنوعتر میگردد. سنوسی، که اصلیت مغربی داشت، در واقع یک صوفی و اصلاحطلب بود و نه یک انقلابی. او بنیانگذار یک حکومت نبود، بلکه بیشتر جنبش صوفیانهای را بنا کرد که خود را با فرهنگ و عقاید قبیلهای تطبیق میداد. جنبش سنوسیه، تنها در دوران نسل سوم خود، یعنی هنگامی که جهاد به آن تحمیل شد، به یک جنبش پیکارجو تبدیل گردید. اگرچه این جنبش از نظر جغرافیایی در حاشیه قلمرو امپراتوری عثمانی ظهور کرد، در برقراری ارتباط با بنیادگرایان اسلامی سدهی بیستم میلادی نقش عمدهای ایفا نمود، اما با توجه به بدوی بودن بدنهاش، نمیتوانست برای محیط شهری الگوی مناسبی باشد. (7)
بدین ترتیب، در مغرب اسلامی با نوعی تنوع در گونههای مختلف حیات اسلامی، به ویژه از سدهی 18 به بعد، رو به رو هستیم، و هر چه میزان حضور مدرنیته و استعمار غرب شدیدتر میشود، روند باز تولید جریانهای گوناگون اسلامگرا، متنوعتر میگردد.
تنوع مزبور، در مبانی فکری، البته با گونههای مختلف گروههای اجتماعی مرتبط بود. رهبران صوفیه، که به حالات وجد مشهورند، بر اصولی همچون مهدویت و ایدئولوژی جهاد تأکید مینمودند؛ چنان که آموزههای جریان اصلاحطلب اسلامی، که با صوفیه مخالف است، با شکلگیری حکومتها و نیز مقاومتهای قومی و ملی ارتباط مستقیم دارد. در الجزایر و دیگر سرزمینهای مغرب، شاهد هستیم که هر نوع عمل سیاسی اسلامگرایانه، در قالب خانوادههای کوچک و یا عشیره و نسب خاص،یا گروههای قبایلی شکل میگیرد و اندیشههای اسلامی، حتی در شکلگیری ائتلافها و پیمانهای سیاسی جدید میان گروهها و جماعتهای مختلف این سرزمینها، نقش محوری ایفا میکند. (8) بدین ترتیب، در سدهی نوزدهم میلادی در مغرب با جامعهای رو به رو هستیم، که گرچه در آن، اندیشه و ایدئولوژی اسلامی حرف اول را در مناسبات اجتماعی میزند، اما با گوهی جدّی و گستردهای از بحران فرهنگ اسلامی و واکنشهای ناشی از آن، مواجه هستیم.
برومند اعلم؛ عباس، (1392)، بررسی تطبیقی جنبشهای اسلامی الجزایر و تونس (تبار اندیشهای و دگرگونی تاریخی)، تهران: پژوهشکدهی تاریخ اسلام، چاپ اول.
کشورهای عربی مغرب واقع در شمال آفریقا، از نظر جغرافیایی و تاریخی، شباهتهای بسیاری با یکدیگر داشتهاند و دارند. در دوران پیشامدرن، روابط خویشاوندی پایه و اساس جوامع این مناطق را تشکیل میداد و قبایل کوچرو دراین مناطق از نفوذ و قدرت قابل توجهی برخوردار بودند. رژیمهای حاکم بر الجزایر و تونس در این دوره هیچگاه نتوانستند حاکمیت عملی خود را بر کلیهی نقاط قلمرو خود برقرار کنند. اسلام در آن دوران نقش مهمی در سیر تحولات سیاسی مناطق مذکور داشته و گاه به عنوان عامل ایجاد اتحاد بین قبایل مختلف عمل کرده و زمانی برای مشروعیت بخشیدن به حکومتها مورد استفاده قرار گرفته است. (1)
میدانیم که حکومتهایی که در این سرزمین در طول تاریخ اسلام روی کار آمدند، همواره صبغهای دینی و مذهبی داشتند. از نخستین ادواری که مغرب عربی، حکومتهایی مانند اغالبه، ادریسیان، بنومدرار، بنورستم و فاطمیان را تجربه نمود، تا دورانهای میانی که امپراتوریهای بزرگتری چون مرابطون و موحدون را شاهد بود، عامل دین و مذهب همواره رکن برجسته و نمایان همهی این رژیمهای سیاسی محسوب میشد.
