سفياني(3)





نقد و بررسي روايات مربوط به سفياني، مستلزم آشنايي با کساني است که مدعي بوده اند سفياني موعودند يا ديگران چنين ادعايي درباره ي آنان نموده اند. اين مبحث به رغم لزوم و اهميتش، مورد بي توجهي کساني قرار گفته که به تفصيل درباره ي نشانه هاي ظهور و سفياني بحث کرده اند.
گفتني است که انتخاب نام اول و دوم و... براي سفياني هايي که در تاريخ اسلام ظهور کرده اند از سوي نگارنده است و در منابع تاريخي ارتباطي بين آنها وجود ندارد.

سفياني اول

از دوران خلافت وليد بن يزيد بن عبدالملک (وليد دوم) اختلاف در درون بني اميه (آل مروان) شدت يافت. از آن جا که او همانند پدرش مردي عياش و بي توجه به حکومت بود، پسرعمويش يزيد بن وليد بن عبدالملک (يزيد سوم) به مخالفت با او برخاست و با استفاده از اختلاف قيس و کلب، همراه گروهي از بني اميه دمشق را به تصرف در آورد و وليد را که در قصر خود خارج از شهر سکونت داشت محاصره کرد و سپس کشت. مروان حمار به خون خواهي خليفه ي مقتول از موصل، محل فرمانروايي اش به سوي دمشق آمد و ابراهيم بن وليد را که پس از مرگ يزيد بن وليد جانشين برادر شده بود خلع کرد و آخرين خليفه بني اميه شد.
بلاذري مي گويد: وليد دوم، سفياني يعني ابومحمد زياد بن عبدالله بن يزيد بن معاويه را خواست و براي نبرد با يزيد سوم به دمشق گسيل کرد. وقتي ابومحمد نزديک دمشق رسيد يزيد شخصي را به مقابله ي او فرستاد ولي کار آن دو به صلح انجاميد و سفياني به بيعت يزيد تن داد. اين مورخ در جاي ديگري مي گويد: بين مروان بن عبدالله بن عبدالملک عامل وليد بر حمص و ابومحمد سفياني اختلاف شد و سفياني مطالبي درباره او گفت که ناخواسته قتل وي را باعث شد. پس از آن مردم حمص، با سفياني بيعت کردند ولي يزيد سوم، سليمان بن هشام را به جنگ او فرستاد و سليمان توانست سفياني را همراه گروهي دستگير و زنداني کند. هواداران او براي آزادي اش تلاش کردند و پس از موفقيت، او را با زنجير اسارت بر منبر نهادند و به طرفداري از مروان حمار با او بيعت کردند. بلاذري تأکيد مي کند که هر کس گمان کرده ابومحمد سفياني در زندان کشته شده است، اشتباه مي کند. (1)
تا اين جا چنين استفاده مي شود که يکي از نوادگان يزيد بن معاويه به نام زياد بن عبدالله معروف به سفياني بر حمص حاکم شد و اين واقعه حدود سال 126ق يعني زمان به خلافت رسيدن مروان حمار رخ داده است. پس از اين تا سال 132ق سخني از اين سفياني نيست. گويا وي از سوي مروان عامل حمص و دمشق بوده است چون خود مروان مرکز خلافت را در حران قرار داد.
هنگامي که عبدالله بن علي عباسي براي تصفيه ي شام از امويان به اين منطقه رفت، ابومحمد زياد بن عبدالله سفياني به طمع حکومت و ادعاي اين که او سفياني موعود است و دولت اموي را بر مي گرداند، از مردم بيعت گرفت. عبدالله بن علي، برادرش عبدالصمد را به جنگ سفياني فرستاد و عبدالصمد شکست خورد. بار ديگر عبدالله و عبدالصمد و حميد بن قحطبه به نبرد سفياني و ابوالورد - يکي از فرماندهان او - رفتند و آنان را شکست دادند. سفياني گريخت و برخلاف عباسيان سرخ پوشيد و مردم را به سوي خود خواند. عبدالله بن علي او را دنبال کرد و سفياني متواري شده به مدينه رفت که عامل عباسي اين شهر با او جنگيد و او را کشت. (2)

سفياني دوم

ابوالحسن، علي بن عبدالله بن خالد بن يزيد بن معاويه معروف به ابوالعميطر به سال 195ق در دمشق ادعاي خلافت کرد و مردم با او بيعت کردند. مادرش نفيسه دختر عبدالله بن عباس بن علي عليه السلام بود و به اين جهت خود را فرزند دو شيخ صفين (علي عليه السلام و معاويه) مي دانست. سفياني که هشتاد سال داشت، عامل امين را از دمشق بيرون کرد و بر آن جا مسلط شد. مردم بارها از او خواسته بودند قيام کند ولي اقدام نمي کرد، تا اين که گروهي چندين شب در سرداب خانه اش پنهان شدند و او را ندا کردند که قيام کن. سفياني ابتدا اين آواز را از شيطان مي دانست؛ ولي سرانجام به آن ترتيب اثر داد. درباره ي سرانجام اين سفياني، گزارش زيادي در دست نيست. ذهبي به اشاره مي گويد براي او حوادثي رخ داد؛ سپس فرار کرد و خود را خلع کرده، پنهان شد و مرد. (3)

