نویسنده: سعید حیدری
 

نامه‌ای به خدا

یک روز کارمندی در اداره‌ی پست متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا!
او نامه را باز کرد. در نامه نوشته شده بود: خدای عزیزم! بیوه زنی 83 سال هستم که زندگی‌ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم.
یکشنبه‌ی هفته‌ی دیگر عید است و من دوستانم را برای صرف شام دعوت کرده‌ام. هیچ کس را ندارم تا از او پول قرض بگیرم. خدایا تو تنها امید من هستی، کمکم کن...
کارمند اداره‌ی پست تحت تأثیر قرار گرفت و موضوع را با همکارانش در میان گذاشت. هر کدام از آنها چند دلار روی میز گذاشتند تا بالاخره 96 دلار برای پیرزن جمع شد و به آدرس او فرستاده شد.
بعد از پایان عید، نامه‌ی دیگری از پیرزن به اداره‌ی پست رسید که روی آن نوشته بود: نامه‌ای به خدا!
مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم! چگونه می‌توانم از هدیه‌ای که برایم فرستادی، تشکر کنم. من به دوستانم گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره‌ی پست آن را برداشته‌اند.

گنجشک ناسپاس

روزها می‌گذشت و کنجشگ با خدا سخن نمی‌گفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می‌گفت: می‌آید، من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و دردهایش را می‌فهمد. بالاخره گنجشگ آمد. مدتی ساکت بود تا اینکه لب به سخن گشود.
او به خدا گفت: لانه‌ی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی‌کسی‌ام. تو آن را از من گرفتی. این طوفان بی‌موقع چه بود؟ لانه‌ی کوچک من، کجای دنیا را گرفته بود؟
لحظه‌ای، سکوت همه‌ی عرش را فراگرفت. خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود. خواب بودی، به طوفان گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند، آن گاه تو از کمین مار پرگشودی.
من تو را دوست دارم. نمی‌دانی چه بلاهایی را به واسطه محبتم از تو دور کرده‌ام و تو به دشمنی برخاستی. اشک در چشمان گنجشگ حلقه زد، ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت و های‌های گریه‌هایش سکوت ملکوت را شکست.  

تنها خدا کریم است

روزی درویشی تهیدست از کنار باغ کریم‌خان زند عبور می‌کرد که چشمش به شاه افتاد. جلو رفت و گفت: نام من کریم است نام تو هم کریم است و خدا هم کریم است. ببین آن کریم به تو چقدر داده و به من چقدر داده! کریم‌خان که در حال قلیان کشیدن بود گفت: چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان برای من کافی است.
کریم‌خان قلیان را به درویش بخشید.
درویش قلیان را به بازار برد. از قضاء تاجری که در بازار به دنبال یافتن هدیه‌ای شایسته برای شاه بود، قلیان را دید و آن را چندین برابر قیمت از درویش خرید و به عنوان هدیه نزد کریم‌خان برد.
بعد از مدتی درویش برای تشکر نزد کریم‌خان رفت. وقتی قلیان را در آنجا دید، گفت: نه من کریمم نه تو، کریم فقط خواست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو را هم برگرداند.

منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.