در زمینهی مذهبی، میتوان از نوعی اصالت و ویژگی مغربی سخن گفت؛ به این معنی که مردم این منطقه، گرچه از خود قرائت اصیل و جدیدی از اسلام را پدید نیاوردند و به پذیرفتن همان مذاهب فقهیای که از شرق نشأت گرفته بود اکتفا کردند؛ اما آنچه میخواستند، از میان آنها برگزیدند. مذهب فقهی مالکی، که در مدینه، تأسیس گردید و در شرق اسلامی، با پذیرش چندانی رو به رو نشد، در مغرب و اندلس گسترش قابل ملاحظهای یافت؛ امّا این گسترش به یکباره صورت نگرفت، و حتی در ناحیهی افریقیه که پایگاه انتشار آن بود، به دشواری بر مذاهب دیگر فائق آمد، و رفته رفته مذهب اکثریت مردم گردید. تفاوت مذهب مالکی با مذهب شافعی، در نیازمندی آن به منطق نظری است، و با مذهب حنفی هم از این لحاظ تفاوت دارد، که رأی و قیاس را نفی میکند، اما آن خشکی و تصلّب مذهب حنبلی را ندارد، و بر پایهی امتزاج عقل فقهی با سنت و عمل کرد مسلمانان صدر اسلام استوار است، یا دست کم پیروان آن چنین میپندارند. این مذهب در سدهی چهارم هجری قمری آموزههای کلامی اشعری را پذیرفت، و این، در مجموع، همان است که «تسنن مغربی» را تشکیل میدهد. (2) از اواخر سدهی نهم به بعد، رژیمهای محلی منطقه با شورشهای قبیلهای و محلی مواجه شدند و رو به زوال نهادند با آغاز زوال، تعادل قوا به نفع گروههای قبیلهای، که تحت رهبری صوفیان قرار داشتند و علاوه بر رژیمهای سیاسی حاکم با مهاجمان مسیحی نیز مخالف بودند بر هم خورد. علاوه بر تسنن مغربی، که اوصاف آن گذشت، صوفیگری نیز، از سدهی پنجم هجری قمری به بعد، در سراسر شمال آفریقا ریشه دوانید. صوفیان از نقش مهمی در سازماندهی مردمان روستایی شمال آفریقا برخوردار شدند؛ به ویژه، در رژیمهای سیاسیای که پس از «موحدون» پا به عرصهی وجود گذاشتند، بین نخبگان سیاسی و نخبگان مذهبی رابطهی خاصّی برقرار شد. برخی از دولتهای این دوره، ادعایشان را، مبنی بر دارا بودن مشروعیت مستقیم مذهبی، کنار گذاشتند و علماء و صوفیان را به عنوان عامل مشروعیت بخشی برای خود تلقی کردند و آنها را رابط بین خود و مردم قرار دادند. (3) در واقع، همواره و در ادوار مختلف تاریخ این منطقه، پایگاه اصلی قدرت صوفیان، قبایل و طوایف مغرب بودند.
از اواخر سدهی نهم به بعد، رژیمهای محلی منطقه با شورشهای قبیلهای و محلی مواجه شدند و رو به زوال نهادند با آغاز زوال، تعادل قوا به نفع گروههای قبیلهای، که تحت رهبری صوفیان قرار داشتند و علاوه بر رژیمهای سیاسی حاکم با مهاجمان مسیحی نیز مخالف بودند بر هم خورد. صوفیان مردم روستایی را با هم متحد کردند و در صدد برقراری نظم سیاسی ایجاد امنیت، برپایی تشکیلات اقتصادی، و حل منازعات گروههای مختلف، برآمدند.