سفياني سوم

يکي از شورش هايي که در اواخر حکومت معتصم (227 ق) رخ داد، قيام ابوحرب يماني معروف به مبرقع است. در نام و نسب و لقب او ارتباطي با سفياني وجود ندارد؛ اما طبري مي گويد: «او ادعا مي کرد اموي است و کساني که دعوتش را اجابت کردند گفتند او سفياني است. » (4) اين مورخ علت خروج اين سفياني را اين گونه مي نويسد: يکي از سربازان حاکم بدون اجازه و در غيبت ابوحرب وارد خانه اش شد و چون همسر يا خواهرش ممانعت کرد او را زد. وقتي ابوحرب به خانه بازگشت شمشير گرفت و آن سرباز را کشت. سپس از ترس حاکم گريخت و نقابي بر صورت زد تا شناخته نشود. وي به يکي از کوه هاي اردن رفت و هر که را مي ديد، عليه حاکم تحريک مي کرد و معايب وي را مي گفت تا آن که گروهي از کشاورزان و روستاييان و برخي از بزرگان يمن و دمشق مانند ابن بيهس دعوتش را پذيرفتند. او همراه صد هزار نفر قيام کرد و معتصم که در مرض مرگ بود، رجاء بن ايوب را به جنگ او فرستاد. بسياري از ياران ابوحرب از دورش پراکنده شدند و لشکر شکست خورد و ابوحرب دستگير شد. (5)يعقوبي نام ابوحرب يماني را تميم لخمي و خروج او را در زمان واثق ذکر کرده است. (6)

سفياني چهارم

طبري در حوادث سال 294ق مي نويسد: «در اين سال مردي را در شام دستگير کردند که ادعا مي کرد سفياني است؛ سپس او و همراهانش را از شام نزد خليفه آوردند. گفته اند او ديوانه بود. » (7) اين مورخ يا ديگران توضيح بيشتري درباره ي اين شخص نداده اند.

سفياني پنجم

وجود اين شخص قطعي نيست و به نظر مي رسد همان ابومحمد زياد بن عبدالله (سفياني اول) باشد. چون بلاذري هنگام گزارش سفياني اول ( قيام کننده در زمان سفاح) مي گويد: برخي نام او را عباس بن محمد بن عبدالله بن يزيد بن معاويه مي دانند و مي گويند زياد بن عبدالله به حمايت از وليد بن يزيد قيام کرد و کسي که در زمان عبدالله بن علي خروج کرد شخص ديگري است. (8)
البته بلاذري در ادامه تصريح مي کند که هر دو، يکي هستند؛ ولي به هر حال اين اختلاف نظر وجود داشته که سفياني زمان بني اميه، با سفياني ابتداي خلافت عباسيان فرق دارد. از آن جا که در منابع سخني از سفياني اول در فاصله سال هاي 126- 132ق نيست، شايد بتوان احتمال داد که او از صحنه کنار رفته يا مرده باشد و آن که در زمان عبدالله بن علي قيام کرده، همان عباس سفياني است. ولي قول بلاذري قوي تر به نظر مي رسد.
در پايان اين قسمت ذکر اين نکته لازم است که در روايتي از کتاب الفتن سليلي (مذکور در ملاحم سيد بن طاووس) از حضرت علي عليه السلام نقل شده است که اولين فتنه، سفياني و آخرين فتنه هم سفياني است. آن گاه سليلي (متوفاي اوايل قرن چهارم) مي گويد: مراد از سفياني اول در کلام آن حضرت، ابوطاهر سليمان بن حسن قرمطي است. (9) ولي اين مطلب فقط تطبيقي از سوي سليلي است و دليلي بر آن وجود ندارد.
چنان که اشاره شد، ظهور سفياني تنها نشانه اي به شمار مي رود که روايات آن از نظر حجم و مضمون به گونه اي است که اظهار نظر قطعي درباره ي آن را غير ممکن مي سازد، زيرا از يک سو برخي از آن اخبار قابل تطبيق بر حوادث تاريخي است يا مطالب نادرستي در آنها به چشم مي خورد و از سوي ديگر، اصل سفياني و بلکه همه ي علائم، مربوط به آينده اند و نمي توان درباره آن چه قرار است در آينده رخ دهد و دليل آن هم جز اين روايات نيست، قضاوت قطعي کرد؛ به خصوص که مضمون تعدادي از اين اخبار اشکال خاصي ندارد، يعني دليل بر رد آنها نيست و از نظر سند هم معتبرند. (10)

پي نوشت ها:

1. بلاذري، انساب الاشراف، ج 9، ص 157، 203 و 222؛ تاريخ طبري، ج 7، ص 243، 263 به بعد، 302، 436 و تاريخ خليفه، ص 243 و 244.
2. بلاذري، انساب الاشراف، ج 4، ص 223 و تاريخ طبري، ج 7، ص 444، 445.
3. ابن عساکر، تاريخ دمشق، ج 43، ص 24؛ محمد ذهبي، سير اعلام النبلاء، ج 9، ص 284 و تاريخ طبري، ج 8، ص 415.
4. تاريخ طبري، ج 9، ص 116و 118.
5. همان.
6. تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 442.
7. تاريخ طبري، ج 10، ص 135.
8. بلاذري، انساب الاشراف، ج 4، ص 223.
9. ابن طاووس، التشريف بالمنن، ص 271.
10. تعبير «معتبر» به جهت آن است که برخي روايات اصطلاحا «صحيحه» نيستند اما به آنها مي توان اعتماد کرد.

منبع: کتاب تحليل تاريخي نشانه هاي ظهور