این بحران در شمال آفریقا باعث جلب توجه عثمانیان به این منطقه و آغاز کشمکش صد سالهای بین این امپراتوری و امپراتوری هاپسبورگ بر سر تسلط بر شمال آفریقا و مدیترانه گردید، کشمکشی که به سلطهی عثمانی بر لیبی و تونس و الجزایر منجر گردید. بدین ترتیب مفاهیم بومی سیاسی - دینی این منطقه، از این پس، تحت نظارت خلافت عثمانی تثبیت گردید. (4)
در این دوره، تصوف خاص مغربی، اعم از شاذلیه، جزولیه و ابومدین نیز، جامهی شور و غلیان بر تن کرد و روحانیت رنگ باخته را از نو زنده نمود و در ارتباط با جهان خارج نیز، از آن جا که این منطقه با هجوم پی در پی و مستمر قوای مسیحی از آن سوی مدیترانه مواجه بود، به مقاومت و جهاد علیه مسیحیت پرداخت و طریقتهای نوی هم پدید آورد که در شهرها و روستاها گسترده شد؛ طریقتهایی چون در قاویه، رحمانیه و سپس تیجانیه، راه نیاکان بزرگ خود را به صورتی ژرفتر و گستردهتر ادامه دادند و نفوذشان در پیکر اجتماع فزونی گرفت. نوعی همزیستی مسالمتآمیز میان طریقتهای مزبور و تسنن مغربی پدیدار گردید که به سازگاری هر چند موقت این دو گرایش اساسی در اسلام مغربی منجر شد.
از سدهی هفدهم میلادی به بعد، خطر تبلیغ مسیحیت از سوی مناطق شمالی برای مغرب، تا حدودی فروکش کرده، اما خطری بزرگتر و ژرفتر، به نام مدرنیسم، جایگزین آن گشته بود، خطری که جریان سنتی سیاسی و دینی در منطقه را مستأصل کرد و به زودی معادلات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی را در این منطقه به کلی دگرگون نمود.
از این زمان، مسلمانان در جستجوی مناسبترین ابزار برای جبران وضع نابرابر خود در مقایسه با تمدن اروپایی بودند، آنها تمدن اروپا را هم چون تمدنی برابر و همدوش خود مینگریستند که اینک پیش افتاده و مسلّط شده بود؛ از این رو، با دست زدن به اصلاحی ژرف واکنش نشان دادند؛ اما این واکنش، دیر هنگام، کند و آمیخته با دو دلی و عدم اعتماد، و به نزدیک شدن خطر کم توجه بود. (5)
در سالهای نیمهی دوم سدهی نوزدهم میلادی، اندیشمندانی ظهور کردند که اندیشهی عربی اسلامی را، علیرغم مشکلات و تنگناهایی که در زندگی به دلیل نوشتن آراء و افکارشان داشتند، غنای زیادی بخشیدند. همهی این اندیشمندان در فضای خوشبینانهای که مرحلهی دلباختگی و حیرت بود، زندگی میکردند. در این مرحله، میراث سنتی اسلامی و اندیشههای وارد شده از اروپا، با یکدیگر رو به رو شدند، در حالی که اندیشهی عربی - اسلامی، اندیشهی کامل و خالصی نبود، بلکه این اندیشه آغوش خود را به روی همهی گرایشها و اندیشهها گشوده بود و پیروی ناآگاهانهای نسبت به هر چه که اروپایی بود، صورت میگرفت.
در این زمان، حرص و ولع شدیدی نسبت به این اندیشهها به وجود آمد، به گونهای که طرفداران آن، به موفقیت این افکار در جوامع اسلامی امیدوار بودند. درست در چنین شرایطی خیرالدین تونسی در تونس ظهور کرد. ستارهی بخت وی در زمانی درخشیدن گرفت که نوگرایی در تونس به دست «بای» وقت در حال مرگ بود و اصلاحات عثمانی به دست سلطان عبدالمجید نیز ناکام مانده بود. خیرالدین، بین سالهای 1840 و 1888 م مشاغل مهم متعددی در تونس و سپس استانبول عهدهدار شد. زندگی سیاسی او، بیش از نیم سده طول کشید. (6)
در شرایط فکری یاد شده، در کنار تلاشهای نوگرایانی چون خیرالدین، جنبشهایی از گونهی صوفیانه و قبایلی نیز، برای تجدید حیات اسلامی ظهور کردند، نمونهی مهم آن در اواخر حکومت عثمانی جنبش سنوسیه بود.
جنبش سنوسیه، برخلاف پیکارجویی وهابیت، به عنوان یک تلاش تبلیغی در میان اعراب بدوی نیمه مسلمان شمال آفریقا آغاز شد. جنبش سنوسیه، تحت رهبری محمد بن علی السنوسی و هیئتهای تبلیغی او، در سراسر صحرای شرقی، از طریق برکات - یعنی عطایای اهدایی به بنیانگذار مقدس این جنبش - شکوفا گردید. در مغرب اسلامی با نوعی تنوع در گونههای مختلف حیات اسلامی، به ویژه از سدهی 18 به بعد، رو به رو هستیم، و هر چه میزان حضور مدرنیته و استعمار غرب شدیدتر میشود، روند باز تولید جریانهای گوناگون اسلامگرا، متنوعتر میگردد. سنوسی، که اصلیت مغربی داشت، در واقع یک صوفی و اصلاحطلب بود و نه یک انقلابی. او بنیانگذار یک حکومت نبود، بلکه بیشتر جنبش صوفیانهای را بنا کرد که خود را با فرهنگ و عقاید قبیلهای تطبیق میداد. جنبش سنوسیه، تنها در دوران نسل سوم خود، یعنی هنگامی که جهاد به آن تحمیل شد، به یک جنبش پیکارجو تبدیل گردید. اگرچه این جنبش از نظر جغرافیایی در حاشیه قلمرو امپراتوری عثمانی ظهور کرد، در برقراری ارتباط با بنیادگرایان اسلامی سدهی بیستم میلادی نقش عمدهای ایفا نمود، اما با توجه به بدوی بودن بدنهاش، نمیتوانست برای محیط شهری الگوی مناسبی باشد. (7)
بدین ترتیب، در مغرب اسلامی با نوعی تنوع در گونههای مختلف حیات اسلامی، به ویژه از سدهی 18 به بعد، رو به رو هستیم، و هر چه میزان حضور مدرنیته و استعمار غرب شدیدتر میشود، روند باز تولید جریانهای گوناگون اسلامگرا، متنوعتر میگردد.
تنوع مزبور، در مبانی فکری، البته با گونههای مختلف گروههای اجتماعی مرتبط بود. رهبران صوفیه، که به حالات وجد مشهورند، بر اصولی همچون مهدویت و ایدئولوژی جهاد تأکید مینمودند؛ چنان که آموزههای جریان اصلاحطلب اسلامی، که با صوفیه مخالف است، با شکلگیری حکومتها و نیز مقاومتهای قومی و ملی ارتباط مستقیم دارد. در الجزایر و دیگر سرزمینهای مغرب، شاهد هستیم که هر نوع عمل سیاسی اسلامگرایانه، در قالب خانوادههای کوچک و یا عشیره و نسب خاص،یا گروههای قبایلی شکل میگیرد و اندیشههای اسلامی، حتی در شکلگیری ائتلافها و پیمانهای سیاسی جدید میان گروهها و جماعتهای مختلف این سرزمینها، نقش محوری ایفا میکند. (8) بدین ترتیب، در سدهی نوزدهم میلادی در مغرب با جامعهای رو به رو هستیم، که گرچه در آن، اندیشه و ایدئولوژی اسلامی حرف اول را در مناسبات اجتماعی میزند، اما با گوهی جدّی و گستردهای از بحران فرهنگ اسلامی و واکنشهای ناشی از آن، مواجه هستیم.
پینوشتها:
1. لاپیدوس، همان، ص 990.
2. جعیط، همان، ص 202.
3. لاپیدوس، همان، صص 555- 556.
4. همان، ص 556.
5. جعیط، همان، ص 127.
6. فضل ابوالنصر، رویارویی غربگرایی و اسلامگرایی، ترجمهی حجتالله جودکی، تهران: وزارت امور خارجه، 1378، صص 15- 17.
7. دکمجیان، همان، صص 48- 57.
8. ادموند بیرک و ایرام لاپیدوس، الاسلام و السیاسه و الحرکات الاجتماعیه، ترجمهی محروس سلیمان، قاهره: مکتبه مدبولی، 2000 م، صص 18- 19.
برومند اعلم؛ عباس، (1392)، بررسی تطبیقی جنبشهای اسلامی الجزایر و تونس (تبار اندیشهای و دگرگونی تاریخی)، تهران: پژوهشکدهی تاریخ اسلام، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}